– خوب حالا این کلاهها را بگذارید روی سرتان. آنهایی که رنگهای عین هم دارند، کنار هم ناایستند. هر وقت سوت زدم میتونید شروع کنید. کلاه هر کسی که اول به زمین بیفتد، آن فرد را از بازی خارج میکند و برندههای مرحلهٔ بعد…
کلاهها را روی سرمان میگذاریم. تا به حال همدیگر را با کلاههایی غیر از کلاههای آهنیِ همیشگی مان ندیدهایم. قیافههای مسخرهای پیدا کردهایم اما به روی همدیگر نمیآوریم و به یکدیگر لبخند میزنیم.
کریم از این فرصت استفاده میکند و میگوید: به به آقا فریاد، چقدر این رنگ و این کلاه بهتون میاد.
بقیه هم با لبخند و با تکان دادن سرهایشان، تعریف دوستانهٔ کریم را تائید میکنند. این اولین باری ست که در طول این یک ماه، بین مان حرف و نگاهی رد و بدل میشود. همه مان این را میدانیم و سعی میکنیم به روی هم نیاوریم و ورود این تیم فیلمبرداری را به فال نیک بگیریم.
اولین روزی که برگشتم، همه شان انگار با من غریبه بودند، خودشان را به آن راه میزدند و هرجا که چشم شان به من میافتاد، مسیرشان را کج میکردند و دورترین جاها را برای غذا خوردن و لباس پوشیدن، انتخاب میکردند تا با هم چشم در چشم نشویم.
اوایل دلخور میشدم اما توی دلم میدانستم که حق دارند. اینجور رفت و آمدها با سردستهٔ شورشیان، برایشان، آخر و عاقبت خوشی ندارد. همه شان از قراردادهای سفید و سه ماه شان، هراس دارند. میدانند که با کوچکترین خطایشان، اگر ذرهای به ضرر شرکت کار کنند، خیلی راحت و مثل آب خوردن، اخراج شان میکنند.
مگر بعد از انفجار نبود که همه مان با دستهای خودمان، جنازههای آش و لاش شده را بیرون کشیدیم و قسم خوردیم که دیگر هرگز، به زیرزمین برنمیگردیم. شد؟ نه نمیشود. به این راحتیها نیست. همین که آبها که از آسیاب افتاد و بوی سوختگیِ جنازهها و گازها کمتر شد، همه شان دوباره توی صف ایستادند و اسم شان را نوشتند تا توی لیست انتظار قرار بگیرند.
– بهتره این سمت بایستید که فیلمبردار راحت تر بتونه از منظرهٔ کوههای سرسبز و درختهای تازه جوانه زده، فیلم بگیره.
مجری به سمت گروه فیلمبرداری برمی گردد و میگوید: این ابرها و مه زیر پایمان هم حواست باشد داخل فیلم بیفتد. و بعد دوباره به ما نگاه میکند و میگوید: لطفا دو گروه بشید و دست به سینه بایستید. صورتتان لطفا به سمت این کوه ِدر مه فرورفته باشد. (با دستش آرام صورتهایمان را به شکل فیگورگرفتهای به سمت قلهٔ کوه برمی گرداند.)
نگاهی به کوه میاندازم. بوی بارانِ اول صبح و شبنم تازهٔ روی علف ها، اطراف مان را پر کرده است. انگار هیچ وقت اینجا نیامده باشم. انگار اولین بار است که این منظره را میبینم. شاید فقط یک بار بود که این منظره به چشمم آمد. آن هم نه این شکلی. نه به این زیبایی.
یک ماه پیش بود که بعد از هفت ماه حبس و دو ماه خانه نشینی، برگشتم معدن. سرکارگر قبول نمیکرد که برگردم. خودم هم نمیخواستم. قول داده بودم حتی اگر کلاهم بیفتد، هرگز دوباره به این جهنم برنگردم. همان موقع بعد از انفجار و در اعتصابها تصمیمم را گرفتم.
روزهای اول تظاهرات، پنج نفرمان را اخراج کردند تا حساب کار، دست بقیهٔ کارگرها بیاید و بی خیال بستن جادهها بشویم. اما من کوتاه نیامدم. آن موقع خودم سرکارگر بودم. ده سال سابقهٔ کار داشتم. کم از این چیزها ندیده بودم. یک عده که جوان تر بودند چشم شان ترسید و برگشتند سرکار اما برای بقیه شان از تکه پارههای روزنامهها و چیزهایی که در طول سالیان سال کار کردن در معدن دیده بودم تعریف کردم تا پای حق شان بایستند. گفتم مگر حقوق معوقهٔ شش ماهتان را نمیخواهید؟ از چی میترسید؟ ترس برتان داشته که انگ اخلال گر و آشوبگر بخورید؟
برایشان از ماجرای رحمان غربتی گفتم که بعد از سی سال کار کردن به خاطر پنجاه میلیون و نداشتن بیمهٔ دست و حسابیِ درمانی که هزینههای بیماری زنش را متقبل شود، همینجا، جلوی همین معدن، خودش را به آتش کشید و مرد. همینجا، درست همینجا که شما ایستاده اید.
از مادهٔ ۲۵ قانون اساسی برایشان گفتم که کارگر معدن هر روز شش ساعت و در کل، سی و شش ساعت در هفته باید کار کند نه سه تا شیفت و ۱۵ روز مدام پشت سر هم.
این چیزها را که گفتم خیلیهایشان همان موقع، شیر شدند و برایم دست زدند و هورا کشیدند. گفتند: تا آخرش پشتتیم آقا فریاد. اما پیمانکار که چندتایی شان را خواست و قراردادهایشان را ملغی کرد تعدادشان کم شد. تهدیدشان کردند که حبس میخورند و شلاق و زندانی در انتظارشان خواهد بود. بعد هم گفتند که تنها راه بیرون آمدن شان از زندان، وثیقهٔ سیصد میلیون تومانی ست. اسم زندان و پول که وسط آمد، نصف بیشرشان، پس زدند.
چند روز بعد هم، من را کنار کشیدند و گفتند: تو بزرگترشانی و بیشتر از بقیه، سابقه کار داری. دست بردار و شلوغ کاری راه نینداز. گفتند: هر کاری کنی اینها پشت سرت راه میافتند. تو مثلا الگوی اینهایی. بهتر است یا سرت توی لاک خودت باشد و کارت را بکنی یا کلا دیگر نیا و این طرفها پیدایت نشود.
بعد از بیست سال کار این را گفتند و من هم دیگر نرفتم. فقط هر روز میآمدم تا برایشان از حق و حقوق خودشان بگویم .تا راضی شان کنم پای این تظاهراتی که تا اینجا همه با هم آمده ایم بایستیم. اما از یک جایی به بعد،دیگر نتوانستم هر روز بیایم و برایشان ماجرای معدنچیان چین و ماچین را بگویم. یک روز آمدند سراغم و زندان و وثیقه و…
– خوب حالا یک، دو، سه. الان نه نه. هر وقت صدا و نور آماده شد و گفتم حرکت، اون موقع شروع به بازی کنید.
– ببخشید شما. شما پدرجان.
برمی گردم و نگاهی به مجری میاندارم. هم سن و سال من است. میگوید چندین بار صدایم کرده است تا به سمتش برگشته ام. میدانم که گوشهایم سنگین شده است. الهه هم همین را میگوید که اینقدر با صدای بلند، اخبار گوش نکنم. اما دست خودم نیست. درست حسابی نمیشنوم. این همه سال کار کردن با مته و دستهٔ پیکور، تاثیرش را گذاشته. فقط هم من نیستم. همه مان کم شنوا شده ایم اما هیچ کدام به روی خودمان نمیآوریم. همین مانده که به دکتر معدن مراجعه کنیم تا انگِ کری هم بهمان بزنند و همین آب باریکه را هم قطع کنند.
مجری میگوید: پدرجان شما بفرمایید توی این گروه.
با من است. حق دارد من را اینطور صدا بزند. با کمر قوزکرده و چشمهای وق زدهٔ سرخ و زانوهای آب آورده از رطوبت معدن، باید هم من را بیست سالی از خودش، پیرتر فرض کند.
– هر وقت سوت زدم حرکت کنید.
سوت میزند. حرکت میکنیم. اولش همه چیز را به شوخی میگیرم. اما کم کم سعی میکنم تعادلم را حفظ کنم و مراقب کلاهم باشم تا در حین بازی کردن از سرم نیفتد. حالم از این دلقک بازیها به هم میخورد اما چارهای ندارم. سعی میکنم نوشتهٔ توی جیب شلوارم را فراموش کنم. برای بردن این بازی همهٔ تلاشم را میکنم. گفته اند انگار جایزهٔ پر و پیمانی دارد. چشمهایم را میبندم تا روی بازی ام تمرکز کنم. در تاریکی، دو چشم رو به رویم ظاهر میشود. شبیه چشمهای من هستند. اما نه. چشمهای من قرمز هستند و رنگ این دو چشم، قهوهای ست.
