۱
با صدای زنگِ درِ خانه چشمهایم را باز میکنم. البته دیشب نخوابیدهام. شب قبلش هم همینطور. از وقتی آن اتفاق افتاد. آه نه. نمیخواهم به یاد بیاورم. سلانه سلانه به سمت در میروم. کاش میتوانستم زنگ در را از جا دربیاورم.
پستچی است، یا خودش اینطور میگوید. بهتر است از جانب آنها نباشد.
یک پاکت از جانب نظام پزشکی به من تحویل میدهد.
ابلاغیه است. برای حضور در کمیتهی بررسی تخلفات و قصور پزشکی که در فلان تاریخ برگزار میشود.
خدای من چقدر خستهام.
در پلهها به زن همسایه برخورد میکنم. فامیلش چه بود؟ نمیدانم. ذهنم آنقدر مشغول است که چیزهای بیاهمیت را مدام فراموش میکنم.
میگوید درک میکند خانه نشینی چقدر حال آدم را به هم میریزد و یک سری حرف های دیگر درباره بازنشستگی؛ و اینکه چطور وقتی بازنشسته شده به خاطر نوههایش به زندگی ادامه داده، و بعد یک باره لبهایش را میگزد و می گوید: «متأسفم».
خب، این حرف توجهم را جلب میکند.
اطمینان دارم که به او گفته ام که بازنشسته شدهام یا مرخصی گرفتهام.
برای چه متأسف است؟ چرا باید متأسف باشد؟
یعنی میداند بازنشسته نشده و از کار تعلیق شدهام؟
نمیتواند بداند، مگر اینکه کسی به او گفته باشد. ممکن است کسی به او گفته باشد؟
دوباره عذر میخواهد و میگوید که نمیخواسته مرا یاد همسر و پسرم بیندازد.
آّه خدا را شکر. پس مساله این است.
«ایرادی ندارد خانم؛ چون از آن واقعه چند سالی میگذرد و من دیگر به زندگی با خودم عادت کردهام.»
یک قابلمه غذا به دستم میدهد و میگوید اگر میخواهم تنها نباشم عصرها با همسرش وقت بگذرانم.
خدای من.
چقدر حرف میزند.
۲
یکی از همکاران سابقم برایم پیغام صوتی فرستاده که بگوید جلسهی نظام پزشکی در چه روزی برگزار میشود و حالم را بپرسد. هاه! حال من را بپرسد.
خودشان این بلا را به سرم آوردهاند، و حالا باید باور کنم که نگران من است؟
چقدر احمق فرضم کردهاند.
نباید از جزئیات تحقیقاتم چیزی به آنها میگفتم. باید خودم وارد عمل میشدم؛ و آن وقت شاید آن پسربچه ـاسمش چه بود؟ـ هنوز زنده بود. کاش دهانم را بسته نگه داشته بودم.
آن وقت امروز صبح به جای سر و کله زدن با زن همسایه، در پاویون نشسته بودم و چای مینوشیدم.
زن همسایه ـ خدای من، چرا دائم اسمش را فراموش میکنم ـ مدام میخواهد برایم غذا و نوشیدنی بیاورد و یا دربارهی دوران بازنشستگی خودش حرف بزند. احساس میکنم باید از دستش فرار کنم.
چه زندگی احمقانه ای دارم. مسخره است. خیال میکنی بعد از سالها رفاقت میتوانی به کسی اعتماد کنی تا در جریان تحقیقاتت قرارش بدهی؛ اما این فکر ساده لوحانهای است.
همهی این پاپوشهایی که درست کرده و دسیسههایی که چیدهاند، هر مکافاتی که من را به این روز انداخته نتیجهی اعتماد کردن کورکورانه است.
کشف بزرگی که کردهام باید محرمانه میماند. اگر آن روز با پیمان حرف نزده بودم هیچکدام از اینها اتفاق نمیافتاد.
به هر حال باید تمرکز حواسم را برگردانم. کارهای روزمره که فراموشم میشود را روی یک تخته وایتبرد مینویسم.
خوشبختانه از زمانی که متوجه حسدورزیشان شدم احتمال میدادم که بخواهند سد راه تحقیقاتم شوند، برای همین تمام تجهیزات لازم را برای ادامه کارم در خانه فراهم کردهام.
حالا بیشتر از همیشه به نتیجهی نهایی نزدیکم و طبیعی است که این امر، حسادت آدم ها را تحریک کند. اما به چه قیمتی؟ به قیمت جان یک پسربچه؟
نباید به یاد بیاورم. فکرش دیوانهام میکند.
اهمیتی ندارد. پسربچه های زیادی را بعد از این نجات خواهم داد.
نتیجهی این تحقیق بزرگترین اکتشاف بشر خواهد بود. چه اهمیتی دارد دیگران چه میگویند؟
۳
به خدا قسم که زن همسایه آزاردهنده تر از قبل شده.
از وقتی خانه نشین شدهام تمام طول روز مشغول پاییدن کارهایم است.
هیچ بعید نمیدانم که جاسوس آنها باشد، چون میدانم به هر قیمتی میخواهند سر از کارم در بیاورند.
برای همین باید تا نیمه شب منتظر بمانم که دستگاه الکتروکاردیوگرام و کپسول اکسیژن را از صندوق عقب ماشین دربیاورم.
دستگاه الکتروشوک را گوشهی اتاق، کنار تخت و سایر تجهیزات جا دادهام. البته که درِ این اتاق همیشه باید بسته بماند.
به محض پیدا کردن نمونهی مناسب، کارم را شروع خواهم کرد. اگر بگذارند. اگر زن همسایه دست از سرم بردارد.
۴
صدای پچ پچ زن همسایه را پشت در خانهام میشنوم. هرچند حرفهایش واضح نیست، اما میدانم با کسی درمورد من حرف میزند.
باید جرئتی دست و پا کنم تا در خانه را باز کنم و حین جاسوسی غافلگیرش کنم، چون دیگر واقعا از تحملم خارج است.
در را باز میکنم و نمیبینمشان.
اما صدای پچ پچ هنوز از پایین پله ها میآید، و برای همین آهسته تا پایین پله به دنبال صدا میروم. کسی نیست.
صدای زن همسایه از بالای سرم میآید و از جا میپرم. دم در ورودی خانهشان ایستاده.
لبخند زده و حالم را میپرسد. این لبخند نفرت انگیز احمقانه.
دستپاچه و برافروخته میشوم. او و هرکس که داخل خانه اش پنهان کرده است حالا حتما به من میخندند.
چطور جهت صدا را درست تشخیص ندادم؟
میگویم نه.
قابلمهای در دست دارد و چیزی از من میپرسد که نمیشنوم چون بیش از حد خجالتزده و عصبانیام.
سراسیمه به داخل خانه برمیگردم و در را محکم میبندم.
حالا چند ثانیه هم نگذشته، باز تقهای به در میخورد و صدای آزاردهندهاش را میشنوم: «آقای دکتر؟»
لعنت!
در را باز میکنم.
چهرهاش وحشتزده به نظر میآید. حتما از عصبانیتم فهمیده که میدانم چه خبر است.
میگوید برایم آش آورده چون فکر میکند این ایام حال مساعدی ندارم.
– کدام ایام خانم؟
– «از وقتی… بازنشسته شدهاید.»
آه! حالا مطمئنم. مطمئنم که میداند. لحنش متأسف است. بازنشستگی را یک جور مسخرهای تلفظ میکند.
در چهرهاش به دنبال پوزخند میگردم.
مرا مسخره میکند؟ نمیتوانم اجازه بدهم بیش از این مرا احمق فرض کنند.
– من بازنشسته نشدهام خانم. تعلیق شدهام. بله. از کار بیکار شدهام و شما هم خوب میدانید.
چشمهایش گشاد میشوند و حالت حیرانی به خود میگیرد.
– «من آقا…من از کجا بدانم؟»
لحن شگفتزده و چشمهای از حدقه بیرونزدهاش عصبانیترم میکند. از هر کس مرا احمق فرض میکند متنفرم.
– «خواهش میکنم، کافیه. به چیزی احتیاج ندارم. لطفا مزاحم نشوید.»
در را محکم میبندم.
زن همسایه به کوبیدن به در و بلغور کردن چیزهایی ادامه میدهد. من اما نمیشنوم.
سرم دوران گرفته و حالت تهوع دارم.
صدای وزوزی میشنوم که گمانم از مگسی در آشپزخانه باشد، چون اگر اشتباه نکرده باشم فراموش کردهام غذاها را در یخچال بگذارم.
