در یک آن:
تصویر نشستنم نشئه و رها بر مبلی فراخ در حال دید زدن این و آن یا قفل شدن به دیوار هنگامی که دود سیگارم سقف را سیاه میکرد، از ذهنم بیرون نمیرفت. مدت زیادی بود که این حس را تجربه نکرده بودم. اما تصمیم امشبم میتوانست کمی ماجرا را بهتر کند.
پیش از تصمیم:
اوضاع خراب بود. یک ماه و نیم تنها خودم را در خانه حبس کرده بودم و آخرین دونات شکلاتیام دو هفتهای میشد که به فاضلابهای شهر پیوسته بود. شرایط قهوه کمی قابل تحمل بود. تا همین دو، سه روز پیش مقداری قهوه برای میک زدن پیدا میشد؛ اما حالا ته ماندههای هیچ کدام تا یک کیلومتری خانهم هم یافت نمیشد. با این اوصاف پیش آمده، زندگیام را محتوم میدیدم.
سوپر مارکت چند کوچه باهام فاصله داشت اما فعلا ریسک از خانه بیرون زدن را نمیکردم. آن اوایل که مردم از ترس ماتحتشان کمتر بیرون میزدند، یکبار برای خریدی مفصل بیرون رفته بودم. به هر حال سوپر مارکتها درهر شرایطی باز هستند.
آنموقع سارا هنوز بود. بله بود. لحظهی مرگ سارا را که به یاد میآورم دوناتها در ذهنام رنگ میبازند و قهوهها طعم شاش میگیرند. سارا یک هفته پیش از شروع بیماری تصمیم گرفته بود با من زندگی کند و یک هفته پس از شیوع، مرا را وداعی ابدی گفته بود. به عبارتی با دو هفته طرف بودیم.
البته که عمر رابطهمان چند ماهی میشد و شاید اگر آن روز، پس از خرید و در حال برگشت به ماشین، آن دندانهای زرد بر ساقهای لخت سارا فرود نمیآمد رابطهای طولانی و پر خیر و برکتی در انتظارمان میبود. به هرحال سارا رفته بود. خدایش رحمت کند. بدجوری بد آورده بودم اول از همه سارا بعد دونات و در نهایت قهوه.
گاهی پرده را کنار میزدم تا از اوضاع محله کمی آگاه شوم. این بار هم طبق معمول چیز تازهای برای اکتشاف نبود. دو یا سه زامبی تقلبی در خیابان پرسه میزدند و هوا داشت ابری میشد. پنجره را که باز کردم بویگوشت گندیدهی جلو درب خیابان به مشامم خورد. فکر میکنم بهتر است دفعهی بعدی که برای خرید بیرون میروم لگدی به گوشت بزنم تا از درب خانه کمی دورتر شود.
سیگاری آتش میکنم تا بوی گند را کمتر حس کنم. برای مدت زیادی سیگار خریده بودم. تازه با سهم سیگارهای سارا که حساب میکردم میتوانستم خود را یکسالی بیمه کنم. هر اتفاقی هزار و یک سویه دارد. مرگ سارا هم اینگونه بود. در نگاه اول دردناک به نظر میرسید. سارا مرده بود. سارا خورده شده بود. آنهم از ساق پا. لعنت به ساق پا. آن دندان زرد بوگندو، ساق پای سارا را خورده بود. فردی که در یک شرایط عادی تخم خر هم به او نمیدادند تا مرگش کند، حالا مریض شده بود و ساق پای دوستدختر مردم را گاز میزد.
اما سویهی مثبت مرگ سارا، تلنبار شدن مواد غذایی دونفر برای یکنفر بود. هر آنچه آن روز خریده بودیم به من تعلق داشت. همه را جیره بندی کرده بودم اما رعایت مقررات جیره بندی دو روز نیم دوام آورد. چشمک دونات توت فرنگی در بعد از ظهر روز دوم همه چیز را نابود کرد و به سرعت تمام چیزهایی که برای سه ماه انبار شده بودند، مصرف شد. هر روز چاق شدنم را از چربیهای بیرون زده از کنارههای کش شرتام دید میزدم.
شرایط عوض شده بود دیگر این چیزها پشیزی برای کسی اهمیت نداشت. از بد روزگار کاسب محل را روز اول خورده بودند و دو ماه بود که طعم هیچ گیاهی بر زبانم ننشسته بود. به یاد دارم آخرین بار در نشئهگی با سارا ساعتها سکوت کرده بودیم و چشمان هم را نگاه میکردیم تا یکی خندهاش بگیرد. لخت و پتی زل زده بودیم به هم و بدا به حالمان؛ هیچکدام نمیخندیدیم. از آن روز (که روز قبل از انتشار خبر شیوع بیماری بود) به دلیل زندهزنده خورده شدن کاسب محل ممدرضا، با نسخی درمبارزه بودم. حتی چند باری به فکر ترک سیگار هم افتادم که مبادا روزی بخاطر یک نخ سیگار لعنتی یک بیمار، ساق پای دختری دیگر را گاز بگیرد. البته که موفق نشدم.
دوستانم هر کدام به نوعی با ماجرا کنار آمده بودند. برخی همچون من در خانه کپک زده بودند و برخی دیگر بیماری را به یه ورشان گرفته بودند. البته بودند آخرالزمان بازهایی که با تک تک لحظات این روزها لاس میزدند و زندگیشان تازه رنگ بو گرفته بود. خدا را شکر همهشان هنوز زنده بودند و میتوانستم یکبار دیگر آنها را ببینم. ساعت حوالی ۷ بود. کمی دیوار را نگاه کردم. رنگش به زردی میزد و البته که سوپر مارکتها هنوز باز بودند.
آنچه از ابتدای داستان «جا» افتاده بود:
بله ذکر این نکته که چه چیزی این داستان را شکل داده و تا به اینجای کار (اگر خواننده هنوز باقی مانده باشد) نگه داشته شده، موضوعی ب شایان توجه است و بلاخره باید با آن مواجه شد. آن موضوع نه به پایان جهان، نه به سقوط دولتهای حاکم جهان، نه فروپاشی اقتصاد جهانی در پی شیوع بیماری، نه روابط زن وشوهری و نه حتی نگاهی چسنالهوار به معضلات اجتماعی ناشی از حمله زامبی تقلبیها به شهر (که به تخم یک دونات خور رادیکال هم نبود)، ربط خواهد داشت.
موضوع حول محور یک دعوت لعنتی میگذشت. پس از دو قرن سکوت نامهای از زیر درب خانهام به داخل پرتاب شده بود که با دو روز تاخیر آن را دیدم و باز کردم. یعنی همین امروز که پس از بیدار شدن در ساعت ۵ (چه فرقی میکند صبح یا بعد از ظهرش) به تولد یکی از دوستانم دعوت شده بودم. حقیقتا انسانهای بیشعوری در جهان یافت میشوند. در زمانهی حمله زامبی تقلبیها به ساق پای دافها در وسط خیابان، افرادی هنوز به فکر پارتی شب تولد خود هستند.
مدتی خودم را با این افکار سرگرم کردم و در انتها وقتی فهمیدم نتیجهای در پی فحش دادنم به این افراد نابهکار وجود ندارد، به فکر رفتن به تولد دوستم افتادم. در یک آن خیال درخشان ساقهای خورده نشده (توسط دندانهای زرد یک زامبی تقلبی در تهران) که در حال عیش و بزم تکان میخورند و همنشینی با دودهایی که سر به فلک میکشند، تحولی بنیادین در اندیشههای دُگمام دربارهی خانه نشینی برای حفظ امنیت در زمانهی بحران ایجاد کرد.
راستش را بخواهید از هر طرف به ماجرا نگاه میکردم برایم پر از منفعت بود. اینکه بعد از دوماه ترک عادت بخاطر خورده شدن ممدرضا کاسب (توسط زامبی تقلبیها) دوباره میتوانستم دلی از عزا دربیاورم خود موهبتی الهی بود که در همنشینی با پروپاچههای ساق بلند قرار میگرفت. دو ماهی هم که از پر کشیدن آن مرحومه میگذشت و من هم مردی عزب. تازه شاید دم صبحی که نشئهگی از سر جماعت میپرید قهوه و دوناتی هم برای جماعت پیدا میشد.
حتی میتوانستم سر راه چند جعبهای هم دونات تهیه کنم که در خماریاش نمانم. مغازهها (به جز سوپر مارکتها کههمیشه باز بودند) با حفظ حریم امنیتی تا ساعت ۸ شب در دسترس قرار داشتند و اگر عجله میکردم دیگر قطعا دست خالی نمیماندم. اما هر اتفاقی هزار و یک سویه دارد. شرکت در مهمانی هم اینگونه بود. آن چه پس از افکار سرخوشانهام نسبت به محاسن شرکت در این مهمانی گذشت شامل معایب آن بود.
دو موضوع من را نگران میکرد. اول از همه نحوهی رسیدن به آنجا بود. ماشین قطرهای بنزین نداشت و رسیدن به محل مهمانی نفس هر بنی بشری را میگرفت. مسئلهی دوم در باب مهمانها بود. چه کسی تضمین میکرد که مهمانی مبتلا در آن بین وجود نداشته باشد و به ناگه وقتی از سرخوشی زیاد سرها و گردنها به یکدیگر گره خوردند هوس خوردن ساقهایی که برق میزنند را نکند؟ من یکی که دیگر تاب دیدن جوییده شدن ساق پای مردم را (توسط زامبی تقلبیها) نداشتم. به هر رو وقت موعود فرا رسیده بود و باید تصمیم خود را میگرفتم.
پس از تصمیم:
عقل حکم کرد که دعوت را رد نکنم. سریع لباس به تن کردم و چاقویی بزرگ برای محافظت شخصی برداشتم. به نظرم وقت مناسبی برای توزیع اسلحه بین شهروندان بود. البته که باید حق ذینفعان این بازار جدید هم به دقت رعایت میشد. مبادا اسلحهای درجایی به ناحق به کسی برسد و فردا روزی سلاطین اسلحه به فکر تشکیل باندهای مخرب بیافتند.
چند زامبی تقلبی را میشد راحتتر از این حرفها کنترل کرد. نهایتاش کمی تلفات بود و اندکی هزینه از سرمایهی انسانی. خب بس است دیگر. فکرکردن بیش از حد به این موضوعات خیلی به من مربوط نمیشود. من باید راه خودم را میرفتم.
پس از چاقو، پاکت سیگارم را برداشتم و به داخل جیب کاپشن چرمام گذاشتم. از آپارتمان زدم بیرون و مستقیم به سمت شیرینی فروشی راهی شدم. در راه فقط با یک زامبی تقلبی روبهرو شدم که کاری با من نداشت، اما بد آورده بود. شاید اگر به پست فرد دیگری میخورد جسم سختی از چشمانش عبور نمیکرد و جمجمهاش هنوز سالم میماند. نباید ریسک زنده ماندنش را میکردم مبادا این حرامزاده روزی ساق پای درخشانی را گاز بزند.
زامبی تقلبی را که به درک واصل کردم، بی پروا وارد شیرینی فروشی شدم. کسی آنجا نبود. سکوت شیرینی فروشی را فرا گرفته بود. با صدای بلند فروشنده را فرا خواندم اما پاسخی دریافت نکردم. شیرینیها کم و بیش در یخچال و بر روی پیشخوان قرار داشتند. تازه به نظر نمیرسیدند. به پشت پیشخوان رفتم تا هم به دنبال دونات ها بگردم و هم اگر شیرینی فروش را درحال چرتی نابهجا دیدم، غافلگیر کنم.
آدم در این شرایط یا خیلی خسته است که تن خواب میدهد یا خیلی احمق. کمی آن اطراف گشتم به جز یک درب نیمه باز چیزی پیدا نکردم. وارد که شدم چند پله را رد کردم. به آشپزخانه رسیدم. آنجا هم خالی بود و سکوت، حاکم بلامنازع زمان بود. به ناگه صدای زنگ تیزی عالم سکوت را جرواجر کرد. صدای تایمر ظرف شیرینی پزی بود.
ظرف را بیرون کشیدم و با تصویر با شکوه دوناتهای تازه مواجه شدم. بوی بینظیرشان محیط را درگیر کرد. مست و سرخوش از این اکتشاف تاریخی، به دنبال جعبهای برای جمع کردن حداکثر دوناتها گشتم. تا آنجا که میشد برداشتم. عربدهی دیگری زدم تا آخرین شانس را پیش از سرقت بزرگم به شیرینی فروش داده باشم باز هم خبری نشد. باید سریعتر از آنجا خارج میشدم.
فکر عیش امشب از سرم بیرون نمیرفت. «به هر حال سوپرمارکتیها هم همیشه باز بودند» (این جمله جایگاه درستی در اینجا ندارد و از سر نیاز ادا شده است). از پلهها که بالا رفتم زامبی تقلبیها به سمت شیرینی فروشی حملهور شده بودند. احتمالا از سر دادهایی که زدم به اینجا جذب شده بودند. به تعدادشان هر لحظه افزوده میشد.
ابر بزرگی آسمان را پوشانده بود. سریعا جعبهی دوناتها را در جای امنی قرار دادم و چاقوی خود را بیرون کشیدم. از سرحجمهی زامبی تقلبیها شیشهی شیرینی فروشی فرو ریخت و آن موجودات مانند مور و ملخ به داخل هجوم آوردند. حیف لباسهایم که خونین میشدند. امیدوارم باعث ایجاد رعب و وحشت در مهمانی امشب نشوم.
رعد برق مهیبی آسمان را لرزاند. در یک آن زامبی تقلبیها به آسمان نگاه کردند من هم با آنان همراه شدم. آسمان ضربهی دوم را که زد، حمله را به سمت آنها آغاز کردم. خون بود که فواره میزد. نعش بود که بر زمین میخفت. رعد بود که در عرش مینواخت. زامبی تقلبی آخر که به زمین افتاد نفس آسودهای کشیدم. خواستم چاقویم را همچون ساموراییها با گوشهی لباس یکی از اجساد تمیز کنم که صدای خرخری به گوشم خورد.
ثانیهای بعد زامبی تقلبیای که هنوز جان نداده بود بر کف زمین گازی به ساق پای پشمالویم زد. از بیرحمی زمانه پاچهی شلوارم همان لحظه که در حال شور پس از پیروزی بودم و چاقویم را تمیز میکردم، بالا رفته بود. زامبی تقلبیها دیدی فراخ دارند، نباید آنها دست کم بگیرید.
نگاهی به سمت دوناتهایم کردم. میدانستم که دیگر کارم به پایان رسیده است. چند ساعتی وقت داشتم. بدنبود در این لحظات یکی از آن دوناتها میخوردم. جعبه را برداشتم و در بین اجساد برکف زمین نشستم. گاز اول را که زدم آسمان رعدی دیگر زد. درنگی بعد بارش شروع شده بود. از آسمان دونات توت فرنگی میبارید. با خودم فکر کردم بد نیست حداقل خودم را به اطراف میهمانی برسانم، شاید پس از تبدیل شدنم به یک زامبی تقلبی پر و پاچهای از آنجا رد شود و بدانم طمعها پس از بیماری چه تغییری میکنند.
و همچنان از آسمان دونات توت فرنگی میبارید.