من:
در جاده چالوس هستیم. منظره رنگارنگ درختان، نقاشیهای طبیعت ونگوگ و گلهای آفتابگردانش را در ذهنم تداعی میکند. برف پاککن ماشین جلوی چشمانم عقب و جلو میرود. باران به شدت میبارد. نزدیک ظهر است. گلپر پشت صندلی به عقب تکیه داده. با عروسکش مروارید که توی بغلش گرفته، بازی میکند و با او حرف میزند. برمیگردم به چهره معصوم گلپر نگاه میاندازم، به چشمان میشی همرنگ چشمان خودم. ناگهان صدای مهیبی میشنوم. به علیرضا نگاه میکنم. ترمزش نمیگیرد. با وحشت به او نگاه میکنم. جیغ میزنم. ماشینمان توی دره پرت میشود. در هوا معلق میشویم. همه چیز در همان لحظه دگرگون میشود. ماشین محکم به سنگی برخورد میکند. به سختی چشمانم را باز میکنم. علیرضا همانجا سر جایش پشت فرمان بی حرکت افتاده و خون زیادی از او میرود. خودم هم دیگر نفس نمیکشم. همه جایم درد میکند. راه گلویم بسته شده. دارم خفه میشوم. انگار مایع غلیظی مرا احاطه کرده و مرا طوری در بر گرفته که نمیتوانم تکان بخورم. موجودات ریز و لزجی دورو برم درون مایع هستند که به همه سر و بدنم چسبیدهاند. بین زمین و آسمان سرگردان ماندهام. همه جا تاریک است. چشمانم جز سیاهی چیزی نمیبیند. تنم مورمور میشود. انگار تمام صورت و بدنم خونی شده. بوی زهم خون را توی دهانم احساس میکنم. چشمانم را میبندم:
به اعداد و ارقامی که روی تابلوی چراغ قرمز است و هی کم و کمتر میشود، خیره میشوم. تازه تابستان پلاسیده و گرم، هرم داغیاش را روی سر و روی ما تابانده و خیال رفتن هم ندارد. در این فصل همیشه کلافه هستم. تا چشم کار میکند آن جلوها ماشین است و ترافیک. از دور همه جا مثل سراب است. انگار همه آدمها و ماشینها توی آب شناور هستند، دارند دست و پا میزنند و میخواهند خودشان را از این مهلکه که در حال غرق شدن هستند، نجات دهند. آن روز من و علیرضا داشتیم به محضر میرفتیم. معلوم بود که به آخر خط رسیدهایم.
او:
علیرضا را اولین بار توی کافه نادری دید. سفارش اسپرسو داده بود. داشت کتاب شکار گوسفند وحشی هاروکی موراکامی را میخواند. علیرضا اجازه گرفت و سر میز او نشست. او هم سفارش قهوه داد. پیش خودش فکر کرده بود چقدر علیرضا شبیه نویسندههاست. مردی عینکی با ریش و سبیل و موهای بلند. یعنی نویسندهها همه همینشکلی هستند؟ کارگردانها همیشه در نظرش همین شکلی بودند. با ریش و سبیل و موهای بلند اما در مورد نویسندهها مطمئن نبود. شاید هم بود. نمیداند. علیرضا را بدون ریش و سبیل مجسم کرد. با موهای کوتاه. خوشش نیامد. نمیتوانست تصور کند اگر بخواهد با علیرضا بماند، بدون ریش و سبیل باشد. علیرضا گفت که دانشجوی سال آخر پزشکی است. او وا رفت. فکرش را نمیکرد که علیرضا پزشک باشد. به علیرضا گفت که او هم پزشکی میخواند اما به ادبیات خیلی علاقه دارد. از همانجا بود که او و علیرضا مقدمات آشناییشان را چیدند و بیشتر وقتها همدیگر را میدیدند.
من:
بوق ماشینها مثل تراکتور در گوشم لق میزند. به خودم میگویم حالا نمیشد یک محضر نزدیکتر میرفتیم که انقدر در ترافیک نمانیم؟ عقدمان هم در اتاق کناری همان محضر بود که محضردار دوست علیرضا بود. لابد همانجا دارد میرود وگرنه این همه محضر توی این شهر درندشت. سردرد شدیدی گرفتم. دستم را در کیفم میبرم و بعد از کلی گشتن میان خرت و پرتهای کیفم قرص سردرد را بیرون میآورم. در داشبورت را باز میکنم و شیشه آب معدنی را بیرون میآورم و با قرصی که در دستم است، میخورم. نزدیک یک ساعت است که توی ترافیک و خیابان هستیم. نگاهم به سمت دخترک گلفروشی پرت میشود که از دور لابهلای ماشینها دارد رز قرمز میفروشد. راننده ماشین جلویی ما یک شاخه گل از او میخرد و به خانمی که کنارش نشسته، میدهد. با حسرت به آنها نگاه میکنم. به خودم نیشتر میزنم که شاید لازم است زندگی جدیدی را تجربه کنم. زندگی بدون علیرضا و گلپر. میدانم که سخت است. همیشه از تنهایی میترسیدم. خودم این را میدانم. وقتی با علیرضا ازدواج کردم، فکر کردم همیشه باهم میمانیم. بغض بدی ته گلویم مانده. از آن بغضهایی که نمیتوانی بیرونش بریزی. دلم بوی تن مامان را میخواهد که رویش بالا بیاورم انگار دارم خفه میشوم. نفس عمیقی میکشم. نگاه از آنها میگیرم، سرم را به شیشه ماشین میچسبانم و چشمانم را میبندم. اشکی که در چشمانم جمع شده از گوشه چشمانم به سمت پایین سُر میخورد و همانجا روی گونههایم خشک میشود.
او:
یکبار که او برای افتتاحیه گالری دوستش سیمین با علیرضا رفته بود، از آن بارانهای شلاقی میآمد که فقط باید توی ماشین بنشینی و به صدای باران گوشی کنی. باران از پنجره ماشین شره کند و پایین بیاید بعد بخار بگیرد و تو با انگشتانت عکس قلبی روی آن بکشی. بعد سرت را به صندلی تکیه دهی و چشمانت را ببندی و بازهم از صدای باران لذت ببری. بعد یک نفر هم کنارت نشسته باشد که با تمام وجود دوستش داری و او هم برایت در این حال و هوای بارانی زمزمهای، ترانهای، شعری بخواند و سر به سرت بگذارد. تو هم به او نگاه کنی و خودت را برایش لوس کنی. بعد یهو هوس کنید در ماشین را باز کنید و باهم زیر باران بروید و تا آخر دنیا خیس خیس شوید. آن روز تا شب با علیرضا در گالری سیمین بودند. سیمین تازه نامزد کرده بود. نقاشیهای سیمین همه سورئال بودند. او از دیدن آن همه تابلوی سوررئال به وجد آمده بود. بعد از گالری هر چهارنفری به باغ فردوس زعفرانیه رفتند و آنجا یک فیلم سینمایی دیدند. بعد هم در رستوران آنجا شام خوردند. تا ساعت ۱۱ شب توی باغ فردوس کنار فوارهها و چراغهای رنگی که حوض را رنگی کرده بودند، عکس گرفتند.
با علیرضا به باغ فردوس زیاد میرفتند. کنار فوارهها و حوض وسط باغ باهم عکس میگرفتند. بعد به کتابفروشی حوض نقره میرفتند. او به علیرضا گفت که از این کتابفروشی خیلی خوشش میآید. کتابفروشیای که تو دل صخره و چوب است. انگار وارد غاری پر از نور میشوی که توی آن پر از کتاب است و تو دلت بخواهد همانجا بنشینی و همه کتابها را بخوانی و لذت ببری. آن روز علیرضا کتاب ابرصورتی را به او هدیه داد. میگفت خودش هم این کتاب را خوانده و خیلی دوستش داشته. البته میگفت خیلی کتابخوان نیست به سفارش یکی از دوستانش این کتاب را از او گرفته و خوانده. او هم برای علیرضا از این دفترهای خاطرات پارچهای با جلد مخمل زرشکی خرید. بعد هم به کافه ویونا رفتند و سفارش قهوه با کیک پنیری دادند. از آنجا پیاده آمدند تا نزدیک پل تجریش و از آن بستنی قیفی بلندها خریدند. وقتی بستنی قیفی میخریدند، همیشه اول یک لیس از بستنی هم میزدند. بعد مال خودشان را میخوردند. انگار یک جور عهد و پیمانی بود که با خود بسته بودند. علیرضا به او گفت:
– من تعجب میکنم خانم دکتر تو که انقدر به ادبیات علاقه داری، چرا پزشکی میخونی؟
او گفت:
– ادبیات جزو ریشه و آیین ماست. ربطی به رشتهای که دارم میخونم، نداره. من کتابخونم و دوست دارم اطلاعاتم بالا بره. در کنارش به حرفهام هم علاقهمندم.
نگاهی از پشت عینک به او کرد و گفت:
– آفرین. این خیلی خوبه
یک روز به شهر کتاب ابن سینا رفته بودند. او کتاب خردهجنایتهای زن و شوهری اشمیت را خرید. علیرضا به او خندید و گفت:
– اینا چیه میخونی؟
او گفت:
– اتفاقا من این نمایش اشمیت رو خیلی دوست دارم. به نظرم یه شاهکاره. پیشنهاد میکنم تو هم بخونی.
علیرضا خندید و هیچی نگفت. موقع برگشت از سرمای هوا آب از دماغ او راه افتاده بود. علیرضا شال گردنش را دور گردنش پیچید و گفت:
– هوا خیلی سرده. مراقب باش سرما نخوری.
او هم شال را دور گردنش پیچید و به علیرضا خندید.
یک بار علیرضا از او پرسید:
اگه یه روزی ریش و سبیلم رو بزنم. تو چی کار میکنی؟
او بر و بر به علیرضا نگاه کرد. از کجا فکر او را خوانده بود؟ البته ته دلش از این حرف غنج رفت. این قضیه را که علیرضا فکرش را خوانده بود، میتوانست به حساب این بگذارد که او را درک کرده و با او همنظر است. او دوباره علیرضا را بدون ریش و سبیل مجسم کرد. به نظرش یک موجود بیمصرف و زشتی آمد که به درد نویسندگی نمیخورد.
همانطور که داشت به علیرضا نگاه میکرد. گفت:
– مرده و سبیلش
او داشت پیش خودش فکر میکرد اگر نویسندهها سبیل و ریش نذارن، دیگه نویسنده نیستن. همون بهتر که پزشک باشن. باز به خودش گفت اگه یه روز علیرضا بخواد ریش و سبیلش رو از ته بزنه، چی؟ خدا کنه هیچ وقت این تصمیم رو نگیره. اونوقت ممکنه دیگه نتونم تحملش کنم. چند بار خواست به او بگوید که هیچ وقت ریش و سبیلش رو از ته نزنه، چون ممکنه دیگه شبیه نویسندهها نشه. اما خجالت کشید. حالا شاید خودش هم هیچ وقت چنین تصمیمی نگیره. یهو از دهانش پرید و چیزی گفت که شاید علیرضا خوشش بیاد و هیچ وقت به فکر این تصمیم نیفته.
– وقتی سبیل میذاری شبیه تئودور، شخصیت اصلی فیلم her میشی!
با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
– لابد تو هم همون زن آمال و آرزوهای تئودور بودی که توی نرم افزارش بودی و واقعیت نداشت.
او نگاهش کرد و گفت:
خب نه. من که واقعیت دارم.
هردو پقی زدند زیر خنده.
من:
از وقتی در ماشین مینشینم، استرس عجیبی سرتاپای وجودم را میگیرد. جلوی چراغ قرمز ایستادیم. همه جا برایم مثل سراب است و همه در آب هستند. در آب کوچک و بزرگ، چاق و لاغر میشوند. لبخند زورکیای روی لبانم مینشیند. ناگهان نگاهم میچرخد به سمت پسرکی که آن طرف خیابان دارد برای گلپر شکلک و ادا و اطوار درمیآورد. گلپر هم میخندد. او هم برای پسر شکلک درمیآورد. یک پسر تقریبا ۱۹، ۲۰ ساله است، با موهای فرفری پرپشت که مرا یاد کلم بروکلی میاندازد. دوچرخهاش هم جلویش است. یک عینک ته استکانی هم به چشمانش زده. پسرک هی شکلک درمیآورد و گلپر هم از او تقلید میکند و میخندد. چراغ سبز میشود و ماشینها حرکت میکنند. ما هم حرکت میکنیم. گلپر هنوز دارد میخندد و شکلک درمیآورد.
به تابلوهای خیابان که نگاه کرده بودم، فهمیدم زیاد تا محضر راهی نمانده.
او:
همیشه آرزویش بود که همسرش نویسنده باشد. وقتی با علیرضا آشنا شد و قیافهاش را دید، فهمید که خودش است. همان که همیشه توی ذهنش مجسم میکرد. در دلش احساس شادمانیای میکرد که توصیفش برایش سخت بود. علیرضا خیلی مهربان بود و او را دوست داشت. او هم احساس میکرد میتواند در کنار علیرضا خوشبخت باشد.
آن روز برای خرید به مغازه گویندا رفته بود. در راه برگشت یک کیسه بزرگ سوسیس و همبرگر گیاهی با یک شیشه شیره انگور دستش بود. خانم فروشنده که با او دوست هم شده بود، گفت که برام شیره اصل از تبریز آوردن. او هم خرید. چند قدمی نرفته بود که خانمی ارمنی با شال و مانتوی رنگ و رو رفته و موهای نامرتبی که از همه طرف بیرون ریخته بود جلویش را گرفت و گفت:
خانمی سرراهش را گفت و گفت:
– برای خیره است ثواب داره. ازم خرید کنید.
نگاهی به زن کرد. یک مشت قوطی ضدعفونی و دستمالهای رنگی توی دستش بود. توجهی به زن نکرد. خسته بود و کیسه دستش هم سنگین بود. راهش را گرفت و رفت. کمی که جلوتر رفت تصمیم گرفت سوار تاکسی شود. همانطور که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود، همان خانم از آن طرف خیابان به او نزدیک شد و گفت:
– چرا ازم خرید نکردی؟
کیف پولش را درآورد که از آن قوطیهای ضدعفونی بخرد، یک پنج هزار تومنی بهش داد. اما دید انگار آن قوطیهای ضدعفونی فقط برای جلب مشتری است، فروشی نیست. زن پول را از او گرفت و گفت:
– یه دشتی هم بهم بده از صبح هیچی دشت نکردم. ثواب داره.
یه ده هزار تومنی هم درآورد و بهش داد. زن کلی تشکر کرد و گفت:
دعا میکنم بچه سالمی به دنیا بیاری.
ماتش برد. آب دهانش را قورت داد. او از کجا میدانست باردار است؟ دستی به شکمش کشید.
زن گفت:
– چیزی معلوم نیست. از قیافهات معلومه که بارداری. بچت هم دختره. چون بر و روی قشنگی داری. اونایی که بر و روی قشنگی دارن، معمولا دختر میزان.
کمی بهش نزدیکتر شد و گفت:
– بینیات هم تغییری نکرده اگر پف داشت و بزرگ شده بود، پسر میزاییدی. دختر رحمته. بزرگتر که شد هواتو داره. عصای دستته. پسر وفا نداره. میذارت میره. زنش نمیذاره بهت نزدیک بشه. حسادت میکنه. نمیدونم زنها چرا اینطوریان. همین که مرده رو صاحاب شدن، دیگه چشم دیدن خونوادهاش رو ندارن. انگار مرده از خونوادهاش جداس!
زن بهش لبخندی زد و کمکم از او دور شد. راست میگفت. بچهاش دختر بود. اما از این حرفایی که زن میزد او هیچی نمیدونست. تا برسد خانه و تا شب در فکر آن زن بود و حرفهایی که زده بود.
ما:
چیزی حس نمیکنم. انگار کاهی هستم در انباری پر از علوفه. احساس سبکی میکنم. دور و برم شلوغ است. همه بالای سرم ایستادند. دارند مرا توی خاک میگذارند. صداهایی هم میآید. علیرضا بالای سرم ایستاده و دارد گریه میکند. تمام صورتش خیس است. چقدر گریه کرده. صدای همهمه و گریههای بلند بلند میشنوم. پس حدسم درست بود. من مردم. انگار خودم توی بدنم نیستم. از جایم بلند میشوم. در هوا معلق میمانم. قسمتی از پوست بدنم را نیشگون میگیرم اما چیزی حس نمیکنم. دور و اطرافم همه ایستادند و دارند گریه میکنند. ناگهان خودم و علیرضا را جلوی تابلوی محضر میبینم. هردو داریم به تابلو نگاه میکنیم. همان روزی است که قرار بود از هم جدا شویم. پسربچه کوچکی که یک دسته بزرگ گل آفتابگردان دستش است جلویم را میگیرد که از او گل بخرم. میخواهم به او بگویم پسر برو دنبال کارت. من مُردم. به پسربچه زل میزنم. شاید او هم مثل من مرده باشد. اصلا شاید همه این آدمها که توی شهر از این ور به آن ور میروند، مردند. پسربچه زل زده به من و گلها را جلویم گرفته که از او بخرم. یاد گلهای آفتابگردان ونگوگ و تابلویی که علیرضا برایم خریده بود، میافتم. پسربچه هنوز جلوی من ایستاده. هیچ حرکتی نمیکند. دستم را جلوی چشمانش حرکت میدهم. پلکهایش را به هم میزند. سر و صورتش سیاه و خاک گرفته است. کاپشن پارهای پوشیده. نگاهم به سمت کفشهایش میرود که انگشت شستش از تویش بیرون زده. پسربچه تا میبیند من به کفشش نگاه میکنم، شستش را قایم میکند که من نبینم کفشش پاره است. لبخندی به او میزنم. سرپا مینشینم جلویش، همقد خودش میشوم. اگر من مردم پس چرا دارم با پسربچه حرف میزنم؟ شاید هم نمردم. بیست هزار تومان از توی کیفم به او میدهم و به او میگویم گلها را برای آن خانم و آقایی که آنجا ایستادند، ببرد. بعد بیاید پیش خودم تا باهم برویم برایش کاپشن و کفش بخرم. پسربچه خوشحال میشود. برمیگردد و به خانم و آقا که دارند از پلههای محضر بالا میروند، نگاه میکند. پول را از من میگیرد و به سمت آنها میدود. اشک در چشمانم حلقه میزند. خوشحالم که مردنم باعث آشتی من و علیرضا میشود. همانطور که دارم به آنها نگاه میکنم، باز یاد نقاشی گلهای آفتابگردان ونگوگ میافتم که علیرضا سالگرد ازدواجمان به من هدیه داد. مدتی بود دنبال این تابلو همه گالریها را سر زده بودم. علیرضا گفت از یکی از دوستانش که توی امریکاست خواسته بود برایش بفرستد. آن روز از خوشحالی جیغ کشیدم وقتی آن تابلو را دیدم. بهترین هدیهای بود که از کسی میگرفتم. علیرضا میخواهد به پسربچه پول بدهد اما او از آنجا دور میشود. بعد از آن من و علیرضا به رستوران کافه میلانو میرویم. علیرضا گفت برویم رستوران شام بخوریم. گلپر هم کنارمان نشسته. پاهایش را عقب و جلو میبرد. موهایش بلند است صاف تا کمرش. روبان سفیدی به موهایش زدم. آنجا آن ته رستوران نشستیم. قبل از اینکه تصادف کنیم و من و گلپر بمیریم. علیرضا زنده ماند. اما من و گلپر هردو مردیم. هردو روبهروی هم نشستیم. منتظریم منوی غذا را بیاورند. علیرضا و من خوشحالیم و داریم میخندیم.
هاج و واج به علیرضا و خودم که روبهروی هم نشستیم، نگاه میکنم. قرار بود فردا به شمال برویم. در جاده چالوس ترمز علیرضا نمیگیرد و همه توی دره پرت میشویم. اما علیرضا گفت:
– خودت گفتی که نریم، ممکنه بریم تصادف کنیم. من هم گفتم باشه. اگه به دلت بد اومده، نمیریم.
بر و بر نگاهی به علیرضا میکنم که دارد چنگال را به استیک میزند و توی دهانش میگذارد. به این فکر میکنم که مردهام یا زنده…