ادبیات، فلسفه، سیاست

hearts

قلبی که می‌بیند

صابر جعفری

گمان نمی‌کنم از آن موقع چیز جدیدی به این جهان اضافه شده باشد. فقط مردم کمی نسبت به من مهربان‌تر شده‌اند. مردها وقتی به من می‌رسند به رسم احترام گام‌هایشان را کُند می‌کنند؛ همه‌ی بچه‌ها به من سلام می‌کنند…

روی نیمکت همیشگی‌ام توی پارکِ شهر نشسته ام. عصایم را متمدنانه در جلوی بدنم راست نگه داشته و دستهایم را روی دسته‌ی قلاب‌مانند آن تکیه داده‌ام. همزمان به صداهای خاطره‌انگیز پیچیده در این نقطه‌ی دنجِ پارک گوش می‌کنم.

بی‌اینکه سرم را به عقب برگردانم حضور دو تا گنجشک را پشت سرم و جایی که درخت توتی قرار دارد احساس می‌کنم. روی نزدیک‌ترین شاخه به زمین نشسته‌اند، در مواقع بیکاری جسم کوچکشان را به هم می‌چسبانند، و گاه‌گاه به موی گردن هم نوک می‌زنند.

جایی که نشسته‌ام درخت بلوط قدیمی جا خشک کرده که درون تنه‌ی کلفت آن دو انسان بالغ می‌توانند سُکنی‌گزینند. حتی در هوای راکد و زمانی که شاخه‌هایش از رقص باز می‌ایستد صداهایی از تنه‌ی آن به گوشم می‌رسد.

نیمکت چوبی که زیر درخت بلوط قرار دارد همیشه در این موقع از روز خالی رها می‌شود. به گمانم مردم شهر بر سر این موضوع به توافق رسیده‌اند، و آن هم فقط به خاطر من. اگر از تُف‌کردنهای بی‌موقع‌شان روی آسفالت و همچنین از بوق ماشین‌هایشان صرف‌نظر کنم، باید بگویم در مجموع انسان‌های دوست‌داشتنی هستند.

در طول دقایق آتی چند نفر به من سلام می‌کنند که صدایشان کاملا برایم آشناست. آنها اهالی اصلی این شهر هستند که با نزدیک شدن به من حس انسانی خاصی درونشان گُل می‌کند. سپس یک گربه‌ی پشمالو یواشکی روی نیمکت می‌جهد و با حفظ فاصله‌ی امنی کنارم می‌نشیند. پاهای جلویی‌اش را موقرانه جفت و دُمش را روی کف نیمکت پهن می‌کند. توقع کار نیکویی از من دارد. می‌داند فردی چون من قادر است مثل سایر انسان‌ها طبیعت حیوانیِ انزواطلب او را سر ذوق آورد. شاید آن چیز که مرا از دیگران متمایز می‌کند کاملا برای او بی‌اهمیت است. این موضوع خوشحالم می‌کند. دست نوازشی روی سرش می‌کشم و بر اساس یکی از اسرارم بی‌اینکه نگاهش کنم می‌فهمم که چشمانش را از روی سرخوشی بسته.

بوی غلیظ خوشه‌های گیلاس مشامم را می‌نوازد. پی ‌می‌برم که کاملا رسیده‌اند. این قسمت از باغ از دستبرد بچه‌های بازیگوش در امان مانده است. برای همین است که گیلاس‌ها به حد کافی رسیده‌اند. شاید بچه‌ها هم چون بزرگترها این قسمت از پارک را قلمرو من به حساب می‌آورند.

بلند می‌شوم و به کمک عصایم از روی جدول می‌گذرم. دستم را بلند می‌کنم و در اولین تلاشم موفق می‌شوم خوشه‌ای پُربار را بقاپم. به تعداد انگشتان هر دو دست گیلاس دارد. به همه‌شان کار ندارم. فقط یکی از آنها را می‌چینم. بزرگ است و شَهدِ آن پوست نازکش را کاویده و بیرون زده است. به اندازه‌ی عسل شیرین است. وقتی در دهانم می‌گذارم از جایی رنگِ سرخ آتشینش را حدس می‌زنم. نرم‌نرم می‌خورمش و تا آنجا که امکان دارد شهدش را در کامم حس میکنم. از اینکه کسی با خصوصیات من مثل افراد عادی استعداد درک یکی از مزه‌های سحرانگیز زمین را دارد احساس امنیتی به من دست می‌دهد.

معمولا تا نزدیکی‌های عصر در این نیمکت می‌نشینم. آن موقع یک دختر و پسر جوان سر می‌رسند. بر سر تصاحب نیمکت باهم عهدی بسته‌ایم. و عصرها مال آنهاست. این زوج اهل این شهر نیستند. چون در اولین برخورد مرا نشناختند. کاملا غریبه بودند. پس از یک گَپ دوستانه‌ی بلند باز نفهمیدند که من نابینا هستم. لابد فکر کردند عینک دودی قیرگونم را به خاطر پُز دادن به چشم زده‌ام. خیلی دیر به حقیقت چشمانِ من پی‌بردند؛ یعنی بعد از آن‌که با مرد جوان دست دادم و افتادن شیشه‌ی لاک دختر جوان را از کیفش روی چمن‌ها به او گوشزد کردم.

زوج جوان سر زمان توافقی پیدایشان می‌شود و من نیمکت را به آنها تحویل می‌دهم. تشکر می‌کنند. درجریان هستند که مردم شهر نیمکت را یکی از اموال شخصی من به حساب می‌آورند. دختر جوان گاهی ساندویچ سیب‌زمینی خوشمزه‌ای درست می‌کند و برایم می‌آورد. بهش گفته‌ام که مجبور نیست. من می‌توانم از عهده‌ی امور روزانه‌ی خودم بربیایم. و او هر بار با لحن رضایت‌آمیزی که خنده‌ی خفیف دخترانه‌ای در انتهای آن شنیده می‌شود می‌گوید:

«به خاطر ثوابش این کار را می‌کنم.»

و من مانع سیروسلوک آسمانی او نمی‌شوم. اما امشب شام را میهمان کس دیگری هستم. و دختر جوان از این موضوع باخبر است.

تا رسیدن به خانه‌ام پیاده‌روی نسبتا طولانی در طول رودخانه‌ در پیش دارم. در این مدت بهتر است کمی از حقایق زندگی‌ام برایتان بگویم. البته من چیزهای مختصری از خودم برای دیگران بازگو می‌کنم: اسمم را، و در مواقعی عطر مورد علاقه‌ام را. اما حالا که شما را شاهدی بر افکار و احساساتم برگزیده‌ام باید به شما بگویم که من «فرهاد بزرگمنش» هستم، متولد پایتخت، و در یک روز بهاری و بارانی. تا ده سالگی مثل تمام مردم این شهر چشمم زیبایی‌های جهان را می‌دید؛ مردمک آن به اختیار تنگ و گشاد می‌شد؛ رنگش از احساسات درونی‌ام می‌‌گفت؛ و گاهی به اشعه‌ی زننده‌ی آفتاب اخم می‌کردم.

یک شب پدرم دیوانه‌تر از همیشه به خانه برگشت. بعد از بدوبیراه گفتن به مادرم مرا به طرف دیگ روغن داغ هُل داد که مادرم برای درست کردن بامیه گذاشته بود. یکباره جهان در برابرم تیره‌وتار شد. بقیه‌ی ماجرا را تا جایی که به نفرت تاریخی مادرم از شوهرش منجر شدخودتان می‌توانید حدس بزنید.

بعضی‌ها می‌گویند که من در سن خیلی پایینی نابینا شدم و فرصت کافی برای دیدن شگفتی‌های این جهان را نداشته‌ام. اما این حرف چندان درست نیست. من به اندازه‌ای که بتوان قضاوت کلی نسبت به جهان داشت عناصر اصلی آن را قبل از نابینایی مشاهده کرده‌ام.

می‌دانم که انسانها شبیه سوسمار نیستند؛ روی دو پا راه می‌روند و دندان‌های کوچک منظمی دارند. می‌دانم که شکل یک دوچرخه چه تناسب دقیقی با اسمش دارد. ابرها را وقتی در گوشه‌ی آسمان شکل معناداری به خود می‌گیرند دیده‌ام. گل رُز و لاله را دیده ام. یک پل چوبی روی رودخانه‌ای پُرآب را دیده‌ام. دشتهای بزرگ و دامنه‌ی کوهها و جاهای دنجی که برای عشاق و یا ورشکسته‌ها پدید می‌آیند دیده‌ام. خنده‌های کریه پیرزن‌های بی‌دندان را تجربه کرده‌ام. و می‌دانم که یک سلول زیر میکروسکوپ چه شکلی دیده می‌شود.

دیگر انسان قرار است چه چیز را ببیند؟!!!

گمان نمی‌کنم از آن موقع چیز جدیدی به این جهان اضافه شده باشد. فقط مردم کمی نسبت به من مهربان‌تر شده‌اند. مردها وقتی به من می‌رسند به رسم احترام گام‌هایشان را کُند می‌کنند؛ همه‌ی بچه‌ها به من سلام می‌کنند. زن‌ها هم پیش من سفره‌ی دلشان را باز می‌کنند و این نشان از نگاه سرشار از اعتماد آن‌ها به من دارد.

آپارتمانم در طبقه‌ی آخر یک بنای سه‌طبقه قرار دارد. شاید تعجب کنید. صاحبخانه سخاوتمندانه به من پیشنهاد طبقه‌ی همکف را داد. اما من روی همان طبقه‌ی سوم پافشاری کردم. نمی‌خواستم فکر کند چون نابینا هستم پس توانایی بالاوپایین رفتن از پله‌ها را ندارم. این همان آپارتمانی است که خانواده‌ام دوران دودستگی را در آن گذراند. و همان مکانیست که من در آنجا کور شدم.

زیاد بزرگ نیست و تا جایی که از دوران کودکی به یاد دارم یک آشپزخانه‌ی نُقلی دارد به اندازه‌ی بوفه‌ی بلیط‌فروشی سینما؛ و یک اتاق خواب که پنجره‌اش به سمت برج ساعت شهر باز می‌شود. کاناپه‌ای از سالها پیش در گوشه‌ی پذیرایی جا‌ خشک کرده و من به عنوان تخت‌خواب از آن استفاده می‌کنم. تنها تزئینات داخل خانه عبارت است از قفس عروس هلندی. البته دیروز مُرد و من در باغچه‌ی حیاط دفنش کردم. به موقع آب و دانه‌اش را می‌دادم. نظریه‌ی من این است که بوی لوله‌های فاضلاب او را نِفله کرد.

همزمان با غروب آفتاب صاحبخانه به همراه زن و دختربچه‌اش سر‌ می‌رسد. زنش برای شام قورمه‌سبزی‌پلو درست کرده. بوی وسوسه‌انگیز نعنای پخته را موقع برگشتن به خانه و در راه‌پله شنیده بودم. و همزمان ترکیب بی‌نظیر این غذای سنتی را، به همان خوبی که از عهده‌ی یک نابینای ماهر برمی‌آید، تصور کرده بودم.

دختربچه مدام به دستهایم چنگ می‌زند و سعی می‌کند هرجا می‌روم راه را به من نشان دهد. نیازی به چنین راهنمایی ندارم. وجب‌به‌وجب این خانه را چون کف دستم می‌شناسم. حتما دختر بچه هم فکر می‌کند کمک به یک نابینا ثواب زیادی دارد. پس من چون یک عاجز دستم را به او می‌سپارم و اجازه می‌دهم او هم به سبک خودش مراحل تکامل روحی را طی کند.

شام را در حالی صرف می‌کنیم که دختربچه قاشق و چنگال را به ترتیبِ درست در دستانم می‌نهد و مسیری را که بین بشقاب و دهان من وجود دارد به من حالی میکند. زن صاحبخانه ترشی، زیتون و ماست هم می‌ریزد و من از بوی آنها تشخیص می‌دهم. مرد کمتر سخن می‌گوید و کلمات آخر هر جمله را چون انتهای سِفت نان ساندویچ جا می‌اندازد. چهره‌ی او را آخرین بار سی سال پیش دیده‌ام. آن موقع زشت بود؛ دماغ بزرگ و سر تاس. الان بی‌شک زشت‌تر هم شده. شاید دماغش موقع غذا خوردن به بشقاب می‌چسبد. مشاهده‌ی این صحنه می‌تواند شکنجه‌ی روحی به همراه داشته باشد. گاهی آخر شب به این موضوع می‌اندیشم و به این نتیجه می‌رسم نابینایی موهبت‌هایی دارد، و دزدکی می‌خندم.

موقعی که میهمانان می‌خواهند خانه را ترک کنند از زن صاحبخانه به خاطر مراسم شام تشکر می‌کنم. او می‌گوید:

«نیازی به تشکر نیست، آقای بزرگمنش.»

بعضی وقتها حتی بی اینکه من تشکر کنم این جمله را تحویلم می‌دهد. رضایتمندی خاصی در گفتارش وجود دارد. او نیز در زمره‌ی کسانی قرار دارد که من موجبات سیرعرفانی‌شان را فراهم آورده‌ام. بگذارید جمله‌ی محتاطانه‌ی زن صاحبخانه را که لحظه‌ای پیش خطاب به من گفت برایتان ترجمه کنم:

«شما مایه‌ی خیر هستید.»

نیمه‌شب فرامی‌رسد. من این حقیقت را با گوش‌دادن به سکوت روی بالکن اتاق درک می‌کنم. روی کاناپه دراز می‌کشم و عصایم را به موازات بدنم به شکمم می‌چسبانم. قبل از خواب به شکم تازه‌گُنده‌شده‌ی گربه‌ی پشمالو در پارک و جنین خوابیده داخل آن می‌اندیشم. سپس به دماغ بزرگ صاحبخانه، و در آخر هم به چاله‌ای که اخیرا عصایم در وسط کوچه‌ی روبرویی کشف کرده می‌اندیشم.

صبح با اولین اشعه‌ی آفتاب بیدار می‌شوم. جیک‌جیک دو گنجشک که بر بالای درخت زیر پنجره لانه کرده‌اند به من خبر می‌دهد. هر روز صبح اول وقت کنار هم می‌ایستند و آواز سر می‌دهند و پی‌درپی به موی گردن هم نوک می‌زنند. بعد از اجرای مراسم صبحگاهی پرواز می‌کنند و می‌آیند روی نرده‌ی ایوان می‌نشینند. بال‌های کوچک اما چابکشان هوا را جابجا می‌کند و دنباله‌‌ی فرح‌بخشی از آن به صورتم می‌زند.

الان گنجشک نَر روی ایوان حضور دارد. باید یک‌وری نشسته باشد؛ روی نرده، جایی که احساس امنیت می‌کند. ماده هنوز لانه را ترک نکرده و این نشان می‌دهد اخیرا بچه‌ای از تخم بیرون آمده.

با آنها وداع می‌کنم و روانه‌ی صحن‌های آشنای شهر می‌شوم. سر راهم چاله‌ی جدید را وارسی می‌کنم. هنوز آنجاست! این خیلی بد است. شاید یک بچه موقع دویدن داخل آن بیفتد؛ یا حتی یک آدم بالغ. باید یادم باشد به کسی که مسئول است گوشزد کنم.

 از خیابان بدون اینکه بوق و یا اعتراض یک راننده هم بلند شود رد می‌شوم و خودم را به پارک و آن نیمکت اختصاصی می‌رسانم. می‌نشینم و منتظر می‌شوم تا یکی از رهگذرانِ باحوصله سر برسد و من با حدس زدن تعداد گنجشکهای روی شاخه‌های درختان شگفت‌زده‌اش کنم. من از آوازشان تشخیص می‌دهم. کسانی که چشم دارند از این موضوع غافل هستند. و من اسرارم را فاش نمی‌کنم.

امروز فعالیت‌های فرح‌بخش زیادی منتظرم است: گربه‌ای را نوازش خواهم کرد؛ با پذیرفتن ساندویچ از یک دختر جوانِ خوش‌ذوق او را روانه‌ی بهشت خواهم نمود؛ و دم غروب در سرتاسر رودخانه با عصایی که در این زمانِ خاص تنها دوستم به شمارمی‌رود سلانه‌سلانه قدم خواهم زد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش