عباسونجار چند ماه پیش که به خانهام آمد تا شناشیر را برای ساختن پنجرهی بیشتر و تعویض چوبهای پوسیده اندازه بگیرد، شبیه پدری نبود که تنها فرزندش را در لیمر دریا از دست داده است. سبیلش سیاه بود، اعتماد به نفس داشت، ساعت سیکویش برق میزد و مدام با دست سبزهاش موهای جلوی پیشانیش را کنار میزد، و وقتی از ردیف چوبهای فرسوده و اندازهی پنجرهها حرف میزدیم، و رنگ چوبهای ساج را باهم مقایسه میکردیم سرشار از انرژی بود. ولی اینجا، این بندر، جای کوچکی است، دنیایی کوچک. دو ماه بعد، پس از آنکه پنجرههای شناشیر را ساخت، تحویلم داد و نصباش کرد چوبهای کف را هم عوض کرد.
آمد تا خانهمان را نقاشی کند. میپرسم:
– ننه چطوره؟
میگوید:
– بعد از شهرام دیگر مثل گذشتهها قلیه ماهی نمیسازه.
او خودش را مقصر میداند و اضافه میکند:
– منم اصلاً نمیتونم فراموشش کنم!
و درحالیکه صورتحساب را از توی جیب بیلرسوت دیکیزش درمیآورد، میگوید:
– شایدم باید به او میگفتم که باد لیمر اونم توی دریا قاتله، قاتل!
وقتی مد جسد پسرش را کنار فانوس به ساحل آورده بود، عباسو هراسان خودش را به آنجا رسانده بوده.
او میگوید:
– میتونین اینجوری تصور کنین که پسرم مثل شیلو روی آب اومده باشه و تمام بدنش مثل ماهی فوگول باد کرده باشه، سیاه شده بود. نمیدونم چرا خدا همیشه شیرینترینها رو میبره، مگه نه؟ اونم نیات اسرارآمیز خودش رو داره، گلچینه عامو گلچین.
میخواهم نظر او را بدانم:
– شما در این مورد چه فکری میکنین؟
میگوید:
– نمیخوام فکر کنم. ما نمیتونیم دربارهٔ کارهای خدا چون و چرا کنیم. در حد ما نیست که بدونیم. من فقط میدونم که خدا اونو، برده پیش خودش!
باز هم حرف میزند:
– ننه مرا هر سال به کربلا میبره شاید امام حسین کمکم کنه تا فراموش کنم ولی فایدهای نداره، نتوانستم فراموش کنم، حالا هم به بیماری پارکینسن مبتلا شده است. بعد از آن نوبت چیست؟ الان از مشهد برگشته، اونم خودش را مقصر میداند که شهرام کوچولو را آن روز صبح فرستاده بود تا ببیند مغازهی عبدل شکر کوپنی آورده، آن روز اصلاً شکر لازم نداشتیم!
عباسونجار تا حالا صد بار بلکه نه هزار بار به خودش، و به هرکسی که هنوز هم پای صحبتاش مینشیند، این را میگوید:
– قبل از هر چیز چه میشد آن روز صبح ننه شهرام شکر نمیخواست، کاش فرستاده بودش شورای محلکوتی جنب آقای عزیززاده، گردن خوردی! چه فکری به سرش زده بود؟ غیر از آن، چه میشد اگر شب قبل علیرضا از دلوار برایشان ویمتو عربستانی نمیآورد و کلهی صبح شهرام دلش حوس شربت ویمتو نمیکرد، اصلاً علیرضا قرار بود آخر هفته برگرده، میخواست برنجهندی و چای بیاره، ننه از ویمتو بدش میآمد، لا اقل الان بدش میآید، ولی شهرام، او شربت ویمتو دوست داشت، همیشه دوست داشت، او ویمتو میخواست.
