با لگد از خواب بیدار میشوم. یکی چپ، یکی راست. دوست دارم همینجا بود. دقیقا همینجا کنار من تا محکم، زیر گوشش میخواباندم. اینطوری حساب کار دستش میآمد که قرار نیست صبح به این زودی، مادر مریضش را از خواب بیدار کند. پاهایم گز گز میکند اما بعد از این همه مدت میدانم که از بد خوابیدن است نه ام.اس.
تلاش میکنم دوباره بخوابم. نمیشود. حالا که از خواب بیدار شدهام، او راحت خوابیده است. تکان نمیخورد و خبری از بازیگوشی اش نیست. فقط میخواست در این هوای گرگ میش صبح روستا، من را بیخواب کند و خودش، راحت تا لنگ ظهر بخوابد.
نور خورشید به همراه سر و صدای پرندههای مهاجر از پنجرهی نیمه باز، داخل اتاق میشود. برمیگردم تا خودم را از نور، نجات بدهم. برمیگردم تا پشتم را به همهی اتفاقات خارج از پنجره کرده باشم. موبایلم را از کنار تخت برمیدارم. مثل تمام این پنج ماه، تماسهای از دست رفتهی کوهیار و پیامهای «دلش تنگ شده است» و «مواظب خودت باش» و «تا یک ماه دیگر بر میگردد تا با هم حرف بزنیم»، روی گوشیام هست. هر صبح، باید این مسیجها و میس کالها را ببینم. جوابش را سرد میدهم. هنوز نمیداند. هیچ کس، هنوز چیزی نمیداند.
واتس اپ و تلگرام و اینستاگرام و فیس بوک را چک میکنم اگرچه خیلی وقت است در هیچ کدامشان، هیچ فعالیتی ندارم. نه حرفی، نه عکسی، نه نوشتهای و کپشنی و استتوسی. فقط هستم و چک میکنم آن هم با اکانتها و اسمهای جعلی.
چه حرفی دارم؟ چه عکسی؟ از شکم گندهام عکس بگیرم که برای شش ماه خیلی بزرگ است. از خستگی و سردردم بنویسم؟ ادای قهرمانهای کوهنورد را دربیاورم که هیچ بیماریای از سرطان و «ام. اس»، آنها را از پا نمیآورد و بیوقفه در حال فتح کردن قلهها هستند؟
همین مانده وسط این همه گرانی و بیکاری و تحریم از بیماریام حرف بزنم. کی حوصله دارد گوش کند؟ حتما بعد از مدتی آرام آرام قطع رابطه میکنند و دکمهی آبیِ آنفالو را فشار میدهند. عکسها را نگاه میکنم. همه سرگرم زندگیشان هستند. کار، تحصیلات، مهمانی، جشن تولد. من هم سرگرم «ام. اس» هستم.
بهتر است با هیچکس حرف نزنم. از مشکلاتت که بگویی برچسب ضعیف میخوری، نگویی هم… اه چقدر غر میزنم اول صبحی. حالا همچین حرف میزنم انگار کسی را هم برای خودم باقی گذاشتهام تا پای درد دلم بنشیند. همان پنج ماه پیش، دم رفتن کوهیار بود، که فهمیدم. قرار بود برای فرصت مطالعاتی، ۶ ماه به آلمان برود. گفته بودم بعد از سه ماه اول، من هم میآیم و سه ماه با هم در برلین خواهیم ماند. یک هفتهای مانده بود به رفتنش که بهانه آوردم و نارضایتی را شروع کردم. گفتم میخواهم در این مدت، روی زندگی مان، رابطه مان، و کلا با هم بودن مان بیشتر فکر کنم. کوهیار هیچ نگفت. حتما به خاطر اصرارش به بچه دار شدنِ دوباره بعد از آن تجربهی تلخ، خودش را مقصر میدانست. من هم از همین حربه استفاده کردم و گفتم: «تو مرا با یک زهدان متحرک اشتباه گرفته ای.» شلوغش کردم و تا خودش بگذارد برود. گفتم: «بعد از رفتن تو ترجیح میدهم در این خانه زندگی نکنم.»
واقعیت این بود که من هم دلم بچه میخواست. چند هفتهی پیش، وقتیکه کوهیار گفته بود: «بهتر است زندگی مان وارد مرحلهی جدیدی شود» حرفی نزده بودم اما مشکوک به بیماری بودم. تازه شک کرده بودم و دکتر گفته بود دو هفتهی دیگر برای جواب آزمایش بیا. هنوز هیچ چیز معلوم نبود.
تا فرودگاه که رساندمش هیچ حرفی نزدیم. در سکوت، تمام مسیر بزرگراه را طی کردیم. وقتی داشت سوار هواپیما میشد گریه کرد. من گریه نکردم. دست تکان دادم و همهی مسیر را با سوال «چرا من؟» رانندگی کردم تا به خانه برسم. همان صبح رفته بودم دکتر و جواب آزمایش ها، «ام اس» را نشان میداد.
در اتوبان، دلم میخواست گوشی تلفن را بردارم و با آدمها حرف بزنم. دلم میخواست به همهی دوستها و مامان و بابا و هر کسی که میشناسم خبربدهم که مریضم. باید برایشان توضیح میدادم که افتادن در دستانداز زندگی یعنی چی. مامان حتما میگفت: «همهی ما مریضیم و دیر و زود میمیریم.»
مرگ که به درک. همین الان با سرعت صد و بیست کیلومتری که دارم میرانم میتوانم محکم بزنم روی ترمز، سرم به شیشهی جلوی ماشین میخورد و همه چیز تمام میشود اما مسئله این دستانداز لعنتی ست. اینکه به یکباره حس ادامه داشتن زندگی ات خدشه دار میشود.
به هیچ کس زنگ نزدم. تنها کاری که کردم رفتم خانه و چمدانی را که برای سفر به آلمان خریده بودم، پر کردم از لباس و وسایل ضروری تا برای مدتی از این خانه و از این زندگی دور باشم. موقع بستن در خانه، چشمم به جاکلیدی افتاد که سه سال پیش، وقتی اولین بچه مان سقط شد به کلیدم آویزان کرده بودم. همان ماه اول که فهمیدم او هست، خریدمش. یک لک لک بود با قنداقی سفید که به منقارش آویزان بود. بچه مان که مُرد نگهش داشتم تا یادگاری از او باشد. همان لحظه لک لک را با حرص کندم و انداختم ته چمدان تا دیگر چشمم بهش نیفتد.
بعد هم به خانه مامان بابا زنگ زدم. کسی تلفن را جواب نداد. برایشان پیغام گذاشتم که من و کوهیار داریم از هم جدا میشویم. تلفن را قطع کردم و شمارهی خانه و موبایل مامان و بابا را وارد لیست سیاه گوشیام کردم. مادرم حتما دق میکرد اما مهم نبود. شنیدن خبر جدایی، بهتر از نزدیکی مرگ دخترش بود.
بعد هم از همهی گروههای دوستی در فضاهای مجازی لفت دادم و خارج شدم. همان لحظه کوهیار، اسام اس داد که در هواپیما نشسته و در حال بلند شدن است. جوابش را ندادم و پیامش را پاک کردم.
وارد کانال تلگرام انجمن میشوم. باز هم شعرهای امیدبخش و خواص میوهها و ویتامین دی. بیماریای که علت و درمان درست و حسابیای ندارد همین میشود. از هر دری چیزی میگویند که شاید یکی اش بگیرد. کاش حداقل تو که آن داخل، جا خوش کردهای و از آن تو، خبر داری بیایی و بگویی چه میگذشته آنجا؟ شاید که راه حل این بیماریِ ناشناخته کشف شود.
آخرین مطلب کانال، یک مقاله نوشتهاند. «بیماری را فرصتی برای مایندفولنس کنید.» با دیدن کلمهی انگلیسی ترجمه نشده وسط مقاله فارسی خندهام میگیرد و یادم میآید که امروز زنگ بزنم و شاگرد خصوصی زبانم را کنسل کنم.
به مقاله برمیگردم که از صدای بدن و دوباره نگاه کردن به لایههای زیرین تن آدمی خبر میدهد و در نهایت با این جمله به پایان میرسد که «به حرفهای بدنمان گوش دهیم.» دقیقا همینجای مقاله یک لگد محکم نثارم میکند. با دو دست، محکم، شکمم را میگیرم. این هم گوش دادن به صدای بدن و درک کردنش.
دقیقا یک هفته بعد از رفتن کوهیار و مستقر شدن در خانه روستایی، از حضور او باخبر شدم. «خانوم، شما یک ماهه که حاملهاید و هیچ مشکلی هم ندارید. فقط درمورد آمپول آونکس که استفاده میکنید با پزشکتون مشورت کنید.»
