اُوستا که کُفری شده بود، زارت خواباند درِ گوشم.
– تقصیرِ توئه.
به من چه؟ مگه من مسئول یهتیغ قدیمی و بیخود اَم؟
– قازورات… کودن…
راه میرفت و فحش حواله میکرد.
– ابلهِ لَش… تاپاله…
ایستاده بودم و نگاهش میکردم. خواباند توی گوشم.
– پدّسگ! بِجور!
اینور و آنور را گشتم. مثل مردههای متحرک راه میرفتم و زمین را میجوریدم. اوستا، انگاری که با خودش حرف میزد، یکدم غُرغُر میکرد.
– اون هم چه چیزی! تیغِ دستهچوبی! دستهچوبی!
دوید و یقهم را گرفت.
– میفهمی؟ بیا اینجا!
پشت گردنم را گرفت و سمت میز بُرد که رویش قیچی و موزِر و سشوار بود.
– تیغ دستهطلایی، مشتریهایی که خیلی دوستشون دارم. دستهنقرهای مال معمولیها؛ و چوبی! چوبی مال خاش و خماش و دال و دلوس!
سوراخسنبههای سلمونی پُرِ مو رو گشت. هیچچی که هیچچی.
– لعنت به این نسل جوون! تُف! یهمشت هپلهپو.
زمین را میجوریدم. توجهی به حرفش نداشتم. بیهوا زد تو گوشم.
– از خودت دفاع کن! تو چرا انقدر پپهای؟ من که همسن تو بودم…
در باز شد و زنگولهی بالای در، دیلینگی صدا کرد. موسیو، مجبور شد در رو هُل بده تا کُپّهی موها، کنار بره. اوستا، با خوشرویی، به استقبالِ موسیو پِرِه رفت. موسیو، نشست و کُت و کُلاهش رو در آورد. منم اون پشت داشتم جارو میکردم و موهارو از اینور، میدادم اونور. موسیو، سر تا پای من رو برانداز کرد.
– دست تنها بودی، مونسیو. خوشحالم شاگرد گرفتی.
اوستا لبخند زد. زیرلب گفت:
– نمیدونم چی رفته تو جِلدَم موسیو.
موسیو، موها رو نگاه کرد. از اون وضعیت مشخص بود که اوستا یهچیزی تو جِلدِش رفته. اوستا، تیغ دستهطلاییش رو برداشت. داشتند به فرانسوی، غِغِ بلغور میکردند. من، دنبال موها که باد از اینور به اونور میبرد، میدویدم. یهوقت، دیدم اوستا یه لگد به پای من زد و طوری که موسیو نبینه، چپچپ نگاهم کرد. زیر لب، «تیغ دستهچوبی» رو گفت. من که تو خیالات بودم، سرِ تأیید تکون دادم. ایندفعه که زد به پام، گفت که حتما باید بهش بگم:«چشم، اوستا!» موسیو، با لهجهی مسخرهش، گفت که چای میخواد.
– کتری و قوری کجاست، اوستا؟
طوری من رو نگاه کردند، انگار آدم کُشتم! موسیو، از اون نگاههای «این تازهکار اینجا چه غلطی میکنه؟»، به من کرد. رفتم چایی رو بریزم. تو ذهنم میگفتم، الان چایی رو میکوبم تو صورتش. استکان به دست، بر میگشتم که پام گیر کرد به یه چیزی و چاییشیرین ریخت رو موسیو. موسیو هم که جیغ جیغو! داد و قال راه انداخت.
– تو چه آدم بدون دست و پا و بیشخصیتی هستی! میدمت به پلیس تا پدرت رو بیرون بیاره. تبعیدت کنن سیبری.
سعی میکردم خندهام را کنترل کنم و در عین حال، دست و پام میلرزید. اوستا با لبخند، سعی میکرد موسیو رو آروم کنه؛ امّا، موسیو، آروم بشو نبود. کُتش رو برداشت و عربدهکشان، گورش رو گم کرد.
اوستا یه دستی به سرِ نیمهکچلش کشید و لبش رو گاز گرفت. خوابوند ایندفعه توی اون یکی گوشم. هردوتا، صدای موتور هواپیما میدادند.
– جارو رو بیار!
اطاعت کردم و رفتم پشت پاراوان. مدام غُر میزد.
– دسته بیل سودش بیشتر بود. فقط گربه شورَک بلده. تُف!
پاش خورد به همون چیزی که پای من بهش گیر کرده بود: چاقوی دستهچوبی. اینهمه داد و قال برای همین چاقوی کهنه و شکسته. یهجوری چاقو رو نگاه کرد، انگار هیچ حسی بهش نداره. پس اون همه کشیده برای چی بود؟
در دوباره باز شد و زنگوله، دیلینگی صدا کرد. صدا، توی گوشم چرخید. از لای درزِ پاراوان، نگاه کردم. لباسِ سُرخ دیدم. خدایا! سرخیش چشمم رو میزد. موها به رنگ آتش. چشمها عسلی. زنبور رو روسفید میکردند. موها، کوتاه و زیر کلاه بود. همان یکذره، کار خودش را کرد. تمامِ شعلههای سرکش رو، در هر ذرهی مو، میدیدم. هر طُرّه، جایِ هزاران آدمِ کوچک بود. میتوانستم از این فاصله ببینم که بعضیها روی شانه و زیر موهای آتش نشسته بودند و مجنون، میسوختند. بعضی هم در مردمک چشمانِ عسلی، گم شدند و دیگر در ورطه مجانین هم، نمیشد یافتِشان. من هم همینطور. صدای دختر، شیرین و گوشنواز بود. نفهمیدم آدرس کجا را پرسید. از بس آتش به جانم افتاده بود که نمیتوانستم گوش کنم، یا قدمی بردارم، یا حتی فکر کنم. فقط باید میسوختم…؛ معذورم بدار. نمیتوانم. هرچه سعی میکنم این حس و حال جاودانه و زیبایی ازلی را در قالب کلمات بریزم، چیزی شبیه هجوهها و شیونهای بچهگانه میشود. نمیتوانم. خودم هم نمیدانم چیست. فقط خدا میداند و، خودِ آتشافروز. آتشافروز، ردای قرمزش را، جمع کرد و وقتی برگشت، زنهایی زیبارو، پشت ردای او را گرفته بودند. برای هم، پشت چشم نازک میکردند. تعدادشان نمیدانم چقدر بود. نشمردم. آدمکوچولوها، گاه از روی شانه میافتادند و روی زمین میسوختند و جزغاله میشدند. روا نیست که کسی دیگر بسوزاند و خاکسترهایش را من جارو کنم. حدس میزنم موهایش باید خیلی داغ باشد. از پشتِ پاراوان بیرون آمدم و اوستا را دیدم که با لبخند به مسیر منتهی به پایینِ کوه فیروزهای رنگ، که به جابُلقا میرسید، چشم دوخته بود.
– چی میخواست؟
– راه جابُلقا رو پرسید. حیوونکی با اونهمه خدم و حشم، لالوی این فیروزهها گم و گور شده.
فکرَم در آتش بود. غلت میخورد. معذورم بدار. نمیتوانم اینها را در قالب کلمات بریزم؛ این حس که موجودی از عسل آفریده شده و خداوند، برای او خاک را پَست دانسته.
ذهنم درگیر شد. برای همین، سعی میکنم، بهدرستی روایت کنم. زنگوله، دوباره دیلینگی صدا کرد. اوستا، لبخندش خُشکید. یهنگاه به مردِ خیکی انداخت و به صندلی اشاره کرد. مرد نشست و بهم علامت داد و سوییچش رو پَرت کرد. رفتم ماشین رو جابهجا کنم. ماشین، روی فیروزهها، میرفت و میشِکَاند. برگشتم. خیکی، راجعبه تمامی ویلاهاش توی جابُلسا و جابُلقا و ماشینهایی که به اهرِمَنهای اهرِمَنآباد فروخته و باغ تاکش توی شادوکام، سخنرانی میکرد. «آره، ویلام فلانه، بیساره.» دیگر صحبتش راجع به املاک خودش تمام شدهبود که رفت سراغ املاک و داراییهای دور و بَریهاش. «آره، فامیل ما سیصدتا گاو داره. اصلاً کارخونهی فُلان مالِ اونه.» من تا حالا اسم کارخونه رو هم نشنیدهبودم. اوستا با لبخند سفتی، ریشها رو با تیغ دستهچوبیش میزد. به دستانش نگاه کردم. فهمیدم هوا پَسه. لبانش رو با دندون میکَند.
– والا من هم تو کار استخراج فیروزه از کوهم.
مکثی کرد و صورت گردش را خاراند.
– کجای کوه به دنیا اومدی، پیری؟
اوستا با خونسردی جواب داد.
– پایینِ کوه.
خیکی، غبغبش رو پُر کرد.
– من رو قُلّه!
غبغب رو که پُر کرد، اوستا زد یهتیکه از پوست یارو رو کَند و زخم کرد. خیکی، یَکدادی کشید!
– مگه کوری پیری؟ چشمهاتو وا کن! لَجَن از پایینکوه اومده فکر کرده چهخبره!
اوستا، خیکی رو آروم کرد و گفت که بشینه. لرزش دستانش خیلی بیشتر شده بود. تیغ رو گرفت. خیکی داشت یه کَلّه زِر میزد. اوستا، تیغ رو گذاشت رو پوست.
– دوباره نَبُرّی، پیری!
اوستا، لبخندی از رو حِرص زد. دیگر نفهمیدم چی شد. فقط یادم است که، تیغ، خرخره خیکی رو جوید و اوستا با وحشت خون روی هیکلش رو نگاه میکرد. من، مثل دیوونهها، بلند شدم و زل زدم تو خون سیاه، تا یککم، قرمزی ببینم. اوستا، سریع تیغ رو پاک کرد. تن و بدنم سرمای عجیبی گرفته بود. جنازه رو بلند کردیم. اوستا، سوییچ رو داد. جنازه رو گذاشتیم تو صندوق و ماشین رو بردم لب صخره. موج به صخره تَنه میزد و سنگهای زیرش رو میبلعید. ماشین رو هُل دادم تو آب. آب، شکست و موج برداشت. دیگه اثری نبود. اوستا وایساده بود و {گفت میخواد بشینه. هر جور خودش راحت بود.} نشست. از پنجره که نگاهش کردم، داشت تو آب استفراغ میکرد و خلط و سرفه. میاومد بالا، دهنش رو پاک میکرد و بعد دوباره. فکر میکنم تو نیمساعت همهچی رو بالا آوَرَد. مِه غلیظی دور اوستا رو گرفت. ابرها، خیال پایین اومدن کرده بودند.
هیبتی مِه را میشکافد و میآمد. سایهاش روی انعکاس مِه میافتاد و شال دلمهبستهی نارنجیاش میدرخشید. با کولباری روی دوش راه میرفت. سر راه، لگدی هم به فیروزهها میزد. داخل شد. زنگ، دیلینگی صدا کرد. کولبارِ بساط خنزرپنزرش رو انداخت رو زمین و جلوی آینه نشست. چپ چپ نگاهم کرد. «منتظر چی هستی؟ هان؟» خنده خشک و زنندهای کرد که مو به تنِ آدمیزاد سیخ میشد. تیغ رو برداشتم و شروع کردم به گرفتن ریشهای کوسهاش. با تیغ دستهچوبی ور رفت.
– این چرا خونیه؟ هان؟
جا خوردم.
– اوستا…
– من کسی رو ندیدم.
لبخندی زد که دندانهای سفیدش را به نمایش میگذاشت. بدنم مور مور شد.
– حداقل تو آب نمیانداختی؛ باید تیکهتیکه کنی بریزی تو چمدون.
با تیغ، میز را زخمی میکند.
– اینجوری.
کمی مکث کردم تا حرفهایم را بجوم.
– همهچی رو دیدید؟
– نه.
– پس چرا…؟
حرفم را خوردم. جویدم و مزهمزه کردم. پیرمرد، به آینه نگاه میکرد و شالش را با دست اندازه میگرفت. دوباره به آینه و من چشم میدوخت. شال را دور گردنم انداخت و از دور، نگاهم کرد.
– بهت میاد.
شال، بوی عجیبی میداد. مستکننده بود. پیرمرد، پشت سرم ایستاد. در گوشم نجوا کرد.
– عاشق شدی؟
بدنم خشکید.
– شاهدخت، دختر شاه پریون، والاحضرت، سایه و جایگاهشان مستدام.
خنده چرکی کرد. به تیغ نگاه کردم. رد نگاهم را گرفت. تیغ را برداشت و روی نوک انگشتش امتحان کرد. آن را بست و از پنجره پرتاب کرد. تیغ روی آب، شِلِپ صدا کرد.
مِه، به احترام پیرمرد یا شاید از ترسش، کنار میگرفت. پیرمرد، سوار گاریش شد؛ و رفت.
هاج و واج مونده بودم. شال دلمهبستهش دور گردنم مونده بود. گذاشتمش روی تخت. افتادم و چشمهام رو بستم. حس کردم باید عسل روی سرم بریزم تا خُنَک شم.
«باید به فکر گربههایی باشی که توی واتیکان، لای پای اسقفها، وول میخورند و واسه خودشون مهمونی تکچشم رو میگیرند. یه گربه هم هست که خیلی ناز و ملوسه. یه روز داشتم راه میرفتم که دوچرخهسواری زد بهم. داد زدم، هو بیشعور، که قفل چرخش رو در آورد و کوبید رو سَرَم. باد قفل، خالی شد. بادکنک بود انگاری. طرف همینجوری که شیرهی انگور روی صورتش بود، دستانش رو با آبزرشک شُست و رفت. من تمام مدت داشتم فکر میکردم که توی این محیط سیاه و سفید که میتونم معشوق رو به لامپ و سقف، تشبیه کنم، برای چی باید بنویسم.»
هوا، تاریک شده بود. نور ماه، به زمردها میخورد و انعکاسش، اتاق رو به سبزی میکشید. از صدای داد و بیداد اوستا بیدار شدم. دیدم اوستا، خوابِ خواب، از خودش پتو رو زده کنار، و داره توی عَرَق و مایعات بدن و مواد دفعی، دست و پا میزنه. داد میکشید.
– نه! نه! نمیخوام! کمک!
بالای بسترش رفتم. دستش رو تو مَنگی، بالا آورد و کوبید توی صورتم. خودش هم از خواب پرید. گیج و مَنگ، نشست و گفت:
«پدّسگِ لَش! باید بدویی بهسمتِ مسابقاتِ قهرمانیِ شعر، تا مقامِ چهارم کشوری و استانی رو، برای مملکت عظیممون فرانسه، به دست بیاری. غِغِکُنان، بدو و به قورباغه برِس، که قورقور میکنه و دستش رو، جلوی صورتت، تکون میده.»
اوستا رو با هزار بدبختی، خوابوندم و رفتم تو تخت. بویِ شال، به طرز عجیبی، مستیآور بود.
«تیغ دستهاستخونی رو برداشتم تا بتونم، دستم رو، روی این مسئله بگذارم. در این دنیای فانی، باید آدمها رو سوزوند و خاکستر کرد و انگیزههای این و اون رو استفاده کرد. به این فکر کنید، که چرا تمام افراد نمیتونند، توی این زندگی، به خوک و اسب تبدیل بشوند. تمام دستانم را مورچههای سرخ هاوایی گرفتهاند. دارم به ورطهی تکرارِ خوکهای صحرایی میافتم. جنگلهای شمال، تمام روز را میگریَند و تمام مردمکها، با بارشِ سهمگینِ آفتاب از آسمان و قطرهقطره چکیدنِ آتش، میتوانند به تمامی موجوداتِ هستی، اَعم از خوک و گاو و گوساله و انسان و من، حکم برانند.»
اوستا، با لگد بیدارم کرد. کارآگاهها، کلِ مغازه رو میگشتند. کارآگاهی، موهارو دونهدونه بر میداشت و میریخت توی کیسه. کارآگاهِ بزرگ و هیکلی، با چشمای زاغ و سبیلِ کلفت اومد تو. خرچنگ گذاشته بود رو گوشش و با تلفن حرف میزد. پیپ رو از دهنش، تعارفم کرد.
– سیگار؟
تعجب کردم.
– این… پیپه.
نگاهی به پیپ کرد.
– نه. این پیپ نیست.
صورتش از تندیِ نور، نارنجی شدهبود.
– موهات آتیش گرفته.
به موهایم دست زدم. سوختم. دوییدم بیرون. رفتم پایین صخره. کَلّهمو کردم توی آب، و آتش رو خاموش کردم. با چنگک، ماشین رو از تو آب بیرون میکشیدند. ترس تمام بدنم رو گرفت. اوستا چه حالی داشت؟ برگشتم. توی هوا، مو و پشمِ کَلّه بود و کارآگاه، پیپش رو بین دو انگشت، مثل سیگار گرفت. دو سرباز، دستهای اوستا رو گرفتهان و بهش دستبند میزنند. اوستا هم جیغجیغ کنان، تقلا میکرد. کارآگاه، دست به سبیلِ چربش میکشید و تابلوهای عکس رو نگاه میکرد. چشمهاش، چهارتا شد. عکسی برداشت و جلوی صورتم گرفت.
– این اینجا چیکار میکنه؟
– نمیدونم والا.
تعجب کردم. لابد پیرمرد خنزرپنزری گذاشته بود.
– به جرم داشتن عکس از خانواده سلطنتی، بازداشت خواهید شد، علاوه بر بازجویی، دربارهی جسد.
اوستا، جیغهاش گوشخراشتر شد.
– کار من نبود. نه! نه! کمک! نمیخوام! نگزار برم زندان! تو رو جَدِّت!
محوِ عکس شده بودم، خُمار، نگاهش میکردم. دستبندی، دور مُچم پیچید. سوار گاریای شدیم، که شتری میرُوند و روی درَش نوشته بود: پلیس.
اوستا در رو کلید انداخت و وارد شد.
– دو تا غول بیابونیِ یُقُر گذاشتند من رو بپّاند. یهشاهده دیگه!
پایش به تلهموشی که موشی داخلش گیر کرده بود، خورد.
– این چه کوفتیه؟ مگه نگفتم نیار؟
– آخه… کلافهم کردند.
– وقتی میگم نیار، یعنی نیار. چطور…
نگاهی بهم کرد.
– این شال چیه میبندی؟
– قشنگ نیست؟
– نه.
در خودم فرو رفتم. اوستا نگاه تندی کرد.
– مال اون دختره که نیست؟
تعجب کردم.
– نه
– به هرحال، خیلی چُسانفیسان بود.
– چطور…؟
حرفم را خوردم.
– چطور جرأت میکنم؟
خندید.
– عیبی نداره… شیطونه میگه همینجا گربهشورکت کنم، امّا من هم همینهارو گذروندم.
– فرق میکنه.
– هیچ فرقی نداره. همهشون مثل شالت ایکبیریاند.
چیزی نگفتم. امّا، آتش بود که داغم میزد. جرأتم را جمع کردم.
– شاهدتون کیه؟
– موسیو.
– موسیو؟
– مرتیکه هاپارتی! لابد میخوای شاهدخت رو بیارم شهادت بده.
– چرا که نه.
– فکرش هم نکن.
– از کجا معلوم موسیو ندیده باشه؟ شما که نمیتونید باهاش هماهنگ کنید.
– شاهدخت رو نمیشناسم.
– موسیو با اون چاییای که روش ریختم، بعید نیست کینهشتری داشته باشه.
اوستا تیغِ طلاییش رو تیز میکرد.
– بلبل زبون شدی!
– اوستا! فقط یه اسمه!
– من امکان نداره پام رو بزارم تو زندان، تو اون چالهخَرکُشی. اگر دیده باشه چی؟
– موسیو که احتمالش بیشتره.
اوستا تیغ رو تمیز کرد.
– تو این یهساعت همین گزینههارو داریم.
اوستا، کمدم را باز کرد و همهی تلهموشها رو داخل کیسه ریخت.
– تو زندان تلف میشم.
– اوستا! قول میدم ندیده. خیلی وقت بعدش اومد.
اوستا در فکر، در را باز کرد و کیسه را جلوی دوتا قلچماق ریخت.
– همینجوری باید بهشون سگمحلی کرد.
کلافه شدم.
– بحث رو عوض نکن! بد میگم؟
نگاه خشمگینی بهم کرد. گفتم الان یکی دیگه در گوشم میخواباند.
– دارم فکر میکنم.
عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود.
– اوستا!
نگاهم کرد.
– قول میدم!
اوستا، چشمهایش را مالاند.
– آخرِ عُمری، بابا بیلزن شدیم. چرا انقدر اصرار داری بیاد؟
سکوت کردم. سوال را در ذهن جویدم.
– چون مطمئناَم اون هم من رو دیده.
اوستا پوزخندی زد.
– یه بار هم ندیدهتت.
– خواهش میکنم.
دستی به شالم کشید.
– برم پای چوبهی دار، گردنت رو میشکنم.
لبخند زدم.
– مطمئناَم اوستا.
مطمئن بودم.
دودِ پیپ، توی هوا، پیچ و تاب میخورد و مثل شکر و چای، در هوا حل میشد. به اوستا، دستبند زدند و من رو، روی فیروزهها نشوندند. تیزیشون، اذیتم میکرد.
– شاهدتون کیه؟
اوستا نگاهی به من کرد. لبش رو گاز گرفت و نفسی عمیق کشید.
– دختر شاه پریون.
کارآگاه، چپچپ، منِ خندان رو نگاه کرد. سربازی که سوار قاطر بود رو، روانهی جابلقا، قصرِ شاهِ پَریون کرد. در گرمای خفقانآور، لَهلَهزنان، انتظار میکشیدم. با کارآگاه، چشم تو چشم میشدم؛ و دودِ پیپش، تو هوا، حل میشد. محو دود شده بودم. اوستا، تو گاریِ پلیس نشسته بود و با چشمهای پر از اشک، من رو نظاره میکرد. تعجب کردم. همهچیز که خوب پیش میرفت!
از دور، قرمزیِ درخشانی میآمد. مجبور شدیم جلوی چشمهامون رو بگیریم. کالسکهی دخترِ شاهِ پریون، آمد و پشتِ گاریِ پُلیس ایستاد. شاهدخت، پیاده شد. لباس قرمز رنگ و موهای قرمزِ زیر کلاه، آتیش به جیگرم انداخت. با چاقو، جیگرم رو میدریدن. هر از چندگاهی، در مردمکها، کسی غرق میشد. از سربازها، دو، سه نفر، زندهزنده سوختند. عسل، بهمثابه باتلاقی بود؛ هرچه بیشتر دست و پا بزنی، پایینتر میروی. تسلیم شو! با همان راه رفتنِ ظریف و زیبا، پیش کارآگاه آمد، و من! کنارِ من! بالای سرم ایستاد و نیمنگاهی بهم کرد. قلبم، میخواست بیرون بجَهد و فرار کند. دست شاهدخت، رو بگیرد و دوتایی سوار درشکه پلیس، بروند یکجایِ دور. شاید شادوکام. دستم رو به پایهی میز بسته بودند. کارآگاه، پشت میز نشست و بعد از خم و راست شدن و دستبوسیهای فراوان، ضبط صدای قدیمی رو روشن کرد. اوستا، به لبهای من چشم دوخته بود.
من امّا؛ محو بودم.
– شاهزادهخانوم، شما دیدید که این مرد وارد این مغازه بشه؟
عکسِ خیکی رو بالا گرفت. شاهدخت، نفسی کشید. بوی بهار آمد.
– بله.
اوستا از حال رفت. من هم که خیلی وقت پیش از حال رفته بودم.
– اون آقا و این آقا رو دیدید توی مغازه؟
نگاهی به من و اوستا کرد. چشمهای عسلی، برای ثانیهای، در قیرِ سیاه و کریهِ چشمهایم دوخته شدند.
– اون آقارو دیدم ولی اینو نه.
برق از سرم پرید! حتی من رو ندیده بود. اوستا، سرش رو به دیواره چوبی تکیه داده بود. کارآگاه، تشکر به عمل آورد و شاهدخت رو بدرقه کرد. دهانم رو باز کردم.
– شاهزاده خانوم!
برگشت. سرگیجه گرفتم و از حال رفتم. با میز، از بالای کوه، پَرت شدم زیر پایِ شاهدخت. سوار کالسکه شد و رفت.
حتی نگاه هم نکرد.
اوستا، با چشمهای پر از اشک، به من خیره شده بود. نمیدونستم چی بگم. لبخند محوی زد و دستبندش رو نشونم داد.
کارآگاه، دستبند من رو باز کرد و به گاری علامت داد. همهشون رفتند. فقط، نگاهِ اوستا بود که دنبالم میکرد؛ با لبخندِ محو و چشمهای خسته، آمادهی خوابی طولانی.
اوستا رو دار زدند. تو اهرِمَنآباد، جلوی شاهدیو. تا مدتها هم، بدنش رو دور مغازه میچرخاندند تا کسی فاتحه بخواند. هیچ کس فاتحه نمیخواند. فقط من بودم.
موهایم، سفید شده. ریشِ کوسه در آوردهام، و خندههایم، چِرک و زننده شده. هنوز، هروقت کَلّه مشتری رو میتراشم یا اینور و اونور میروم، شالِ دلمهبسته رو دور دهانم میپیچم. هر از چندگاهی، بو میکِشَمَش. روی در، نوشتهام:«از تراشیدن ریش افراد چاق و پولدار، معذوریم.» دستم به لرز افتاده. مثل اوستا. همهاش، میلههای زندان، در ذهنم تاب میخورَد. اوستا، دفعهای، به خوابم اومد. با همون گردنِ کبود. گفت:
«تو باید دوست خوبِ من باشی، تا با گلها جشن بگیریم و روی زنبورها بپریم. بعد، بریم و عرقِ سردِ مرداب رو بنوشیم. بعد، بدوییم دنبال همدیگه، تا جایی که تبِ عشقِ تو و تبِ گناهِ من، بره توی هم. بتونیم گازهای متان رو از مرداب بکشیم و تو آب گازدار کنیم، تا مردم، بریزند تو حلقشون.»
منظورش رو نفهمیدم.
امّا؛ باید میدونستم که زنبورهای مریض و بدحال، عسل خوب تولید نمیکنند.