اما نه.
صدا از جایی خیلی نزدیکتر به گوشم میرسد، انگار مگسی درون جمجمهام گیر کرده باشد.
احساس تهوع و سرگیجه گذشت اما من نمیدانم چند ساعت یا چند دقیقه است که اینجا روی زمین نشستهام و به مبل چنگ میزنم.
فشاری که بخاطر این آزمایش متحمل میشوم اعصابم را زیادی به هم ریخته است.
باید استراحت کنم.
۵
حوالی ظهر با صدای زنگ در از خواب میپرم. به خدا قسم که آدمها غیر قابل تحمل شدهاند. صدای زنگ به من دلشوره میدهد.
به هر حال با پیژامه و دمپایی خودم را به سمت در میرسانم و از چشمی بیرون را نگاه میکنم.
پیمان است. خدای من. عجب وقاحتی.
جواب تماسهایش را نمیدهم و حالا به خودش اجازه داده بیخبر به خانهام بیاید؟
دچار موجی از تپش قلب، اضطراب شدید و خشم میشوم. در را باز میکنم.
نگاهش به نظر جاخورده و ترحمآمیز میآید.
به هم خیره میشویم.
– برای چه اینجایی؟
– «حالت به نظر خوب نیست. میخواهم صحبت کنیم.»
چرا حالم به نظر خوب نمیآید؟ چرا همه این روزها جوری رفتار میکنند که انگار بیمارم؟
– « اجازه میدهی بیایم داخل؟»
عرق کردن کف دستهایم را حس میکنم. اگر به او اجازه بدهم بیاید داخل… خب، خانه به هم ریخته است.
مدارک تحقیقاتم را کجا گذاشتهام؟ مطمئنم به خاطر آنها آمده.
پیمان من را کنار میزند و وارد خانه میشود. نگاهی به دور و بر میاندازد و یک کیسهی خرید را روی میز آشپزخانه میگذارد.
– «سر راه برایت کمی میوه خریدهام… و یک مقدار غذای آماده. احتیاج به کار خاصی ندارد؛ فقط باید گرمشان کنی. از چهرهات پیداست چیزی نخوردهای.»
از کجا حدس زده؟ لابد زن همسایه به او گفته. اگر این زن میتوانست فقط برای یک ثانیه دهانش را ببندد.
خدای من. بعید نیست همین حالا هم پشت در ایستاده باشد.
– «ایرج، باید کمی با هم حرف بزنیم.»
میخندم. حرف بزنیم؟ حرف بزنیم. بسیار خب. حرف میزنیم. عجب وقاحتی. دستهی لباسهای به هم ریخته را از روی مبل کنار میزند و مینشیند.
احساس میکنم میان آنها دنبال چیزی میگردد. به هر حال تلاش بیهودهای است. چیزی پیدا نمیکند. در آن اتاق هم قفل است و همهی مدارک تحقیقاتم را در یک جای امن پنهان کردهام.
نگاهش رو به پایین است و با لحن آرامی شروع به صحبت میکند. اما صدای پچ پچ زن همسایه نمیگذارد روی حرف هایش تمرکز کنم.
با دست به او اشاره میکنم که ساکت شود و به آرامی به سمت در میروم. باید بفهمم زن همسایه با چه کسی دربارهی من حرف میزند.
نگاه پیمان را پشت سرم احساس میکنم. حرامزاده فکرهایم را میخواند. او هم فهمیده که بو برده ام.
– «ایرج؟»
در خانه را باز میکنم. زن همسایه نیست. اما هنوز صدای پچ پچ کردنش را میشنوم.
پیمان صدایش را بلند تر میکند: «ایرج!»
بسیار خب. دیگر کافی است. از کوره در میروم. این جماعت با خود چه فکری کردهاند؟
– خیال میکنید احمقم؟ شماها خیال میکنید من احمقم؟ میتوانید هر چه میخواهید پشت سرم حرف بزنید. میتوانید برایم پروندهسازی کنید ولی … ولی تو حق نداری من را احمق فرض کنی. من بیست سال در آن بیمارستان خراب شده کار کردهام. تو را به چشم دوست…به چشم برادر میدیدم. و حالا اینطور به اعتمادم خیانت میکنی.
با لحن آرامی حرفم را قطع میکند: « فکر میکنی برای چه به اینجا آمدهام؟»
آه. میخواهد به تحقیقاتم اشاره کنم.
خدای من! باورم نمیشود که خیال کرده اینطوری میتواند از من حرف بکشد.
– خودت خوب میدانی برای چه چیزی اینجایی. ادای آدمهای از همه جا بیخبر را درنیاور پیمان.
نمیتواند نگاه متعجب و غمگینش را از من پنهان کند. البته که غم نیست. ادای غم است. شاید هم کمی پشیمان باشد. به هر حال برایم اهمیتی ندارد.
– «من برای تو پروندهسازی نکردهام ایرج. حکم تعلیق بخاطر اتفاقی بود که توی اتاق عمل افتاد. پروندهی آن پسربچه…»
خندهام میگیرد.
– آها؟ که اینطور. پس اتفاقی است که توی اتاق عمل افتاده. میشود برایم بگویی چه اتفاقی توی اتاق عمل افتاده است که شما همه میدانید و من بیخبرم؟
چه با وقاحت رو به رویم نشسته و دروغ تحویلم میدهد.
به زمین خیره شده. البته که نمیتواند توی چشم هایم نگاه کند. با لحنی شمرده شروع به حرف زدن میکند:
– «تو به جای سوراخ میان بطنی، دریچهی ریوی را دوختهای. این باعث مرگ بیمار شده ایرج؛ و اولین بار نیست که تصادفا… از روی حواسپرتی… خطا کردهای. اما این بار خطای تو به مرگ یک نفر… یک بچه… منجر شده…»
میخندم و نمیدانم چرا خندهام بند نمیآید. پیمان به حرف زدنش ادامه میدهد.
– «دستیارها میگویند که بعد از اطلاع از فوت بیمار حرفهایی زدهای… درخواست عمل مجدد داده و گفتهای که میتوانی درستش کنی… همان چیزهایی که درباره تحقیقاتت به من هم گفته بودی.»
خندهام بند نمیآید. بالاخره اعتراف کرده برای چه چیزی اینجاست. تحقیقاتم. خب من به تو هیچ چیز نخواهم گفت.
– «من در این مورد حرفی نمیزنم. همان اول هم اشتباه کردم به تو گفتم. نباید به تو میگفتم. تنها سادهلوحی… تنها اشتباه من همین بوده. اگر میخواستید پروندهسازی کنید… کاش کمی باهوشتر بودید. من هیچوقت چنین خطایی نکردهام. بیست سال در آن خراب شده کار کردهام. از همهتان بهتر بودهام.
حالا هم دیگر نمیخواهم چیزی درموردش بشنوم. مطمئن بودم برای همین آمدهای. میخواهی به منِ پزشک انگ جنون بزنی. فکر میکنی اگر به سرم زده بود خودم نمیدانستم؟ من درسش را خواندهام.»
صدایم هر لحظه بلند تر میشود و حس میکنم حالا همه میشنوند. حتی زن همسایه. لعنت بر زن همسایه.
– چرا از خودت شرم نمیکنی؟ میخواهی به من و همه دنیا بگویی دیوانه شدهام تا چه بشود؟ اطلاعات میخواستی؟ چرا همان موقع به خودم نگفتی تا برایت بیشتر بگویم؟ میخواستی من پیش رویت نباشم تا همه اعتبارش را یک تنه بالا بکشی؟ حالا من به تو هیچ حرفی نمیزنم. اگر این کارها را نکرده بودی… من میخواستم تو را در تحقیقاتم سهیم کنم و تو به جایش در حقم چه کردی؟ زندگیام را گرفتی. شماها همه چه کار کردید؟ اگر بخاطر بخل و حسادت شماها نبود آن پسربچه میتوانست الان زنده باشد.
آه! دوباره این زن.
این زن که یک لحظه زبان به دهن نمیگیرد تا من بتوانم حرف هایم را بزنم.
– «کدام زن؟»
خدای من. چرا این مرد خودش را به نفهمی میزند؟
– زن همسایه. گوش کن. زن همسایه. نکند کر هم شدهای؟
– «شاید. من چیزی نمیشنوم. ایرج میشود خواهش کنم کمی به من گوش بدهی؟ من نمیخواهم هیچ چیز از… تحقیقاتت بدانم.»
لحن آرامَش عصبیترم میکند. به علاوه، کلمهی «تحقیقات» را با لحن عجیب و مسخرهای میگوید. مسخرهام میکند.
– «واقعا نمیخواهم هیچ چیز بدانم ایرج. خواهش میکنم اجازه بده حرفم را تمام کنم. من فکر میکنم تو هنوز با سوگ از دست دادن لیلا و فرید کنار نیامده ای. خواهش میکنم این طور نگاهم نکن. من سالهاست تو را میشناسم. مگر غریبهای؟ تو همکلاسی و بهترین دوست من بودهای… هستی.
فقط کمی به من گوش بده… این کارهایی که انجام میدهی… رفتار تو در چند وقت اخیر… اینها عادی نیست. تو فکر میکنی راهی پیدا کردهای که مردهها را زنده کنی.»
– به تو گفتم در این مورد هیچ صحبتی نخواهم کرد.
– « بسیار خب. بسیار خب. حرفش را نمیزنم. حرف آزمایشهایت را نمیزنم. نمیخواهم هیچ چیز بدانم. فقط میخواهم بدانی… ایرج تو مثل برادر منی… میخواهم بدانی که حالت خوب نیست. این را میدانی؟ اتفاقاتی که مکرراً توی اتاق عمل افتاده… حرفهایی که میزنی… متوجه نمیشوی حالت خوب نیست؟ چرا نمیگذاری کمکت کنم؟»
حالم خوب نیست؟ چرا بدیهیات تحویلم میدهد؟
– « بله… میدانم حالم خوب نیست. دلیلش را هم میدانم. چرا من را احمق فرض میکنی؟ از کار بیکار شدهام. درست وقتی بیشتر از همیشه به نتیجه نزدیک بودهام. به نتیجه نزدیک بودم. اما حرفش را نخواهم زد… نه تا وقتی به همهتان ثابت نکرده ام. حالم خوب نیست چون نزدیکترین دوستم از اعتمادم سوءاستفاده کرده و بعد دم در خانهام پیدایش میشود که ژست خیرخواهی و نگرانی بگیرد. حالم خوب نیست چون زن همسایه دست از سرم برنمیدارد و شک ندارم او هم گماشتهی خودت است. وگرنه چرا دائم برایم غذا میآورد؟ وگرنه از کجا میدانستی که غذا نخوردهام؟ بله من حالم خوب نیست. اما نه به خاطر این که دیوانهام. این ها را میفهمی؟»
پیمان حرکتی میکند و توجهم به حرکت دستهایش جلب میشود. انگشت اشاره و سبابهاش فرم خاصی به خود میگیرند. این را قبلا کجا دیدهام؟ این یک نشانه است. به کسی علامت میدهد اما جز ما کسی اینجا نیست.
شاید راهی پیدا کردهاند که با هم در ارتباط باشند. با زن همسایه.
پیمان هنوز حرف میزند اما دیگر صدایش را نمیشنوم.
خدای من! باید بیشتر مراقب باشم.
– «… و لطفا چیزی بخور. مطمئنم نه چیزی خوردهای و نه خوابیدهای.» و بعد یک چیزهایی دربارهی روز جلسه میگوید که مهم نیست.
دارم تلاش میکنم به خاطر بیاورم این علامت دست را کجا دیدهام.
۶
پیمان از خانه رفته است؛ هر چند متوجه رفتنش نشدم. فکر آزمایشهایم زیادی ذهنم را مشغول کرده است.
باید در اولین فرصت به دنبال نمونه بگردم. جنازهی یک سگ یا گربه کفایت میکند.
ای کاش مجبور به کشتن حیوانی نشوم.
اما اولین کاری که باید بکنم دور ریختن همه ی چیزهاییست که پیمان خریده. هر چه بیشتر به حرفها و حالات صورتش فکر میکنم بیشتر مطمئن میشوم. یقین دارم مواد غذایی را مسموم کردهاند.
دلیل غذا آوردن زن همسایه هم همین است. باید شب ها در خانه را قفل کنم.
وقتی خوابیدهام میآیند و خانهام را به هم میریزند. مطمئنم دیروز یک نفر نوشتههایم را از روی تخته وایت برد پاک کرده است. میخواهند به یاد نیاورم.
ممکن است پیمان بو برده باشد که آزمایشهایم را ادامه میدهم؟
شاید نیمهشبی که دستگاه الکتروکاردیوگراف را برمیداشتم زن همسایه فهمیده و به او گفته باشد.
خوشبختانه نیاز به کار وحشیانهای نیست. نمونهی مناسب را پیدا کردم. جنازهی یک گربهی ماده کنار سطل آشغال افتاده است. اول باید مطمئن شوم کسی نگاهم نمیکند.
مردی که آن سمت خیابان ایستاده حس ناامنی میدهد. حرکت دستهایش شبیه حرکت دستهای پیمان نیست؟ به چه کسی علامت میدهد؟
شاید جنازه را برای این اینجا گذاشته اند تا واکنش من را ببینند. میخواهند ببینند هنوز به آزمایشهایم ادامه میدهم یا نه. اما من احمق نیستم.
به داخل خانه برمیگردم و از پنجره مرد آن سوی خیابان را نگاه میکنم. کمی این پا و آن پا میکند و بعد سوار اتوبوس میشود.
باز به پایین پلهها برمیگردم. حالا باید حواسم حسابی جمع باشد کسی نگاه نکند.
جنازهی سرمازده را بلند می کنم و داخل یک نایلون سیاهرنگ میگذارم.
باید بدون اینکه کسی متوجه شود به داخل آپارتمانم برگردم.
یکباره کیسه نایلون تکان میخورد. دچار چنان موجی از وحشت میشوم که کیسه را رها میکنم. منتظرم هر آن حیوان بیرون بجهد.
اما اتفاقی نمی افتد. در کیسه را باز میکنم و دست روی قلبش میگذارم. قبل از اینکه بفهمم حیوان واقعا مرده یا نه با صدای ظریف دختربچهای از جا میپرم.
«آقا، گربهی شماست؟»
از وحشت یخ میزنم. حالا یک دختربچه را برای جاسوسی فرستادهاند؟ کسی دور و برمان نیست.
دختر از دوچرخهاش پایین میآید و از روی شانهام خم میشود. کوچکتر از آن است که به درد اطلاعات جمع کردن بخورد. همسن و سال فریدِ من است. شاید بتوانند همبازی شوند. هاه. برای لحظهای فراموش کردم که دیگر زنده نیست.
به هر حال از دختربچه نمیترسم. دست کوچکش را روی شانهام میگذارد.
– «خوابیده؟»
نمیدانم جوابش را چه بدهم.
– بله.
– «بیدارش میکنید لطفاً؟»
آه، الان؟ الان نه.
– بعداً. بعداً بیا و شاید بتوانی با پسر من هم بازی کنی.
صدای زن همسایه را از پشت سرم میشنوم: « دکتر؟ با کی حرف میزنید؟»
محض رضای خدا… دوباره او؟ زن! چرا راحتم نمیگذاری؟
نباید اینقدر برای بردن نمونه به داخل آپارتمان تعلل میکردم. کیسه را میبندم. امیدوارم ندیده باشد داخل کیسه چیست.
دختربچه به زن همسایه سلام میکند؛ اما او نگاهش را از من برنمیدارد.
سعی میکنم به خودم مسلط شوم. نباید بفهمند چه اندازه مضطربم.
– «با این خانم کوچولو. داشتم میگفتم بعداً بیاید با پسرم بازی کند.»
زن همسایه اول به من زل میزند. بعد به دور و برمان نگاه میکند و بعد دوباره نگاهش به سمت من برمیگردد. چشمهایش گرد میشود، دست روی دهانش گذاشته و عقب عقب میرود. انگار میخواهد جیغ بزند.
نمیفهمم این اداها برای چیست. انگار از من ترسیده. لابد با موهای بهم ریخته ترسناک شدهام. البته این زن عقل درست و حسابی هم ندارد.
قبل از اینکه چیزی بگویم خودش به خانه بازمیگردد و در را میبندد. بهتر! وقت تنگ است و باید افکارم را جمع و جور کنم. بهتر که زن همسایه مزاحم نمیشود.
دختربچه بدون خداحافظی رفته است.
حیف.
به داخل خانه برمیگردم و فکر میکنم امروز بخت با من یار باشد.