احمدسیاه همیشه دلداریش میداد او میگفت:
– بیا یه جور دیگه به قضیه نگاه کن. اون شربتها از یه جایی میان دیگه، شاید توی انگلیس یا اسکاتلند، مگه نه؟ شاید هم مثلاً عربستان، اون جا شیشهها را پر میکنند، درسته؟ آنها تمشک و انگور میکارند و آبیاری میکنند و مراقبت میکنند و بعد کارگران مزرعه توی صندوقها میریزند و وزنشان میکنند و بعد توی جعبهها میچینند و با لنج میفرستند بندر که به امان خدا رها شده، آن جعبهها را بچههایی که چندان هم از خود شهرام بزرگتر نیستند از کامیونها تخلیه میکنند. بعد، این بچهها همهٔ آن شیشهها را که بوی تمشک و انگورسیاه میدهند از توی جعبههایشان درمیآورند و بچههای دیگری که هنوز هم زنده هستند و توی دلوار پرسه میزنند، سالم و سر حالاند و تا دلتان بخواهد بزرگ شدهاند، آنها را به فروشگاه میبرند و علیرضای تیر تو چیش خورده میخرد و میآورد بندر، تمام اینها از منشأ اولیهاش ناشی میشود، از همان اولین انگور یا تمشکی که توی زمین کاشته شد. اگر اصلاً انگور یا تمشکی روی زمین وجود نداشت، و اگر اصلاً گمرک اجازهی وارداتش نمیداد، خب، تو هم هنوز پسرت را داشتی، درست است؟ و صد البته، اگر شکر کوپنی نبود و همهی مغازهها شکر داشتند، شهرام کوچولو نمیرفت مغازه عبدل و چشمش هم به دریا نمیافتاد و وسوسه نمیشد برود شنا کند. میبینی عباسو، خیلی از آدمها در این تراژدی سهیم بودهاند. کشاورزان و کارخانهداران، ناخداهای لنجها، ماموران گمرک، مغازهداران دلواری و شورا و… علیرضا و ننه!
عباسونجار هم البته آمادگی داشت تا خودش را در این مسئولیت سهیم بداند. از همه بیشتر او خودش را مقصر میدانست و همچنان داشت به سقوطش ادامه میداد.
همین چند وقت پیشها، همسر عباسونجار وادارش کرد در یک کلاس دمام سازی توی همین بندر شرکت کند. حالا او سعی میکند دمامهای مساجد را خوب و شاید عالی بسازد ولی به عقیدهٔ کَلبهرام او نمیتواند به اندازهٔ کافی برای هر دمامی وقت بگذارد تا تمامش کند. کَلبهرام میگوید مشکل این است که هر وقت عباسونجار سرش را از روی دستگاه تراش، یا چمبره، برمیدارد پسرش را میبیند که از میان آبهای دریا بیرون کشیده میشود و بالا میآید، باد کرده و سیاه بالا، خیلی سیاهتر از روزی که بدنیا آمد، و شهرام کوچولو که روی دست جستوجوکنندگان در کنارهٔ ساحل رد میشد، دستهایش از دو طرف بدنش آویزان بود و قطرات آب از او میچکید، یک دقیقه پس از آن، او را لای پتوی چهارپلگنی طوسی پیچیدند و به آرامی روی زمین قرار دادند، درست جلوی پای پدرش، مردی که حالا با دیدن پسر مردهاش روی ماسههای ساحل، چهرهء معصوم او را که آرام خوابیده و پلنگهای راهراه در آغوش کشیدهاندش را هاج و واج نگاه میکند، او حالا دیگر هیچ نمیخواهد جز آنکه فقط بمیرد، ولی مرگ نصیب شیرینترین آدمها میشود. او شیرینی را به یاد میآورد، زمانی که پای سفرهی افطار چهار زانو مینشستند و ننه شربت ویمتوی سرخ را در لیوان شیشهای میریخت و شهرام لیوانش را یکنفس سر میکشید تا بتواند قبل از پدر لیوان دوم را بدهد دست ننه تا برایش پر کند، زندگی شیرین بود و شیرینیای که در آن زندگی نصیبش شده بود را شکر کوپنی و شربت ویمتو ازش گرفته بودند.