آن وقتها کسی توی خانهاش حمام نداشت. محله دو تا حمام عمومی داشت که یکی مردانه و دیگری زنانه بود. حمامها را اشرف و قاسم حمامی که زن و شوهر بودند اداره میکردند. همهی خانوادهشان حمامی بودند یعنی در محلههای مختلف شهر حمام داشتند. حمام هر روز از اذان صبح تا اذان مغرب باز بود و هیچ وقت تعطیل نمیشد. حمام مردانه بالای محله و نزدیک به سر خیابان اصلی و جنب قهوهخانه بود. مهمترین اتفاقی که آنجا میافتاد و به محله وصل میشد گرفتن مراسم حمام دامادی بود. آنجا داماد را حمام میکردند بعد یک عده با سلام و صلوات و آوازخوانی از دم در حمام تا محل عروسی که عمدتا یکجایی در محله بود داماد را مشایعت میکردند.
حمام زنانه هم انتهای کوچهی دوم بود که به طور معمول هر کسی هفتهای یکبار به آنجا میرفت و آن روز، روز حمامش محسوب میشد. توی حمام اتفاقات زیادی میافتاد که صاحب آنجا از همهی آنها باخبر بود. البته به همه بروز نمیداد اما بودند کسانی که به اشرف حمامی خیلی نزدیک بودند و زودتر از اتفاقات باخبر میشدند. برای همین خیلی از خبرها اولین بار از آنجا درز پیدا میکرد. اغلب زنها ساعتهای طولانی توی حمام میماندند چون آنجا از معاشرتهای معمولی و وقتگذرانیهای ساده بگیر تا جشنهای زنانه، حمام عروسی، حمام زایمان، مقدمات جشن حنابندان همیشه برقرار بود.
از در حمام که وارد میشدی سمت راست، دَخل حمام و میز اشرف حمامی بود و یک قفسه بزرگ که برخی از وسایل حمام مثل لیف و کیسه و قطیفه و سفیدآب و صابون و غیره را میفروخت. کمی آنطرفتر یک یخدان نسبتا بزرگ هم داشت که توی آن آب و یخ و نوشابه کوکاکولا نگه میداشت و هر کس میخواست میخرید و توی دفتر روی میز مینوشت و سر آخر موقع رفتن روی پول حمام حساب میکرد. روبهروی اینها هم دورتادور سکو بود که جای نشستن، لباس پوشیدن و گذاشتن ساک و بقچه بود. سکو تقریبا نیمدایره طور بود و جلوی آن جا بود برای وقتی که مراسمی آنجا برپا بود. پایین سکوها و قبل از رفتن به سمت دالان سمت چپ که به حمام عمومی وصل میشد یک حوضچهی کوچک آب سرد قرار داشت که هر کس دو بار، یکبار قبل از رفتن به داخل حمام و یکبار هم پس از خروج از آنجا پایش را میشست و آب میکشید.
داخل حمام عمومی یک حوض خیلی بزرگ مستطیل شکل بود که زنها دورتا دور آن مینشستند. رسم بود هر کس از در وارد میشد با تاس حمامش روی دوش بقیه آب میریخت. اینکار یکجورهایی چاقسلامتی حساب میشد و ممکن نبود کسی از اهالی محله باشد و این کار را نکند. کار دیگری که خیلی مرسوم بود تعارف به کیسه کشیدن پشت بزرگترها بود که توسط جوانترها و بهعنوان احترام انجام میشد. بعد هم وقتی که حمام کردنشان تمام میشد میرفتند ته حمام و نوبتی زیر دوشهای سرپایی خودشان را آب میکشیدند و تازه میرفتند بیرون و بعد ساعتی هم روی سکوهای بیرون مینشستند و وقت میگذراندند. در این موقع هر کس از راه میرسید به آنها که حمامشان تمام شده بود، صحّت آبگرم میگفت و معاشرت کوتاهی میکرد.
خب حمام برای زنهای محله جای مهمی بود. اصلا میشد حمام را سرچشمهی خیلی از اتفاقات دانست. تا حدی که خیلیها برای پسرشان آنجا سر و همسر انتخاب میکردند. یکی از آن اتفاقهای خیلی مهم که عین بمب سرو صدا راه انداخت مربوط به روزی میشد که چند نفر از زنهای همسایه با هماهنگی اشرف حمامی در ساعتی خلوت روی سر عزیزه زنِ بشیر با کاسه چهل کلید آب ریختند و دعا خواندند که دامن او هم سبز بشود. یعنی بچهدار بشود. آخر مدتها بود که دوا و درمان کرده بود اما افاقه نکرده بود. میگفتند پیش چندین دکتر حاذق رفته و نتیجه نگرفته است. البته اشرف حمامی برای همه از این کارها نمیکرد و قضیهی عزیزه فرق داشت. او از معدود مشتریهای حمام بود که بیش از هفتهای یکبار حمام میرفت و زیاد از حد هم نمیماند و حرف کسی را هم نمیزد و تازه انعام خوب هم میداد.
قبل از اینکه عزیزه به این روز بیفتد قصهی خوشاقبالی او ورد زبان همه بود اما وقتی معلوم شد بچهدار نمیشود خیلی از سروصداها خوابید. طوری شده بود که همه با افسوس و ترحم به او نگاه میکردند.
پنجرهی خانه ما مشرف به خانهی عزیزه و بشیر بود. خانه آنها جنوبی بود برای همین وقتی توی بالکن میایستادی تقریبا توی حیاط را میدیدی. عزیزه همیشه صبحهای زود بیدار میشد. حیاط را آب و جارو میکرد و گلدانها را آب میداد. او هر روز صبحانهی بشیر را در آشپزخانه انتهای حیاط حاضر میکرد، توی سینی مسی بزرگی میچید و میبرد توی خانه. زندگی خیلی عاشقانهای داشتند. هر روز صبح بشیر را تا دم در بدرقه میکرد و انقدر توی کوچه به پشت سرش نگاه میکرد تا از دید خارج میشد. آن وقتها توی محله بد بود که زن و شوهرها دست هم را بگیرند اما آنها هر وقت که با هم بیرون میرفتند دست توی دست بودند. برای همین خیلی از همسایهها یواشکی و زیرچشمی آنها را بهم نشان میدادند و گاهی هم ریز بهشان میخندیدند.
عزیزه دختر بزرگهی حاج رمضانعلی قصاب بود که با پسر عمهاش بشیر ازدواج کرده بود. رمضانعلی خودش خواهرزادهاش را آورده بود تهران. اول کسب و کارش را به او یادداده بود و برایش خانه زندگی دست و پا کرده بود و بعد هم دخترش را به او داده بود. البته خانواده خوبی بودند، دستشان به دهانشان میرسید و اندک مال و منالی داشتند که باعث میشد خیلیها طالب وصلت با آنها باشند اما آنها خودشان بشیر را ترجیح داده بودند. میگفتند بشیر از خودمان است. فامیل است. فامیل گوشت هم را بخورند استخوان هم را دور نمیاندازند.
خوشبختی عزیزه و بشیر طوری زبانزد خاص و عام بود که هر کس میخواست برای ازدواج جوانی دعا کند میگفت کاش همه بخت عزیزه را داشته باشند. قصهی عشق و عاشقی آنها خیلی قبلتر از عروسی سر زبانها افتاده بود. از وقتی که بعد از عقد، بشیر فیلمهای داخل دوربین را داده بود به صادق پسر اکبر عکاس که ظاهرشان کند. میگفتند داماد موقع عقد زنش را بوسیده و عکسش را ظاهر کرده و تازه برای آن قاب هم سفارش داده است. عکسشان را وقتی آماده تحویل شده بود یکی از همسایه دیده بود اما قضیه وقتی جدیتر شد که یک هفته قبل از عروسی همسایهها برای مراسم جهازبران و دادن هدیهی سرجهازی رفتند خانه تازه عروس و آن عکس را روی دیوار اتاق خوابشان دیدند.
قصهی خوشبختی عزیزه از روزی تمام شد که خبرها از حمام به بیرون درز پیدا کرد و تازه تازه همه متوجه شدند که این همه آیند و روندهای این دوتا برای دکتر رفتن است. حالا دیگر همه فهمیده بودند که عزیزه و بشیر دنبال دوا و درمان برای بچهدار شدن هستند. و مسالهی بچهدار نشدن عزیزه شده بود نقل مجالس و محافل زنانهی محله. البته بعضیها هم سعی میکردند بهجای حرف زدن راهکاری بدهند و نصیحتها بکنند. برای همین حرفها بود که عزیزه از نذر و نیاز و دوا درمان بگیر تا فالگیر و رمال و دعانویس همه را زیر پا گذاشته بود اما خب نشد که نشد. آخر سر یکروز خود رمضانعلی که حرف و حدیث مردم خورهی جانش شده بود و هر روز حرف جدیدی به گوشش میرسید دیگر تاب نیاورد و جلوی روی زرد و نزار دخترش به بشیر گفته بود حلال خدا برای همین روزها است و تو باید زن دیگری اختیار کنی تا عصای پیری کوری داشته باشید.
وقتی بین همه چو افتاد که بشیر دنبال زن گرفتن است دیگر حال و هوای خانه عزیزه خیلی عوض شده بود. حالا هر بار که از بالکن به حیاط خانهشان نگاه میکردم آن شور و حال و هیاهو نبود. گاهی چندین روز خانه را آبوجارو نمیکرد. بعد کمکم گلدانهای حیاط از بیآبی خشک شدند و تعدادشان کم شد و بعد هم کلا نیست و نابود شدند. دیگر عزیزه برای بشیر صبحانههای مفصل نمیبرد، بدرقهاش نمیکرد و از دست تویدست راه رفتن خبری نبود.
هیچ کس نفهید که بشیر دیگر کی به خانه برنگشت. همه میگفتند زن گرفته و قرار شده به عزیزه هم سر بزند و وقتی بچهدار شدند با هم یکجا زندگی کنند یا حداقل نزدیک هم خانه بگیرند. اوایل که رفته بود بعضی ساعتها که توی کوچه کسی نبود میآمد سری به عزیزه میزد و میرفت اما بعدها هی آمدنش کم و کمتر شد تا جایی که دیگر اصلا خبری از او نبود.
عزیزه دیگر روضههای ماهانهی خانهی همسایهها را نمیآمد. اصلا هیچ جا نمیآمد. شرم داشت از او سوال و جواب کنند و نتواند جواب بدهد. خیلیها میگفتند سیاهبخت شده چون زندگیاش توی چشم بوده. هر کسی حرفی میزد و محله پر شده بود از قصههایی که هیچ وقت کسی نفهمید بالاخره کدامشان درست بودند. اما مساله اینجا بود که همه پشت بشیر را داشتند از او طرفداری میکردند و میگفتند که مرد است و حق دارد که اولاد داشته باشد تازه بعضیها قدمی جلوتر میرفتند و میگفتند که خیلی صبور بوده و حیا کرده که این چند سال صبر کرده و آستین بالا نزده است و اصلا کدام مردی اجاق کوری زنش را تحمل میکند.
یکی دو تا بهار و تابستان گذشت و خبری از بشیر نشد. عزیزه هم فقط اسم شوهر رویاش بود و دیگر کسی زیاد از او خبری نمیگرفت. تا اینکه یکروز غروب بشیر با یک ساک دستی قدیمی برگشت خانه. آنقدر آمدنش غیرمنتظره بود که اول همسایهها او را نشناختند. بعد هم تا چند روزی اصلا از خانه بیرون نیامد و حدسهای همسایهها دربارهاش بیهوده بود. آخر سر هم که در محله آفتابی شد و رفت و آمدش بیشتر شد طول کشید تا همه بفهمند چطور شده که بشیر برگشته است و همیشه برای همه سوال بود که او با کی ازدواج کرده و اصلا بین آنها چه گذشته است. بالاخره بعد از چند ماه طول یواش یواش خبر پیچیده که عیب از خود بشیر بوده و آن همه دوا و درمان و سوزن که به عزیزه زدند الکی بوده. دکترها گفته بودند خود بشیر باید درمان کند تا بچهدار بشود نه زنش. این را بشیر بعد زن دوم فهمیده بود.
بعد از آن هم رنج و مصیبت، عزیزه هیچ وقت زن سابق نشد و حتی بعد از برگشتن بشیر هم پیش کسی حرف نزد و در و همسایه و خانوادهاش نفهمیدند که چه به او گذشته است. فقط میگفتند که عین شمع سوخته و آب شده است. وقتی همه فهمیدند که ایراد از بشیر بوده هم خیلی زیاد دربارهاش حرف نمیزدند. فقط گاهی میگفتند خدا نصیب نکند اما هیچ کس از عزیزه نپرسید دلش چه میخواهد و اصلا بعد از برگشتن بشیر میتواند با او زندگی کند یا نه. یعنی طبیعی بود که او بماند و شوهرش را بپذیرید. اما هیچ کس هم نگفت که عزیز حق دارد مادر بشود و باید طلاق بگیرد و برود پی بخت و بالین خودش. برای همین بود که عزیزه پاسوز بشیر شد، شکایتی نکرد و کنار او ماند.
_____________________________________________________________________________
پینوشت:
نقش غلط: اصطلاحی که دربازار به طرحهای خارج از عرف طرحهای سنتی و اصیل ایرانی گفته میشود.