ادبیات، فلسفه، سیاست

حماقت

عباس احمدی

در خودم بودم با خیالاتم پرسه می‌زدم و به افرادی که چنین جاده‌ی مزخرفی ساخته بودند لعنت می فرستادم. به پارک که قرار بود استراحتی به ذهنم بدهم رسیدم،  زیر لب شعر «برق چشمان تو از دور مرا می‌گیرد» را زمزمه می‌کردم در میانه پیاده رو پارک مثل چوب خشکم زد.

بهروز

در خودم بودم با خیالاتم پرسه می‌زدم و به افرادی که چنین جاده‌ی مزخرفی ساخته بودند لعنت می فرستادم. به پارک که قرار بود استراحتی به ذهنم بدهم رسیدم،  زیر لب شعر «برق چشمان تو از دور مرا می‌گیرد» را زمزمه می‌کردم در میانه پیاده رو پارک مثل چوب خشکم زد.

 حرارت بدنم بالا رفت انگار آهنم که حرارت داده باشد می‌دانستم صورتم هم سرخ شده است برای اولین بار در عمرم ذهنم از سیالیت باز ماند، به هم خیره شده بودند مانند من و تابلو زنی بینوایی که هفته قبل در نمایشگاهی در دانشگاه دیده بودم، می‌خندید و می‌گفت و می‌شنید.

پرتو صورتی رنگ از لابلای برگ های سوزنی شکل درختان سر به فلک کشیده کاج بر روی گیس شب تابش تابیده بود در دریای بیکران‌ چشمانی براقی‌اش غرق شده بودم و تراوش امواج نگاهش از خود بی خودم کرده بود. هنگ و منگ تماشایش می‌کردم مثل شیری گرسنه‌ای که طعمه‌ای از دست رفته‌اش را تماشا می‌کند.

صدایی در گوشم پیچید و دردی در گردنم حس کردم متوجه شدم دیدم سهراب است، با لحن تمسخرانه گفت: «کجایی؟» خودم را  جمع و جور کردم و با وقاری مثال زدنی گفتم: «شوخی بی مزه‌ای بود رفیق»، به سمتم آمد و با لحن کنایه آمیزی گفت: «راس میگه کجایی؟» به من‌من افتادم اما بی توجه به من از کنارم رد شد.

به خود آمدم دیدم جوانی با ظاهر آراسته‌ی گفت: «چیزی شده لالا؟» با حالت قهرآمیزی گفتم :«چی‌کار داری؟» طوری نگاهم کرد انگار دیوانه‌ام و  سری به نشان افسوس  تکان داد و از کنارم رد شد. به نیمکتی کنار پیاده رو نشستم، سیمین می‌خندید و انگار بخت اقبالش چشمکی زده و تمام دغدغه‌های لاینحل‌اش حل شده است. من تماشایش می‌کردم.

آرام و قرار نداشتم مثل موج می‌لرزیدم، صدایی لوپ و دپ عضله حیات درون سینه‌ام را به وضوح می‌شنیدم. با انگشتانم به میزی که در آن تکیه کرده بودم می‌زدم و صدایی ناخوشایندی از آن در فضای نه چندان رضایت بخش کافه می‌پیچید. با متانت خاصی از در کافه وارد شد و بعد از احوال پرسی مختصری روبرویم نشست.

نه خواستم به چشمانش نگاه کنم تا به سرنوشت گذاشته دچار شوم و در مغزم به دنبال کلمه یا جمله‌ای برای باز کردن مکالمه می‌گشتم. تا این سکوت سنگین را بشکنم.

ابرو درهم کشید و گفت: «آمدی که تو مره بیبینی و مه تو ره.»

در بیست قدمی‌ام به روی نیمکتی شبه نیمکتی که من بالایش نشسته‌ام با هم نشسته‌بودند. معشوقه‌اش روبرویش طوری که چهره‌اش از نظرم پنهان بود نشسته بود خوشحال بودم که چهره‌ای مزخرف‌اش را نمی‌بینم و آرزو کردم که صد سال سیاه هم نبینم‌اش، می‌گفتند و می‌خندیدند .