۷
مطمئن میشوم که در خانه و اتاق را قفل کردهام. نمیخواهم زن همسایه یکباره به سرش بزند مزاحمتی ایجاد کند.
چراغهای سیالتیک را به سقف اتاق وصل میکنم. دلم میخواهد قیافهی همهی آنها را ببینم وقتی که متوجه میشوند بزرگترین کشف بشر در آزمایشگاه کوچک ساختگی من، در اتاق خانهی من، به ثبت رسیده است.
بله، امروز حس خوبی دارم.
فرصت زیادی تا جلسهی تایید صلاحیت پروانهی طبابتم نمانده و امروز دستآورد شگفتانگیزم را به همه ثابت خواهم کرد. من راه بازگرداندن از مرگ را یافتهام. شاید حتی راز جاودانگی را.
آه، چقدر هیجانزدهام.
یک دوربین بالای سر اتاق وصل میکنم. میخواهم از تمام روند جراحی فیلمبرداری کنم تا به چشم ببینند چطور قلبی که ساعتهاست نمیتپد، به تپش در میآید.
میخواهم همهی جهان شاهد این معجزه باشند.
اول لباس جراحی و ماسک. هرچند الان ضرورتی ندارند؛ اما به من آرامش خاطر میدهند.
اگر مجوز کار کردنم را برنگردانند… آه چهقدر دلم برای همین تشریفات کوچک تنگ خواهد شد. اما نه، نباید به اینها فکر کنم.
تخت فلزی، چاقوی جراحی، پنس و بقیهی تجهیزاتم را به دقت ضدعفونی میکنم.
امکان استریل کردن ندارم اما همان الکل کافی است. مشکل دیگری که اعصابم را به هم میریزد این است که به کار کردن در تنهایی عادت ندارم.
ای کاش دستیارهایم اینجا بودند.
اما نه. یادم میآید چطور برایم پروندهسازی کرده اند. اگر اینجا بودند اجازه نمیدادند کارم را انجام دهم.
بهتر که نیستند.
جنازهی سبک و متورم گربه را روی تخت فلزی قرار میدهم. دستگاه مانیتورینگ را به بدنش وصل میکنم.
باید با ظرافت کار کنم.
چاقو را برمیدارم و روی ناحیهی سینهی گربه شکافی ایجاد میکنم.
– «مگر نگفتی خوابیده؟»
این صدای ظریف باعث میشود چنان از جا بپرم که با تنهام به میز برخورد کنم و همهی تجهیزاتم واژگون شود.
همان دختربچهای است که امروز در خیابان دیدم.
یک چوب بستنی گوشهی لپش نگه داشته و با شگفتی نگاهم میکند. موج خشم را حس میکنم. چطور اینجا آمده؟ کی آمده که متوجه نشدم؟ اما خودم را کنترل میکنم. سنی ندارد. هم سن و سال پسر خود من است.
– تو کی آمدی داخل؟ بهت یاد ندادهاند که باید قبل از آمدن به خانهی آدمها اجازه بگیری؟
دخترک شانه بالا میاندازد: «به من گفتی بیایم و با پسرت بازی کنم.»
آه خدای من. الان نه. الان زمان سر و کله زدن با بچه ها نیست.
– خب… پسرم الان اینجا نیست. من وسط یک کار خیلی مهم هستم خانم جان. متوجهی؟ تو نباید اینجا باشی.
دخترک بدون توجه به من به سمت میز فلزی میآید و روی نوک پنجه می ایستد تا جنازهی گربه را بهتر ببیند:
– «پسرت کجاست؟»
پسرم کجاست؟ پسرم؟
میانهی تابستان است. لیلا با تیشرت نازک نخی و دمپایی جلوی در ورودی ایستاده. چهرهاش در هم رفته و گرما کلافهاش کرده است. فرید از من میخواهد چرخهای کمکی دوچرخهاش را باز کنم. میگویم حالا وقتش نیست. اصرار میکند. گونه هایش گل انداختهاند. دستش را روی ساعدم میگذارد و فشار میدهد: «لطفاً بابا. لطفًا! لطفاً!»
– «مگر نگفتی بیایم با پسرت بازی کنم؟»
با صدای دختر بچه به یاد میآورم کجا هستم و چه میکنم. از من چیزی پرسیده بود و حالا منتظر جواب است.
نگاهش میکنم. مطمئن نیستم جوابش را دادهام یا نه.
– «پسرت هم خوابیده است؟»
صدای خودم را میشنوم که جواب میدهد: «آره.»
به نظر میرسد دختربچه قصد رفتن ندارد. دور و بر اتاق میپلکد.
میخواهم برایش توضیح بدهم که دیدن صحنهی جراحی مناسب سنش نیست اما حس میکنم همین چند دقیقهی پیش گفتهام.
میگوید: «دلم میخواهد تماشا کنم.»
– پس به چیزی دست نزن. و خواهش میکنم، خواهش میکنم حواسم را پرت نکن.
کمی خوشحالم که هست. کمتر احساس تنهایی میکنم.
روی صندلی گوشهی اتاق مینشیند و چوب بستنی را با زبان در دهانش میچرخاند.
به کار مشغول میشوم. حس میکنم پیشانیام خیسِ عرق شده.
ناگهان متوجه چیزی میشوم: گربه حامله است. یا درواقع حامله بوده. چطور تا الان نفهمیده بودم؟
یکباره دچار حالت تهوع شدیدی میشوم. به پایهی تخت چنگ میزنم. روی زمین میافتم و تمام محتویات معدهام را استفراغ میکنم.
– «فکر کنم این یکی دختر باشد.» لیلا میگوید، با لبخند. من هم میخندم.
دست روی شکم برجسته اش میگذارد: «آدم یک چیز هایی را حس میکند، مگر نه؟»
میگویم: آره. فرید شنیدی؟ قرار است خواهردار بشوی.
فرید روی زمین نشسته و با ماشین کوکیاش بازی میکند. چیزی میگوید اما صدا واضح نیست.
میخواهم در آغوشش بگیرم که لیلا شروع میکند به فریاد زدن. میگوید سمت بچه نروم.
فرید سرش را میآورد بالا. چهرهاش غرق خون است. تمام صورتش در هم شکسته و از گوشهایش خون بیرون میریزد. از بوی خون دچار تهوع میشوم.
دهانم طعم خون میدهد. استفراغ میکنم. به سمت لیلا برمیگردم.
لیلا جیغ میزند: «مراقب باش!»
کسی با صدای من فریاد میزند: «آرام!»
صدای جیغ لیلا در گوشم میپیچد: «بچهم! بچهم رو کشتی! بچهم!»
از او میخواهم آرام باشد اما صدای جیغ هر لحظه بلندتر میشود. مجبور میشوم فریاد بزنم. آنقدر فریاد میزنم که صدایم در گلو میشکند.
صدایی شبیه تقه محکم و ضربه به در از فاصلهای نزدیک.
یک صدای زنانه از فاصلهای دور جیغ میکشد که صدای لیلا نیست.
صدا کمکم برایم واضح میشود: «آقا اگر در را باز نکنید آن را میشکنیم.»
یک صدای مردانه: «آقا جواب بدید.»
من کجا هستم؟
اتاق کوچکم. آزمایشگاه. روی زمین نشستهام و بوی استفراغ خودم حالم را به هم میزند. لباس جراحی، دستکشها. همه چیز به استفراغ آلوده شده. زن همسایه یادم میآید. همان که چهارچشمی مراقب کارهایم است.
صدای اوست. ضربهها به در متوقف نشده. میخواهم ضربهها تمام شود. شقیقههایم تیر میکشد.
سعی میکنم جواب بدهم. اما فقط صدای ضعیفی از حنجرهام درمیآید.
دوباره سعی میکنم: «بله.. .بله… خانم خواهش میکنم… در نزنید.»
چند صدم ثانیه سکوت برقرار میشود. و بعد صدای مردانهای، احتمالاً همسرش:
– «آقا شما خوبید؟ چرا فریاد میزدید؟ حالتان خوب است؟ ممکن است در را باز کنید؟»
روی پا میایستم. تلو تلو میخورم. من داد زدهام؟ خواب نبودهام؟ باید هوش و حواسم را جمع کنم.
آخرین چیزی که نیاز دارم این است که کسی مرا در این وضعیت ببیند. لابد فریاد میزدهام چون حنجره ام درد میکند و صدایم به زحمت در میآید. اما باید کاری کنم بروند.
– ببخشید… فکر کنم… خواب بدی میدیدم. متأسفم… حالم خوب است… متأسفم.
چند لحظه سکوت و بعد دوباره صدای زن همسایه: «مطمئنید؟»
خدای من. چقدر از این زن متنفرم. تظاهری که به نگرانی میکند نفرت انگیز است.
– بله خانم خوبم. کاملا خوبم. لطفا تنهایم بگذارید. متأسفم که مزاحم… اوقاتتان شده… شدهام
دوباره چند لحظه سکوت.
– «پس اگر چیزی خواستید به ما بگویید.»
صدای قدمها دور میشود. خدا را شکر.
باید دست و صورتم را بشورم.
۸
لباسهایم را عوض میکنم، کف اتاق را تمیز میکنم و دوباره تجهیزاتم را ضدعفونی میکنم.
سردرد گرفتهام و نور آبی اتاق چشمم را میزند. دختربچه هنوز همانطور روی صندلی نشسته. تمام این مدت هیچ صدایی ازش در نیامده.
الان که فکر میکنم اسمش را نپرسیده ام. شاید هم پرسیده و فراموش کرده ام.
– اسمت چیه؟
دختربچه چوب بستنی را از دهانش در میآورد: «لیلی»
– چقدر قشنگ. اسم خانمم لیلاست. لیلا بود.
دختربچه انگار بداند به چه فکر میکنم، حرفم را ادامه میدهد: «او هم خوابیده.»
با سر تایید میکنم.
سعی میکنم روی جراحی تمرکز کنم. حضور لیلی اینجا حس خوبی است.
اینطوری کمتر تنها هستم، با اینکه چیزی نمیگوید. خودم ازش خواستهام هیچ چیز نگوید.
نور را دوباره تنظیم میکنم و روی جنازه خم میشوم.
علیرغم وجود ماسک باز هم بوی تعفن آزار دهنده است. به ذهنم میرسد از او بپرسم چه اتفاقی افتاده.
– لیلی جان. من کمی وقت پیش… داد میزدم؟
چون جواب نمیدهد سرم را بالا آورده و نگاهش میکنم. لیلی سرش را به علامت تأیید تکان میدهد.
– چرا؟ چیزی میگفتم؟
– « داد میزدی.» کمی مکث میکند و میپرسد: «حال پسرت خوب شد؟»
آه لیلی. قرار بود با من حرف نزنی. قرار بود حواسم را پرت نکنی.
جوابش را نمیدهم. پنس را برمیدارم تا چند لایه چربی را کنار بزنم و چند تا از رگهای ظریف کبود، پاره میشوند.
اهمیتی ندارد. به زودی گربه زنده میشود. امروز حس خوبی دارم.
– «باید بچههایش را هم نجات بدهی.»
لیلی میگوید.
حق با اوست. باید جنینها را از رحم مادر دربیاورم. یک سزارین کوچک. آن وقت شاید بتوانم… بله. یک خانوادهی کوچک خوشحال خواهند بود…. یک خانوادهی کوچک زنده. این از همه مهمتر است.
اما لیلی از کجا میداند چه کار میکنم؟ آه درست است. خودم چند دقیقهی پیش به او گفتهام.
– لیلی جان این چیزهایی که میدانی را به هیچکس نباید بگویی؛ متوجهی؟ این آزمایش محرمانهست. یعنی در همهی دنیا فقط من و تو میدانیم که من اینجا چه کار میکنم…
لیلی سرش را تکان میدهد.
کارم تقریبا تمام شده. یک برش عرضی روی سطح شکم گربه ایجاد میکنم و جنینها را بیرون میکشم.
یک کلاف در هم تنیدهی خیس.
بعداً به آنها رسیدگی خواهم کرد. حالا وقت بخیه زدن است. بخیه میزنم. یکی از پاهای گربه حرکت میکند. امکان ندارد. حتماً خیال کردهام.
اول باید شوک بدهم و از لیلی میخواهم اکسیژن را روی صورت گربه بگذارد.
درست است. درست است. دستگاه الکتروکاردیوگراف نبض را نشان میدهد.
موفق شدهام. نفسم در سینه حبس میشود. موفق شدهام؟ دست روی صورت گربه میگذارم.
چشمهای گربه باز میشود. سبز کمرنگ و مات. یک لایهی کدر روی چشمهایش نقش بسته. با چشمهای مردگان نگاهم میکند، اما زنده است. چشمهایش… گمانم به مرور زمان خوب خواهد شد.
به لیلی نگاه میکنم تا مطمئن شوم خیال برم نداشته. نفسم در سینه تنگ است.
موفق شدهام.
لیلی با خوشحالی به چیزی که قبلا یک کلاف خیس جنین گربه بود اشاره میکند: «ببین!»
کلاف حرکت میکند… یا نه… بچه گربهها یک به یک از جا بلند میشوند.
اما امکان ندارد. من هنوز برای آنها کاری نکردهام. لیلی با صدایی هیجانزده جیغ میزند: «چون مادرشان را زنده کردهای.»
آه خدای من. درست میگوید. مادر به بچه زندگی میبخشد. اگر لیلا مانده بود، فرید هم زنده میماند.
حالا شک ندارم موفق شدهام. بچهگربهها دور مادر جمع میشوند و از سینههایش شیر مینوشند.
گربهی ماده با چشمان مات نگاهم میکند.
میگویم موفق شدی. تقریبا فریاد میزنم. اما حواسم جمع است که همسایهها نباید بشنوند.
– «توانستم. حالا هم تو زندهای و هم بچههایت. دیدی؟ به قولم عمل کردهام.»
به خاطر میآورم که دوربین تمام این پروسهی شگفت انگیز را ثبت کرده. رو به دوربین نگاه کرده و میخندم.
میخندم. آن قدر خوشحالم که نمیتوانم جملههای درست را پیدا کنم.
با دست به گربه و تولههایش اشاره میکنم: « میبینید؟ میبینید؟ اگر اخراجم نکرده بودید… آه! خدای من. فقط تماشا کنید. که من دیوانهام؟ اگر من دیوانه باشم شما بگویید… این چطوری ممکن است؟»
باز هم رو به دوربین حرف میزنم اما آنقدر هیجانزدهام که تمام جملات خودم را نمیشنوم. دست روی شانه لیلی میگذارم و از او میخواهم برای دوربین دست تکان بدهد.
او تنها یار و همدم من بوده است.
– «میشنوید؟ یک بچهی ۸ ساله… از همهی شما بیشتر میداند. از همهی شما… مگر نه لیلی؟ بگو چه طور زنده شدند. نشانشان بده… نشانشان بده….»
لیلی بچه گربه ای در آغوش دارد و به من میگوید: «این یکی مال من باشد؟»
– «لیلی جان. نمیتوانی بچه را از مادرش جدا کنی وگرنه میمیرد. اما میتوانی همهشان را ببری. الان نه. الان باید استراحت کند. الان من هم باید استراحت کنم. میخواهم بروم بخوابم. تو هم برو خانه. مادر و پدرت نگران میشوند.»
– «فقط یک کم دیگر بمانم با بچه ها بازی کنم؟»
– «بمان. من میروم بخوابم. بعداً خودت در خانه را ببند. و حواست باشد به هیچکس هیچچیز نگویی.»
باورم نمیشود که موفق شدهام. آنقدر خوشحالم که میخواهم به پیمان زنگ بزنم و فریاد بزنم که خودش را برساند تا به چشم خودش ببیند آزمایشهایم چطور پیش رفتهاند. که من دیوانهام؟
قیافههایتان دیدنی خواهد بود.
پیش از اینکه بخوابم فیلم دوربین را خارج میکنم. باید بگذارم یک جای امن.
تا روز جلسهی نظام پزشکی هیچکس نباید این را ببیند.
گربهها هم تا آن روز در خانهام میمانند. باید برای گربه اسم انتخاب کنم. معروفترین گربهی تاریخ خواهد شد.
بعد به اینها فکر خواهم کرد.
الان میخواهم بخوابم. بعد از نمیدانم چند وقت گرسنهام. باید چیزی بخورم.
۹
از خواب که بیدار میشوم لیلی رفته است. برای گربهها در اتاق غذا میگذارم. به گربهی ماده قول میدهم برایش به زودی اسمی انتخاب خواهم کرد.
پیمان چند بار با تلفنم تماس گرفته. نمیدانم چه ساعتی از روز است. باید صبح باشد.
پیغامگیر را روشن میکنم. آه درست است. کمیتهی بررسی صلاحیت امروز است.
چه به موقع.
