ادبیات، فلسفه، سیاست

village

روستای زیم (عقرب)

حسین نوذری

بارها و بارها لحظه‌ای را تجربه کرده‌ایم که انگار پیش از این برایمان اتفاق افتاده است. لحظه‌ای که با تغییر شرایط رفته رفته استقلال خود را نسبت به آنچه در تصور ما می‌گذشته نشان می‌دهد. اما برای من، تمام مسیر سفر…

بارها و بارها لحظه‌ای را تجربه کرده‌ایم که انگار پیش از این برایمان اتفاق افتاده است. لحظه‌ای که با تغییر شرایط رفته رفته استقلال خود را نسبت به آنچه در تصور ما می‌گذشته نشان می‌دهد. اما برای من، تمام مسیر سفر در تداوم یک تکرار سپری می‌شد که به گمانم همه چیزش را از قبل دیده بودم. در نظرم گویی اقیانوسی خشکیده باشد، در هر افق کویری بی‌پایان در برابرم آغوش می‌گشود و من در تلالو خورشیدی ذبح شده سایه ساربانی را میان شترهایش می‌دیدم که آهسته رو به سرابی گداخته قدم بر می‌داشت. قدری جلو‌تر از او ایستادم، دوان دوان خود را به من رساند، دستی را که از مچش قطع شده بود بر لبه شیشه ماشین قرارداد و پیش از آنکه چیزی بگویم سراسیمه درخواستی را مطرح کرد.

– پدر جان فارسی بلدی؟

– بله بله آقا انبر دارید سلام ببخشید انبر دارید؟

– بله دارم. می‌خوام برم زیم از کدوم طرف برم؟

– نشانت می‌دم پسرم می‌شه کمکم کنی افسار شتر رو نگه داری؟

– بلد نیستم من.

– کاری نداره حیوان بیتابی می‌کنه گناه داره.

هم میلی به کمک نداشتم هم اینکه ترس از هیبت قناس شتر و غربت کویر اضطراب خاصی را در وجودم بال و پر می‌داد.

– پسرم افسار رو نگه دار

– این حیوون شیشه رو از پاش بیرون بکشی که رم می‌کنه.

– حیوون هم محبت و کمک رو می‌فهمه نترس بار اولش نیست.

سکوت کردم چون هیچ اطمینانی به تجربه ساربان نداشتم. با این حال نباید در چنین خطه بی آب و آبادی سرگردان می‌ماندم.

– روستای زیم برای چه میری؟

– میگن اونجا و آبادی‌های اطرافش تا زابل درمانگاه ندارن من اومدم اگر بشه گزارشش رو به دولت بدم

– ها بهت می‌خوره دولتی باشی. از تهران آمدی؟ سفت بگیرش و تا گفتم افسار رو ول کن.

– باشه فقط رم نکنه.

– نترس. حیوان بیقراری کرد مبادا افسار رو بکشی فورا ولش کن به امان خدا. راستی نگفتی از کجا آمدی؟

– از تهران اومدم.

– حاضری؟ یک دو سه

شتر را از رنجی که می‌برد نجات داد، و حیوان که از فرط درد و خونریزی رمیده بود با سر ضربه محکمی به من زد و بعد جفتک زنان از کف ساربان گریخت. مرد احمق که انگار نه انگار جمله قصارش در خصوص شترش به اندازه ارزنی صحت نداشت با خونسردی مرا از زمین بلند کرد و با طعنه گفت:

– ببخشید آقا تهرانی لباستون مالید به غذای بچه‌های ما.

– روستای زیم کجاست؟

– روستای زیم را درمانگاه زدید روستای ما چه؟ آب و نانمان را از زیر خاک بیرون می‌کشیم حکیم برایمان می‌آوری؟

– شما بچه هاتون مریض نمی‌شن؟ خودتون مریض نمی‌شید که دکتر بخواید؟

– چرا می‌شیم.

– خب چه کار می‌کردید قبلا؟ من می‌خوام اگر دردی عارض شد درمانگاهی هم باشه براتون!

– اولش دعا می‌کردم. بعدش صبر کردم. بعدش هم خاکشون کردم. اون موقع کی فکر درمانگاه بود برای من؟

– ‌ای بابا روحشون شاد!

– بله روحشون شاد شاد باشه در بهشت باشن و آب پاک بخورن بی ترس از طاعون و وبا.