با حالت مضطرب گفتم: «راستش…»

– عاشقم شدی؟

مات و مبهوت ماندم، لبخندی تقدیمم کرد و در حالی لبخند بر لب داشت گفت: «او روز که او قسم مره می دیدی فامیدم که عاشقم شدی.»

از بی‌باکانه سخن گفتنش خوشم آمد، حالا که از اضطراب و نگرانی‌ام کاسته شده بود گفتم: «راستش آره، اما نه از او عشق های افسانه‌ای رومیو و ژولیت غرب و لیلی و مجنون شرق.»

لبخندی ملحانه‌ای زد و گفت:‌ «مهم نیس».

حس غریبی داشتم،حس نگرانی و خوشحال در ذهنم عجین شده بود،خوشحال از اینکه او هم مثل من عاشقم هست، نگران از صدها علت و دلایل: از خودم، از دنیایی که هرگز با من سازگار نبوده ،از خانواده‌اش …

با خودم گفتم برویم و بگویم چرا؟

اما همان نگرانی‌های  که بارها فکرش را کرده بودم پاپیچم شد و یاری رفتن را ازمن گرفت.

در راه برگشت سیر سیاحت ذهن با خود گفتم: آخی تو کجا و او کجا؟

 اصلا مقصر خودم هستم که لقمه بزرگ‌تر از دهانم برداشتم .سیمین که مقصر نیست.

پدرم همیشه می‌گفت‌: «بچیم پایته به اندازه گلیمی پدرت دراز کو.» اما من نه، همیشه می‌خواستم تا حقم را از دنیا بگیرم حقی که برای خیلی‌ها از زمان ولادت داده می‌شود و برای خیلی ها تا زمان مرگ داده نمی‌شود. با به دست آوردن سیمین فکر می‌کردم که حقم را از دنیا گرفتم یا زیادی هم برداشتم اما امروز…

 

 سیمین 

در گوشه‌ی صنف جراحی نشسته بودم هوای خفقان‌آور صنف کلافه‌ام کرده بود. با کتابچه‌ی که در دست داشتم خودم را باد می‌زدم که صدایی بسته شدن در و سراسیمه‌گی همتا حواسم را جلب کرد. سراسیمه کنارم نشست، از چهره‌اش معلوم بود که حاوی خبری مهمی است بعد از کج و معوج کردن چندین باره لب‌هایش گفت: «چرا به مه نه گفتی؟»

 بی تمایل به حالتش گفتم: «نه سلامی نه کلامی چی میگی تو؟»

حالت جدی به خود گرفت و گفت: «نامزادی بهروز ره میگم.»

 پاهایم سست شد و لرزشی در دستانم حس کردم و با عصبانیت پرسیدم: «چی؟» تعجبی در چهره‌اش حس کردم گفت: «انگار تو از مه بی خبرتری، بچه ها ده بیرون شیرینی نامزادی بهروز و سیما ره می‌خورند.» دیگر نه می‌دانستم همتا چی می‌گفت فقط خیره شده بودم به چهره‌اش و حرکات لب هایش را تعقیب می‌کردم مثلکه لب‌خوانی می‌کنم.

 چار چشمی منتظرش بودم. یک ریز به ساعت نگاه می‌کردم دیر کرده بود. حالا بهتر عشاق منتظر را درک می‌کردم آرزو کردم کاش زود بیاید و به این ثانیه‌های راکد پایان بدهد. با ظاهر نه چندان آراسته‌ای از در کافه وارد شد مرا دید و لبخندی تقدیمم و سمتم آمد از سرو صورتش خستگی می‌بارید. 

با لحن پوزش خواهانه‌ی گفت: «بخششی، وضعیت موترا لینی ره که خودت می‌دانی.»

با دیدن حالتش و از تلاش و مبارزه‌ی که می‌کرد، از مبارزه با این دنیا قسی‌القلب که بوی از عدالت نبرده، از تلاش برای تغییر سرنوشتش، به وجد آمدم. ناخودآگاه و با صدایی بلند گفتم: «زنده باد زندگی.»

توجه همه افراد موجود در کافه را به خود جلب کردم همه با نگاه های پرسشگرانه‌ی مرا می‌پاییدن. بهروز لبخندی زد و گفت: «دیوانه شدی؟» گفتم: «بله، دیوانه زندگی، دیوانه عشق به تو.»

هر چی به سیما نگاه می‌کردم احساس خشم می‌کردم نمی‌دانم از چه چیزی او خوشم نمی‌آمد حتی او را زیبا نمی‌یافتم با اینکه پای حسادت در میان نبود.

با ختم درس بهروز حتی نیم نگاهی هم به سویم نکرد با عجله که مبادا بر سر کارش دیر برسد از صنف خارج شد. این نادیده گرفتش، این بی تفاوت بودن‌هایش آزارم می‌داد آرزو کردم کاش تکه‌تکه‌ام کند اما این قسم رفتار نکند. نمی دانم در آن لحظه چرا یاد جمله گارسیا مارکیز افتادم: «متضاد عشق نفرت نیست بلکه که بی تفاوتی است.»

سوالات زیادی مغزم را می‌خورد: چه کرده بودم؟ من که با همه چیزهای که دیگران کمبودی می‌پنداشتند ساختم  حتی وقتیکه به پدرم گفتم که عاشق چنین پسری شدم و او هم عاشقم است پدرم نصیحتم کرد: «ثروت را نمی‌دانم که خوشبختی می آورد یا نه  اما فقر تضمین کننده بدبختی است.»

 من حتی نصیحت پدرم را نادیده گرفتم اما بهروز با من چه کرد..

***                                              

چار دیواری بلندی که بیشتر به یک زندان می ماند تا به یک صنف درسی مثل لانه زنبور زونگ زونگ می‌کرد استاد هم که از دست شاگردان عصبانی شده بود. با مارکر سیاه که در دست داشت به روی تخته سفید خط خطی کوبید صدای آن در صنف پیچد.

 همه متوجه استاد شدند استاد ادامه داد: «وظیفه اپندکس  کاملا مشخص نیست اما جزء از سیستم دفاعی بدن می‌باشد…» باز هم زونگ زونگ شاگردان بلند شد استاد با عصبانیت وسایل‌اش را جمع کرد و از صنف خارج شد شاگردان بدون توجه به حالت استاد گروه‌های دایروی شبه شورای امنیت سازمان ملل تشکیل دادند و مصرف شدند.

سیمین در گوشه‌ای از صنف دستش را ستون چانه‌اش کرده و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. مردد بود اینکه مثل بهروز بیخیال باشد یا به سوالات آزاردهنده ذهن‌اش پاسخ پیدا کند.

بهروز هم که این فرصت ها برایش از طلا هم با ارزش بود. بالا کتاب میخ کوب شده و غرق در مطالعه بود سیمین چوکی پهلو بهروز را به روی زمین کشید: غژژژژ

 صدای ناخوشایند از آن در فضای ناخوشایندتر صنف پیچید بهروز نیم نگاهی به سیمین کرد و دوباره مشغول مطالعه شد.

سیمین مانند پادشاه که تازه بالا تخت می نشیند بالا چوکی نشست و با کنایه گفت: «نامزادی‌ات مبارک پسر عاشق»

 بهروز آرام گفت: «تشکر سیمین»

سیمین  که از بی‌تفاوتی بهروز قهر شده بودن با عصبانیت گفت: «تو ره به سری هر کی دوست داری بگوی چرا با مه ایی رقم رفتار کدی؟»

بهروز کتابش را بست و با چهره‌ی حق به جانب گفت: «خب مه چی کدم، باید مه از تو بپرسم که چرا؟»

سیمین گفت: «مه چی کدم که خودم خبر ندارم.» 

بهروز گفت: «از روز جمعه در پارک گلبهار با او  پسر خوش تیپ شروع می‌کنیم»

سیمین که فهمیده بود منظور بهروز کی است طوری عصبانی شده بود که  همه بدنش می‌لرزید و چهره‌اش سرخ شده بود. طوری که انگار همه خونش در چهره‌اش جریان داشت. از چوکی بلند شد و با فروبردن بغض‌اش گفت‌: «او برادرم بود، احمق…»

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش