۱
امام هشتم نگهُم داره. ئی آبِ سرد کبودُم کرد. النگوهامَم یخ انداخته. بیا حاجباجی. بیا بذارُمِت اینجا. همینجا بذارُمِت که آفتاب بخوره به پیشونیت. خوبی حاجباجی؟ صُبعِ سرد و گرمت بخیر. خوشِ خوشحالی؟ بالا بخاری نِنشِستی. گرمِ گرمی. آفتابم که افتاده رو پیشونیت. حتماً هَمی حالا یکی خدابیامُرزیتو میگه. خدا بیامرزتت. شبِ چارشنبه برا شماها خوشحالی داره. از غمِ دنیا خبرِت نیست. میدونی چندوقته که پیدات نکردُم؟ همه لحاف تُشکا رو زیر و زبر کردم. پیدا نشدی که نشدی. مغزُم آب شده حاجباجی. أصن یادُم نبود که گذاشتُمت زیر چینیایِ تو کابینت. ما هیچوقت که زیرِ چیزیت نمیذارُم. ببخش حاجباجی. بذا یه چسپِ سیا پیدا کنم میزنُم بغلت. ئیجوری خوبیت نداره. او عسکِ قابِ طلایی عیونیتو خیالُم که دُز زده. ما که یادُم نیست. او چی دزدِ خدازدهای باشه که عسکِ مرده بزنه. والا. خدازده هم که زیاده. همی یک دانه عسکت مانده حاجباجی. دیگه خوبی؟ ثوابِ شبِ چارشنبه به ارواحت رسید؟ اینجا که نه چارشنبهَش معلومه نه شبِ جُعمهَش. نه شبش معلومه نه صُبِش. از وقتی پسرِ ئی قیصریِ خدازده چار طبقه انداخته جلومان همی که اذونِ ظهر میشه انگار که مغرب شه. تو که تکلیفت معلومه. حالا خدا میدانه که برزخت کجایه. هرجا که هست، یا که سرده یا که گرمه. تو هر فصلی محتاجِ کس و ناکس نیستی. هیِ پیش ئی زاری کن بیا شیرِ بخاری جا بنداز، پیش او زاری کن بیا کولرو آب بنداز… دیدی حاج باجی جان؟ دیدی؟ همه نقشههات نقشِ بر آب شد. یادته آمدی با کلیدا جِرِنگجِرِنگ راه انداختی و ما گفتم نکن که جنگ میشه؟ هموجورَم شد. گفتی بیا سهتا خانه بغل به بغلِ هم برا تو و ناصر و نسرین. گفتی بیا خانومگُل. تو مثلِ گلدون وسطشان میمانی و آخرِ عمری چپ و راستت پُره.
انگار همو سال از مرگت خبر بودی. خوب ما رو از سرت وا کردی. جنگ شد حاجباجی. جنگ. عروسِت صد تن و ما یک تن. پس کی باید زور میشد؟ همو زور شد که باید. میدانی چند ماهه که پارسای حبّه قندُمو ندیدم؟ حالا تازه رفته تو سه. حتماً که قدش کشیده و لُپاش خوابیده شاخِ شمشادُم. عسکِشو گم کردم. یا که باز دزد زده. شیرینِ شیرین. مثِ نارنگیای سر فصل. شیرینِ شیرین. از ابرو تا چانه به ناصر رفته. ما با پسرت کار ندارم دیگه حاجباجی. پسرتُم با ما کار نداره. او ناصر دیگه ناصرِ ما نیست. شده ناصرِ او شوکتِ شلیطه. با او چارقدِ دراز و گُلواگلِش ایقده رفت و آمد تا پسر و نوهمو کند از دلُم و برد. برد هموجا، شهرکِ قبر میگن، چی میگن بِش؟ بچه بهدرد نمیخوره حاجباجی. همی ناصر یادته… بیا، ئیام چای تو حاجباجی. ها… زیاد به عسکت نزدیک نکنم که بخارِت نزنه. اگه همی عسکتُم نم بکشه یکی دیگه از کجا کنُم باز. بچه بهدرد نمیخوره حاجباجی. همی ناصرو یادته که خدا داد چقده کوچیک بود؟ کلِ کونِش اندازه کفِ دستُم بود. یادته مادر جانِت هرجا میشِست به هرکس و ناکس میگفت گُلخانوم لپه زاییده؟ خدا نگهش داره برا پارساش. بچه بهدرد نمیخوره. نه پسرش، نه دخترش. پسرو ازت میگیرن. دخترو لَت و پارش میکنن، بالاش زن میگیرن. آفرین به غیرتِ مردای قدیم. او زمان که زمانش بود حاجباجی، گلُ بالاتر از گُلخانوم نمیگفتی. حالا که زمانش نیست ئی برادرزاده کونناشورِت بالا دخترم زن گرفت. خوبه بره گُمپر شه خبرِ مرگش. لااقل دخترُم کبود نمیشه. همی کنارمانَم ناصر داده مُستَرجِر که خرجمان بشه. یک زن شوهرِ جوونیان. یه دختریام دارن که اسمش به مغزُم نمیشینه. مغزم آب شده حاجباجی. ما به دخترشان میگُم خالو. خالو بزرگه. دو قدِ پارسایه. مادرشم همیشه موهاشو میبافه. گاهی که حوصلهش سر میره میاد سراغُم. نه که سراغِ خودِ خودم بیاد. سراغ لواشکا میاد. یه دسته لواشک گرفتم از پسر بقاله گذاشتم زیرِ فرش. هر سری که میاد یک دانه برمیداره. سرحدِ خودشو میشناسه. یک دانه. خودت که بودی. دنیای ئیوَر به مطلبای آشنا میچرخه. میشنوی حاجباجی؟ بذا ئی چایتم ما بخورم که به ارواحت برسه. از سرِ استکانامَم کم شده. سهتا مانده. ما که شکوندنشانُ یادم نیست. حتماً که دُز زده. یا که مغزُم آب شده؟ یه قاشق تو مَطبخ هست که هرچی فکرُم میگرده خاطرُم نمیاد. انگار که قاشقه از کوچه آمده باشه. شاید ما که خوابُم… ما که خوابُم دزدا با قاشق میان و تهِ دیگای شبموندهمو قاشق میزنن. چی بگم حاجباجی. خدا میدانه. مغزُم آب شده.
۲
مُجتِب درست سر نوشابه دوّمَم رسید. همینکه دو کاسۀ خالیِ نان تیریت و یک بشقاب بناگوش را دید دوباره شروع کرد به غُر زدن. مثل همیشه. میگوید اگر صبحها اینطور شکمم را پر کنم کارمان کساد است. کُتم را برداشتم و از کلهپزی زدیم بیرون. سوار هُندای مجتب شدیم. مجتب چهارراهها را با چراغهای سبز و قرمز و زرد رد میکرد و سبقت میگرفت و به چپ و راست میپیچید. این آدرسِ لعنتی اینقدر بدمسیر بود که سرم را گیج انداخته بود. مجتب بغل خیابان ترمز زد و چِک را از جیبِ زیرِ کاپشَنش درآورد. آدرس به چک مَنگنه شده بود. بعد مجتب به راست پیچید و کمی بعد رسیده بودیم. یک چینیفروشیِ دونبش بود که برق میزد. داخل شدیم. زنها ما را که دیدند با چادرهای سیاهشان بیرون شدند. مجتب رفت جلو پیشخان تا با مردِ لاغرِ جوگندمی صحبت کند. من به چینیها خیره شده بودم و طرحهای بلورینشان را یکچشمی نگاه میکردم. کار من همین بود. مجتب صحبت میکرد، من با جنسها بازی میکردم. یک قاشق و چنگال برداشتم و مثل بِلزِ امیر روی لبه استکانهایی که طرحِ گلهای طلایی داشت آهنگِ تولدت مبارک را خیلی ناجور زدم. من کار خودم را کرده بودم. حالا مجتب باید به من اشاره میکرد و با ابروهای درازش اشاره داد. پیرمرد نگاهش که به من افتاد قانع شد. حسابِ چک برای دو روز دیگر خط و نشان کشیده شد. از چینیفروشی بیرون زدیم و سوار موتور شدیم. مجتب رو موتور به صاحبِ چک زنگ زد و خوشخبری داد. ظهر شده بود و دودِ خیابان زیاد بود. رفتیم خانۀ مجتب و موتورش را گذاشتیم تو حیاط. بیرون که میشدیم ننۀ مجتب چندتا فحش آبدار و یک لنگه دمپایی نثارمان کرد. رفتیم که اتوبوسسواری کنیم. من کارتِ اتوبوس داشتم. زدم اما جواب نداد. مجتب دو هزار تومن از کیفش درآورد، داد به نگهبانِ ایستگاه. این کار را با اشتیاق کرد چون برای کار و کاسبی بود. اتوبوس خلوت بود. این یکی از محاسن اتوبوسگردیِ ظهر بود. میتوانستیم بهراحتی از پنجرهها بیرون را تماشا کنیم و یک محل به تابِ دلمان پیدا کنیم. حافظۀ مجتب درست جاهایی را که قبلاً کیف قاپیده بودیم جلو چشمهایش ضربدر میکشید؛ خلوت، آرام، با پیادههای بیملاحظه. دنبال همچین جایی میگشتیم. مجتب عشق پارکور بود و قاپدو. هزار بار گفته بودم چرا با موتور کار نمیکنیم. میگفت: «اینطوری حالش بیشتره.» امّا راستش این بود که موتورِ مجتب بچۀ مجتب بود. امروز بیشتر طول کشید. سهتا اتوبوس عوض کردیم. خیلی پول از جیبمان میرفت. دلیلش هم این بود که خیلی از محلهها جلو چشمهای مجتب ضربدر میخورد، لااقل برای چند ماه. بالاخره پیدا شد. کوچههای زیاد و پیچدرپیچ و خلوت با ماشینهای زیاد. ماشینهای زیاد یعنی پیادههای کم. پیادههای کم یعنی کیفهای پر از لپتاپ و خرتوپرتهای گران.
من مدتی بود تو فکر یک هندزفری باکیفیت بودم. مجتب تو فکر عینک دودی بود. اول من از پشت پسگردنی زدم. بعد یارو رو به من برگشت و مجتب کیف را کِش رفت. بعد یارو صورتش را سمت مجتب برگرداند و یک مشت تو دماغش خورد و رو زمین تو خودش خم شد. داشتیم میدویدیم که دو کوچه بعد مجتب شروع کرد به خندیدن. گفت شکمم مثل چارلیتری شِلپوشُلوپ میکند. گُهِ اضافه میخورد. همینطور که میدویدیم من کیفِ عنابی را تو دستِ مجتب با چشمهایم وزن میکردم. لپتاپ بهترین چیزی بود که از تو لُپلُپهایمان در میآمد. اما من هندزفری میخواستم و مجتب عینک دودی. مجتب گفت: «کیف مال من، توش مال تو.» من گفتم: «همهچی نصف-نصف.» مجتب گفت که من کاری نکردم؛ من پسگردنی زده بودم و مجتب مُشت. حرف، حرفِ مشتزن بود چون جرمِ مشتزدن سنگینتر بود. حق با مجتب بود. قبول کردم. مجتب یک دسته کاغذ از تو کیف درآورد و از خنده ریسه رفت. خسته شده بودم. دسته کاغذ را گرفتم زیر دکمههای پیرهنم فرو کردم. بالاخره بهخاطرش دویده بودم. کارِ دیگری نمانده بود. باید یک سر میرفتیم پیش احمد اِتانول. سوار اتوبوس شدیم و رفتیم. تو مغازه لوازمپزشکی رفتیم و از احمد اتانول پرسیدیم که چرا به بچه محلمان جنس نمیدهد. بچه محلمان مهم نبود. آبجو مهم بود که ده روزی بود نبود. سعید گفته بود که چی شده و چی نشده. آمده بودیم پادرمیانی کنیم. بعد از جای احمد اتانول بیرون زدیم و دوباره سوار اتوبوس شدیم. مجتب با شلوار چریکی، کیفِ چرمِ عنابی دستش بود. من کاغذها تو شکمم خِرچخِرچ میکرد. اتوبوس شلوغ بود. تو سرمای غروب گرمم شده بود. فکر کنم کاغذهای تو شکمم از عرق نم کشیده بود. با صدای بازشدن درِ اتوبوس هوای تازه به صورتم زد. حس خوبی بهم دست داد. بالاخره امروز هم تمام شده بود. رفتیم درِ خانۀ سعید و مجتب کمی نصیحت کرد که بدحسابی نکند. سیر تا پیاز را گفت. سعید با خنده رفت تو پارکینگ و با دو لیوانِ کاغذی برگشت. بعد از ده روز الکل حسابی من و مجتب را تو بغلش گرفته بود. پیاده تا میوهفروشیِ محل قدم میزدیم و میخندیدم. حس میکردیم تو هوا غلت میخوریم. داشتیم پرت میشدیم سمت میوهفروشی. ایستادیم کنار حلبی که ازش گاز درمیآمد و دستهایمان را گرم کردیم. کاغذها به تنم چسبیده بود. از پیرهنم درآوردم. مثل شکمم کاسه شده بودند. رو کاغذِ اول با خط گنده نوشته بود: «کاغذهای پراکندۀ جنگلِ طوسی». کاغذها را تو آتش انداختم.
یک فندک، یک دستهکلید و یک قاشق هنوز تو جیبِ کُتم بود.