ادبیات، فلسفه، سیاست

sunflower-

آفتاب‌گردان در شب

پس از تماشای غروب آفتاب، دوباره شروع کردند به قدم‌زدن. کمی آن‌طرف‌‌تر، تعدادی کارگر در یکی از مزرعه‌ها سرگرم کار بودند. همگی روی یک زیرانداز بزرگ نشسته و در حال برداشتن تخمه‌های آفتاب‌گردان از وسط گل‌ها بودند…
فارغ التحصیل پلی‌تکنیک تهران است، اما به هنر، ادبیات و سینما علاقه دارد. گه‌گاه داستان و گاهی هم فیلم‌نامه می‌نویسد.

هنگام خروج از خانه، دست سعیده را گرفت و به نرمی فشرد. دست سعیده، خیلی فرق کرده بود. لطافتِ آن قدیم‌ها را نداشت. پر از چین‌وچروک شده بود و رگ‌های دست، آشکارا بیرون زده بودند؛ اما برای عزیز، حسِ لمسِ آن دست‌ها، همان حسِ همیشگی و قدیمی بود؛ دقیقاً مثل همان روزهای اول. عزیز و سعیده بعد از مدت‌ها، آن هم برای اندکی پیاده‌روی، از خانه بیرون زده بودند. آخرین روزهای شهریور بود و خُنکای روستاهای اطرافِ خوی در غروب‌گاه، آدم را بدجور مشتاقِ پیاده‌رویِ دونفره می‌کرد. مزارع آفتاب‌گردان، آماده‌ی برداشت شده و پر بودند از گل‌های قد و نیم قد زردرنگ. در امتداد جاده، تا چشم کار می‌کرد، مزارع آفتاب‌گردان بود که کنار هم جا خوش کرده بودند. کمی که از خانه دور شدند، نگاه عزیز به پهنه‌ی نارنجی‌رنگ آسمان گره خورد. ایستاد. خورشیدِ آن روز، آخرین نفس‌هایش را می‌کشید.

– خیلی وقت بود غروب رو فقط از پشتِ پنجره می‌دیدیم. این بیرون، بیشتر می‌چسبه دیدنش.

– دل‌مُرده شدیم تو اون خونه عزیز آقا.

– تقصیر منه…

سعیده، نگاهش را از آسمان برداشت و به عزیز خیره شد.

– عزیز! نگفتم که اینو بگی آقا. بعدشم، این دفعه‌ی هزارم، هیچم تقصیر شما نیست! یارو زده و دررفته. تقصیرِ شما چیه؟

– اون روز من اصرار کردم بریم سرِ زمین آقا باقر. اگر نمی‌رفتیم اون‌طوری نمی‌شد…

– وا! عزیز آقا! بازم که حرف خودتو می‌زنی. الان امروز من اصرار کردم که از خونه بزنیم بیرون. اگه الان از آسمون یه سنگ بیفته رو سرمون، تقصیر منه؟!

– یاخچی باباجان یاخچی! تسلیم!

چندین ماه بود که جز برای رفع نیازهای ضروری، از خانه خارج نشده بودند. خانه‌ی نقلی‌شان که کمی آن‌طرف‌تر از مزرعه‌های آفتاب‌گردان قرار داشت، مکان امن‌تری برای آن‌ها بود. بدن سعیده، بعد از تصادفِ شدیدِ سالِ گذشته‌شان، هنوز کامل سرِ پا نشده بود. شرایط جسمی عزیز کمی بهتر بود؛ اما مشکلِ اصلیِ او بعد از تصادف، یک آلزایمر عجیب‌وغریب بود. هر روز یکی دو بار به سراغش می‌آمد و یکی دو ساعتی، حافظه‌ی عزیز را با خود می‌برد. این فراموشی‌های گاه‌وبیگاه، به گفته‌ی پزشک، دیگر قابل‌درمان نبود. همین باعث شده بود تا همان زمان‌های معدودی هم که از خانه بیرون می‌زدند، لحظه‌ای از یکدیگر جدایی نداشتند. عزیز عصای دستِ عیالش بود و وقتی فراموشی به سراغِ شوهر می‌آمد، سعیده همراهش بود تا شرایطش عادی شود. وقتی این حالت برای عزیز رخ بدهد، گیج می‌شود. معمولاً آرام و بی‌صدا، یک‌جا می‌نشیند و مدام فکر می‌کند که چرا اینجاست؟ اصلاً اینجا کجاست؟ یا حتی او چه کسی‌ست؟ آن‌قدر درگیرِ یافتن پاسخی برای این سؤالات می‌شود تا بالاخره حافظه‌اش، دوباره به کار می‌افتد.

پس از تماشای غروب آفتاب، دوباره شروع کردند به قدم‌زدن. کمی آن‌طرف‌‌تر، تعدادی کارگر در یکی از مزرعه‌ها سرگرم کار بودند. همگی روی یک زیرانداز بزرگ نشسته و در حال برداشتن تخمه‌های آفتاب‌گردان از وسط گل‌ها بودند. دیدن این کارگران برای عزیز، هم خاطره‌انگیز بود هم غم‌انگیز؛ خاطره‌انگیز از این جهت که خودش، سال‌ها مزرعه‌ی آفتاب‌گردان داشت و غم‌انگیز ازاین‌رو که به‌خاطر کهولت سن و عارضه‌ی مغزی‌اش، دیگر توان مزرعه‌داری را از دست داده بود. سعیده متوجه نگاه خاص همسرش به کارگران شد: «عزیز آقا، بازم دلت تخمه چیدن می‌خواد؟» عزیز حرف سعیده را شنیده بود ولی قلاب نگاهش به کارگران -که دورِ کوهی از آفتاب‌گردان‌های چیده‌شده نشسته بودند- چندثانیه‌ای پاسخ او را به تعویق انداخت: «چرا نخواد خانوم جان؟ چرا نخواد؟ اتفاقاً خیلی هم دلم می‌خواد. ای‌ کاش که… ولش کن بابا. الانه که دوباره شروع کنم به حسرت خوردن.»

در همین حین، نگاه کارگرانِ مزرعه، جلب زن و شوهر شد. هر دوی‌شان را می‌شناختند. دست تکان دادند و از آن جمع، یکی‌شان بلند شد و به سمت آن‌ها آمد. مجید بود؛ صاحبِ آن مزرعه‌ و مگر می‌شد که یکی از قدیمی‌ترین و باصفاترین کشاورزهای روستا را نشناسد؟! از مجید اصرار و از عزیز انکار. مجید اصرار داشت بیایند کنارشان، چند دقیقه‌ای با هم بنشینند، گپی بزنند و کمی با هم، تخمه جدا کنند. عزیز اما می‌گفت که: «هوا دیگه داره تاریک می‌شه. خودتم که می‌دونی قضیه‌ی من و سعیده خانوم رو.» ورود سعیده، کشمکش را پایان داد: «می‌ریم، نیم‌ساعت می‌شینیم کنارشون، بعدش می‌ریم خونه. طوری نمی‌شه عزیز آقا.» عزیز نگاهی به ساعت‌مچی‌اش کرد: «خیلی خب، آقا مجید شما برو، ما هم الان می‌آییم.» سعیده در همین حین متوجه نگاه خیره‌ی عزیز به ساعت‌مچی‌اش شد و رفت تا آن را باز کند. عزیز مانع شد. سعیده با لبخند، دست روی دست همسرش گذاشت: «عزیز آقا گفتم که طوری نمی‌شه. تو هم هِی می‌خوای به این ساعت نگاه کنی و نگران باشی. دلم می‌خواد بدون دغدغه و راحت، یادِ قدیما کنی.» سعیده بند ساعت را باز کرد و آن را توی کیفش گذاشت. جای بند ساعت، روی مچ عزیز مانده بود.

عزیز و سعیده تا به خودشان بیایند، متوجه شدند که ساعت‌هاست در کنار کارگران نشسته‌اند و هوا واقعاً تاریک شده است. آن‌قدر در آن جمع باصفا خندیده و گپ زده بودند، آن‌قدر از خطرات قدیم گفته بودند و آن‌قدر به آن‌ها خوش گذشته بود که پاک یادشان رفته بود که شب، بر همه‌جا سایه انداخته است. عزیز برخاست و سعیده نیز به دنبالش. دیگر اصرار مجید و دوستانش برای بیشتر دور هم ماندن، افاقه نکرد. کیفِ عزیز اساسی کوک شده بود و حالا از پیشنهاد به‌موقع همسرش به‌شدت راضی به نظر می‌رسید. سعیده نیز از دیدن خوشحالی شوهر خود، خرسند بود. مسیر خانه‌شان را گرفتند و شروع کردند به قدم‌زدن. تاریکیِ شب، همه‌جا را فرا گرفته بود و به‌سختی می‌توانستند اطراف‌شان را ببینند. وضعیت پاهای عزیز بدک نبود اما قصه برای پاهای سعیده تفاوت داشت. بعد از آن تصادف، هنوز مفصلِ مچِ پای چپش خوب جوش نخورده بود و گه‌گاه درد داشت. کیفِ کوک عزیز، جای خود را به نگرانی داد. چند متر که جلو می‌رفتند، نور تیرهای چراغ‌برق اندکی کمک‌شان می‌کرد تا لااقل جلوی پای‌شان را ببینند. کمی از که تیرها دور می‌شدند، کار سخت‌تر می‌شد. فاصله‌ی تیرها زیاد بود.

در همین حین و در تاریکیِ بین تیرها، ناگهان صدای ناله‌ی سعیده بلند شد. پایش در چاله‌ای کوچک فرو رفته بود. ترس وجود عزیز را فراگرفت. پیشانی‌اش به‌سرعت از عرق خیس شد. نمی‌توانست ببیند پای سعیده کجاست. روی زمین نشست و کورمال‌کورمال، دنبال پای سعیده گشت. سعی کرد با لمس‌کردن، متوجه بشود پای سعیده دقیقاً کجا گیر کرده است. ناله‌های سعیده لحظه‌به‌لحظه بلندتر می‌شد. عزیز بالاخره پیدا کرد و هنگام لمس پای سعیده، حس کرد دستش خیس شده است. دست را نزدیکِ بینی خود برد و متوجه بوی خون شد. در همین حین یک ماشین به‌سرعت از کنار آن‌ها گذشت. آن‌قدر سریع که عزیز فرصتی پیدا نکرد تا درخواست کمک کند. فقط در لحظه‌ی رد شدن، نورِ کم‌سوی چراغ‌های ماشین، به عزیز کمک کرد تا فاجعه‌ی رخ‌داده را ببیند و پای همسرش را از چاله‌ی کوچک خارج کند. مچ چپ سعیده در رفته بود و به‌خاطر فشارِ بیش‌ازحد و ضعیف بودن استخوان‌ها، قسمتی از استخوان ساق پای چپ، گوشت و پوست را دریده و بیرون زده بود. عزیز چند لحظه‌ای در بهت فرو رفت که فریادِ ناشی از دردِ سعیده، او را به خود آورد.

دست در جیبش کرد تا گوشی‌اش را دربیاورد و به اورژانس زنگ بزند که جیبش را خالی یافت. کمی طول کشید تا یادش بیاید گوشی را هنگام جدا کردن تخمه، کنار پای خود گذاشته و هنگام رفتن، فراموش کرده بود آن را بردارد. تا خانه‌شان راه طولانی‌تر بود. هنوز خیلی از مزرعه‌ی مجید دور نشده بودند. عزیز دوان‌دوان به‌سوی مزرعه‌ی مجید باز‌گشت. خداخدا می‌کرد که نرفته باشند. اضطرابش مدام بیشتر و بیشتر می‌شد. یادش آمد اصلاً به سعیده نگفته که چرا او را تنها می‌گذارد؛ اما زودتر به اورژانس زنگ زدن را ترجیح ‌می‌داد. شنیدن صدای ناله‌ی سعیده از دور هم برایش سخت بود و همین باعث می‌شد سرعتش را لحظه به لحظه بیشتر کند که ناگهان…

«چرا دارم می‌دوئم؟! اینجا کجاست؟! همه‌جا تاریکه… من اینجا چیکار می‌کنم؟!»

صدای ناله‌ی زنی از دوردست، به گوش عزیز می‌رسید اما نمی‌دانست این صدای کیست و از کجا می‌آید. به دور و برش نگاهی کرد و نظرش، جلبِ آفتاب‌گردان‌های اطرافش شد. رفت و کنار آن‌ها نشست. در نگاه عزیز، گل‌های آفتاب‌گردان در شب، سرگردان به نظر می‌رسیدند…

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش