اولین بار که چو افتاد صاحب زمینهای کوچهی اول غربی پیدا شده است دیگر زهرا ژاپنی زمینگیر شده بود. البته خیلی سال بود که میگفتند چند قواره از خانههای آنجا سند ندارند و قولنامهای هستند و اگر دوندگی کنند میتوانند برای خانهها سند بگیرند اما بعد از چندین بار مراجعه و دست خالی برگشتن، ساکنین آن خانهها ناامید شده و مساله را ول کرده بودند تا وقتی که سرو کلهی صاحب زمینها پیدا شد. سند منگولهدار داشت و خیلی صریح و روشن به نصف کوچهی اول غربی گفته بود یا ملک را بخرند یا تخلیه کنند و از آنجا بروند. حتی تهدید کرده بود که اگر با زبان خوش همکاری نکنند حکم میگیرد و با ضرب و زور از آنجا بیرونشان میکند. یکی از آن خانهها مال زهرا ژاپنی بود. او یک پیرزن ریزنقش، سفیدرو و خیلی آرام بود و چون چشمهای خیلی کشیدهای داشت توی محله به زهرا ژاپنی معروف بود. خیلی با کسی دمخور نمیشد توی کوچه و بین زنها نمینشست و اهل حاشیه و غیبت نبود.
زهرا ژاپنی توی مسجد محله خیلی فعال بود و نه فقط برای نماز بلکه برای هر کاری که به مسجد مربوط میشد آنجا حاضر بود. مثلا هر وقت که غذای نذری میدادند یا مراسم عزاداری بود از تمیز کردن و جارو کشیدن قسمت زنانه مسجد تا پاک کردن گوشت و مرغ و برنج و حبوبات و حتی شستن ظرفها مشارکت میکرد. برای همین در و همسایهها هم خیلی احترامش را داشتند. البته اینکه صدمه دیده بود هم بیتاثیر نبود چون میگفتند که اول بچهاش را از دست داده و بعد هم شوهرش یکروز رفته و دیگر برنگشته است. اگرچه واقعیت این بود که هیچکس راست و دروغ داستان را نمیدانست و حرفهای کمی که دربارهاش میزدند را همه از قدیمیهای محل شنیده بودند که حالا خودشان هم یکخط درمیان زنده بودند و دیگر هوش و حافظهی درست و حسابی نداشتند.
محله طی سالها خیلی تغییر کرده بود اما یک مکانیکی متروکه بَر بزرگراه از قدیم جامانده بود که میگفتند متعلق به شوهر زهرا ژاپنی بوده و یک دورهای خیلی پّررونق و معروف بوده. همان سالها که کامیونها از این مسیر رد میشدند و اینجا نقش جادهی مواسلاتی را داشته. تا اینکه یکروز پسرش محمد خودش را باجرثقیل سقفی حلقآویز میکند. میگفتند جوان ساکت و سلامتی بوده و هیچ کس نفهمیده چرا این بلا را سر خودش آورده است. اما از آن بهبعد شوهر زهرا ژاپنی دیگر کار نکرده بود و برای همیشه مغازه را بسته بود. میگفتند بعد از آن ماجرا شوهرش هم تاب نیاورده بود و برای همیشه رفته و دیگر برنگشته بود. حالا کجا، کسی نمیدانست ولی زهرا ژاپنی در خانهاش مانده بود و از شوهرش طلاق هم نگرفته بود. میگفتند میخواسته اسم مرد بالای سرش بماند و کسی کاری به کارش نداشته باشد.
زهرا ژاپنی گاهی که برای مراسم فاتحهخوانی میآمد خیلی گریه و زاری میکرد و همهی زنها به او حق میدادند، میگفتند داغ جوان دیده و دلشان به رحم میآمد، دورش را میگرفتند و دلداریش میدادند اما پرسوجو نمیکردند.
خانهی زهرا ژاپنی جنوبی بود. دقیقا اولین خانهی نبش کوچهی اول غربی بود. برای همین صاحب زمینها که پیدا شد اول از همه روی خانهی او دست گذاشت و ول نکرد. البته در و همسایه و معتمدین محله خیلی تلاش کردند اما بیفایده بود و صاحب زمینها دست بردار نبود و توی کَتاش نمیرفت که این زن تنها است و قادر نیست جابهجا بشود.
خانه خیلی قدیمی بود. با آجر بهمنی ساخته شده بود و کلنگی حساب میشد اما زمین آن مرغوب بود و دسترسی خوبی هم داشت. خانه در سبز رنگ و قدیمیای داشت. از داخل و جلوی آن یک پرده نصب شده بود که توی خانه را پنهان میکرد و تا قبل از اینکه زهرا ژاپنی مریض بشود تقریبا هیچ یک از اهالی محله پایشان را داخل خانهی او نگذاشته بودند.
یک سال ماه رمضان بود و به عادت همیشه هر همسایهای زودتر برای سحری بیدار میشد زنگ بقیهی همسایهها را میزد و همه حواساش بود که کسی برای سحری و نماز صبح خواب نماند. یکبار که قرعه بهنام فخری زن صفر کلهپز افتاده بود زنگ خانه را زده بود و متوجه شده بود که زهرا ژاپنی بیدار نشده و وقتی که چندتا سحر پشتسر هم چراغ خانهی زهرا ژاپنی روشن نشد فخری به صرافت افتاده که حال و روزش را پیگیری کند و عصر همان روز دم افطار به بهانهاش بردن رفته بود و زنگ در خانهاش را زده بود و تازه متوجه شده بود که او خیلی ناخوش است.
وقتی ناخوشیهای زهرا ژاپنی ادامهدار شد و کمکم یکجوریهایی رختخوابی شد، نیاز به کمک پیدا کرد. اما خب کس و کاری نداشت که خبرش کنند برای همین زنهای همسایه شروع کردند نوبتی از او مراقبت کردن. البته یکی از همسایهها به فخری گفته بود که ببریم بگذاریمش خانهی سالمندان کهریزک اما صفر کلهپز به زنش گفته بود خدا را خوش نمیآید و اگر بشود با همکاری در و همسایه همینجا ازش مراقبت کنیم حتما خیلی بهتر است و صواب هم دارد. همین شد که پای همسایهها به خانهی او باز شد.گاهی برایش غذا میبردند، برای حمام کردن میرفتند پیاش و سعی میکردند تنهایش نگذارند.
وسط این هاگیر و واگیرها بود که صاحب زمینها شروع کرد به حکم گرفتن و درگیر شدن با همسایهها و چون همه میتوانستند از خودشان دفاع کنند و با پیگیریهای رسمی و غیررسمی کارش را به عقب بیندازند او هم برای زهرچشم گرفتن دست گذاشت روی خانه زهرا ژاپنی که اِلا و بِلا باید تخلیه کند. انقدر از خدا بیخبر بود که با دیدن حال و روز پیرزن هم بیخیال نمیشد برای همین یک عده از همسایهها تصمیم گرفتند که با صاحب ملک حرف بزنند و به او گفته بودند که اجازه بدهد این زن دستکم توی خانهی خودش بمیرد. اما او قبول نکرده بود و گفته بود مرگ دست خداست از کجا معلوم کی قرار است بمیرد. کار به جایی رسید که همه بهدنبال جایی برای زندگی کردن زهرا ژاپنی بودند و دستآخر تصمیم بر این شد که اتاقی توی مسجد محله برایش در نظر بگیرند و قرار شد که اگر فشارها زیاد و تهدیدها عملی شد پیرزن را به آنجا منتقل کنند.
البته زهرا ژاپنی بیمارتر از آن بود که درگیر این ماجراها بشود اما خب میفهمید که چه اتفاقی قرار است بیفتد و چون وقت تنگ بود قرار شد فخری خودش به او بگوید که باید از خانهاش برود و در اتاق انتهای حیاط مسجد ساکن بشود. برای همین بود که از صاحب ملک یک هفتهای وقت گرفتند و قرار شد آخر هفته همهی همسایهها بیایند کمک و سریع کارهای جابهجایی او را انجام بدهند اما زندگی غیرقابل پیشبینیتر از این حرفها است و کار به اینجاها نکشید. صبح چهارشنبه همان هفته که قرار بود اسبابکشی کنند فخری رفته بود صبحانه و داروهایش را بدهد که دیده بود توی رختخوابش مچاله شده و بدن نحیفاش یخزده است. سریع آیینه روی طاقچه را برداشته بود گرفته بود جلوی دماغ او اما بخار نکرده بود پس فهمیده بود که مرده است.
چند ساعتی طول کشید تا همسایهها دست و پای خودشان را جمع کردند و دکتر خبر کردند که معاینهاش کند و گواهی فوت بنویسد و همانجا بود که فخری مجبور شد دنبال شناسنامهی او بگردد. آخر برای صدور گواهی فوت لازم بود اما وقتی فخری شناسنامهاش را پیدا کرد، خشکش زد، خودش با چشمهای خودش دیده که توی صفحهی مربوط به مشخصات همسر و فرزند هیچ چیزی نوشته نشده و کاملا سفید است.