امروز یکشنبه است و آیدا روی موکت قهوهای که شبیه پتوی چهل تکه است و طی کار کردن با رنگ به این روز در آمده نشسته است. با گوشیاش آهنگ فرانسوی:
Puisque tu pars ma louve…noye sans swimming [۱]
را پلی کرده است. پیشبند قهوهای کثیفی پوشیده. رنگ آبی از سالیانی دراز روی پیشبند مانده و قرمزهای ریزریز که گلبرگی برای خودشان شدهاند، خیس هستند و بوی تینرش دماغ را آزار میدهد؛ مثل بوی الکل شده است.
بوی الکل و ملایمت آهنگ با دیوارهای آبیرنگ اتاق همسان است. بویی شبیه به بنزین. در این اتاقِ روشن احساس ثبات و آرامش بیشتر حس میشود. لوستر بزرگ چهلآویز بالای سر آیدا است، وسط این لوستر تنها یک چراغ سالم هست. او روی ساقهای خود نشسته و کف پاهایش را زیر باسنش گذاشته. شلوار لی آبی آسمانی به پا دارد و مچِ پاهایش مشخص شده است. تمام نیروی تنش را سمت راست انداخته و حالت خمیده به خود گرفته. همزمان با دست چپش کتابِ جلد خاکستری با عنوان سیاه رنگ را در دست گرفته است و اواخر کتاب روی یک داستان کوتاه با شصت لاک زدۀ خاکستریاش، که ناخنش بلند و زیرش بهخاطر رنگ سیاه است، کتاب را گرفته. پالت کاغذی ۳۰برگش را بر میدارد و با کاردکش رنگها را ترکیب میکند. کمی رنگ روغن مشکی و بیشتر سفید را باهم مخلوط میکند، رنگ خاکستری تیره میسازد. بعد از ترکیب رنگها آنها را روی بوم میبرد. کتاب را باز میکند و دفترچۀ کاغذی کم برگِ سفیدی وسطش گذاشته که هرچه میخواهد را بنویسد. او را روی زمین میاندازد و شروع به خواندن میکند.
صفحۀ ۳. به او مینگری جامۀ مشکی و دامن خاکستری به پا داری قلبت میتپد، ضربان قلبت باعث شده سینههای بزرگت مثل غبغب قورباغه باز و بسته شود. و آماده باشی برای جفتگیری. حس میکنی لباست تنگ شده و دکمههای خاکستریات دارند فرار میکنند. تو دلت میخواهد آنها را بکنی دو دستت را روی میز فشار میدهی و سینههایت جلوتر میآید. دستهای سفید تحریک کنندهات را روی میز خاکستری میفشاری، قلب بار تویی، مرکز تمام نقاط بار تویی، تو همان مرکزیت شام آخری.
صفحۀ ۷. شبیه فاحشههای تربیت شده است و دل هر مردی آغوش گرم و سینههای چسبیدۀ او را میخواهد. به زیبایی و ضیافت یک شام اخر. سر ماری خانم بهخاطر قد بلندش نزدیکِ لوسترهای شبیه زیارتگاه است. برقِ صورت ماهش را مدیون لوستر بالای سرش است و در نگاه ان مردِ خالق (خداوندگارش) همانند گوش وارههایش برق میزند و نور زردلوسترها روشن شده است.
با خودکار مشکی کنارِ دستش، روی جملهای خط میکشد.
دراین فکر است حرکت را به خوبی در بیاورد و آن وقت پویایی کار را به صاحبش نشان بدهد. شاید آن موقع برای کشیدن تابلوهای دیگر سفارشهای بیشتری بگیرد و همانطور که مطابق میلش است شیوۀ هنرمندانهاش را در مهارت کشیدن به نمایش بگذارد. دراین فکرست که تمهیدی برای لکهگذاری و حرکت قلممو به کار ببرد.
با دست راست قلمموهایش را بر میدارد و جعبۀ مداد رنگیهایش را دورتادورش میریزد. بوی رنگ و چسب و گواش در هوا پیچیده است و سر رنگ روغن و پودر روغن و تربانتین باز است. چندتایی قلمموی سرشکسته و خشک و سالم هم دورش پراکنده شده است. رنگهای خشک شده کنارش نشستهاند. شبیه میدان جنگی شده است که رنگ و ابزارها هجوم وحشیانه آوردهاند. اما آنقدر شادند که جنگ شادی شده است. کمی پایش را تکانتکانی میدهد که هوا از میان انگشتان پایش رد شود و گواشِ قرمز لبۀ پیشبندش میریزد. حواسش را پرت میکند. چشم و ابرویش را درهم میکشد و سرجایش بلند میشود. لنگانلنگان سمت کمد خیاطی رفته و تکهای پارچۀ دستمالی بر میدارد تمیزش کند؛ اما هرچه میکشد لکه بزرگتر میشود. دستهایش هم کثیفتر میشوند. عصبانی شده و میرود سرجایش که کارش را ادامه دهد. دستش را سمت روغن برزک میبرد با خود فکر میکند شاید برای استفادۀ کار زیر طرح بوم، برزک و تربانتین خوب باشد. رنگها را رقیق میکند. برگهای از دفترچه را جدا میکند. اسم رنگهای طرح زیر کار را مینویسد که احیاناً آنهایی را که خشک شدهاند درصورت نیاز تهیه کند.
دیوار روبهرویش پر از برگههای سفارش است که همگی را با سنجاقِ زرد به دیوار زده است و همگی مشتریان سفارش دهنده برای ولنتاین بودهاند. دو کمد چوبی، قهوهای تیره و روشن متمایل به زرد و قفسۀ چوبیِ سه طبقه که در دیوار وصل شده است و میان دو کمدست، پر از کتابهای نقاشی و دفترهای طراحی است. در کمد قهوهای و بالای قفسۀ چوبی کتابهای رمان و شعرهای بسیاری هست. سوز و سرمای هوا و کار کردن در مدت طولانی روز خستهاش کردهست و موهایش چند نخی سفیده شده است؛ اما هنوز لطافت و چهرۀ مقبولی دارد.
با خودش فکر میکرد از رنگها استفاده بیشتری کند، آنقدر که جایگزین خطوط بشوند. حس تنوعی که رنگ به نقاشی میدهد را با لبخندی در لبانش نشان میدهد.
دراین فکر است که تابلوی سفارش کارش را به بهترین شکل ممکن به دست صاحبش برساند. یادش به کارهای موفق قرن ۱۹ آمد. برجستگی سینههای زن او را وادار به سه بُعدی کردن میکند.
با دستان سفید غرق در رنگ خشک شده و لاکهای خاکستری به قلممو ضربههای ریزی میزند و با دقت هر چه بیشتر لکهگذاریهای جالبی روی بوم در میآورد.
بلند میشود. چراغ مطالعهاش را میآورد، روی بوم روشن میکند این بار با حرکت نور و صدای آهنگ به قلممو ضربههای کوتاه میزند.
Voye sans swimming poor
بلند میشود. از روی زمین به سمت راست، پشت میزِ صفحه شیشهای (میزکارش) میرود. تابلو را رویش میگذارد و به سمت چپ به صورت پاورچین پاورچین میرود که آسیبی به وسایل کف اتاق نخورد و پردههای اتاق را کنار میکشد. نسیمی از سرما و بوی نارنجها وارد اتاق میشود. گل نیلوفر روی طاقچۀ پنجره برگهایش تکان میخورد و او خیره به گل لبخند میزند. بر میگردد پشت میز روی صفحۀ کاغذی که به شیشه چسبانده، چشمهای بزرگی میکشد و برای متصدی بار چند تکنیک چشم را تمرین میکند. بوی الکل با نسیم اتاق در فضا میچرخد.
صفحۀ ۱۲. سر شیشههای مشروب و نیمیاز تنههای بطری درآیینه معکوس شده است. و سر خانم ماری زیر کلاه مانه است. مانه عصایش را فشار میدهد. شور و حال و صدای مردم در بار مانند گوشی میماند که کر شده است. بار دیگر آرامیندارد و محلی برای بزن و بکوب شده است.
ماری خانم پای راستش را روی پای چپ انداخته و تمام تنش به سمت یک طرف کشیده شده است.تکانی به سینههایش میدهد و لپهایش سرختر میشود. دقیقاً هم رنگ میوههای نارنجی روی میز.
صفحۀ ۱۲. لامپهای زرد لوستر روشن میشود. آیدا به وجد آمده و زیر لب میگوید «اوه» همزمان دراین فکر است طوری بکشد که سفارشدهنده جذب نور شود و تنش را از پشت میز میکشد به سمت بالا که کلید چراغ را بزند. لامپ را روشن میکند و پایه بوم که کنارش هست را باز میکند و نسبتبه نوک سینههایش تنظیمش میکند. تابلو زیر نورهای اتاق روشن شده است. میرود از روی زمین کتاب و کاغذ و مدادی که وسطش هست را بر میدارد و به سوی میز میرود. پشت میز مینشیند و کتاب را به دست میگیرد، با انگشتش سمت قسمتهای علامت زده میرود.
صفحۀ ۳. دلت میخواهد شیشۀ مشروب و آبجو را بلند کنی و پرتش کنی در صورتش. آشفتهای تو توانستهای بهعنوان متصدی لبخندت را حفظ کنی. حس شوخ طبعی از صورتت رنگ باخته. تو حواست اینجا نیست. صورتت سرخ و سفید شده و گردنبند مشکیات بغض گلویت را میخواهد بترکاند. تماشاگرت مثل خدایی روبهرویتایستاده. (این من هستم که به تو خیره شده است.)
صفحۀ ۲۲. خانم ماری پشت به جمعیت و معکوس درآیینه و شکوه نورایستاده است. سگ سیبیلی که روبهرویت است چشم از سینههایت بر نمیدارد. سگ سیبیل روی مخت است و تو به جمعیت پشت کردهای. عروسک لولیتا با ان پاهای زردَکش و حالت بچهگانهاش گوشۀ بالایی میرقصد. و خانمها با دستکشهای نارنجی شان دست میزنند و تشویقش میکنند. تو انقلاب پشت کردنهایی.
دفترچهاش را بر میدارد و خطاب به استاد دانشگاهش که در خلق این سفارشِ کار مشوق او بوده است با خط نسبتاً نستعلیقش اینگونه مینویسد:
«سلام و عرض ادب استاد گرامی. بعد از خواندن این داستان کوتاه و دقت در صفحههات مطرح شده به این نتیجه رسیدم که بهنظر میرسد با تپانچه روی بوم شلیک میکردند. ضرب اهنگ قلممو و بازی با رنگ و نور و هم زمانی اقلیم و فضا اتفاق جالبی برایم رقم زد.این تضاد رنگ و ترکیب بندی رنگها ایدههایی برایم پیش آورد که در کشیدن تابلو مشتاق ترم. سپاسگزارتان هستم.»
بلند شده و سرپا ایستاده موهایش را دماسبی بسته و شلال است و روی شانههایش ریخته شده است. نوک سینههایش سرشان رو به بالا شده (سیخ شده). پیشبند قهوهای و لکۀ نو عروس قرمزش به چشم میخورد. و پارگی شلوارجین گشاد آبیش؛ چون پر از پارگی کاتر و جنسیت خود پارچه است. سفیدی ران و مچ پاهایش برق میزند؛ مثل شیربرنج وارفته میماند.
با قلممو طی لکهگذاری و ضربههایی که به قلممو میزند، برجستگی سینههای دختر درون تابلو را نشان میدهد و سینهها از شدت برآمدگی در حالت لکه بودن از تابلو بیرون زدهاند.
با لبخندی که به لب داشت موهایش را تکانی میدهد. شبیه بادی است که موهایش را از راست به چپ میبرد و چرخی با کمر باریکش میزند. به سمت قفسۀ کتابهای نقاشی و آثار نقاشیش میرود و قلمموی بادبزنیاش را در میآورد. دراین فکرست که جمجمه و موی چتری ماری خانم قصه را تراشیده در بیاورد. با دستش کتاب شعر شارل بودلر را در میآورد. سرپا ایستاده و با لبخندش کتاب را باز میکند و به صفحهای که بوک مارکی گذاشته میرود. با لبخند بیشتر میخواند. سیگاری از روی میز کناریش بر میدارد و همینطور که با یک دست انگشتش را میان صفحۀ بوک مارکدار گذاشته و کتاب روی هم رفته، سیگار را بین لبهایش میگذارد و با فندک روی میز روشنش میکند.
آتش سر سیگارش مثل نوری در روشنا چشمک میزند. دود اول در دهان نگه میدارد و با غنچه کردن لبانش و حالت زوزه گرفتن سر خودش را بالا روبه سقف میگیرد و تمام دود را فوت میکند. صورتش در نور و دود گم شده است. دود در هوا میرقصد فرو مینشیند و گم میشود.
حالا با یک دست کتاب را گرفته روبهروی صورتش و انگشت شصتش که لاک خاکستری دارد را وسط کتاب فشار میدهد و با دست دیگرش که پوستش قرمز شده سیگار میکشد و دودش را به سقف آبی اتاق فوت میکند. بوی الکل، بوی سیگار یکی شدهاند. لکۀ قرمز پیشبندش بزرگتر و بیشتر شده است. بوی چسب و رنگ و روغن و دود سیگار هوای اتاق را خفه کرده. بیشتر شبیه بوی تینر و الکل و بنزین شده. حس هر لحظه انفجار حاکمست. آیدا با صدای بلند از روی کتاب، شعر «مست شوید» را میخواند.
تمام ماجرا همین است.
مدام باید مست بود.
تنها همین.
باید مست بود تا سنگینی رقتبار زمان که تو را میشکند و شانههایت را خمیده میکند را احساس نکنی.
مدام باید مست بود.
اما مستی از چه؟
از شراب، از شعر یا از پرهیزکاری . آنطور که دلتان میخواهد مست باشید.
[۱] ماده گرگ من چو تو ترکم میکنی … و بدون افتادن در استخر غرق (نوشیدنی) شوی