ذوق زده بودم. همان لحظه به کوهیار زنگ زدم. جواب نداد. برایش صدا ضبط کردم. از خوشحالی جیغ کشیدم و گفتم: «از همینجا، از چهارده هزار کیلومتر دورتر، باید بگویم که بابا شدهای.»
در راه خانه پشیمان شدم. خداخدا میکردم صدا را گوش نداده باشد. آنلاین نشده بود. پیغام صوتیام را پاک کردم و تا امروز، هیچ کس به غیر از خودم و دکتر از حضور او خبر ندارد.
زاویهی نور آفتاب، کج میشود و میافتد روی موبایلم. برمیگردم به سمت پنجره و از گوشهی نیمه باز پنجره، پرندهها را میبینم که به صورت دسته جمعی در حال گذر از آسمان هستند. با دقت نگاهشان میکنم. لک لک هستند. چندتایی شان روی تیر چراغ برق ایستادهاند و با تأنی،روی یک پا راه میروند. از نوع راه رفتن شان، خندهام میگیرد، دقیقا مثل وقتهایی هستند که عضلهی پای چپم منقبض میشود و باید خودم را روی یک پا بکشانم.
حتما دارد بهار میشود که همهشان برگشتهاند. توی این خانه زمان و فصلها از دستم در رفتهاند. مامان میگفت: «محلیها معتقدند زمستانها که خبری از لک لکها نیست همه با هم، دسته جمعی رفتهاند مکه، زیارت خانهی خدا. به همین خاطر، مردم روستا آنها را حاجی لکه لکه مینامند و نشانهی خیر و برکت میدانندشان.» به مامان گفتم، من در مطالعات انگلیسی خواندهام که لک لک، نشانهی نوزاییِ طبیعت و نماد بچهآوری ست. همان موقع در گوگل سرچ میکنم و به مامان، عکس یک لک لک که قنداقی به منقار گرفته را نشان میدهم. مامان همان لحظه آرزو میکند که زنده باشد تا لک لک من را ببیند.
مامان زنده است اما من دارم میمیرم. اگر این حرفها را به دکترم بزنم. بلند بلند میخندد. اولین بار که گفتم دو روز در هفته کلاس خصوصی درس میدهم تا هزینهی جلسههای توان بخشی در منزل را که روزی هشتاد هزار تومان است دربیاورم، آنقدر خندید که اشک از چشمانش جاری شد. گفت: «تو که از منم راحت تر راه میری و سرحال تری. تازه من در آرزوی یه نی نیام، تو که یه نارنگی هم تو شکمت داری.»
گفت: «فیزیوتراپت بهت نمیخنده؟»
گفتم: «برای پیشگیریست. ولی راستش کمی تعجب میکنه.»
همانطور که میخندید برگهای را پرینت گرفت و داد دستم. گفت: «این برای خرافاتیهای مثل توست.»
خرافههایی بود مثل «ام. اس واگیردار است.» «حاملگی برای بیماران ام.اس خطرناک است.» پر کردن دندان حاوی جیوه و مواد شمیایی روزمره عامل مهم ابتلا به ام. اساند.» بیماری «ام. اس» طول عمر را کم میکند و …
موبابلم را برمیدارم و در همان حالت درازکش به شاگردم زنگ میزنم و کلاس امروز را کنسل میکنم. بعد به مرکز توان بخشی زنگ میزنم و میگویم برای این هفته کسی را نفرستند.
بلند میشوم تا چای دم کنم. یک ایمیل روی گوشیام ظاهر میشود. توجه نمیکنم و به سمت آشپزخانه میروم. حتما کوهیار است که گزارش روازنه اش را به همراه امید به زندگی روشن ِدونفره حتی بدون بچه برایم نوشته است.
با یک دست، کتری را پر از آب میکنم و با دست دیگر که روی شکمم گذاشتهام غر میزنم که چرا اینقدر زود منو بیدار کردی بچه جون؟ جوابی نمیآید. راحت خوابیده است.
برمی گردم به اتاق. ایمیل را میخوانم. انگلیسی نوشته شده است. میخوانم. دوباره میخوانم. سه باره میخوانم. باورم نمیشود. میگوید برندهی ۱۰۰۰ دلار، بلیط رفت و برگشت و یک هفته اقامت در هتل جشنوارهی عکس کانادا شدهام.
اواخر تابستان پارسال بود که با مامان و بابا و کوهیار و بقیهی فامیل آمدیم یک هفتهای را در همین خانه روستایی، دور هم ماندیم. آن موقع هنوز خبری از سوال «چرا من» نبود. همان موقع بود که از آشیانهی لک لک منتظر، عکس گرفتم.
مادر، قصهی آن لک لک را برایم تعریف کرده بود که به هنگام مهاجرت دسته جمعی لک لکها از روستا، یکی شان صید تیر شکارچی میشود. زخمی میشود و برای همیشه در روستا ماندگار میشود. اهالی روستا مداوایش میکنند و برایش آشیانه درست میکنند. و حالا بعد از سال ها، جفت لک لک، اوایل بهار هر سال، چهارده هزار کیلومتر را طی میکند تا به آشیانه و یار چشم به راهش برسد.
همان لحظه کوهیار وسط حرف مامان پریده بود و گفته بود «یعنی تقریبا میشه فاصلهی ایران تا آلمان.»
به سمت لک لک رفتم که روی یک پایش ایستاده بود و با چشمهایی خیره و گردنی کشیده به آسمان نگاه میکرد. اسم عکس را گذاشتم» نگاه نگران به آینده» و خلاصهای از ماجرای عاشقانهی لک لک را کنار عکس نوشتم و برای جشنواره فرستادم.
پرده را میکشم. نور آفتاب و سبزی بهار و صدای پرندگان، همهی خانه را پر میکند. شمارهها را بالا پایین میکنم. باید با آدمها حرف بزنم. باید همهی خبرها را بهشان بدهم. چشمم به شمارهی پزشکم میافتد. حتما با خنده میگوید: «باز دیشب دیروقت خوابیدی و صبح خسته و با چشمای تار بیداری شدی و گوشات تو هوای پاک روستا گرفته فکر کردی بهت حمله دست داده؟ خوب اون گوشها و چشمها یه عمر با سرب و دی اکسید کربنِ تهران زندگی کردن. عادت ندارند به این قرتی بازیهای اکسیژن پاک و هوای خالص.»
شمارهی دکترم را رد میکنم. شمارهی مامان و بابا را در لیست بلاک شدهها میبینم. از لیست، خارج شان میکنم. باید همین امروز زنگ بزنم و دعوتشان کنم. اما بهتر است اول به کوهیار بگویم. روی شمارهی کوهیار مکث میکنم. حرفم نمیآید. هنوز نمیتوانم ذهنم را درست جمع و جور کنم. بهتر است اول به دوستهایم بگویم. انگشتم روی اسمهایشان میایستد. نمیتوانم بعد از این همه مدت بیخبری، به یکباره این همه اتفاق و ماجرا را برایشان تعریف کنم.
وارد گروه تگرام «ام. اس» میشوم. اینجا راحتم. حرفم میآید. نیاز به مقدمه چینی ندارم. بدون وقفه برایشان حرف میزنم. «من ام. اس دارم بچه ها، من جایزهی عکاسی دارم. من بچه دارم.»
برای کوهیار هم عین همین پیام را تکرار میکنم. از گروه «ام اس» قلب و گل است که پشت سر هم برایم میفرستند. کوهیار همان لحظه جواب میدهد که امشب بلیط میگیرد و راه میافتد. میپرسم: «همین امشب؟»
کوهیار شروع میکند به نوشتن. در حالیکه منتظرم تا جوابم را بنویسد برمیگردم و از پنجره به درختی که در دوردست قرار دارد نگاه میکنم. یک لک لکِ منتظر، روی درخت نشسته است. شاید همانی است که پارسال ازش عکس انداختم. از لک لک چشم برمیدارم.
برمی گردم و به سر و وضع خانه نگاهی میاندازم. باید خانه را مرتب کنم. باید یک مهیمانی حسابی بگیرم و همه را دعوت کنم. باید همین امروز بگردم و جاکلیدی لک لکم را از ته چمدان پیدا کنم و دوباره به کلیدهای خانه آویزان کنم. خیلی کار دارم. چه خوب شد امروز زود بیدار شدم. بچه جون باید از تو تشکر کنم که با لگد، صبح زود از خواب بیدارم کردی.
صدای دینگ گوشی، من را از فکر خانه و تمیزکاری و میهمانی بیرون میآورد. به جواب کوهیار نگاه میکنم. «آره همین امشب میام. چهارده هزار کیلومتر که چیزی نیست. از لک لک که کمتر نیستم.»