اوایل فروردین ماه بود هوای خنکی صورتش را گاه به گاه آرام و تند نوازش میکرد. تاریکترین قسمت ایوان خانه نشسته و به چشمک زدن ستارهها خیره شده بود. تاریکی غروب پنجشبه دلش را در خود فشرده بود و ذهنش بیتاب روزهای خوب بهاری بود. روزهایی که نصفی از عمر بیست سالهاش را به امید آمادنش شاد زیسته و روحیهداری کرده بود. فکرش را به قسمت قشنگ اتفاقی که قرار بود بیفتد، میکشاند. لباس زیبای عروسی، خانهی بزرگ و مردی که او را دوست میداشت. و همچنان غرق افکاری که در کنترل خود داشت که ناگاه یاد حرفهای دخترخالهاش افتاد چند روز پیش بود که در باغ بزرگ خانه خاله با هم قدم میزدند. دخترخالهاش دستهایش را باز کرده و ذوقزده گفته بود:
– وای فرشته اگه من زیبایی تو رو داشتم…
فرشته به روبهرو خیره شده بود. لبهایش را جمع کرد:
– برای یه دختر فقیر زیبایی به چه درد میخوره آخه؟
– چطور! اگه من جای تو بودم همه رو شیفته و تشنه نگه میداشتم، با هیچ مردی ازدواج نمیکردم. که بعد براش عادی بشم که مثل کنیزای بپزم و بشورم و…
مکثی کرد و چشمهایش را تنگتر کرد:
– که بعدش هم… تو خودت عاقلی و میدونی. تو نباید زن این مرد بشی.
– کاش آدم فقیر هیچی نداشته باشه سارا جان، عقل برای پدر و مادر من یه دل سیر غذا میشه آخه، زیباییم برای برادرم یه دست لباس میشه؟ تازه … سرش را بالا گرفت و به چشمهای دخترخالهاش خیره شد:
– پارسا میگه، میدونم که چطوری خوشبختت کنم حسرت چیزی به دلت نمونه. قراره بابام بره سر زمینهاشون کار کنه… برای جمعه عصر قراره بیان و همه چی رو تموم کنیم.
سارا با ناامیدی نگاهش را برگرداند:
– آه فرشته جان تو نباید اینقدر ساده باشی همهی مردها فکر میکنن دانای کل و قادر مطلقند. این تویی که باید محک بزنی و عیارش رو بفهمی. ببین! دوستام میگن خیلی سر و گوشش میجنبه. بین مردم شهر زیاد خوشنام نیست فرشته!
– همهی دخترا محکشون شرایط طرفشونه، پارسا هم شرایطش خوبه، به خطر همین هم هست که چشم همه دنبالشه. اینجا یه شهر کوچیکه همه به این خانواده حسودی میکنن.
سارا بالا پرید و برگی از درخت گوجه سبز جدا کرد و لای دندانش گذاشت و نامفهوم چیزی به زبان آورد انگار که گفت:
– درسته درسته… قرار نیست که فکر من درست باشه… بعضی مردا خیلی مردن… درسته.
با صدای مادرش از دنیای آشفته ذهنش جدا شد:
– فرشته! کجایی بیا شام.
کبری خانم قابلمه برنج را آورد و کنار سفره گذاشت درش را که باز کرد بخار برنج دستش را سوزاند برای همین دستش را سریع عقب کشید و چند ثانیه بعد بشقاب اول را کشید و جلو شوهرش گذاشت. فرشته آمد کنار پدرش سر سفره نشست.
– کجایی مادر؟ غذات سرد شد.
حسین آقا با اخم و تخم جابهجا شد:
-این سرد بشه؟ این که تا دو ساعت دیگه هم سرد نمیشه… چند بار من هی باید به تو بگم غذای داغ سر سفره نیار.
– حالا زمین به آسمون میرسه دو دقیقه صبر کنی سرد شه؟
– بابا، مامان! حالا مگه چی شده؟ سر هیچی؟ بعد همانطور که مادرش را نگاه میکرد اشارهای به برادرش کرد که به مادرش چسبیده بود و گاهی لقمه داخل دهانش را بالا و پایین میکرد.
فرشته که سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول غذا کرد سکوت خالی از رضایتی حاکم شد. بشقاب برنج را جلو کشید، هیچ وقت به خانوادهاش نگفته بود که چقدر از برنج هندی بدش میآید ولی حالا با این اوضاع گرانی خوب میدانست که مادرش همین را هم با احتیاط درست میکند.
– فرشته جان بابا؟
فرشته نگاه سرگردانش را از سفره و غذا گرفت و به پدرش دوخت.
– غذات سرد میشه، بخور… میدونم نگران آیندتی ولی خیالت راحت باشه این مرد مثل بابات نیس که شرمنده بچههاش بمونه، شک رو کنار بذار دخترم. بازم اگر دلت راضی نیست اصلا دیر نشده ها.
– نگین بابا، کاش همه مردا مثل شما دلپاک و با محبت باشن.
مادرش به زحمت تکانی خورد دستش را به کمرش زد و آخی گفت… نفس عمیقی کشید:
– دل پاکی خوبه دخترم خیلی هم خوبه ولی اینکه از زور فقر سرت خم نباشه هم به همون اندازه خوبه.
مادرش را نگاه کرد موهای سفیدش از زیر روسری بیرون آمده بود خطوط چهرهاش زیادتر و وگرفتهتر به نظرش آمد… فرشته به رویش لبخند زد:
– این چه حرفیه مادرجان! ما هیچ وقت سرمون خم نشده، میبینی که بابا همه زور خودش رو میزنه.
– به مرگ بابات اگه بخوای به خاطر ما زنش بشی نمیبخشمت. ما تا الانش رو با آبروداری سر کردیم از این به بعدش هم محتاج کسی نمیشیم.
-مرد اینقدر تو دل این بچه رو خالی نکن، این مرد دستش به دهنش میرسه، سالمه چرا حرف تو دهنش میذاری؟
حسینآقا، قاشق را به بشقابش کوبید و بلند شد:
-زنایی مثل تو که صبر بلد نیستن مدارا بلد نیستن و مدام دنبال راحتی و خوشی زندگی هستن آخر سر باعث بدبختی همه میشن. پس داری بچهم رو تو مجبور میکنی؟ همین الان زنگ میزنم فردا نیان.
فرشته دوید و کنار تلفن دست، پدرش را گرفت: «نه پدر من، نه، من که بچه نیستم مادر بخواد گولم بزنه.»
فرشته گردنش را کج کرد و لبخند ملتمسانهای زد:
– از مامان دلخور نشو سختی دیده. تحملش تموم میشه یه چیزی میگه، تو دلش چیزی نیست ها .خودتون که بهتر میدونین. بیاین سر سفره حالا…
– ممنون بابا سیرم میرم بیرون یه کم هوا بخورم.
برادرش هم بلند شد :
-آبجی میندازی شبکه کودک برام؟
تلویزیون را که روشن کرد به طرف مادرش برگشت: «من جمع میکنم مامان شما برین یه کم استراحت کنین.»
مشغول جمع کردن سفره شد. ظرفها را داخل سینک گذاشت و در حالیکه اسکاج را روی دانه دانهی ظرفها میکشید قطرات اشک دانه دانه توی آب سینک میچکید. فرشته نفسش را حبس کرده بود و اشکهایش را راه. ظرفها که تمام شد خودش را جمع و جور کرد آبی به صورتش زد و سرش را بالا گرفت. با گوشهی روسری آب صورتش را گرفت و به اتاق کوچک خانه رفت و مشغول وصله زدن پیرهن برادرش شد که قول داده بود برایش درست کند. هنوز کامل ندوخته بود که کنارش گذاشت بلند شد و جلو آینه ایستاد به چشمهایش خیره شد، مژههای پرپشت و سیاهش، چشمهای عسلی بزرگش را بزرگتر نشان میداد و قطرههای زیر پلک پایین مثل الماسهای عمق دریا از دور نمایان بودند:
– گریه نکن خره جان، فکر کن این چشمهای خوشگلت آرایش بشه چی میشه! به قول سارا میتونه همه رو تشنه کنه. این پسرم آدمه حتما عاشقت میشه.
سرش را بالا گرفت و الماسهای اشک را به همانجا ته دریای متلاطم چشمهایش برگرداند. شب را به خاطر اینکه دوباره شاهد بدخلقیها مادر و ناراحتی پدر نباشد زود خوابید.
چشمهایش را که باز کرد به ساعت نگاه کرد، هنوز هفت نشده بود. خواست دوباره بخوابد اما هیجانش آنقدر زیاد بود که اجازه نداد. از جایش بلند شد و تا عصر که مهمانها برسند خود را با کارهای خانه و کمک به پدرش برای آبیاری باغچه کوچکشان مشغول کرد ساعت پنج عصر بود که زنگ خانهاشان را زدند. فرشته دستپاچه به آشپزخانه پناه برد. صدای زن و مردی را شنید که با پدر و مادرش احوالپرسی کردند فکر کرد که زن همراه خواستگارش باید مادرش باشد. قوری چای را روی سماور گذاشت و به اپن تکیه داد و نفسش را بالا کشید و بیرون داد. سعی کرد کرد آرام باشد اما سکوت سنگین خانه نمیگذاشت. حتی در آن لحظه مرغ و خروسها هم از صدا افتاده بودند. گوشهایش را تیز کرد و گوش داد، پدرش سرفهای کرد و پرسید:
– پدر همراهتون نیومدن؟
چند ثانیهای گذشت. فرشته فکر کرد همه به پدرش نگاه میکنند و مادر پارسا دنبال جواب بهتری از آنچه که قبلا آماده کرده است میگردد:
– نه راستش خیلی سلام رسوند و عذرخواهی کرد هم از پارسا جان هم از شما، پارسا جان خودش میدونن اگه کسی بالای سر کارگرها نباشه و به کار زمین و املاک نرسه یه روزه همه چی به هم میریزه.
با صدای مادرش تکانی خورد:
– خدا کمکشون باشه فاطمه خانم حالا وقت زیاده، دفعه بعد تشریف میآرن انشاالله… لبخندی زد و صدایش را بلندتر کرد:
– فرشته جان برای مهمونا چای بیار.
حرکت از آشپزخانه و رفتن به هال برای فرشته آغاز بیخبری و پریشانی احوال بود. دیگر نه چیزی میشنید و نه چیزی را میدید.
همه چی به سرعت گذشت و قول و قرارها گذاشته شد و فرشته تنها عروس خانواده بزرگ جلالی شد.
***
تراس خانه بزرگ و دلباز بود. درختهای حیاط اطرافش را احاطه کرده بودند و هوای مطبوع و خنکی را به صورت دو جوان هدیه میکرد. فرشته سرش را به صندلی راحتی که رویش نشسته بود تکیه داده و لبخند به لب به آسمان و شب و درخت نگاه میکرد.
– نگفتم خوشبختت میکنم؟
فرشته سرش را از روی پشتی صندلی بلند کرد و نگاهش کرد.
-میدونستی که لیاقت بهتر از اینا رو داری؟
– اینم میدونستم که در مورد تو اشتباه نمیکنم، به خاطر همه چی ممنونم پارسا.
– حیف که از فردا باید برگردم شرکت، واقعا حیف که همه چی اینقدر زود تموم میشه.
دستش را دور گردنش حلقه کرد و سرش را بوسید.
فرشته چشمهایش را باز و بسته کرد ولی خواب نبود و انگار همه چی واقعیت داشت. این مرد خوشتیپ و پولدار همسرش بود و عاشقانه دوستش داشت. روزها خیلی سریعتر از همیشه سپری میشد انگار زمان همان مفهوم همیشگی را نداشت. یک سال تمام وجودش از عشق و وفاداری و محبت همسرش لبریز بود و میتپید. هر چند گاهی افکار منفی آزارش میداد اما جدی نمیگرفت. آن شب هم مثل همان شب رویایی روی نیمکت توی تراس نشسته بود که خوابش برد.
– فرشته، فرشته چرا اینجا خوابیدی پاشو بیا تو.
فرشته چشمهایش را مالید و به ساعتش نگاه کرد دو نصف شب بود:
– پارسا! بیا بشین.
– خستهم میخوام بخوابم تو که خودت از من هم خستهتری بیا بخواب.
– اینهمه خسته شدی این چند دقیقه هم روش.
پارسا نوچی گفت و آمد کنارش نشست. چند دقیقه گذشت. فرشته سرش پایین بود و پارسا منتظر:
– بگو عزیزم نصف شبه ها!
فرشته بغضش را قورت داد و آهی کشید:
– مشکل همینه پارسا، نصف شب. تو چرا باید نصف شب بیای خونه.
– یعنی تو نمیدونی؟ به خاطر کار. من تنهایی باید به همه کارهای شرکت رسیدگی کنم.
و با تعجب به فرشته نگاه میکرد:
-ولی قبلا این جوری نبود که، پس قبلا اون همه کار کجا بود الان هم بذار همون جا مثل قبل.
– نمیشه، کارهاش روزبهروز بیشتر میشه. تو باید خوشحالم باشی، همه این کارا برای این زندگیه. خیلی خب سوالاتت تموم شد من برم بخوابم صبح زود باید بیدار شم.
فرشته سری تکان داد و از خبری که میخواست به همسرش بدهد پشیمان شد:
– اگه میشه فردا نهار رو بیا خونه.
– باشه. باشه. میام.
بلند شد و به اتاق خواب رفت. فرشته بعد از چند لحظه که باز به شب و سکوتش خیره شد. به اتاق رفت داخل اتاق شد پارسا به خواب عمیقی رفته بود انگار که ساعتهاست خوابیده. کنارش دراز کشید و به سقف تاریک خیره شد. نفهمید کی خواب بر فکر و خیاش چیره شده بود. بیدار که شد پارسا رفته بود. همه جا را مرتب و تمیز کرد. درختها ر آبیاری کرد. نهار را درست کرد ولی هر چه منتظر ماند پارسا نیامد. صدای پیامک گوشی دلش را آشوب کرد، پارسا بود:
من شاید دیر بیام؛ غذا بخور گشنه نمونی.
به ساعت نگاه کرد؛ ساعت یک بود. اضطرابش بیشتر شد. ساعت یک یعنی یک ساعت تا تعطیلی شرکت پارسا. بدون معطلی بلند شد. چادرش را سرش کرد و خودش را جلو شرکت رساند. ماشین پارسا که از در شرکت بیرون آمد بهش اشاره کرد و به راننده گفت:
– آقا دنبالش برید لطفا.
پارسا جلو گلفروشی ایستاد داخل رفت. دسته گل خوش رنگ و زیبایی خرید. درحالیکه مدام مرتبش میکرد آن را داخل ماشین گذاشت. همان دست گل بود همانی که همیشه همراه پاکت شیرینی هر وقت از دستش دلخور میشد برایش میآورد. همیشه عادت داشت غافلگیرش کند. به خانه که زنگ میزد، میگفت که تا شب وقت ندارد برگردد اما یکهو بیخبر وارد خانه میشد. دست گل و شیرینی را روز میز میگذاشت و بغلش میکرد. این فکرها که از ذهن فرشته میگذشت پارسا به شیرینیفروشی آن طرف خیابان رفت و داخل مغازه که شد فرشته سریع به راننده گفت که برگردد. به خانه برگشت. جلو آینه ایستاد و به خودش لبخند زد ماتیک را روی لبهایش مالید و موهایش را عقب داد. دامن زیبایی پوشید. روبهروی تلویزیون ایستاد. زمان باز همان مفهوم سابق خود را پیدا کرده بود. هر چند به کندی یک، دو، سه ساعت گذشت. فرشته بلند شد ماتیکش را پاک کرد و لباس بیرون را پوشید. دستی به شکمش کشید:
– مادرت برات بمیره کوچولوم، کجا میخوای بیای وسط بدبختیهای مادرت؟ خدا کنه دختر نباشی، خدا کنه. کی گفته دختر و پسر فرق ندارن. تا پیش خود خدا هم فرق دارن. اشکهایش را که روی لباسش میجکید پاک کرد.
قابلمه غذا را برداشت و به خانه مادرش رفت. مادرش داشت به مرغ و خروس ها دانه می داد:
– سلام دختر عزیزم، خیر باشه این وقت غروب، پس پارسا جان کوش؟
– سلام مادر جان، سلام رسوند خودش خیلی سرش شلوغه، نتونست بیاد.
مادرش قابلمه غذا را از دستش گرفت:
– خدا سایهش رو از سر ما کم نکنه، خیلی آدم خوبیه، خدا حفظش کنه.
فرشته لبخند کجی زد:
– بله مادرجان واقعا آدم زحمت کشیه منم ازش راضیم.
مادرش نفس راحتی کشید قابلمه غذا را در دست راستش و دست فرشته را در دست دیگرش گرفت و داخل خانه شدند.