ترجمه سینا میرعربشاهی
مردی آمریکایی در ادینبورگ قصری را برانداز میکرد، اگر بشود اسم آن را قصر گذاشت، و نه خانهای سازمانی! جمعیتی از اهالی شهر و جهانگردان را دید که مقابل نردهها در طرف دیگر خیابان پرنسس جمع شده بودند. از خیابان عبور کرد و به پارک رفت. خبر خاصی نبود.
بعد از مدتی ولولهای در میان جمعیت به راه افتاد و او ردّ نگاه مردم را به سمت برج و باروی قصر دنبال کرد. ردیفی از هیکلها نمایان شد که درست روی لبهی دیوار ایستاده بودند. ده تایی میشدند. از آن فاصله چندان قابل تشخیص نبودند اما به طرزی غیر طبیعی درشتاندام به نظر میآمدند. به طرف نفرِ ایستاده در سمت چپ خود برگشت.
پرسید: «ببینم قرار است نمایشی اجرا شود؟» مرد چپچپ به او نگاه کرد.
گفت: «خیال کردی همهی ما دامن مردانه میپوشیم؟ آمریکاییِ نادان! جهانگردانِ نادان! فکر میکنی همهی ما واقعاً عجیب و غریب هستیم؟ به نظرم همهی شما خیال میکنید خانوادهی سلطنتی لعنتی، واقعاً فوقالعاده هستند.»
مرد گفت: «قصد جسارت نداشتم»
در حالیکه انگشتش را به طرف صورت مرد آمریکایی بالا میآورْد گفت: «اگر یک چیز بدتر از آمریکاییهای کوفتی باشد … وایسا ببینم، نه منظورم این نبود. آهان درست است؛ اگر یک چیز بدتر از آمریکاییهای لامصّب باشد، همین انگلیسیهای لامصّب هستند. من پرنس را که در آنسوی آبها ادعای پادشاهی کرد به خاطر دارم؛ چارلی. انگلیسیهای نامرد کلّهاش را پراندند. بعد از اینکه در نبرد کالودن شکستشان دادیم، کوهنشینها را مجبور کردند تا منازلشان پیاده بروند. حتی بدون آنکه جیره و مواجبشان را بدهند. عجب شیوهی جالبی برای برخورد با مخترعین تمبر پستی، نه؟ آدم را به فکر میاندازد. و آمریکاییها چی؟ ما به آنها استقلالشان را هدیه میدهیم و آنها به ما چه میدهند؟ موشکهای زپرتی. به ما مخترعین تلویزیون! به خدا قسم که اگر جان ناکس امروز زنده بود، خبری از این همه موشکهای جناب پاپ نبود که عداوت و نزاع را دامن می زنند. و جان مکلین! عجب مردی بود! مثل بقیه مرده است. و آن کسی که خمیر دندان را اختراع کرد. اوه شاخه گلِ اسکاتلند، هرگز مشابه تو را نخواهیم دید، نه، نه، نه. آخ بله، اما مردم به یک رهبر نیاز دارند. مردی از همین خانهها؛ بالای بنبستها، بیرون از حیاط، پایین تپهها. مردی مانند ماکسیمیلیان روبسپیِر یا لنین. او اسکاتلندی بود، با هم به یک مدرسه میرفتیم. بله با او در یک مدرسه بودم! آره.
مرد گفت: «عذر میخواهم اما یک کلمه هم از صحبتهای شما را متوجه نمیشوم.» برگشت، دوربین حرفهایش را برداشت و از درون آن به پیکرههای بالای برج نگاه کرد.
ردیفی از مردان لباسهای فرم استتار بر تن داشتند. با فاصلهی سه متر از هم، خبردار با چهرههایی زمخت و بی احساس ایستاده بودند. مردانی با جثههای بزرگ. کلاههای پشمی خاکی رنگ بر سر داشتند و به بازوهای هر کدام یک جفت بال برزنتی سبز متصل بود. همانطور که مرد آمریکایی مشغول تماشا بود، به نظر رسید پیکرهای که از سمت راست در آخر ردیف قرار داشت چیزی را فریاد میزند. هر ده نفر بالهای خود را با هماهنگی باز کردند و به پایین آوردند. جمعیت به هیجان آمده بود.
