پیرمرد که نقش زمین میشود، من اولین نفریام که بالای سرش میرسم. جمعیت بلافاصله دورمان حلقه میزند. زن و مرد هیاهوکنان از سر و کول هم بالا میروند تا پیرمرد بیهوش را نظاره کنند.
داد میزنم: «چه خبرتان است؟ خلوت کنید هوا بهش برسد.» فریادم راه به جایی نمیبرد. کسی به حرف یک مأمور مترو که وظیفهای جز راهنمایی مسافرانِ سرگردان ندارد، وقعی نمیگذارد. مرد میانسالی که به ریش و موی مرتبش میخورد آدم حسابی باشد، میگوید: «ممکن است حملهی قلبی باشد. باید برسانیدش بیمارستان.»
سعی میکنم با بیسیم تماس بگیرم و وضعیت را گزارش کنم. اما کسی جواب نمیدهد. امروز شیفت کامشاد است. میدانم کامشاد معمولاً توی اتاق کنترل بند نمیشود. برای همین چارهای ندارم، جز اینکه پیرمرد را کول بگیرم و ببرم. مرد میانسال کمک میکند تا پیرمرد را روی پشتم سوار کنم. بعد هم جمعیت را به عقب هُل میدهد تا راه برای رفتنم باز شود.
شانس آوردهام که پیرمرد لاغر و نحیف است. بوی عرق میدهد. اما من به عنوان مأمور موظفم هر کاری از دستم برمیآید برای نجاتش انجام بدهم. با سراعت از پلّهبرقی بالا میروم و خودم را به سالن اصلی میرسانم. زنان و مردانی که به خیال آغاز یک روز معمولی دیگر قدم به سالن مترو گذاشتهاند، حالا با دیدن من میایستند و نگاه میکنند. چندتایی موبایلبهدست دارند عکس و فیلم میگیرند.
مأمورهای گیت ورودی تا چشمشان به من میافتد با عجله به کمکم میآیند.
عیسی میپرسد: «چی شده امیری؟ مرده؟» در حالی که سعی میکنم بازوهای پیرمرد را محکم نگه دارم میگویم: «نمیدانم. یکهو افتاد زمین.» با عیسی به اتاق کنترل میرویم. توی راه چند بار بیسیم میزند. اما بیفایده است. میگویم: «معلوم نیست کدام گوری رفته این کامشاد. باید گزارشش را بدهیم.»
سر پیرمرد از روی شانهام پایین افتاده و با هر قدم مثل گوی به چپ و راست پرتاب میشود. تلاش میکنم تا جایی که ممکن است صورتم را از تماس با پوست عرقکردهی پیرمرد دور نگه دارم. عیسی میگوید: «اگر خسته شدهای بگذار من بیارماش.» با تکان دادن سر حرفش را تأیید میکنم. پیرمرد را روی زمین میخوابانم و از نو بلندش میکنم و میگذارماش روی کول عیسی. احساس سبکی میکنم. چندبار نفس عمیق میکشم و پیشاپیش راه میافتم سمت اتاق کنترل.
کامشاد لمیده بر صندلی چرخان اتاق کنترل، روبهروی مانیتورها، به خواب رفته است.
داد میزنم: «این چه وقت خواب است، مرد حسابی؟»
کامشاد از خواب میپرد و هاج و واج دور و برش را نگاه میکند. عیسی پیرمرد را روی میز وسط اتاق میخواباند و میگوید: «حالش بهم خورده. زنگ بزن اورژانس.» کامشاد پس کلهاش را میخاراند و میگوید: «چرا این را آوردهاید اینجا؟ اگر اتفاقی برایش بیفتد کی مسئولیتش را قبول میکند؟» میگویم: «زود زنگ بزن بیایند به دادش برسند.» کامشاد هنوز به پیرمرد نگاه میکند: «زنده است؟»
عیسی سرش را به سینهی پیرمرد میچسباند. کمی مکث میکند و میگوید: «صدا نمیآید.» کامشاد یک آینهی کوچک از جیب کتش درمیآورد و میدهد دست عیسی: «تنفساش را چک کن.» دست لرزان عیسی آینه را مقابل بینی و دهان پیرمرد نگه میدارد. صدای کوبش تِرَن میپیچد توی اتاق.
کامشاد به من میگوید: «جیبهاش را بگرد ببین نشانهای از کس و کارش پیدا میکنی.» به جز یک دسته کلید و یک کارت مترو چیزی عایدم نمیشود. در حالی که کلیدهای دستهکلید را نگاه میکنم، صدای عیسی را میشنوم که میگوید: «نفس هم نمیکشد.»
آینه را از دستش میگیرم و توی نور چراغ با دقت وراندازش میکنم. اثری از بخار نمیبینم. کامشاد پوفهی نفسش را بیرون میدهد و میگوید: «فاااتحه…»
عیسی که متوجه شده پیرمرد مرده، سعی میکند از او فاصله بگیرد. به کامشاد میگوید: «خب زنگ بزن بیایند جمعش کنند.» کامشاد دست به تلفن میشود. قدمزنان میروم تا انتهای اتاق. روبهروی آینهی قدی که میایستم متوجه لکهی روی سینهی پیراهنم میشوم. هنوز تازه است. تیز فهم میکنم ردّ آب دهان پیرمرد باید باشد. تمام بدنم مورمور میشود.
کامشاد با کسی که آنطرف خط است جرّوبحث میکند. چیزهایی میگوید و بعد گوشی تلفن را میکوبد روی میز: «نمیخواهند برای یک مرده آمبولانس بفرستند.»
«یعنی چی که نمیخواهند؟ پس ما این را چه کارش کنیم؟ همینجا دفنش کنیم؟» این را عیسی میپرسد.
دکمههای میانی پیراهن کامشاد باز شده و شکم پشمالویش نمایان است: «میگویند خودتان یک جوری بیاوریدش.» عیسی با عصبانیت میگوید: «یعنی چه؟ مگر ما نعشکشیم؟» کامشاد نگاهم میکند و سر تکان میدهد: «چارهای نداریم امیری. نمیتوانیم همینجور ولش کنیم.» میگویم: «من میبرماش.» کامشاد سوییچ ماشینش را از جیبش درمیآورد و میاندازد طرفم: «دمت گرم امیری. جبران میکنم.»
پیرمرد را روی کول میاندازم و از اتاق میزنم بیرون. رفتنا صدای کامشاد را میشنوم که می-گوید: «این را که رساندی برو خانه استراحت کن. برایت مرخصی رد میکنم.»
پیرمرد حالا به وضوح سنگینتر از قبل شده است. ناچارم هر از گاه گوشهای بنشینم و نفسی تازه کنم. مردمی که از کنارم رد میشوند سرتاپا براندازم میکنند و بعد به سرعت رو میگرداند.
پلّههای خروجی را بالا میروم و وارد خیابان میشوم. تا پارکینگ کمتر از صد متر فاصله است. دستهای لاغر و استخوانی پیرمرد به طرز عجیبی بدقلقی میکنند. هیچجوری نمیتوانم نگهشان دارم. مجبور میشوم جسد را کنار پیاده رو بیندازم و سر و تهش کنم. چند نفری ایستادهاند و نگاهم میکنند. اما هیچکدام برای کمک نزدیک نمیآیند. بعدِ کلّی ور رفتن با پیکر شل و ول پیرمرد، سرانجام موفق میشوم روی شانههایم جاگیرش کنم؛ مثل یک گونی سیبزمینی.
شیب تند ورودی پارکینگ را پایین میروم و پراید سفیدرنگ کامشاد را پیدا میکنم. جسد را روی زمین میگذارم تا نفسی تازه کنم. نمیدانم این خیسی لزج که روی شانههام حس میکنم، عرق خودم است یا عرق پیرمرد. دکمههای پیراهنم را باز میکنم و همانطور که بالای سر جسد ایستادهام، خودم را باد میزنم. مردی که ماشینش دندهبهدندهی ماشین کامشاد است، با دیدن این صحنه ترس برش میدارد. تا میآیم برایش توضیح بدهم، سوار ماشینش میشود و به سرعت از پارکینگ بیرون میرود. باید قبل از اینکه دیگران هم جسد را ببینند، بیندازمش توی ماشین. در عقبی را باز میکنم و جسد را تاق باز میخوابانم روی صندلیها. اما درست در لحظهای که فکر میکنم همه چیز دارد خوب پیش میرود، متوجه میشوم پای پیرمرد از مچ به پایین مانع بسته شدن در میشود. هر کاری میکنم نمیتوانم پاهای سیخشده جسد را خم کنم. ناچار در صندوق عقب را باز میکنم و پیرمرد را داخلش جا میدهم.
بیرون رفتنا از پارکینگ چشمم به پاکت وینستون لایت میافتد روی داشبورد. یک نخ در میآورم و با فندک ماشین روشن میکنم. هنوز کام اول را نگرفتهام که صدای زنگ موبایلم بلند میشود. سپیده است. تازه یادم میافتد که امروز دوشنبه است و طبق روال دوشنبهها بنا بوده سپیده را توی ایستگاه ملاقات کنم.
«الو. سپیده. کجایی؟»
«سر جای همیشگی. نشستهام روی نیمکت.»
برایش توضیح میدهم که کاری پیش آمده و ناچار شدهام با ماشین یکی از همکارها بیایم بیرون از ایستگاه. سپیده ذوقزده میگوید: «یعنی الان ماشین داری؟» تیز فهم میکنم منظورش چیست. میگویم: «گفتم که، کار دارم.» اما سپیده این حرفها به گوشش نمیرود. خندخندان میگوید: «من مزاحم کارت نمیشوم. فقط میخواهم کنارت باشم.» میگویم: «خیلی خب. سوار ترن بشو بیا یک ایستگاه بالاتر. جلوی ایستگاه میبینمت.»
اینکه پیرمرد را یک ساعت دیرتر یا یک ساعت زودتر به بیمارستان برسانم، برایش توفیری ندارد. اما همین یک ساعت برای من و سپیده خیلی اهمیت دارد. سیگار را نصفه از پنجره بیرون میاندازم و پیچ ضبط را میگردانم. صدای موسیقی میپیچد توی ماشین.
سپیده با مانتوی زرد و کولهی قرمز ایستاده جلوی ایستگاه. چشمش به من که میافتد میخندد و دست تکان میدهد. دواندوان میآید سوار ماشین میشود: «کاش این ماشین خودمان بود.» نگاه چشمهاش میکنم که انگار از همیشه روشنترند: «از این بهترش را برایت میخرم.» سپیده کولهاش را توی بغل میگیرد و نفس عمیق میکشد: «کاش الان یکراست میرفتیم شمال.» بعد طوری که انگار بخواهد جدی نبودن حرفش را ثابت کند، قهقهه میزند و میپرسد: «خب، تا کی وقت داری؟» میگویم: «یک کاری هست که باید زودتر ردیفش کنم.» میخندد و چشمک میزند: «پس برویم ردیفش کنیم.»
نمیتوانم فعلاً چیزی از جنازه بگویم. سپیده خیلی ترسو است. اگر بفهمد توی صندوق عقب ماشینی که نشسته، یک مرده خوابیده، ممکن است کار احمقانهای بکند.
سپیده همراه موسیقی میخواند و سرش را تکان میدهد. احساس خوبی ندارم از این وضعیت. به نظرم میآید هم به سپیده خیانت کردهام، هم به پیرمرد بینوای توی صندوق. یکهو از دهانم می-پرد: «امروز توی ایستگاه یک نفر مُرد؛ یک پیرمرد.»
سپیده سرش را میچرخاند و نگاهم میکند. به نظر نمیرسد چندان جا خورده باشد. میگوید: «در طول روز خیلیها خیلی جاها میافتند میمیرند.» به نظرم این حرف سپیده بیاحترامی به پیرمرد است. نمیدانم به عنوان کسی که آن جسد را مدتی روی دوش حمل کرده، باید بهم بربخورد یا نه.
میگویم: «ولی مرگ در مترو یکی از بدترین مرگهاست. تا جنازه را از آن پایین بیاورند بیرون و برسانند به بیمارستان کلّی دنگ و فنگ دارد.» سپیده بدون اینکه نگاهم کند میگوید: «راستی، نگفتی کجا کار داری.» میگویم: «بیمارستان.»
اخمهایش را درهم میکشد میگوید: «خیلی بیمزهای.» میگویم: «به جان تو راست میگویم.»
میچرخد پشت سرش را نگاه میکند؛ انگار شستش خبردار شد: «یعنی توی همین ماشین؟» میگویم: «چارهی دیگری نداشتم. از این گذشته، وظایف ما شامل این چیزها هم میشود.» سپیده تیز نگاهم میکند: «نگه دار. میخواهم پیاده شوم.»
«دیوانهبازی درنیار دختر. آزاری که ندارد. میرسانیمش بیمارستان و خلاص.»
در گیر و دار جروبحث با سپیدهام که صدای زنگ موبایلم بلند میشود. کامشاد است: «الو، امیری، کجایی؟»
«کجا میخواستی باشم؟ دارم میروم بیمارستان.»
«لازم نیست بروی بیمارستان. برش گردان ایستگاه. دستور رئیس است. فهمیدی چه گفتم؟ الو…»
سپیده پاهایش را توی شکمش جمع کرده و از پنجره زل زده به بیرون. میگویم: «باید برگردیم ایستگاه.» جواب نمیدهد. میگویم: «میخواهی یک جایی پیادهات کنم؟» سر بالا میاندازد و می-گوید: «نچ.» میگویم: «پس چه؟»
«میخواهم ببینمش؟»
«چی را میخواهی ببینی؟ جسد یک پیرمرد زپرتی که دیدن ندارد.»
سپیده جفت پایش را توی یک کفش کرده و هیچ جوری راضی نمیشود. ناچار کناری توقف میکنم و میروم در صندوق عقب را باز میکنم: «بفرما. هر چه میخواهی نگاهش کن.» سپیده همانطور که کولهاش را توی بغل گرفته سر میکشد توی صندوق: «طفلک چه قیافهی مظلومی دارد.»
میگویم: «نه به آن ترسیدنت، نه به این همدردی کردنت.» اخم میکند. میگویم: «حالا دیگر سوار شو رویم. همین حالا هم کلّی دیر کردهایم.» صندوق عقب را میبندم و برمیگردم توی ماشین. یک نخ سیگار آتش میکنم میدهم دست سپیده: «بیا، بکش روشن شوی.» لحظهای بعد دود از لبهای سپیده جدا میشود و من سوییچ را میچرخانم. ماشین صدایی میکند اما روشن نمیشود. دوباره و چندباره این کار را میکنم. فایده ندارد. زیر لب به کامشاد و ماشینش فحش میدهم. میگویم: «نمیدانم چه مرگش شده. روشن نمیشود.» سپیده بیخیال میگوید: «خب میتوانیم با مترو برگردیم.»
از نو جسد را روی کول میاندازم و پابهپای سپیده راه میافتیم توی خیابان. نزدیکترین ایستگاه مترو یک چهارراه پایینتر است.
در همین یکی-دو ساعت جسد پیرمرد کاملاً سرد شده است. بوی نامطبوعی هم گرفته که احتمالاً به خاطر ماندن در صندوق عقب است. سپیده میگوید: «یکی از کفشهاش دارد از پاش درمیآید.» میگویم: «خب به درک. مرده کفش میخواهد چه کار؟» سپیده بیتوجه به حرفم خم میشود و پای پیرمرد را داخل کفش فرو میکند. زنی رهگذر که این صحنه را دیده میگوید: «آب قندش بدهید. حتماً فشارش افتاده.»
سپیده میگوید: « نه خانم. مرده.»
زن رهگذر با شنیدن این جمله جیغ خفهای میکشد و دواندوان دور میشود. میگویم: «لازم نیست برای همه توضیح بدهی. شر میشود برامان.»
سپیده کولهاش را روی دوش میاندازد و خیلی ساده میگوید: «باشه.» لبخندش مرا هم به خنده میاندازد. سنگینی نعش را از این شانه به آن شانه میدهم و میگویم: «این هم کولهپشتی من است. نگاه.» مثل بچّهمدرسهایها که موقع راه رفتن کوله را اینور و آنور میچرخانند، جنازه را تکانتکان میدهم. سپیده میخندد: «نکن. میاندازی بدبخت را.»
ورودی ایستگاه غلغله است. داد میزنم: «خلوت کنید. مریض اورژانسی است.» مردم، حیرتزده، راه باز میکنند. پلّهها را پایین میرویم و وارد راهرو میشویم و از آنجا میپیچیم به سالن اصلی. مأمور گیت یکی از بچّههای قدیمی ایستگاه خودمان است. میپرسد: «این را کجا میبری؟» میگویم: «جریانش مفصل است. بعداً برایت تعریف میکنم.»
ترن پر از مسافر است. یکی از مسافرها همین که میبیند اوضاع از چه قرار است، صندلیاش را خالی میکند تا پیرمرد را رویش جاگیر کنم. نباید کسی بو ببرد که پیرمرد مرده. طوری که دوری و بریها بفهمند رو به سپیده میگویم: «نگران نباش. پدربزرگت حالش خوب میشود.» سپیده میگوید: «میدانم.»
هیچجوری نمیتوانم جلوی خندیدنم را بگیرم. دوتایی میزنیم زیر خنده. جمعیت همه سربرگرداندهاند و نگاهمان میکنند.