روی یک پا میپرم و ضربهای محکم به چند نفر از گروه مقابل میزنم. چشمها را به یاد میآورم. چشمهای الهه ست. چشمهای دخترم که شبیه چشمهای پانزده سال پیش من است، آن موقعی که من هم چشمهای قهوهای داشتم. قبل از اینکه رنگ چشمهایم سرخ شود.
دوباره میپرم و یک ضربهٔ دیگر میزنم. با این ضربه، نگران نامه میشوم و میترسم کاغذ از توی جیبم پرت شود. همان پریرزو که فهمیدم قرار است از تلویزیون بیایند تا گزارشی از وضعیت کارکنان معدن تهیه کنند این کاغذ را نوشتم.
نوشتم یک ماه و نیم از بهار گذشته است و هنوز حقوق معوقهٔ اسفند را نداده اند. عیدی که پیش کش. حقوق مان را. حق مسلم مان را. نوشتم همین هفتهٔ پیش، تازه آمدند و دستگاههای تهویه را هول هولکی نصب کردند. نوشتم بیمه، پول پلاتین چشم راست غلام را قبول نمیکند حالا چه با گردِ زغال، سرخ شده باشد چه از خریدهای نسیه از بقالی و میوه فروشی و قصابی.
خیلی چیزهای دیگر هم داشتم مینوشتم که سید از راه رسید و گفت مگر همین یک ماه پیش با وساطتش برنگشتم سرکار؟ مگر ریش گرو نگذاشته بود که دوباره خواندن خبرهای این روزنامههای جعلی و سیاه نماییها را از سر نگیرم؟ آخرش هم گفت که کمی دندان روی جیگرم بگذارم. صبوری کنم که ان شالله وضع درست خواهد شد.
سید اما باهوش تر از این حرفها ست. خودش هم خوب میدانست که اینها همه حرف است و با این “من بمیرم تو بمیری” نمیتواند جلوی دهان مرا ببندد. خوب تیزیای به خرج داد که آخر همهٔ حرفهایش گفت: آقا فریاد، به خاطر الهه خانوم…
از تلویزیون هم آمدند. اما کسی قرار نبود حرفهای ما را بشنود. اصلا برای حرف زدن و حرف شنیدن نیامده بودند. آمده اند تا از گلها و شکوفهها و کوهستان سرسبز و جنگولک بازیِ یک عده کارگر معدن که نان حلال درمی آورند و از زندگی سالم و صالح خویش، راضی و خوشحال هستند فیلم بگیرند.
یاد حرف سید میافتم و به خاطر الهه یک ضربهٔ محکم دیگر با بدنم میزنم. چندتا از کارگرها دست میزنند و میگویند: باریکلا آقا فریاد. دمت گرم به مولا.
می خواهند از دلم در بیاورند. میدانم. میشناسمشان. بدذات نیستند بندههای خدا. فقط گیرِ نان اند. میخواهند با زبان بی زبانی بگویند رفتارهای این یک ماه و بی محلیهایشان همه از غم نان بوده است و ربطی به رفاقتهای چندین و چندساله مان ندارد.
یک ضربهٔ دیگر میزنم. دل و روده ام بالا میآید. میترسم از آن سرفههای سخت بیاید سراغم و کلاهم از سرم پرت شود پایین. میدانم که به خاطر سوز و سرما و تنفس گازهای معدن، ریه ام مشکل پیدا کرده است. چند ثانیه نفسم را حبس میکنم تا سرفه، دست از سرم بردارد. چشمهایم را میبندم و دوباره الهه با چشمهای قهوهای اش ظاهر میشود. این روزها خیلی دلم پیش اوست. دیروز که رفتم توی اتاقش اول از همه بوی اسپریِ به به خورد به مشامم. نزدیک بود همانجا بالا بیاورم. حالم بد شده بود و تمام دلم به هم میپیچد. آن دو ماهی هم که خانه بودم صد بار، بر سر بوی گوه این اسپری با هم بحث مان شده بود. تازگیها یاد گرفته به خودش، به لباسهایش و به اتاقش، اسپریِ به به میزند. صد بار بهش گفته ام که این بو، برای من خاطرهٔ جنازهها را زنده میکند. انقدر که آن چند روز، بوی این اسپری با بوی سوختگی و ماندگی بدنهای مرده در هم پیچیده بود که حالم به هم میخورد.
آن دو ماه که توی خانه بودم سعی میکردم کمتر از این بو استفاده کند اما دخترم که این چیزها را نمیفهمید. حق هم داشت. میتوانست بگوید پول بده تا یک عطر و اسپری درست و حسابی برای خودم بخرم اما نمیگفت. فقط بغض میکرد و میرفت توی اتاقش. اصلا همین چیزها بود که دوباره من را سمت معدن و کار کردن در اینجا کشاند.
دیروز با هر بدبختیای که بود وارد اتاقش میشوم. دماغم را گرفتم که بو را حس نکنم. توی اتاقش دنبال سبد روزنامهها میگشتم که دیدم کنار عروسکهای پارچهای که با گونی برنج و دکمهها و کاموهای رنگی میدوزد، یک آینهٔ بزرگ، وسط اتاقش آویزان کرده. کنار آینه، عکسهایی از تکههای رنگی روزنامهها را چسبانده بود. بیشتر، عکسهایی از طبیعت و حیوانات. همه هم جفت. یک لحظه دلم ریخت. دو اسب در حال رد شدن از یک پل، دو پرنده در آسمان بالای دریا و… کی بود رفتیم دریا؟ از اینجا که نیم ساعت بیشتر راه نیست. سه سال پیش بود؟ همان موقعها بود که با اصرار و التماس به مهندس و پیمانکار، توانستم یک روز مرخصی بگیرم تا دوتایی با الهه برویم دریا. جای خدابیامرز مادرش خالی بود.
– ماشالا آقا فریاد. برندهای به مولا!
با فریاد جمعیت، از فکر و خیال، بیرون میآیم. یک ضربهٔ دیگر مانده تا جایزهٔ نهایی. به خاطر الهه باید حواسم را جمع کنم. اگر این روزها دلش برود چی؟ اگر دلش جایی گیر کرده باشد، چی؟ جهیزیه اش را چی کار کنم؟ از کجا پول این همه وسایل را جور کنم؟ کاش این روزها عاشق نشود. کاش دلش مهلت بدهد تا کمی خودم را جمع و جور کنم و از قرض و قوله نجات پیدا کنم. آخرِ این ماه هم که تولدش است. اگر این جایزه را ببرم شاید بتوانم یکی از آن کامپیوترهای کوچک که یک بار دست دختر مهندس دیدم برایش بخرم. اگر یکی از آنها داشته باشد میتواند حسابی درس بخواند و دانشگاه قبول شود. بعد هم برود شهر و برای خودش برو بیایی داشته باشد.
محکم، ضربه میزنم. برنده میشوم و صدای تشویق را میشنوم که میگویند: قهرمانی حقته. آقا فریادی گفتن. سر خم نمیکنه آقا فریاد و…
کریم است که دارد این حرفها را میزند. همان که وقتی سهمیهٔ شیر کارگرها را قطع کردند و من شروع کردم به امضا جمع کردن، ترسید که اسمش را زیر امضایش بنویسد. گفت: بنویس یک کارگر. فقط هم این کریم بنده خدا نیست. بقیه شان هم همه سر و ته یک کرباس اند. ترجیح میدهند اسم نداشته باشند. همه عین هم باشند. درست مثل ساعت شش وقتی که همه شان با صورتهای یکدست سیاه رنگ و چشمهای سرخ، از معدن خارج میشوند. همه شان… همه مان.
هر وقت که این حرفها را به کریم میزنم و سعی میکنم روشنش کنم، سعی میکند بحث را به بیراهه بکشاند و با خنده و شوخی میگوید: روسیاهی به زغال باشه پهلوون، جلوی خونوادت روسیاه نباشی ایشالا.
همه دست میزنند و برنده شدنم را تبریک میگویند. نمیدانم از کجا و از چه کسی باید جایزه ام را بگیرم. دلم نمیخواهد از کسی بپرسم و سراغ این جوانهای تازه به دوران رسیده بروم تا جایزهٔ نقدی ام را بدهند. با نگاه گیج به گروه فیلمبرداری و مجری سعی میکنم جوابم را بگیرم. هیچ کدام شان معنی نگاه خیره و گیجم را نمیفهمند تا اینکه بعد از جمع کردن وسایلهایشان یکی از افراد گروه به سمتم میآید و میگوید که هفتهٔ دیگر از کارگزینی میتوانم جایزه ام را دریافت کنم.
با خودم حساب میکنم تا هفتهٔ دیگر اگر روزی سه شفیت کاری بمانم و بتوانم پنج متر، اضافه کاری بزنم و بابت هر متر، شش هزار و پانصد تومان بگیرم، شاید بتوانم یک کامپیوتر کوچک برای الهه بخرم. بدون قرض و سرخم کردن جلوی این و آن.
گروه فیلمبرداری، کلاههای رنگارنگ را از ما پس میگیرد و به سمت پایین کوه روانه میشوند. در راه، صدایشان میآیند که میگویند چه بهشتی ست اینجا و بهار زیبا و طبیعت بکر و….
همه با هم به رختکن پشت حمام میرویم تا کلاه ایمنی و چکمههای پلاستیکی مان را بپوشیم. شارژر چراغ قوه را توی جیب لباس میگذارم. امتحانش میکنم. با فشار اول، چراغ روشن میشوند و با فشار دوم، نور چراغ بیشتر میشود. در فلزی کمد را باز میکنم. دستهٔ پیکور را بیرون میآورم. باید از همین حالا خودم را برای صدای وحشتناکش آماده کنم. هیچ وقت آن صدا و آن رعشهٔ اولیه اش برایم عادی نمیشود. میدانم که باید محکم در دست بگیرمش و فشار بیاورم تا شروع به کار کند. روشن که شود انگار به برق وصل شده باشم و دوباره آن حالت عجیب همیشگی. با اولین لرزش، مثل همیشه راه گلویم بسته میشود. این چیزها را به هیچ کس نمیشود گفت. سعی میکنم به هیچ کدام از اینها فکر نکنم.
دستهٔ پیکور هفت کیلویی را در یک دست میگیرم و چکش برقی را در دست دیگر. چکش را محض اطمینان با خودم همراه میکنم که اگر چند مترِ اضافه ام، به خزیدن و خوابیدن در داخل باریکه، برای جدا کردن زغال سنگ نیاز داشت، وسیلهای همراهم داشته باشم.
به سمت باریکهٔ عرض گودال میروم تا وارد سیاهی شوم. میدانم که امروز باید هزار و پانصد متر پایین بروم. کم کم داخل سیاهی میشوم. چشمهایم به سیاهی عادت نمیکند. چشمها برای عادت کردن به سیاهی آفریده نشده اند. من این چیزها را توی روزنامهها خوانده ام اما سعی میکنم عادت کنم و افق اول را پشت سر بگذارم. بعد از افق اول، دیگر هیچ چیز نیست جز آوازهای زیرلب کریم و بقیهٔ بچهها و کلمههای گاه به گاه و صدای قطرههای آب که سیاهی و سکوت را میشکند.
نزدیکیهای افق دوم، چشمهایم از گرد زغال، شروع به سوزش میکنند. از کنار دیواری که شکم داده است رد میشوم. میدانم که این یعنی خطر. این یعنی دیر یا زود، دیوار میریزد. لحظهای از ذهنم گذر میکند که ساعت شش که از معدن بیرون آمدم نامهای بنویسم به مقامات و این مسئله را اطلاع بدهم. اما خودم خوب میدانم که نه قرار است ساعت شش از اینجا بیرون بیایم و نه واقعا نامهای خواهم نوشت.
سکوت میکنم. سر خم میکنم تا وارد افق دوم معدن شوم. اینجا باید دستهٔ پیکور را روشن کنم. همان ترس، همان صدا، همان رعشه، همان بغض. مهم نیست. سعی میکنم چشمهایم را محکم ببندم. به چشمهای الهه فکر میکنم و به چند متر اضافه کاری، که میتواند چند قدم کوچک، من را به کادوی تولدش نزدیک تر کند. صدای لرزش دسته، بلند و بلندترمی شود. سعی میکنم گوشهایم را همراه با سیاهی چشمهایم ببندم و صدای روشن شدن کامیپوتر و بالا آمدن ویندوز را بشنوم.