در گنجه را آنقدر تند باز میکنم که تیزیش به سرم میخورد. همه جمع شدهاند توی کوچه جلو خانهمان، دست به سرم میکشم و خون روی آن را پاک میکنم. سرکی به داخل آن میکشم، یک بسته سیگار بر میدارم و میدوم سمت در خانه، به کوچه نگاه میکنم. نمیدانم چه خبر شده است. یک دفعه او را میبینم. پیراهن زردش وسط ازدحام جمعیت توجهام را جلب میکند. من هم یک پیراهن برزیل درست شبیه همان را دارم. خون روی پیشانیام شره میکند. از کنار ابرویم احساسش میکنم که وارد چشمم میشود. یک لحظه چشمم را میبندم و با دست آن را پاک میکنم. به کوچه که نگاه میکنم، نیست.
بسته سیگار را توی یقه لباسم میاندازم به طرف مستراح میروم. آیینه شکسته است خودم را خوب نمیتوانم ببینم، آبی به صورتم میزنم و به سرعت برمیگردم توی کوچه اغلب همسایهها داخل کوچهاند، اما هرچه اطراف را چشم میاندازم، پیدایش نمیکنم. بین جمعیت همهمهای است. به سر کوچه میروم و برمیگردم. بعد تا ته آن را هم میگردم. نیست! به کلی ناامید میشوم. همین که به طرف خانه برمیگردم دوباره او را میبینم. درست از روبرویم میآید. سرش را پانسمان کرده است. آن قدر نگاهش سرد است که احساس میکنم اصلاً مرا نگاه نمیکند. دلم میخواهد با او حرف بزنم اما انگار حرف زدن یادم رفته است. او آرام از سر خیابان لیان میرود و ناپدید میشود. دوباره خون توی چشمم شره میکند. دست روی زخمم میگذارم و به خانه میروم. سرم مورمور میشود و میخارد. گوشهایم زنگ میزند. احساس میکنم چیزی توی سرم وول میخورد. صورتم داغ داغ شده است. به زمین خیره نگاه میکنم و مرتب روی آن تف میکنم. تمام بدنم میلرزد. روی زمین زانو میزنم. چوب دمام را میگیرم و بلند میشوم. دست به طرف گوشی تلفن که روی طاقچه است میبرم اما آن را پیدا نمیکنم. اتاق دور سرم میچرخد. احساس میکنم توی سرم پر از موریانه است. روی زیلو دراز میکشم. تلفن روی صندوق است. وقتی تلفن را میبینم تازه یادم میافتد که قطع است.
چشمهایم را میبندم و سرم را روی بالش میگذارم. خیال میکنم زبانم را گاز گرفتهام. چند دقیقه که میگذرد حالم بهتر میشود. اما همچنان احساس میکنم چیزی توی سرم وول میخورد. چوب دمام جلوی چشمهایم است و تنه نیمه کاره لنجی که سه سال پیش شروع کردهام و ناتمام مانده، کهنه شده است. پاهایم را دراز میکنم و دست روی بدنه لنج میکشم. دستم کثیف میشود. دلم میخواهد چکش را بردارم و شروع کنم. اما هیچ میلی به نجاری احساس نمیکنم. یک دفعه یاد همان فرد توی خیابان میافتم. کاش میتوانستم چهرهاش را روی شرای لنج بکشم…
– نجاری که نجاری نکنه تموم شده، مرده.
– گلافی، این کاریه که میخوام انجام بدم. آره، نجار فقط میتونه ماکت لنج بسازه اما گلاف لنج میسازه، میاندازه به آب.
از نجاری بدم میاد. حالیته؟
همیشه این حرفِ ننم توی گوشم است و جواب احمقانهی خودم. دروغ…دروغ…دروغ…آنقدر دروغ گفتهام که خودم هم دارم دروغهای خودم را باور میکنم.
– نجاری که نجاری نکنه… نجاری که… نجاری که نجاری … .
سمباده را بر میدارم و روی بدنه لنج میمالم. صدای زیری میدهد و بدنه سوراخ میشود. جلوش را که نگاه میکنم موریانه آن را خورده است. حتی سینه لنج را هم خورده است. آن را پرت میکنم وسط اتاق و چوب دمام را هم با لگد میشکنم.
دلم میخواهد همهی دمامها، اسبها و ساختههای این سالها را خرد کنم. زیر هرکدام را که نگاه میکنم موریانه آن را خورده است. روی زیلو مینشینم وسرم را پایین میاندازم، با دستمال عرق پشت گردنم را خشک میکنم و دوباره احساس میکنم چیزی توی سرم وول میخورد. به مستراح میروم تا دستهایم را تمیز کنم. آب قطع است. شیر آب را تا ته باز میکنم، بی فایده است، بندر بی آب!
احساس تشنگی میکنم. دوباره یاد همان آدم توی کوچه میافتم. دوست داشتم دوباره او را ببینم. جلوی در حیاط میروم. داخل کوچه را دید میزنم. نیمه شب است و کسی توی کوچه نیست. باد گرمی توی صورتم میکوبد. چشمم به شناشیر ساختمان روبرو میافتد. چراغش روشن است و کمی آنسوتر پردهی زرد اتاقش شبیه پردهی اتاق من است. گرمم شده، در را میبندم، بوی ماهی سرخ شده احساس میکنم. بوی برنج ته گرفته قاطی با بوی نا، یاد حرف مادر میافتم.
– این اتاق بوی پیرمرد میده. خودت هم شبیه پیرمردای زهوار در رفته ای.
دست به صورتم میکشم. احساس میکنم صورتم چروکیده و پیر شده است. احساس میکنم صورتم خاکستری است با سایههای سیاه، صورتم ترک برداشته و از زخم پیشانیام خون بیرون زده است.
– مغار درگره چوب ساج
روی لبهی پنجره مقداری خون خشکیده است. کنار پنجره میآیم و به اتاق نگاه میکنم. همه چیز به هم ریخته است. کتابها پخش زمین شدهاند. زیلوها کثیفاند. رنگ دیوار تبله کرده و خاک همه جا را گرفته است، گوشهی پنجره عنکبوت لانه کرده است و گلهای گلدان گل کاغذی قرمز و سفید شدهاند.
تنها چیزی که به نظر تمیز میآید مجسمهی چوبی چهرهی خودم است که روی طاقچه است و هنوز نتوانستهام تمامش کنم. از صورت، گوشها، لب، مو و چشمها را درآوردهام، اما هنوز فک و گردن کار دارند. الان یک سال است که مغار توی لب بالایی گیر کرده است. روی لب یک شکاف شبیه بخیه هست که میترسم روی آن کار کنم. به طرفش میروم و با دستمال آن را تمیز میکنم، کنار مجسمه آینه توی قاب است، روی شیشهی قاب را خاک گرفته است.
به خودم توی قاب لبخند میزنم. وقتی میخواهم شیشهی قاب را تمیز کنم از دستم میافتد و میشکند. دست که به طرفش میبرم، دستم به لبهی شیشه میگیرد و زخم میشود. چوب قاب را هم موریانه خورده است، به دستشویی میروم، دستشویی پر از آب است، شیر آب باز بوده و آب بالا آمده است، به تصویر خودم توی آیینه نیمه شکسته که نگاه میکنم سرم گیج میرود. احساس میکنم سرم دارد پوک میشود، مشتی آب به صورتم میزنم و بعد توی حیاط روی زمین دراز میکشم و چشمهایم را میبندم. سردی آب روی صورتم و ضربان شقیقههایم را به خوبی احساس میکنم. چشم که باز میکنم دو کبوتر چاهی بالای سرم روی شاخه کُنار نشستهاند و بقبقو میکنند.
به مجمسه صورت خودم توی اتاق نگاه میکنم، اصلاً شباهتی به من دارد، صورتش پر از تراشههای ریزریز است و هنوز سمبادهاش نکردهام، دماغش بزرگ از کار درآمده و چشمهایش ظریف نیست، بیشتر شبیه مجسمههای موایی است.
– شاید تو واقعاً همین باشی، کسی چه میدونه؟
– شاید اشتباه کردم. نمیدونم.
فایده ندارد. باید قرص بخورم تا آرام شوم، اما قرصهایم روی طاقچه نیست. چشمم به آیینه میافتد، موریانهها مثل دانههای سفیدی که در حال حرکت هستند، یواش روی شیشه وول میخورند.
بیاختیار موریانهها را لگد میکنم. شیشهها خرد خرد میشوند، دوباره سرم گیج میرود و زمین میخورم.
باید هر طوری شده قرصها را پیدا کنم، اما اتاق آن قدر به هم ریخته است که پیدا کردن قرصها به این سادگی نیست.
میروم توی حیاط تا شاید هوای تازه حالم را خوب کند.
– من دیگه به این قبرستون برنمیگردم جنازه. من دیگه به این قبرستون… من دیگه به این…
روی زمین زانو میزنم. سرم سنگین است. پیشانیام را کف روی موزاییکهای گرم میگذارم. تمام بدنم عرق کرده است. چشمهایم دودو میزنند. نفسم بند آمده است. ضربان شقیقههایم مثل پتک توی سرم میکوبد. ترسیدهام. اگر قرصها را پیدا نکنم شاید دیگر…
همان جا خوابم میبرد. نمیدانم چقدر خوابیدهام اما وقتی بیدار میشوم احساس میکنم هیچ وزنی ندارم. تمام بدنم درد میکند. دست که به پیشانیام میکشم دستم خونی میشود. به خون روی دستم که نگاه میکنم، وحشت میکنم. چند دانهی سفید ریز توی خون روی دستم وول میخورند.
هیچوقت از دکتر رفتن خوشم نیامده است. اما آن قدر ترسیدهام که زود آماده میشوم تا به دکتر بروم. اورژانس شلوغ است. پرستارها مرتب در رفت و آمدند. روی یکی از تختها دراز میکشم و منتظر میمانم. سالهای سال است که همه چیز برایم عادی شده است و دیگر تعجب نمیکنم، اما همین چند دقیقهی پیش، توی کوچه، وسط ازدحام جمعیت، خودم را دیدم.