مردی بلند قامت و میانسال که ژاکتی یشمی به تن و دامنی مردانه به پا داشت، دست به کمر، سرحال و غیر صمیمی در کنار آمریکایی ایستاده بود. سبیلی جوگندمی داشت، کراواتی راهراه بسته و نشان باشگاه روتِری را به سینه چسبانده بود. چرخید و با مرد آمریکایی صحبت کرد.
گفت: «باید نمایش خوبی باشد.»
– اوه، پس یک نمایش است.
مرد پاسخ داد: «مانور پرواز.»
آمریکایی گفت: «من همین الان رسیدم. چه کسی قرار است پرواز کند؟»
– هنگ نظامی اسبق من با نام کلاکمانانز که نمایشی جنگی از اولین جنگ افغانستان را شبیهسازی میکنند.
– شما با آنها پرواز کردید؟
– ما در ارتش به آن پرواز نمیگوییم. از عبارت «بال زدن» استفاده میکنیم.
– آهان.
– یا «قرقره بازی».
– که اینطور.
– یا «راه رافتن جانی روی ابر». بله من در دههی پنجاه، افسر ارتش بودم. در شهر سوئز خدمت کردم.
مرد آمریکایی گفت: «پسر عموی من در نیروی هوایی بود»
افسر سالخورده ادامه داد: «فکر میکنم مانورهای پرواز جای مخصوص به خود را دارند. من خودم هیچگاه سر و کار زیادی با این چیزها نداشتهام.»
– سربازهای عادی هستند؟
– اینها، همه کهنه سرباز هستند! اژدهای قرمز. این روزها دیگر خیلی پیش نمیآید که بازوهای سربازان را در بالهای برزنتی ببینی. الان اوضاع فرق کرده. هنگِ کلاکمانانز در نبرد سُم مجموعاً چهارده گردان داشت، مانند گردان استارلینگز.
– گمان میکنی چه کارهایی در این نمایش انجام دهند؟
افسر پیر در حین اینکه با دستش نشان میداد گفت: «خوب فکر میکنم با چند گردش به دور قصر با آرایش لوزی شروع کنند، سپس چند حرکت حلقوی و در آخر هم به عنوان حسن ختام یک پشتک وارو! مردم این حرکات را دوست دارند.»
آمریکایی در حالیکه دوربینش را تنظیم میکرد، گفت: «به نظر واقعاً مهیج میآید. چرا به آنها اژدهای قرمز میگویند؟»
پیش از آنکه افسر پیر بتواند توضیح دهد، غریوی از میان مردم بلند شد. سربازان روی برجها مشغول کنترل تجهیزاتشان بودند. پس از اتمام مرحلهای پر تنش، دوباره بالهای خود را باز کردند. سکوتی حکمفرما شد. خیابان پرنسس از جنب و جوش افتاد. تمام نگاهها به دیوارهای قصر بود.
سربازان زانوهایشان را خم و بالهایشان را به آرامی بالا و پایین کردند. به یکدیگر نگاهی انداختند، چند کلمه رد و بدل شد، کابلی را تنظیم کردند و سپس آماده بودند. به هوا پریدند و بال کوفتند، برای آنی در هوا معلق ماندند و چند ثانیه بعد یکی پس از دیگری به زمین پایین پرتگاه خوردند. مرد آمریکایی از درون لنز دوربینش آنها را میدید که خُرد و مچاله میشدند. در نهایت روی زمین پخش شدند، مرده بودند و یا در حال جان دادن بودند، لباسهای فرمشان آغشته به خون شده بود، سرخ همچون اژدهای قرمز.
مردم با حالتی شورانگیز خوشحالی کردند و پرچمهای کوچک را تکان دادند. افسر سالخورده محکم و آهسته دست زد، چشمانش پر از اشک شد، چرخید و رفت. آمریکایی اطراف را نگاه کرد؛ چشمهای مردی که متوجه حرفهایش نمیشد از شادمانی برق میزد. به نردهها چنگ زد و زیر لب گفت: «بهترین سربازهای لعنتی در دنیا. بهترین سربازهای لعنتی در دنیا!»