– پدر جان داره تاریک می‌شه شما که خودت سینه سوخته‌ای بذار بقیه رنج تو رو نکشن لااقل

– اونا درمونگاه نمی‌خوان. این دست رو می‌بینی؟ یادگار زیمی‌هاست

ساربان روی از رخم گرداند، دست بر زمین گذاشت و تیمم کرد تا در کنار شتر زخم خورده‌اش نمازش را ادا کند. من به دنبالش راه افتادم کنار آن زبان بسته ایستادیم، حیوان را که فرود آمده بود بلند کرد، دستارش را به زخم پای شتر بست و آن را نوازش کرد و شروع کرد به اذان گفتن

– به کمرت بزنه من غریب بودم منو معطل کردی.

سیاهی چشمانش را نمی‌دیدم، سرش را رو به من و شتر کرد، اذانش را شکست و نمی‌دانم که خطاب به کداممان گفت «مراقب باش کینه نکنه»

سپس به نماز ایستاد و من انبر را از زمین برداشتم و با تمام وجود بر کمرش کوبیدم و به سمت ماشین دویدم. شتر زخمی هم که گرچه فهم محبت را نداشت اما خشم مرا خوب درک کرده بود و به من هجوم آورد. گویی در تقدیرش مرگ نوشته باشند. با سه گلوله‌ای که دستپاچه به سمتش شلیک کردم هیکل بزرگش به خاک افتاد. ساربان از زمین به سختی برمی‌خاست و باز به زمین می‌افتاد. سوار ماشین شدم و به مسیر ادامه دادم. دمادم صبح بعد از چندین مرتبه که به دور خودم چرخیده بودم بالاخره بر فراز تپه‌ای روستای زیم را در یک خاموشی نصفه و نیمه یافتم. تصمیم گرفتم تا روشنی روز قدری استراحت کنم اما طولی نکشید که صدای ضعیف و دوری از موذن روستا بند خوابم را گسست. صبر کردم تا اذانش را بگوید و مجددا استراحت کنم. اینکه موذن اینجا دو جمله کمتر از موذن شهر ما اذان را به گوش جماعت می‌رساند خرده موهبتی بود که مرا برای چند لحظه کوتاه به سکوت نزدیک‌تر می‌کرد. مرتبه دومی که از خواب پریدم به سبب ضربه‌های پی در پی نوجوانی روستایی بود که به شیشه اتوموبیل می‌کوبید.

– کیستی؟

– فارسی بلدی؟

– بلدم. با کی کار داری؟

– با کدخدا

– چکارش داری؟

– تو منو ببر پیشش با خودش کار دارم.

اسکناسی که در جیب وصله خورده لباسش گذاشتم را چون تکه کاغذی بی ارزش درآورد و گفت

– از زاهدان آمدی؟

– نه تهران.

– تهران کجاست؟ خیلی دوره؟

– آره خیلی. تو سواد داری؟

– آره معلومه. کمال الدین قرآن یادم دادم داده.

زرق و برق ماشین بیش از پنج تومانی که در جیبش گذاشته بودم چشمانش را گرفته بود. برای همین سوارش کردم تا شاید باج درخوری به او داده باشم و نشانی کدخدا را بگیرم. از تپه مسیر حدودا یک کیلومتری را طی کردیم تا به نزدیکی روستا برسیم. پسرک با دست پسر دیگری را نشانم داد که چند سالی از خودش بزرگتر بود.

– این پسر کدخداست.

– خود کدخدا کجاست؟

– رفته روستای شخار برای ترحیم

– کی بر می‌گرده؟

– نمی‌دانم از پسرش بپرس

از دور پسر کدخدا را می‌دیدم که با تیرکمان چکاوک‌ها را شکار می‌کند، سر از تنشان جدا کرده و به بالا می‌اندازد. از ماشین پیاده شدم، قدری در سکوت تنها به پرواز چکاوک‌های بی سر و جلاد مفلوکشان نگاه می‌کردم و بعد جلو رفتم.

– سلام پسرجان شما پسر کدخدا عثمانی؟

– سلام شما کی هستی؟

– من از تهران براشون نامه آوردم

– بده من بهشون میدم

– نمی‌شه باید به خودش بدم.

– گفتم بده من!