پیمان میگوید میخواهد بیاید دنبالم.
تا پریروز چشم دیدنش را نداشتم، اما حالا که موفق شدهام، هیچ چیز در دنیا برایم آنقدر اهمیت ندارد که اعصابم را ناراحت کند.
به او میگویم هرکاری دلت میخواهد بکن.
خودم به سرعت آماده میشوم. موهایم را شانه میزنم. ادکلنم کجاست؟
تمام مدارک، پروندههای پیشین و آزمایشهایم را در کیف میگذارم. از همه مهمتر نواری که ضبط کردهام. سند و گواه موفقیتم.
نمیتوانم جلوی خندیدنم را بگیرم.
در خانه را که باز میکنم به زن همسایه برخورد میکنم. یک جوری نگاهم میکند انگار ممکن است بخواهم به او حمله کنم. کمی عقب عقب میرود.
امروز به زن همسایه اهمیت نمیدهم. حتی به او لبخند میزنم. جواب لبخندم را نمیدهد.
– «حال شما چطور است خانم؟»
اولین بار است که حال او را میپرسم.
سر تا پایم را با چشمان همیشه شکاکش برانداز میکند و با تردید میگوید: «امروز خلق خوشی دارید آقای دکتر.»
بله. خلق خوشی دارم.
– امروز باید برای یک سری کار اداری به بیمارستان بروم و بعد به سر کار باز میگردم.
لبخند زده و سرش را تکان میدهد. از چشمهایش پیداست هنوز از من میترسد. نمیدانم چرا.
بعید نیست پیمان و دیگران به او گفته باشند که یک دیوانهی خطرناکم.
دیروز بزرگترین روز زندگیام بود اما امروز روزی است که همه چیز را به جهان نشان خواهم داد.
امروز خودم را ثابت خواهم کرد.
۱۰
ماشین پیمان از راه میرسد. با او هم نمیخواهم بد برخورد کنم. حسادتشان را درک میکنم.
احتمالاً میخواسته زودتر از اینها جزئیات تحقیقاتم را با او در میان بگذارم.
حالم را میپرسد. میگویم واقعا خوبم و با لبخند سر تکان میدهد.
برخلاف من، امروز به نظر ناراحت و گرفته میرسد. البته طبیعی است. افکارش را میخوانم.
ته دلش میداند اشتباه کرده به دوست صمیمیاش خیانت کرده و امروز رو سیاه خواهد شد. اما او را خواهم بخشید. الان که به آن چه میخواستم رسیدهام، همهی آدمهای دنیا را خواهم بخشید.
پیمان دارد به آرامی حرف میزند اما من بیشتر حرفهایش را نمیشنوم. به حس شگفتانگیز دیروز فکر میکنم.
میان حرفهایش عباراتی میشنوم که قبلا هم از او شنیدهام : « اسکیزوفرنیا…. حادثهی تلخی بوده…توهم شنیداری… باید سعی کنی کنار بیایی…» و چیزهایی از این قبیل.
هیجانزدهام و حواسم یکجا جمع نمیشود.
اما از لحن و عبارتهایی که به کار میبرد متوجه میشوم موضعش تغییر نکرده. میخواهد وادارم کند بپذیرم دیوانهام. آه پیمان! خستهام میکنی. حالا دیگر مدرک دارم و همهی شما خواهید دید.
برمیگردد نگاهم میکند.
– «ببخشید اگر زیاد حرف میزنم. نگرانم»
مگر بلند گفتم؟ نکند افکارم را میخواند؟ هیچ بعید نیست. هیچ بعید نیست.
– « چه چیزی را بلند گفتی؟ الان خودت از من خواستی حرف نزنم.»
اما من حرفی نزدم. آه خدای من. فکرهایم را میخواند. نباید فکر کنم. نمیخواهم فکر کنم.
سرم را تکان میدهم. دیگر نمیخواهم نگاهش کنم. همهی اینها را میشنود. نمیدانم چطور، اما میشنود. میشنوی پیمان؟ میدانم میشنوی اما من حرف نمیزنم. خواهش میکنم از ذهن من بیرون برو.
برمیگردم و زیرچشمی نگاهش میکنم. به روبهرو خیره شده و حرف نمیزند. از چشمهایش اشک جاریست.
چرا گریه میکنی؟ به روی خودش نمیآورد که افکارم را میشنود.
برای همین بلند میپرسم: «چرا گریه میکنی؟»
چیزی نمیگوید. فقط سر تکان میدهد. بعد شروع میکند به حرف زدن و این بار میخواهم حواسم را جمع حرفهایش کنم. شاید نکتهای دستگیرم شود. البته فکرهایم را میخواند. نباید به این چیزها فکر کنم.
میخواهم فقط بشنوم. اجازه میدهم حرف هایش وارد مغزم شوند.
اینطوری دیگر فکرهای من در ذهنم نیست که بتواند بشنود و فقط حرفهای خود اوست. باید ذهنم را به جز حرفهای خود او خالی نگه دارم.
– «حتی نمیدانم چقدر از حرفهایم را متوجه میشوی. نگاهت از من دور است. دیگر به من اعتماد نداری ایرج. دیگر تو را توی چشمهایت نمیبینم.»
خدا میداند قبلا چه چیزهایی از من میدانسته.
آه نه! فکرکردن نه. قرار است فقط گوش کنم.
– «دلم برایت تنگ شده ایرج. دلم برای خودمان تنگ شده. میتوانم ببینم که به من گوش نمیدهی. شاید هم گوش میدهی. اما به من اعتماد نداری و خدای من. چرا نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم؟ تمام خاطراتی که به ذهنم میرسد کوچک و احمقانه اند. آن روزی که با لیلا در کافهتریای دانشگاه نشسته بودیم تا تولدت را جشن بگیریم یادت هست؟ لیلا فرید را حامله بود. چقدر خوشحال بودیم ایرج. اینها هیچکدام یادت هست؟ چه کار کنم تا یادت بیاید؟»
نباید فکر کنم. کلماتش وارد مغزم میشوند اما من ذهنم را به جز کلماتش خالی نگاه خواهم داشت. به کلماتش که فکر میکنم تصویرهایی در ذهنم ایجاد میشوند. اینها را او وارد سرم کرده.
مطمئن نیستم که اتفاق افتادهاند یا نه.
من و لیلا دست در دست قدم میزنیم. پیمان کنارمان راه میآید. میپرسد: دختر است یا پسر؟ لیلا میگوید نمیخواهم بدانم. من چقدر شاد و هیجانزدهام. دست لیلا را محکم فشار میدهم. برمیگردد و به من لبخند میزند. میگوید: « از پسش برمیآییم، مگر نه؟»
– بله. از پسش برمیاییم.
ناگهان متوجه میشوم از آستین لیلا خون میچکد.
– لیلا زخمی شده ای؟
نگاهش که میکنم همهی صورتش در هم شکسته است. خون از دماغ و دهنش سرازیر است. دیگر شبیه خودش نیست. هنوز راه میرویم. دستش را رها میکنم. نگاهم میکند و میگوید: «چجوری از پسش برمیآییم؟ تو ما را کشتهای. هر سه نفر ما را کشتهای.»
– کاش دست از سرم برداری پیمان. دست از سرم بردار. من دیوانه نیستم اما تو داری دیوانهام میکنی. اینها را توی ذهن من نگذار.
ظاهرا فریاد زدهام. گمانم فریاد زدهام چون پیمان ناگهان ماشین را نگه میدارد و با دست محکم شانههایم را نگه میدارد.
خودم را جمع کرده و هنوز فریاد میزنم؛ اما انگار صدای خودم را نمیشنوم. نکند صدایم را از دست دادهام؟
پیمان دست روی دهانم میگذارد و دستهایش را محکم دور من حلقه میکند.
میترسم. میخواهد مرا بکشد؟ نمیتوانم نفس بکشم. نمیتوانم نفس بکشم اما کار من نباید به اینجا ختم شود.
باید نشانشان بدهم چه چیزی کشف کردهام.
آنچنان وحشت کردهام که او را محکم به عقب هل میدهم و سرش به شیشه برخورد میکند.
دوباره بازوهایم را میگیرد و پشت سر هم تکرار میکند.
– «کاری ندارم. کاری ندارم. میخواستم آرامت کنم. میخواهم بغلت کنم. کاری ندارم.»
حلقهی دستهایش را محکمتر میکند.
– «به خاک لیلا نمیخواهم به تو آسیب برسانم.»
چشمهایم را میبندم. جملهاش را چند بار تکرار میکند، یا من چند بار میشنوم؟
پیمان نمیخواهد مرا بکشد. حالا آرامترم. چرا کنترلم را از دست دادم؟
صدای گریه میشنوم. یکی از ما با صدای بلند گریه میکند. شاید هر دویمان.
نمیدانم چقدر زمان است که یکدیگر را درآغوش گرفتهایم و او گریه میکند. یا هر دو گریه میکنیم؛ اما
میدانم دلم برای پیمان تنگ شده.
با اینکه میدانم در حقم چه کار کرده اما باز هم دلم برایش تنگ میشود.
او را میبخشم. او را بخشیدهام. از بین دیگران تنها او را بخشیده ام.
میگویم: «برای جلسه دیر میشود.»
با سر تأیید میکند و راه میافتیم. تمام طول راه دیگر حرف نمیزنیم. ذهنم یکباره چقدر خالی است.
۱۱
وارد ساختمان میشویم و از پلهها بالا میرویم. جلسه اینجا تشکیل میشود.
همهی اعضای هیئت جلسه را میشناسم. همکارانماند. متخصصان جراحی قلب. بعضی از آنها اینترنهایم بودهاند. وضعیت مضحکی است. چند نفر از همکاران روانپزشکم و سه نفر از هیئت مدیرهی نظام پزشکی که تا به حال ندیدهام.
پیمان توضیح میدهد که علت تأخیرمان این بوده که من در میانهی راه دچار حملهی سایکوتیک شدهام.
اصلاحش میکنم: «من مبتلا به سایکوز نیستم. اما این مدت فشار عصبی زیادی متحمل شدهام و برای همین گمانم دچار حملهی اضطراب شدم.»
به همکارانم لبخند میزنم. وضعیت خجالتباری است. اما خب. دلم به نوار ویدیویی که همراه دارم گرم است.
مدرک مستندی بر اینکه عقلم را از دست ندادهام.
نمیخواهم با کسی حرف بزنم. بعد از حملهی اضطرابی که داشتم زیادی خستهام.
آخر جلسه ویدئو و مدارک را به آنها نشان خواهم داد.
فعلا میگذارم حرفهایشان را بزنند.
یک به یک شروع به صحبت میکنند.
«طبق ماده ۳۴ آییننامهی انتظامی رسیدگی به تخلفات و قصور پزشکی این جلسه باید برای بررسی صلاحیت طبابت شما برگزار شود. متوجهید چرا اینجا هستید؟»
– بله.
– «آیا میدانید مرتکب چه قصوری شده اید؟»
– قصوری نیست. سوءبرداشت شده.
حس میکنم زبانم در دهانم سنگین است. در صندلی فرورفته ام و سعی میکنم حواسم را متمرکز کنم.
بعضی کلمات را میشنوم اما معنی ندارند.
– « گزارشهای اخیری که از نحوهی عملکرد شما داریم اشارههای مکرری به حواسپرتی و خطاهای کوچک دارند، اما پروندهای که برای آن خواسته شدهاید پروندهی پسربچهی یازده ساله، ایلیا کریمی است. شما به جای حفرهی بین بطنی، دریچهی ریوی را بستهاید که بعد از سه ساعت به مرگ بیمار منجر شده.
در گزارش آمده که وقتی از مرگ بیمار مطلع شدید اصرار کردهاید که اجازهی بازگشایی مجدد قفسه سینه داده شود تا بتوانید خطای خود را اصلاح کنید. این درخواست غیرمنطقی شما سه ساعت پس از اکسپایر شدن بیمار بوده. آقای دکتر بخشی، متوجه صحبتهایم میشوید؟»
– بله.
– «ما اینجا منتظر شنیدن توضیحات شما هستیم.»
صدای خودم را از فاصله ای دور میشنوم. حس میکنم زبانم سنگین و سنگینتر میشود.
چقدر حرف زدن برایم سخت است.
– « بله اون بیمار… اون پسر… فوت کرد. اما من هیچوقت… شما من را میشناسید… همه تان… من بیست سال است که به عنوان جراح کار میکنم… هیچوقت هیچ دریچهای را اشتباه نبستهام. البته چرا، یکبار وقتی که کودک بودم؛ اما اینها مال امروز و دیروز و این چند وقت نیست… ریشههای طولانی دارد. مثل یک درخت قدیمی. ریشهها، متوجهید؟ انگار که همین دیروز بود. به هرحال شما من را برای چیز دیگری خواسته بودید، چون برایم پروندهسازی کردهاند و میخواهند نتیجه تحقیقاتم را بدزدند. من میتوانستم آن پسر را زنده کنم اگر به خاطر حسادت… به خاطر حسادت و …»
ذهنم دوباره خالیست.
چهرهی افراد حاضر را میبینم و انگار در تن خودم نیستم. از جای دیگری ناظر همه چیزم.
«درست است که همسر و فرزندتان را پنج سال پیش در یک سانحهی رانندگی از دست دادهاید؟»
– بله.
« و راننده شما بوده اید؟»
– بله
حواسم کمی متمرکزتر شده. متوجهم که میخواهند نتیجهگیری کنند. شاید وقتِ نشاندادنِ ویدئو رسیده است.
دوتا از همکاران روانپزشکم زیر لب حرف میزنند. «تشخیص همان است.. .بله… اسکیزوفرنیای پارانویید.»
خندهام میگیرد. شروع میکنم به خندیدن و دیگر نمیتوانم متوقفش کنم تا نفسم بند میآید.
حالا وقتش است.
از جا بلند میشوم و سعی میکنم تعادلم را حفظ کنم. نوار ویدئویی را به پیمان میدهم و میگویم آن را پخش کند.
تعلل میکند.
– «این چیست؟»
– نتیجه ی آزمایشهایم…که ببینید من دیوانه نیستم. که ببینید…
چند نفر از جمع آه میکشند.
چرا مقاومت میکنند؟ میخواهم بزرگترین کشف بشر را نشانشان بدهم. اصرار میکنم.
پیمان نوار ویدئویی را پخش میکند. اکراه جمع را در تماشا کردنش احساس میکنم.
البته که دوست ندارند ببینند. همه دلشان میخواست جای من بودند. ایرادی ندارد. صندلیها را نزدیک میکنیم و فیلم پخش میشود.
۱۲
همین اول کار متوجه میشوم چیزی در مورد فیلم خیلی اشتباه است.
این مرد شبیه من است. با صدای من حرف میزند. با چهرهی من. و بله این همان اتاق کوچک… همان آزمایشگاه شخصی خودم است.
روی تصویر دقیقتر میشوم. این مرد… خودم را میبینم که دور اتاق راه میرود. حرف میزند. اما لیلی کجاست؟
آه، حتما کسی او را از ویدئو حذف کرده تا مرا مسخره کند. اما چه کسی به این فیلم دسترسی داشته؟
خدای من! به خانه ام راه پیدا کردهاند؟ زن همسایه؟
هر لحظه عصبیتر میشوم. چند نفر از من میخواهند آرام باشم. آرام باشم؟ یک نفر دارد تمام زندگیام را ویران میکند. چطور نمیفهمند؟ اما باید آرام باشم.
فیلم را جلو میبرم تا به آخر جراحی برسم.
باید نتیجهی نهایی را نشانشان بدهم.
چیزی که میبینم را نمیتوانم باور کنم. این مرد، این مرد که منم، رو به دوربین فریاد میزند که موفق شده است، و شروع میکند به خندیدن. و یکسری حرفهای دیگر میزند. بله این منم. نمیتواند کس دیگری باشد.
صدای من. صورت من.
روی میز فلزی جراحی جنازهی از هم پاشیدهی یک گربه افتاده است.
پلکهایش را برداشتهاند. یا برداشتهام؟ و چشمهای بی روح کدرش به بالا نگاه میکنند.
یک تودهی خیس و مچاله شدهی جنین گربه روی تخت فلزی است که آن مرد… من… با خوشحالی نگاهش میکند و میگوید موفق شده است. این منم؟ این نمیتواند من باشد.
میگوید آرام باش. آرام باشم؟ به هیچ کدامتان اعتماد ندارم. همه چیز را ساختهاید. حتی همین فیلم را. من دیوانه نیستم. من دیوانه نیستم.
فریاد میزنم و لپتاپ را از روی میز پرتاب میکنم. رو به پیمان التماس میکنم. «خواهش میکنم. نباید این کار را با من بکنید.»
حق ندارند این کار را با من بکنند. این کار تمام زندگی من است. من راهش را پیدا کرده ام.
لیلا و فرید را برمیگردانم. آن پسر هم. آن پسر هم.
فریاد میزنم و پیمان و چند نفر دیگر به سمتم میآیند.
شک ندارم کارم تمام است. صدایشان را میشنوم.
حالا میخواهند مرا بکشند.
یک نفر مرا محکم نگه میدارد و احساس میکنم الان خفه میشوم. آستینم را بالا میزنند. صدایی در جواب به دیگری میگوید: «هالوپریدول…آستینش را بالاتر بزن.»
اینطوری؟ مرگ من همین است؟ قرار است مسمومم کنند؟ میخندم. یا گریه میکنم؟ هردو.
همه چیز پیش چشمم تار میشود. صداها دور و محو میشوند. دارم میمیرم؟ دارم میمیرم.
۱۳
سروصداهای اطراف را میشنوم. نمیتوانم چشمهایم را باز کنم.
آدمها حرف میزنند. صداهای آشنا. نمیدانم کجا هستم. زندهام؟ نمیدانم وجود دارم یا نه. صداهای آشنا واضحتر میشوند.
بوی تعفن و ماندگی احساس میکنم. حتماً زندهام.
– «جسدش را بگذار توی این کیسه. آه خدای من، بچههایش را هم.»
– «چه بوی وحشتناکی!»
– «زودتر ببرش بیرون. الان بالا میآورم.»
دربارهی من حرف میزنند؟ اما من هنوز زندهام. من هنوز زندهام. موفق میشوم پلک بزنم. همه چیز تار است. زیر لب زمزمه میکنم که هنوز زندهام.
– «الان بیدار میشود پیمان.»
یک نفر دستش را روی سرم میگذارد. «صدای من را میشنوی؟ سلام.»
– میشنوم.
– «خوبه.»
– «من هنوز زندهام.»
صدای خودم را به زحمت میشنوم.
چهره و صدای پیمان واضحتر میشود. تأیید میکند که زنده هستم. اطراف کمکم واضح تر میشود. کجا هستم؟
در خانهی خودم. روی مبل دراز کشیدهام و پیمان بالای سرم ایستاده.
این چند نفر دیگر را هم میشناسم. میدانم همکار بودهایم اما اسمشان را به خاطر نمیآورم.
یک نفر دور صورتش شال پیچیده و زبالهها را بیرون میبرد.
چه بوی تعفنی.
سعی میکنم بنشینم و خاطرات ناگهان به سرعت هجوم میآورند.
آزمایشگاه کوچکم. لیلی. گربهها. کمیتهی بررسی صلاحیت. چه اتفاقی افتاده؟ آه، آن نوار ویدئویی. خدای من.
دست پیمان را چنگ میزنم.
– «آن فیلم… واقعاً من بودم. به من راستش را بگو. راستش را بگو. ساختگی نیست؛ مگر نه؟ آن مرد خودم… خود من بودم؛ مگر نه؟»
پیمان به آرامی به نشانهی تأیید سر تکان میدهد. پس واقعاً دیوانه شدهام.
– که اینطور.
پیمان کنار من مینشیند و به گمانم سعی دارد حالم را بهتر کند. میگوید باید مدتی در بخش روانپزشکی بستری شوم و بعد همه چیز بهتر میشود.
اما من ناراحت نیستم. در واقع چیزی احساس نمیکنم. یکباره خیلی کرخت شدهام.
شاید به خاطر دارویی است که دادهاند. نمیتواند سم بوده باشد، چون هنوز زندهام. شاید هم اثرش را بعداً بگذارد.
چقدر خستهام. لابد راست میگویند. به هرحال چیزی هم برای از دست دادن ندارم.
از جا بلند میشوم.
میپرسد: «کجا؟»
میگویم: میخواهم وسایلم را جمع کنم.
چیز زیادی احتیاج ندارم. تعدادی لباس و یک عکس سه نفره از چند سال پیش. زمانی که هنوز بودیم.
نمیخواهم به آزمایش و تحقیقات و هیچ چیز دیگری فکر کنم. بیش از حد خستهام.
به چشمهای خندان لیلا، فرید و خودم در عکس نگاه میکنم. آنها هم متقابلاً نگاهم میکنند. از سالهای خیلی دور.
من که هستم؟ مرد خندان درون عکس شبیهم نیست. تصویر درون آینه هم. و آن مرد دیوانهای که رو به دوربین فریاد میکشید.
هیچکدام شبیه من نیست. خودم را نمیشناسم اما اهمیتی ندارد. تنها کاری که باید بکنم همین است. وسایلم را بردارم و به تیمارستان بروم.
از فکرش خندهام میگیرد.
پیمان میگوید مرا میرساند. مخالفتی نمیکنم. یک سری چیزهای دیگر هم میگوید که گوش نمیدهم.
از پله ها که پایین میرویم زن همسایه را میبینم که لای در را باز کرده و نگاه میکند. برای اولین بار فامیلش را به خاطر میآورم: آسایش.
به این فکر میکنم که نام فامیلیاش چه تضاد احمقانهای با شخصیتش دارد.
میخندم.
برای شاید آخرین بار نگاهش میکنم. دماغ قوز کرده. چشمهای کوچک. روسریای که محکم دور چانهاش گره میزند. چهقدر نگاهش وحشتزده است.
– بله خانم آسایش. درست فکر میکنید. دیوانه شدهام. حداقل اینطور میگویند. مطمئنم شما هم موافقید. اما نگران نباشید. میترسید نیمهشب راه به خانهتان پیدا کنم و شما را بکشم؟ اینطور نخواهد شد.
من از آن نوع دیوانهها نیستم. خیالتان راحت باشد. بابت همه چیز متأسفم.
قبل از این که چیزی بگوید از پلهها پایین میروم و پیمان هم پشت سرم میآید.
نمیدانم کجای مسیر هستیم. چشم هایم را بستهام و به موسیقیای که پیمان گذاشته گوش میدهم.
اینجا بر تخته سنگ
پشت سرم نارنجزار
رو در رو دریا مرا میخواند
سرگردان نگاه میکنم
لبخند میزنم. چه حس آشنایی.
می آیم، می روم
آنگاه در مییابم که همه چیز
یکسان است و با این حال نیست
نمیدانم چه کسی هستم. مردی بدون گذشته و آینده؟ نه، قطعا گذشتهای داشتهام. اما این صدا و موسیقی برایم از آن چه بودهام، از آن چه هستم، آشناتر است.
سپید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاهجامهام با موی سپید
– «این آهنگ موردعلاقهی لیلا بود.»
صدای خودم این را میگوید.
پیمان میگوید «متأسفم. میخواهی عوضش کنم؟»
نه، معلوم است که نمیخواهم.
میآیم، میروم
میاندیشم که شاید خواب بودهام
میاندیشم که شاید خواب دیدهام
عطر برگهای نارنج چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا میخواند
میاندیشم که شاید خواب بوده ام
صدای ظریفی میپرسد :«اسم این آهنگ چیست؟»
لیلی است. کنارم نشسته. دیگر جا نمیخورم.
به او میگویم: «خواب در بیداری.»
پیمان به من نگاه میکند و به علامت تأیید سر تکان میدهد: « آهنگ خواب در بیداری فرهاد است.»
لیلی میگوید: «چه قشنگ.»
میگویم «بله. اسم زیباییست.»
– «چی؟» پیمان آینه اش را تنظیم میکند که مرا بهتر ببیند. حرفم را نشنیده. یا متوجه نشده.
تکرار میکنم: «گفتم خواب در بیداری لفظ زیبایی است. »
– «برای آهنگ؟»
– «نه. برای جنون»
پیمان دیگر چیزی نمیگوید. لیلی سرش را به بازویم تکیه میدهد و به بیرون از پنجره اشاره میکند، به جهان زندهی متحرک. به همهی کسانی که راه میروند و نفس میکشند.
بله لیلی. من هم همهی این ها را میبینم اما قلبم خالیست. گمان نمیکنم دیگر زنده باشم لیلی. تو زندهای؟
به پیمان میگویم آهنگ را دوباره پخش کند. برای بقیهی زمان نفس کشیدنم برنامه ای ندارم.
میخواهم به تنها آوای آشنای جهان گوش بدهم. صدایی که میشناسم. برایم تکرار میکند و به زمزمه با او تکرار میکنم:
میاندیشم که شاید خواب بودهام
میاندیشم که شاید خواب دیدهامش