پسرک چنان با خشم و چشمان منزجرش به من نگاه می‌کرد که چاره‌ای جز قبول درخواستش نداشتم. نامه جعل شده‌ای که در آن خودم را به عنوان نماینده دولت برای ساختن درمانگاه معرفی کرده بودم را نشانش دادم. نامه را برعکس گرفت نگاه متفکرانی به آن کرد و ضمن پس دادن نامه گفت:

– بیا دنبالم

– کجا میری؟

– خانه کدخدا عثمان

خانه کدخدا با اندک تجهیزاتی که داشتند تزئین شده بود و خبر جشنی قریب‌الوقوع را می‌داد. جلو منزل، زنانشان با برقع و نقاب خاصی که بر چهره داشتند و دستهای نقش و نگار شده، خود را برای سور و سات آماده می‌کردند. پسر کدخدا نیز که افسار مرا در دست داشت. تماما خاطرات شبی را که همراه شیوا به عمارت سرهنگ شهبازی می‌رفتیم تداعی می‌کرد. زنان برقع‌پوش نیز گویی همان مهمانان جشن‌های بالماسکه در جای دیگری از جهان بودند.

در مهمانخانه منزل حقیر کدخدا نشستم و پسر عثمان صاف رو در روی من نشسته بود و بی آنکه حرفی بین‌مان رد و بدل شود به چشمانم خیره ماند. خبری از پذیرایی و مهمان‌نوازی‌شان نبود. و این عجیب‌ترین بی‌رسمی مردم فقیر اما مهمان‌نواز سرزمین فراموش‌شده سیستان بود. گویی آن روستا از جای دیگری در جهان به این آب و خاک چون وصله‌ای بی‌ریشه، پیوست شده باشد. من در زیم و در خانه کدخدا، جز به چشمان پسرش، در نظر هیچکس نمی‌آمدم. در سمت راست، نگاهم به اتاقک کوچکی بود که با یک پرده نازک حائل از جایی که نشسته بودم مجزا می‌شد. بدون آنکه جرات سر چرخاندن داشته باشم تنها با چرخش مردمک چشم سایه‌ی دختری را می‌دیدم که زنان دیگر به گردش آمده و شاید در حال آراستنش بودند. پسر عثمان که یحتمل این را فهم کرده بود از من خواست جایمان را عوض کنیم تا دیگر چشمم به سویی نگردد. بالاخره کدخدا عثمان پیش از صلات ظهر به خانه رسید. به محض ورودش جلو پای او برخاستم.

– سلام کدخدا

– سلام علیکم

کدخدا عثمان اشاره‌ای به پسرش کرد و پسر دوان دوان سمت پدر رفت. چند جمله‌ای را به زبان خودشان بهم گفتند و کدخدا با پس گردنی آبداری پسرش را به جای دیگری فرستاد.

– گفتند شما از تهران آمدید مرا ببینید.

– بله عرضی داشتم.

– بفرمایید.

من که از سواد عثمان مطمئن نبودم ابتدا به صورت شفاهی برایش توضیح دادم که از طرف دولت برای ساخت درمانگاه آمدم و همچنین از طرف پدربزرگ ملعونم که او را خیّری شادروان معرفی کرده بودم وکیل شده‌ام تا درمانگاهی برای اهالی روستا بسازم و از زاهدان یا زابل برایشان پزشک بیاورم.

– شما از طرف دولت آمدی یا وکیل اون مرحوم هستید؟

– به نوعی هر دو. مرحوم شایگان وکالتی به من دادند و با توجه به روابط‌شون از دولت درخواست مساعدت کردند. هزینه ساخت درمانگاه با ایشون و مساعدت جهت اختصاص پزشک از طرف دولت انجام می‌شه.

بعد از آن دو نامه‌ای که همه چیزش جز جعل و دروغ نبود را به عنوان حکم حکومت و وکالت‌نامه شایگان نشانش دادم.

– ما که اینجا حکیم داریم

– بله درست می‌فرمایید اما پزشک هم نیاز هست. دوا و دارو به خصوص برای بچه‌ها. انشالله بعد از ساختن درمانگاه آب و برق روستا رو هم با پیگیری ما درست می‌کنند.

– هه! آب روستا را هم که دامادم عبدالقادر می‌دهد. جد اندر جدشان قنات کن بودند.

این مقاومتش در برابر ترقی و رفاه روستایی که او کدخدایش بود بسیار مشمئزکننده به نظر می‌رسید. هر چه من اصرار می‌کردم او مخالفت می‌کرد و یا با سیاست خاصی جوابم را می‌داد تا اینکه بالاخره جان کلام را به زبان آورد.

– ببنید آقا اولا که شما در مذهب از ما نیستید و اهالی قبول نمی‌کنند که چیزی را که شما برایمان به روستا بیاورید استفاده کنند. دوم از آن اگر مردم روستا مثل شهر زندگی کنند دیگر کدخدا به چه کارشان میاد؟

– اگر همه‌اش به اسم خودتون تمام شود چه؟ حرفی از شایگان و دولت نباشه؟

– واضح‌تر بگو پسر جان!

– فرض کنید کدخدای ده که به فکر اهالی بوده مصرانه از دولت درخواست کرده تا برای روستا امکانات بیاورد که اهالی ده‌شون در آسایش باشند.

– آها کدخدا خواسته.. این بد نیست. فعلا چند روزی را مهمان کدخدا باش. عروسی دخترم که تمام شد تصمیم می‌گیریم.

کدخدا از جا برخاست و به اتاقی که حالا می‌دانستم دخترش را در آن آرایش می‌کنند رفت. به محض اینکه پرده را کنار کشید، چشمم به آینه کدری که رو در روی اتاق مجاور قرار داشت افتاد و دوچشم به غایت زیبا، مزین به سرمه و اندوه را دیدم. آینه واسطه خیرگی نگاه ما دو تن بود. کلون خانه کدخدا به صدا در آمد و او از اتاق مجاور به سمت درب حیاط خاکی خانه‌شان رفت. لگدی آرام زیر مرغ سرگردان زد و پیرمردی مسن‌تر از خودش را به آغوش کشید. چیزی را بین هم زمزمه کردند و هر دو نگاهی به من انداختند و سپس وارد خانه شدند. مجددا جلوشان بلند شدم.

– این آقا همون عبدالقادرخان هست که ذکر خیرشان بود.

– سلام آقا خوشوقتم.

– سلام خوش آمدید.

– این عبدالقادرخان پس‌فردا داماد من می‌شه.

همه چیز مثل پتک بر سرم کوبیده می‌شد. چشم‌های زیبایی که به گمانم هم‌تراز چشم‌های ماریا بود، باید هم‌بالین پیرمردی می‌شدند که به زحمت قد راست می‌کرد. طی یکی دو روزی که در خانه عثمان اقامت داشتم، متوجه شدم که دختر هفده ساله کدخدا که بی هیچ مبالغه‌ای زیبا‌ترین دختر زیم بود، به سبب انسداد زبان و نیز لنگیدن پای راستش که از بدو تولد به آن مبتلا شده است، بنا بر باور اهالی زیم لایق خواستگاری هم‌قماش خود نمی‌شد و هیچکس میل به زندگی با او را نداشت به جز پسرک بینوایی به نام محمد. محمد مرد جوانی که علاقه بسیاری به غمناز دختر کدخدا عثمان داشت به دلیل آنکه اهالی ده در مورد نحوه انعقاد نطفه‌اش تردید داشتند، همواره مطرود اجتماع کوچک زیم محسوب می‌شد.

نهایتا بعد از عروسی غمناز و عبدالقادر، بالاخره کدخدا عثمان رضایت داد و به کمک سایر اهالی پی ساختمان درمانگاه گذاشته شد. در این مدت اما گاهگاهی که می‌توانستم غمناز را در روستا ببینم، اندوه و انزجار را وجه مشترکی میان خودمان می‌یافتم. پس از سالها زندگی در زوال و رخوت حالا به قلمرو احساسات انسانی خود رجعت کرده و حال مطبوعی از دیدار دخترک زبان بسته داشتم. بالاخص که می‌دانستم چه عشقی را پشت گنگی زبانش اسیر کرده است.

روز سردی بود و محمد لب برکه نشسته و آب خوردن گوسفندهایش را نظاره می‌کرد. قدری آنطرف‌تر هم زنان روستایی برای بردن آب آمده بودند. بوی گند گوسفندها، گندآب برکه و زنهای روستا که آب می‌بردند باعث شد تا این بار از تهوعی انتزاعی به تهوعی مزاجی تغییر جهت دهم. بالاخره به سراغ محمد رفتم.

– اینجا نشستی مرد جوان!

– سلام آقا

– سلام خسته نباشی.

– سلامت باشید!

– از احوالاتت پیداست که عاشق شدیا.

– چه احوالاتی آقا؟

– میگه چو نالان آیدت آب روان پیش، مدد بخشش به آب دیده خویش! گریه کردی؟

– خوب میگه آقا نه شن به چشمم رفته.

– من می‌دونم داستان چیه می‌دونم چقدر غمناز رو می‌خواستی. شاید خودت کوتاهی کردی.

– کی به شما گفته!

– هر‌کی گفته قسمم داده که اسمش رو نبرم. چه فرقی می‌کنه؟

– چه کوتاهی؟ کی به آدم حرامزاده دختر می‌ده؟ حالا اگر اون دختر لال و علیل هم باشه فرقی نداره باز.

– پس برات مهمه؟

– چی آقا؟

– لال بودن و لنگیدن غمناز.

– بله که مهمه می‌خواستم باهاش ازدواج کنم. تا مردونگیم رو ثابت کنم.

– یعنی چی؟

– یه عمر تو سرم زدن و هرجا رفتم پشت سر خودم و مادرم حرف زدن. خانه‌مان را آتش زدن، دست داییم رو توی درگیری قطع کردن و از روستا بیرونش کردن. بیست ساله آواره‌اس.

– دست داییت؟..

– بله چطور؟

– هیچی هیچی. تو چرا می‌خواستی با غمناز ازدواج کنی؟

– تا دیگه کسی جرات نکنه به داماد کدخدا چپ نگاه کنه تا اهالی ببینن کسی که یه عمر تحقیرش کردن چه معرفتی داشت که با دختر علیل کدخدا ازدواج کرد و نذاشت بی شوهر بمونه.

عجیب بود که عشق در باور کویرنشین‌هایی که به زعم من آغازگران خلقت بوده‌اند این چنین خار افتاده باشد. نمی‌دانستم اگر غمناز را توان سخن گفتن بود آیا مرا از عشقی که در چشم‌هایش دیده بودم ناامید می‌کرد یا نه. عبدالقادر غیر از غمناز دو زن دیگر هم داشت که کمترین اختلاف سنی میان‌شان به هجده سال می‌رسید. در چهره هیچ‌کدام‌شان شادمانی هویدا نبود و من عبدالقادر را چون عنکبوتی که به دور خوشبختی آنها تار تنیده باشد می‌پنداشتم. به طرز عجیبی آن دو زن دیگرش نازیبا و نامتعارف نسبت به زنان دیگر روستا بودند. ریشه‌های خشک‌شده تفکری که باعث شده بود تا پدربزرگ را از زندگی ساقط کرده و به دیگرانی زندگی ببخشم، بار دیگر در وجودم جوانه می‌زد تا آنکه چنان آب و خاکی به پایش ریختم که از آن درختی سترگ از خشم و کینه و انزجار به بار آمد. حال در پی رسالتی نوظهور برای خود می‌گشتم.

گرگ و میش بعد از نماز صبح عبدالقادر پشت به کدخدا عثمان به نماز ایستاد و بعد بیل و کلنگش را برداشت و به دل کویر زد. من با لباسی که از اهالی گرفته بودم و دستاری که چهره‌ام را پوشانده بود به تعقیبش رفتم. حدود یک فرسخ از روستا دور شد. به درون قناتی که تازه کندنش را آغاز کرده بود رفت و شروع به کار کرد. من آرام به بالای سرش رسیدم. بی آنکه متوجه من شود سنگی را به روی سرش انداختم. به روی زمین پهن شد و با آنکه هنوز زنده بود توان حرکت کردن نداشت. پایین پریدم و بر بالین نعش نیمه جانش ایستادم. خون چهره‌اش را زینت داده بود و من دستار از چهره گشودم و پایم را بر انگشتانش فشردم. صدای ناله‌اش صدای ناله‌های آخر پدربزرگ بود. گرچه ترسی که پدربزرگ در چنین لحظه‌ای داشت را در چشمان عبدالقادر نمی‌دیدم. تقلا می‌کرد و به سختی می‌توانست دشنام بدهد. لباسهایش را درآوردم و عریان بر زمین سرد و مرطوب قنات انداختمش. سپس نرینگی او را که می‌پنداشتم همه میلش به ستاندن غمناز بوده باشد، از تنش جدا کردم و به روی چشمانش انداختم. چه ریتم دلپذیری داشت ضجه‌های بی جانش. بعد از آن از قنات بالا رفتم و از آنجا یک ساعتی به جانکندن تدریجی او خیره ماندم صدای نفس‌هایش که قطع شد چوپوقش را بر سینه‌اش انداختم و سپس همه خاکی را که به زحمت کنده بود را به روی خودش بازگرداندم. به سرعت به سمت اتوموبیلم که در فاصله‌ای دورتر قرار داشت رفتم، تعویض لباس کردم و زمانی که پس از ساعت‌ها به روستا بازگشتم وانمود کردم که برای پیگیری اختصاص پزشک برای زیم، به شهر رفته‌ام. خوشحال بودم از اینکه زندگی چند زن بالاخص غمناز را نجات داده‌ام.

شب شده و عبدالقادر هنوز بر نگشته بود. اهالی به سمت قنات رفتند و فهمیدند که قنات بر سرش فرو ریخته و کار از کار گذشته و چون از مردنش اطمینان داشتند از نبش قبر اجتناب کردند. و با آه و سوگ به روستا بازگشتند. مردم روستا جملگی عزادار عبدالقادر شدند و من باور نمی‌کردم که پیر شهوت‌پرستی چون او چنین محبوب بوده باشد. نیمه‌های شب دست به گریبان با خستگی و بی‌خوابی بودم که صدای هرم آتش و سپس جیغ و فریاد زنان از میان روستا بلند شد. صدا از خانه عبدالقادر بود. زمانی که اهالی به سمت خانه عبدالقادر دویدند. غمناز را در حال سوختن یافتند. من از غافله مردم روستا جا مانده و ایستادم و در وادی تحیر به رقص ققنوس‌وار غمناز در شعله‌ها زل زدم و بعد از سالها اشک را بر گونه خود احساس می‌کردم. غمناز خودش را سوزانده بود و من باور نمی‌کردم که از برای مرگ عبدالقادر باشد. آتش که فرو نشست، بعد از روز خاکسپاری مجددا محمد را دیدم. که عزایش از توقع من کمتر می‌نمود.

– محمد تو می‌دونی غمناز چرا خودشو کشت؟

– بله آقا می‌دونم.

– جدی؟ واقعا می‌دونی؟

– بله کیه که ندونه.

– خب چرا؟

– عبدالقادر مرد بدی نبود. لااقل غیرتش از اون عثمان بی شرف بیشتر بود.

– چطور؟

– عبدالقادر زنش رو خیلی دوست داشت، زنش که مرد دیگه فکر ازدواج نبود تا اینکه سر و کله پاکستانیا پیدا شد.

– پاکستانیا کین دیگه؟

– یه سری پاکستانی هستن وضع‌شون خیلی خوبه همه جور قاچاقی هم می‌کنن. تو روستاهای ما دختر و پسر فلج و علیل زیاده

– خب؟

– اینها میان با پول این بچه‌ها را می‌خرن و می‌برن پاکستان برای کنیزی و کار و خلاصه هرچی که فکر کنی آقا

– خب؟

– گویا با عثمان به توافق رسیدن که غمناز رو هم ببرن پاکستان که لحظه آخر عبدالقادر اصرار می‌کنه و پول و سه تا گوسفند به کدخدا می‌ده تا غمناز از روستا نره

– تو مطمئنی؟

– بله آقا! غمناز هم بعد از عبدالقادر مجبور بود برگرده خونه عثمان و اون هم تو اولین فرصت به پاکستانی‌ها می‌فروختش.

– خب حالا چه فرقی می‌کنه بالاخره عبدالقادر هم غمناز رو اسیر کرده بود کار اونم درست نبوده پول رو می‌داد ولی با غمناز ازدواج نمی‌کرد.

– ‌ای آقا! غمناز اگر مثل شما فکر می‌کرد که همون شب عروسیش خودش رو آتیش می‌زد.


پی نوشت: تمامی نام اشخاص و مکان‌ها در این داستان خیالی و غیرواقعی است.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش