بعد از دهبار تعریفکردن هرچیزی آدم حتمن به اشتباه میافتد و اتفاقات را پس و پیش تعریف میکند، اگر تناقضی در حرفهایم است تقصیر من نیست، دیگر خسته شدهام. از همان وقت که در فرودگاهِ کابُل منتظرِ چمدانهامان بودیم، دنبال کسی میگشتم حرف بزنم اما نه این جوری. نه اینکه دلم میخواست یا میتوانستم بروم تهران، خارخارِش در سرم بود که کسی برگردد سمتِ غرب، بگوید آنجا ایران است یا حتا آه بکشد تا من ماجرای آمدنم را تعریف کنم و بگویم چرا نمیشود برگردم، دلم میخواست از مرضیه حرف بزنم اما وقتی مجبور شدم همه چیز را چندبار از اول و با جزییات بیشتر تعریف کنم مرضیه را قلم گرفتم، میخواستم از مرضیه حرفبزنم اما هربار به جای او اسم آدم دیگری را میآوردم یا چیز دیگری جایش میگذاشتم، مثل کسی که در نقشهای فرضی جای عوارض طبیعی و رودها و کوهها، فندک و جعبهسیگار و قرصهای تقویتی میگذارد. داستانم میچرخید و هربار با ترفندی از روی مرضیه میپریدم، بار سومی که داستانم را تعریف میکردم دیگر نمیدانستم به عمد او را جا میاندازم یا اصلن هیجوقت با هم نبودیم، هیچ روزی یادم نمیآمد که دوستم داشته باشد، همیشه فقط تحملم کرده بود، آدمی که ناتوان روی پاهای خودش ایستاده بود و کاری نمیکرد. مادرم میگفت وقتی میخواهی بفهمی بین دونفر عاشق کدامشان است ببین دوربین دست کی است، عکسهامان یادم نمیآمد، یادم نمیآمد در آن شلوغیها با هم عکس گرفته باشیم اما چیزی توی سرم میگفت نباید حرفی از مرضیه بزنم، این ماجرا ربطی به او ندارد. باور کنید ربطی به او ندارد. برای من این قایمکردن مرضیه از قبلتر شروع شده بود، خیلی قبل از اینکه در ایستبی با پانی و تدی هماتاق بشوم. تدی زورکی فارسی سلام و خداحافظی میکرد آن هم چون برای اینکار فاند گرفته بود. پانی هیچوقت ایران نبوده و فرقِ باقالا پختهی تجریش را با باقلا پختههای کالیفرنیا نمیفهمد. فرقِ بیمزگیهای کالیفرنیایی را نمیفهمد. هر شب میگفت: «دتز اونلی یورز ایمیجینیشن مومو.»
میگفتم: «فارسی بگو، اگه بتونی همین رو فارسی بگی فرقش رو میفهمی.»
چرخِ نقاله، چمدانِ پانی را هنوز نیاورده بود و با اینکه دو دور خالی چرخیده بود و باقی مسافرها همه رفته بودند ما منتظر بودیم. پانی با گوشوارهاش بازی میکرد و توی آیپدش فیلم میدید. انگشتِ اشارهاش را آرام آرام میکوبید روی نرمهی گوشش و هر قدر نقاله میچرخید و چمدان را نمیآورد ریتمِ ضربههاش تندتر میشد. همینجوری بود، کارهایش را جوری میکرد انگار قهرمانِ زنِ فیلمی صامت است و باید در نمای بستهای، ترس و اضطراب و استیصال را فقط با ابروها، لرزشِ گونهها و عمیقشدن خطهای اخم ادا کند.
گفتم: «شبیه مارلین دیتریش شدی.»
نگاهش را از آویزهای لاستیکیِ دهانهی چرخِ نقاله برداشت و شانهاش را بالا انداخت. نمیخواستم مخش را بزنم اما در کلماتم جوری دلبری بود، فکر کردم دارم به عادت این کار را میکنم، دلم میخواهد زنی را از خودم راضی نگه دارم. قرار بود از همان فرودگاه ماشین بگیریم برویم غزنی اما گفتم یک شب بمانیم. کسی نه نگفت کسی هم موافقت نکرد، اگر میماندیم پولِ هتلمان را خودمان باید میدادیم. غزنی برایمان یک خانهی بازسازی شده کنارِ مقبرهی سیدحسن آماده کرده بودند که اسمش را گذاشته بودند خانهی خواهری. عکسهاش را برایمان فرستاده بودند. گفتم: «حالا که تا اینجا اومدیم یه شبم کابل بمونیم.»
باز کسی جوابی نداد، مزمزه میکردم بگویم شما برید من خودم میآم که تدی کولهاش را انداخت روی دوشش و هدفونهایش را کرد توی گوشش. میشد اینجوری تعبیر کنم که نمیخواهد دیگر چیزی بشنود و طبقِ برنامه سوارِ ماشین میشود میرود غزنی اما منظورش اینبود که موافق است. فهمیده بودم تدی هروقت باچیزی موافق است پیشقدم میشود. به پانی گفتم: «شاید چمدون یه جایی جا مونده.»
سفرمان شبیه بازگشتِ اولیس به خانه بود که با بیستهزار فرسنگ زیرِ زمینِ ژولورن قاطی شده باشد. از هیوارد با اتوبوس رفتیم سنفرانسیسکو، از روی پلِ سنمتئو که رد میشدیم فکر کردم این اولین دریایی است که بین ما فاصله انداخته، شش دریای دیگر پشتِ این باقی است. از سنفرانسیسکو با بلوجت تا نیویورک پنج ساعت و پنجاه دقیقه راه بود. تمام این مدت را خوابیدم. پانی و تدی دو طرفم نشسته بودند. بعدن گفتند کوفتههای هندیِ خوشمزهای توی هوایپما دادهاند. نُه صبح راه افتاده بودیم شش ساعت توی راه بودیم اما وقتی رسیدیدم پنج و نیمِ صبح بود. گرسنه بودم. اولین بار بود نیویورک میرفتم. در آن چهارسال هیچوقت آنقدر پول نداشتم که به نیویورک رفتن فکر کنم. دلم میخواست برویم توی شهر اما آدم پنج و نیم صبح توی نیویورک کجا میتواند برود. پانی گوگل کرد و یک کافهی کانتریراک شبانهروزی پیدا کرد که صبحانه هم میداد اما دوشنبهصبح بود و بعید بود باز باشد. آنها هم ناهار خورده بودند و منتظرِ شام بودند. توی فرودگاه، آیریش کافی و مافین خوردم و روی صندلیهای حصیری فرو رفتم تا یازده و بیست دقیقه که با امارات فلای برویم دوبی. سیزده ساعت توی هوا بودیم اما باز هشت صبح میرسیدیم به فرودگاه. دایم سمتِ صبح میرفتیم و من هربار قرص میخوردم تا بخوابم و صبح که میرسیم سرحال باشم. چهار دریای دیگر را توی خواب رد کردیم. پانی و تدی فیلم دیدند، راجع به جاهایی که در غزنی میخواستند بروند حرف زدند، تدی لونلی پلانتش را باز میکرد و علامت میزد و میبست، پانی قصهی فرارِ پدرش در سالِ شصت را تعریف کرد و توی صفحهی فیسبوکش بر نقطههایی روی دریای اتلانتیک نشان کرد یعنی آنجاها بوده. در فرودگاه دوبی زیرِ استاتوسِ پانی نوشتم، «منزلهای دریا بینشاناند نتوان بر آن انگشت نهادن» میدانستم نمیفهمد یعنی چی، پدر و مادرش در خانه فارسی حرف نمیزدند که پانی یاد بگیرد. دلم میخواست ایرانیتر بودنِ خودم را نشانشان بدهم، توی چشمشان کنم، میخواستم بفهمند منم که بلدِ راهم. منم که مرضیهام همین بغلِ گوشم است. پرواز دوبی به کابل را نمیتواستم بخوابم. تمامِ مدت میدانستم در هوای ایرانیم. اولیسی بودم که بیدار میماندم تا موجی از روی خانه ردش کند و بعد مثلِ کاشفانِ زیرِ زمین با فشار آبِ داغ از استرومبلی بیرون بیافتد. وقتی توی کابل بودیم همچین حالی داشتم. وضعی بین کاشفی که از زندهماندنش خوشحال است و اولیسی که دوری از خانه غمگینش کرده. کابُل استرومبلیِ من بود، همان بچههای افغان که روزی بیست ساعت کار میکردند چون شناسنامه نداشتند، همان انزوا و ملال خودخواستهی مهاجرت، همان ترسِ دایمی از این که کارت اقامتت را کسی توی خیابان بخواهد ببیند. به خاطر همینها گفتم شب را کابل بمانیم. با پانی رفتیم و فرمِ مفقودی چمدانش را پر کردیم. مامور گفت آدرس جایی که اقامت داریم را بنویسیم تا اگر چمدان رسید بفرستند آنجا. آدرس خانهی خواهری در غزنی را نوشتم. گفت اگر توی هتلی در کابل باشیم چمدان را میفرستد، به شهر دیگری نمیتواند چمدان را بفرستد، خودمان باید بیاییم بگیریم. به پانی گفتم: «مثل اینکه دیگه مجبوریم بمونیم.»
پانی چشمهایش را باریک کرد، گفت: «داری انرژی میفرستی لعنتی. انرژی میفرستی.»
طولانیترین جملهی فارسیای بود که تا آن وقت گفته بود، کولهاش را انداخت پشتش و رفت پیشِ تدی که نشسته بود روی چمدانش. از دور شبیهِ زوجِ متراکهکردهای بودند که آمده بودند بچه را تحویل آنیکی بدهند و بروند، تنها بچهای بینشان باقی مانده بود که آن هم معلوم نبود کجا است. از مامورِ گمشدههای فرودگاه که لبخند میزد و سعی میکرد از فارسیدانیِ پانی تعجبکند پرسیدم کجا میتوانم سیمکارتِ تلفن بخرم و او باجهای را نشانم داد. گفتم سیمکارت را که خریدم، شمارهاش را یادداشت میکنم توی فرم که به همانزنگ بزند. کولهها و چمدانها را برداشتیم و مثل خانهبهدوشی که دوستِ دورانِ دبیرستانش را در خیابان دیده و او وعدهی جای خواب داده از فرودگاه بیرون رفتیم.
توی تاکسی نمیدانستیم کجا برویم، پانی از سیریِ آیپدش آدرسِ هتلهای کابل را پرسید و از بینِ دو سه گزینهای که آمد یکی را نشان کرد و آدرس را به راننده گفت، به انگلیسیِ کالیفرنیایی. راننده نفهمید کجا میرویم، پرگازتر میراند و معلوم بود سرگردانیاش را دارد با تویوتای کمری قسمت میکند. به راننده گفتم: «همولایتی میریم هتل ریتس.»
برگشت توی صورتم و نیشش تا بناگوش باز شد، گفت: «بر سرِ چشم عزیزجان.» و همانطور پُرخنده راند و حرفزد تا رسیدیم. گفت اسمش اردلان است و یک کارتی داد دستم که از مقوای توی سیگار، خودش درست کرده بود و اسمش بود و شماره سلفونش. بچهی اسلامشهر بود، کمری را با پولِ راستهدوزی در بازار تهران خریده بود و بهتر از من تیمچههای بازارِ را بلد بود. گفت: «اینا که باهاتن پرشیناند؟»
و تعجبش را توی آینهی ماشین چندبار نشانداد و تدی و پانی را بالا پایین کرد. گفت: «چهطور میشه آدم زبونِ خودش رو هم ندونه.»
گفتم: «اینا پرشین کتاند، فقط به دردِ ناز و نوازش میخورن.»
تدی هدفون توی گوشش بود نمیشنید اما پانی بیرون را نگاه میکرد و میخندید. نمیخواست واردِ مکالمهی ما شود، میترسید چیزی بشنود که درست نمیفهمد یا چیزی را غلط بگوید، غلط تلفظ کند. از هر چیزی که تسلطش را به جهان کم میکرد عقب مینشست. یک شب در خوابگاه وقتی به انگشتهای پاش لاک میزد توی صورتش گفته بودم: «تو مرضِ تنزهطلبی داری.»
عمدی اینجوری حرف میزدم که مجبور شود بپرسد یعنی چی. گفتم: «یو هو مور پرینسیپل این یور مایند.»
تدی گفت: «ولی تنزهطلبی معنیش این نیست.»
تدی آن چند روز کارش همین بود، جملهای معترضه میگفت و بعد بحث را ول میکرد میرفت سراغِ یککارِ دیگر. بیشتر شبیه غلطگیرِ گویای نوشتهها بود. تصحیح میکرد و منتظرِ کلمهی بعدی میماند.
گفتم: «آره، تنزهطلبی یعنی یه کاری رو از بس بخوای درست انجام بدی، ولش کنی، انجامش ندی. تنزهطلبی یهجور مرضه مثلِ کمالگرایی.»
تدی خیالش جمع شد که معنی حرفهایم را میفهمد و دوباره هدفونها را توی گوشش کرد. پانی با دستش ناخنهای پایش را باد میزد تا لاک زودتر خشک شود، تا قبلش ندیده بودم کسی ناخن پایش را لاک بزند. مادرم همیشه وضو داشت، لاک و اینچیزها توی بساطش نبود. مرضیه اصلن اهلِ اینحرفها نبود، فوقش مدادش را میکرد توی گوجهی موهاش، همان یک سالِ اول که موهایش بلند بود. بعد همیشه موهامان را با هم ماشین میکردیم. من موهای او را ماشین میکردم او موهای من را. اولین باری که دستگیر شدیم هر دو موهامان تراشیده بود، روبروی خوابگاه دانشگاه تهران قاطی جمعیت بودیم. نیروهای ضدشورش با موتور بین آدمها ویراژ میدادند و مردم مثل کارناوالهای گاوبازی میدویدند و در کوچهها به خانههایی که درهاشان باز بود پناه میبردند و باز برمیگشتند توی خیابان. مرد بلندقدی که لباس نیروهای ویژه پوشیده بود و فقط چشمهایش از ماسکش معلوم بود یقهی هر دوتامان را گرفته بود و میکشیدمان روی زمین، مردم داد میزدند: «ولش کن، ولش کن»
ما دست همدیگر را گرفته بودیم و میخندیدیم انگار که آمده بودیم پارک ملت و یکی قرار بود جای مخفیای نشانمان بدهد که عشاق آنجا هم را میبوسند. مرد بردمان پشت ماشین آبپاش و ایستاد تا نفس تازه کند، دستش به یقههامان بود اما دیگر زور نمیزد، گفت: «شما بزرگتر بالا سرتون نیست؟»
مرضیه گرهی روسریاش را محکم کرد، گفت: «هست، تو مردمن.»
مرد، یقهمان را ول کرد و روی جدول نشست، ماسک سیاهش را تا لبها بالازد و سیگاری درآورد، گفت: «همهی اینا یه روز دو روز دیگه برمیگردن سر زندگیشون، شما چرا آیندهتون رو خراب میکنید.»
چانهی مرد ریش نداشت اما سبیلهایش تک و توک سفید بود، به زور بازویش نمیآمد که موسفید باشد. سرش را برگرداند سمت نیروهایی که دور زنی ایستاده بودند و رویش پتو میانداختند، زن داشت یکی یکی لباسهاش را درمیآورد و داد میزد: «حجاب اختیاری، رایی که ماها دادیم.»
مرد دود را بیرون داد و گفت: «تا سیگارم تموم شه، همینجا میشینم، بعد اگه هنوز جلوی چشمم باشید میفرستمتون یه جا که پشیمون شید از اینکه دست پدر و مادرتون رو ول کردید.»
دیگر دست هم را نگرفیم، آنقدر دویدیم تا یک جایی سر اتوبان کردستان دیگر از نفس افتادیم. برای هر ماشینی دست تکان دادیم سوارمان نکرد، همه در جنونی مشترک از مسافر میترسیدند، میترسیدند کسی که سوارش میکنند آیندهشان را ویران کند.
راننده جلوی هتل پایین نیامد، پانی که چمدانش جا مانده بود اما تدی منتظر بود راننده بیاید و چمدانش را زمین بگذارد. راننده درِ صندوق را باز کرده بود و منتظر نشسته بود، چمدانِ تدی را برداشتم گذاشتم زمین، گفتم: «هرجایی آدابِ خودش رو داره، آدما اینجا کارِ خودشون رو خودشون میکنن.»
تدی گیج شده بود و به من نگاه میکرد، در آمریکا آدمهای زیادی را دیدم که اینجوری آدم را نگاه میکنند، وقتی چیزی روی روال نیست میایستند و مستاصل به آدم نگاه میکنند، انگار مشکلها با اینجوری نگاهکردن به هم حل میشوند. بالن کوچکی در آسمان بود، یکی دورتر و چندتا هم خیلی دور، مثل بالنهایی بودند که آرزوهای مردم کابل را بالا میبردند. راننده گاز داد و رفت، به تدی گفتم: «اگه همینجا وسط خیابون میمونی که هیچ اگه نه چمدونت رو بردار بیا.»
جلو افتادم، پانی پشتِ سرم هدفونها توی گوش و عقبتر با فاصلهای زیاد تدی بیتعادل از سنگینی چمدانش میآمد. شبیهِ دستهی خارجیهای یک شهرکِ حومهای بودیم که برای رژهی روزِ استقلالِ تمرین میکنند و خودشان هم میدانند کسی انتظاری از آنها ندارد. از چند پله بالا رفتیم و رسیدیم به درِ اتوماتیکِ اول. هوا سرد بود و دربانِ صورت استخوانی پشتِ در ایستاده بود، تا تدی را آنجور تلوتلوخوران دید، دوید سمتش و چمدان را گرفت. داد زدم: «فارسی تشکر کن.»
تدی چمدان را توی هوا ول کرد و گفت: «سپاس.»
نیشِ دربان باز شد و پشتِ سرمان آمد. دستهمان چهارنفره شده بود. خارجیهایی در سرزمینی که مال خودشان نیست اما کسی هم نمیتواند بیرونشان کند. با رسپشن هتل انگلیسی حرف زدم، فرمها را هم انگلیسی پر کردم فقط وقتی از پانی پرسیدم ترجیح میدهد اتاقِ سوا بگیرد یا اتاقِ سه تخته بگیریم فارسی حرف زدم. پانی دنبالِ کلمات میگشت که بگوید هرکدام ارزانتر است اما گفت: «اینجا مشکلی نمیگیرن؟»
رسپشن از گوشهی چشم نگاه میکرد، گفتم: «هر جور راحتتری همون کار رو کن.»
گفت: «اونجور که امنتره.»
سوئیتی دو خوابه گرفتیم که درهاش توی هم باز میشد و از بیرون راه نداشت اما تا جاگیر شدیم و لباسهامان را عوضکردیم پانی مجبورمان کرد تختش را از اتاقِ دیگر بیاوریم توی اتاقِ خودمان. احتمالن سنگینترین چیزی بود که تدی در عمرش بلند کرده بود، عضلاتِ دوندهها را داشت، حداقل سرشانهها و سینهاش شبیه دوندههای دوی استقامت بود اما صورتش پرِ خون شد و نفسش بالا نمیآمد. توی آمریکا آدم میتواند جوری بار بیاید که نتواند از همهی زورش استفاده کند. در ایران آدمها همهی جانشان را سرِ هر کاری میگذارند. پدرم از خرید که میآمد، به اندازهی شش ماه میوه و پودرِ صابون و سفیدکننده و حلب روغنِ پنجکیلویی بارِ خودش کرده بود. مادرم کپسولِ گازِ یازده کیلویی را دو طبقه بالا میآورد. دیسک مهرهی سه و چهار مادرم زده بیرون، کانالهای اعصابِ کمرِ پدرم دارد بسته میشود، تا وقتی من ایران بودم هنوز دستهاش را میتوانست تکان بدهد اما بعد نه. یکبار کنارِ خانهی عمویم افتاد توی جوی آب. تلفن زد، پسرعموهام رفته بودند از توی جوی درش آورده بودند، توی جوی که افتاده بود هر کاری میکرد نمیتوانست گوشی موبایلش را از جیبش در بیاورد. یک ربع همانتو تقلا میکرد گوشیاش را از جیبِ کتش دربیاورد. کنترلِ ادرارش را از دست داده، قرار بود عمل کند ولی هنوز نوبتش نشده. اینکه در ایران آدمها جانشان را برای کارهای جزیی زندگی میگذارند نتیجهاش این است که بیجهت قویتر از آنچه واقعن هستند به نظر میرسند. تدی روی تخت نشست تا نفسش بالا بیاید.
تا وقتی پانی دوش میگرفت و تدی لباسهاش را یکی یکی به چوب لباسی میزد و توی کمد آویزان میکرد به همینچیزها فکر میکردم. فکر میکردم حالا آدمِ واقعیتری هستم یا وقتی با مرضیه میرفتیم دروازهغار و عبدلآباد و شوش دنبالِ پدرِ بچههای بیشناسنامهی افغانی میگشتیم. الان واقعیترم که میدانم کاری از دستم برنمیآید یا آنموقع که میخواستم کاری کنم. به تدی گفتم: «یه شب بیشتر نیستم، چرا لباسات رو درآوردی؟»
تدی انگار متوجه نشده باشد چی میگویم به لباسها و چمدانش نگاه کرد و باقی لباسها را به چوبرخت زد. پانی از توی حمام داد زد: «مومو، آب سرده»
بعد در را باز کرد و سرش را از لای در درآورد، موهاش سر خیس بود و میلرزید، گفت: «آب خیلی سرده لعنتی.»
گفتم: «حوله بپیچ به خودت من زنگ بزنم رسپشن.»
پانی سرش را کرد توی حمام و در را بست. گوشی تلفنِ روی میز را برداشتم، از روی ورقهی چسبیده به میز شمارهی رسپشن را پیداکردم اما تلفن بوقِ آزاد نمیزد. چند بار روی دکمهی تلفن زدم و آزاد نشد. داد زدم: «پانی، تلفن قطعه، باید برم پایین بگم.»
صدای به هم خوردنِ دندانهاش از حمام میآمد. گفتم: «یه امشب رو تحمل کن.»
گفت: «داری یه کاری میکنی مومو، خودت میدونی داری یه کاری میکنی. انرژیات رو میفهمم لعنتی.»
یک نفس این چند جمله را گفت و بعد صدای بسته شدنِ شیرِ آب آمد. جملههاش داشت طولانی تر میشد، فکر کردم حتمن در دورانِ جنینی صدای پدر و مادرش را شنیده. کلمات فارسی را حتمن یک وقتی شنیده که حالا میتواند سرِ جا یادشان بیاورد. گفتم: «من کاری نمیکنم، فقط دارم دنبالِ پدر و مادر یه بچه میگردم.»
پانی در حمام صدایم را نمیشنید، تدی هم نشنید یا اگر شنید وقتی کراواتهایش را از توی چمدان در میآورد و آویزان میکرد برایش چیز عجیبی نبود اما خودم از چیزی که گفتم تعجب کردم. خیلی وقت بود چیزی شبیه این نگفته بودم، مثل وقتی بود که آدم بعد از چند ماه ریشش را بتراشد و توی آینه به خودش نگاه کند. انگار که توی سرم به مرضیه جواب میدادم، همانجا باید میفمیدم هیچچیز سر جایش نیست، همانجا باید شک میکردم.
در راهرو هیچ کس نبود، جلوی درِ اتاقِ چهارصد و یازده سینیای با دو فنجان چای و یک قوری روی زمین بود. موکتهای کف را سالها بود نشسته بودند، هر چند که این هتل نمیتوانست آن سالهایی که در سر من بود عمر کرده باشد. با آسانسور پایین رفتم. هیچکس پشتِمیزِ رسپشن نبود، فقط کاپشنِ ارتشیای پشتِ تکیهگاهِ صندلی آویزان بود. صدازدم آقا، آقا. صدایم در هالِ بزرگ میپیچید و میخورد به سقف و برمیگشت و جذبِ موکتهای قرمزِ کف میشد یا فقط توی سرِ خودم میپیچید. کسی نیامد، کسی نبود حتا آن دربانِ صورت استخوانی هم پشتِ درهای کشویی اتوماتیک نایستاده بود. تنها دری شیشهای که از لابی به حیاط میرسید باز بود، از بیرون سوز میآمد اما درِ باز احتمالِ این بود که کسی بیرون رفته باشد و در حیاط باشد. رفتم به حیاط، درختها همه درختِ بیمیوه بودند، کاج و سپیدار و تبریزی، همه تازه غرسشده. کسی در باغ نبود، وسطِ باغ در بشکهای دویست و بیستلیتری آتش روشن بود، زبانههای آتش را میشد دید. رفتم سمتِ آتش، صدای زنجره میآمد. زنجرهها هفده سال در خاک میمانند برای همان یک ماهی که به شکلِ حشره روی درخت میخوانند. یعنی وقتی این زنجره توی خاک بوده، من راهنمایی بودم، دبیرستان رفتم، دانشگاه رفتم، سربازی رفتم، اپلای کردم برای دانشگاه سیدنی، دو سال بیکار خانه نشستم، شنبه دوشنبه چهارشنبه هشتِ صبح میرفتم کلاسِ زبان. پنجشنبه، جمعهها با مرضیه میرفتیم کلاردشت ویلاشان. بچههای کلاس زبان هم میآمدند. زنجرههایی که در کلاردشت میخواندند هم هفدهسال توی خاک بودند. قبلِ اینکه ماها خواندن نوشتن را بلد شده باشیم آن زنجرهها توی خاک نقشه میکشیدهاند که یکروزی در کلاردشت برای ما بخوانند. به مرضیه گفتم: «تو هیفده سال پیش چه چیزایی تو سرت بود؟ چی راجع به زندگی فکر میکردی؟»
مرضیه گفت: «حالا چرا هیفده سال پیش، چرا شونزده سال پیش نه.»
جوابی نداشتم، نمیتوانستم برایش توضیح بدهم که زنجرهها هفده سال توی خاک منتظر همین لحظه بودهاند که بخوانند. گفتم: «یه چیزایی تو زندگی آدم هست که دلیل نداره، از اینکارای ول که همه میکنن، بدون برنامه، بدون هدف.»
مرضیه مثل آدمهایی که کچلی دارند دایم با یکجایی وسطِ سرش ور میرفت و انگار زخمی را میکند. گفت: «الان چیه زندگیِ تو وله؟»
گفتم: «همین کلاردشت اومدن، همین تو حیاط نشستن، همین هیچکاری نکردن. دلم میخواست میتونستم یه کاری کنم، یه کاری که فقط من میتونم تو دنیا بکنم.»
چیزی نگفت، فقط به صدای زنجرهها گوش کرد. بعد گفت آن روز حرفهای من زندگیاش را عوض کرده، آن حرفها بدونِ اینکه واقعن بخواهم زندگی خودم را هم عوض کرده بود. دو سال طول کشید تا این را بفهمیم، وقتی روی پل کریمخان بودیم و شعار میدادیم فهمیدیم داریم کاری در زندگی میکنیم که فقط از عهدهی ما برمیآید.
وسطِ باغ کسی نبود، معلوم نبود کی آتش را روشن کرده یا چرا روشن کرده. فکر کردم پانی دیگر حتمن لرزکرده، فکر کردم دیگر به عقلش رسیده از حمام بیرون بیاید. برگشتم سمتِ لابی. نرسیده به درِ لابی صدایی آمد. دیوارِ ساختمانِ هتل را چرخیدم و توی حیاطخلوت سه مرد را دیدم که روی زمین چندک زده بودند. یکیشان تا من را دید بلند شد و ایستاد، پیر نبود اما خطهای گوشهی چشمش و دو دندانِ پیشش که افتاده بود شبیه پیرمردها کرده بودش، قاپ را توی دستش میگرداند و به صورتِ دو مردِ دیگری که کنارش نشسته بودند نگاه میکرد. شلوار جینِ نویی پوشیده بود با کاپشنِ چرم و پوتینهای سربازی امریکایی. برای من هیچ فرقی با دو مردِ دیگر نداشت فقط بیدلیل پیرتر از آن دوتای دیگر به نظر میرسید و خیال کردم خبرهی قاپبازی است که آن دوتا نابلد را تلکه میکند. سرش را بالا آورد و گفت: «شما آخر ما رو پیدا کردی مهندس.»
فرصت نکردم تعجب کنم. یاد تمامِ لحظههای افتادم که با مرضیه میرفتیم توی کورهپزخانهها درس میدادیم، میرفتیم درِ باراندازهای لالهزار با بچههایی که سیم و لولهخرطومی و کریستال لوستر دسته میکردند تآتر شورایی کار میکردیم یا دنبال دندانپزشکِ آشنا میگشتیم که بچهها را مجانی ویزیت کند. من یادش نیاوردم اما او پرید و بغلم کرد. دستم را محکم گرفت، گفت: «مهندس دستت به دستم بسته است، نامردم اگه ولت کنم. شما اینجا مهمان مایی»
نشناختش اما فکر کردم حتمن یکی از همان بچههای افغان است که زود پیر شده، گفتم: «اون بالا آب قطع شده.»
گفت: «من دخیل، تو کل کابل آب قطع باشه میان دنبالِ من درستش کنم.»
دو مردِ دیگر از جایشان تکان نخورده بودند، حتا سرشان را بالا نمیگرفتند ما را نگاه کنند، بیتفاوت دهانشان میجنبید و هر چندوقت یک طرفی تف میکردند. گفتم: «کجا بودی؟ دروازه غار یا اسلامشهر؟»
مرد توی دهانم را نگاه میکرد، به مخرجِ کلمات نگاه میکرد، آنجور که نگاه میکرد انگار من به زبانِ دیگری حرف میزنم، گفت: «هر دوجا، گاهی اینجا گاهی اونجا.»
گفتم: «هر روز آب همینجور قطع میشه؟»
گفت: «رفتن مهندس بیارن مهندس، ولی بی راه رفتن، اون مهندسی که بتونه این آب رو درست کنه فقط من میشناسم.»
تنها دلیلی که آنجا بودیم این بود که من دلم میخواست برگردم و به گوشهای از آسمان نگاه کنم و بگویم آن ابرها که در آسمانند، میروند و جایی روی سر عزیزان من میبارند. این نیاز من بود که چمدان پانی را گم کرده بود. این خواست من برای حرفزدن از مرضیه مخمصه را شروع کرده بود. گفتم: «خوب پس چرا نشستی؟»
قاپ را انداخت روی زمین، دو مردِ دیگر به قاپ نگاهکردند و خندیدند، مرد دو اسکناسِ ده دلاری از جیبش درآورد و انداخت روی زمین. گفت: «شما ترکِ من بیا بریم بیاریمش.»
دستم را کشید، مقصودم این نبود که همراهش بروم، دلم میخواست همهچیز درست شود، نمیخواستم پانی سرما بخورد اما فکر هم نمیکردم باید این همه راه برویم. نپرسیدم کجا میرود، صدای زنجرهها میآمد، فکر کردم زنجرهها هفده سالِ پیش میدانستند قرار است اینجا هتل بسازند یا نه. از لابی گذشتیم، از درهای اتوماتیک گذشتیم، در دلم گذشت که بروم بالاو به پانی و تدی بگویم کجا میروم اما باز با خودم گفتم چنددقیقه بیشتر طول نمیکشد. مرد موتورش را بیرونِ هتل بسته بود به تیرکِ تابلوی دورزدن ممنوع، موتورش موتورِ بیابان بود، همهجایش را خاکگرفته بود. گفتم: «موتورت که ترک نداره.»
گفت: «مهربان میشینیم، برادرانه، راهی نیست مهندس.»
فکر کردم بروم به پانی بگویم لااقل از حمام بیرون بیاید و لباس بپوشد تا تعمیرکار را بیاورم اما مرد دستم را کشید و نشاند روی تختهای که پشت زین اضافه کرده بود و با کش بسته بود. معلوم بود همیشه برای مبادا این کش و تخته را میبندد. پشتِ موتور که نشستم کابل شهر آشنایی بود، انگار بارها این شهر و آدمها را دیده بودم. شهر که روی کوهها بالا رفته بود، شبیه تهران بود و سرهای پکتول پوش، دندانهای افتاده، پوستهای سیاه شده از ماندن زیر آفتاب مثل هزار هزار آدمی بود که در امامزاده عبدالله و بازار دیده بودم. آدمهایی که با شوق درد را تحمل میکردند، با شوق گرسنگی میکشیدند و با شوق میمردند. بالونها آسمان را نقطه نقطه کرده بودند، خیال کردم یکی از بالونها تعقیبمان میکند. از شهر بیرون میرفتیم اما من متوجه نبودم بیرون میرویم، کابل جوری نیست که از روی شکل خانهها بشود فهمید به حومه رسیدهای، همهجا خانهی خراب است و خانهی نیمهساز، ویرانی و آبادی در هم.
کوچهها و خیابانها را نمیشمردم اما بیابان شدن و دورشدن از تابلوهای تلبیغاتی و تیرهای بلند چراغبرق را هم نمیفهمیدم، شاید چون همهجا آن بالنها بالای سرمان بود و همراهمان میآمد. موتور را که نگهداشت بالای تپهای بودیم و شهر زیر پایمان بود.
مثل مسخشدهها گفتم: «خیلی دور شدیم»
مرد خندید، موتور را گذاشت روی جک و پرید پایین، گفت: «دورترم باید بریم.»
وقتی با تعجب نگاهش کردم اولین مشتش را توی شکمم زد، مشتهای بعدیاش به سر و شانه و گردنم خورد چون تا شده بودم. نمیدانستم چرا میزند، با صدایی که از ته حلقم در میآمد گفتم: «چرا میزنی؟»
داد زد: «تا بفهمی کی اینجا رییسه ننهسگ. اینجا دیگه مملکت ما است.»
همانطور که اینها را میگفت چند لگد به پهلویم زد و انداختم روی زمین. دستم را گرفته بودم جلوی صورتم، از بچگی میترسیدم کسی توی صورتم بزند، مثل جوجهتیغی خودم را جمع میکردم، جلوی دانشگاه هم صورتم را چسباندم به میلهها و دستم را گذاشتم دور صورتم. یکی از این صحنه عکس گرفت و مدتها از سی خرداد همین عکس روی سایت خبرگزاریها میآمد. زیرش هم مینوشتند شرم از تقلب و شرم از ناتوانی و یک تیترهایی که در جناس با شرم میساختند. همان روز مرضیه با زیرچشم سیاه آمد خانه.
مادرم گفت: «چهطور گذاشتی بزنن تو صورت این دختر؟»
گفتم: «همدیگه رو تو شلوغی گم کردیم.»
مرضیه چیزی نگفت، هیجوقت نهمیدم من مرضیه را ول کرده بودم تا در جمعیت گم شود یا او که چسبیدنم به میلهها را دیده بود جدا شده بود، حتا به مادرم نگفت که من از ترس مچاله شدهام و خودم را جمع کردهام.
وانتی کنارمان ایستاد، صدای چرخهای ماشین و صدای پا آمد اما من جرات نکردم سرم را بالا بگیرم. دو مرد کت و شلواری پیاده شده بودند و بیحرف با افغان آمدند طرفم. دستانداختند زیربغلم و تا کنار وانت بردند. گونیای کشیدند روی سرم و انداختند پشت وانت. یکچیزی محکم خورد توی سرم و بیهوش شدم، از وقتی به هوش آمدم نه مردها را دیدم نه افغان را.
تا اینجای داستان اسم مرضیه را نبرده بودم اما بعد از این نمیشد، نه سیر حوادث میگذاشت نه میتوانستم کسی را جایش بگذارم. گفتم میخواهم برگردم و اظهاراتم را اصلاح کنم. نمیدانستم چند روز گذشته، حتا وعدههای غذایی را جوری نمیآوردند که بشود گفت یکی صبحانه است یکی ناهار و آن یکی شام. به نظرم بعضی روزها پنج وعده عدسپلو میدادند تا ترتیب روزها از دستم در برود، فقط از بهیاری که برای پانسمان گوشهایم میآمد میفهمیدم روز دیگری شروع شده.
سعی میکنم همهچیز را با جزییات یاد بیاورم اما بعضی جزییات خودشان را محو میکنند، انگار هیچوقت نبودهاند، مثل کسی که در ثبت احوال شناسنامهی آدم را صادر کرده، سرهنگی که پای گواهینامهی رانندگی یا گذرنامه را امضا کرده، اسم و امضایش همیشه آنجا هست اما هیچ وقت یاد نمیآوریمش. من نمیدانم به چه چیزی باید اعتراف کنم اما اعتراف میکنم دیگر این زندگی را نمیخواهم. چیزی برای از دست دادن یا به دست آوردن ندارم. کاش میشد آدم یک بار زندگی کند و تجربیاتش را در زندگی دیگری استفاده کند. کاش قبل این اتفاقات فرصتی میشد با مرضیه حرف بزنم. وقتی در آن اتاقک به هوش آمدم این احوال را نداشتم، میخواستم زنده بمانم، میخواستم بروم به خانهی خواهری، میخواستم عاشق بشوم. نمیدانم اگر همانطور ماجراها پیش میرفت شاید عاشق پانی میشدم. ما قرار بود یک ماه در خانهی خواهری بمانیم. غزنی ناامن است و قرار بود یک دسته سرباز از اردوی ملی در خانهای حوالی ما مستقر باشند، گفتند جاسوسها، خبرچینها، پهپادها حواسشان به ما هست، شمارهی یک ستوان بازنشستهی ارتش را هم داده بودند که درمواقع اضطراری به او زنگ بزنیم اما احتمالن هیچکدام فکر نمیکردند ما در کابل بمانیم. خانهی خواهری را افتتاح کرده بودند که مرکزی برای تبادل فرهنگی باشد. بین هیوارد و غزنی یک خواهرخواندگی بسته شده بود و تا صد مایلی هیوارد هم هیچ افغانی نبود. از دانشگاه به ما گفتند که میتوانیم از بورس استفاده کنیم و برویم غزنی. پانی و تدی خیلی هم فارسی نمیدانستد ولی همین که فارسی میفهمیدند کافی بود. قرار بود برای بچهها کلاسهای نقاشی و شعرخوانی و کتابخوانی بگذاریم، پانی روانشناسی کودک میخواند، تدی ریاضیات محض، من دایم رشته عوض میکردم تا باز بتوانم از بورسم استفاده کنم و در خانهی دانشگاه بمانم. یک هفته در خوابگاه دانشگاه هم اتاق بودیم و آموزش رفتار با کودک میدیدم، در همان یکهفتهای که در خوابگاه بودیم فکر کردم میشود عاشق پانی شد. من دو سال تنها بودم، هر روز که از دانشگاه و کار توی بار برمیگشتم خانه، کلید میانداختم و دری را باز میکردم که هیچکس منتظرم نبود، حتا جرات نمیکردم با دوستانم در ایران اسکایپ کنم. هم به خاطر خجالت از اینکه فرار کردم و مرضیه را توی دردسر انداختم هم میترسیدم اینجوری آدمها را گرفتار خودم کنم. میترسیدم زنگ بزنم به مادرم، میترسیدم از بچهها توی فیسبوک خبر بگیرم. آیدیهای فیک درست میکردم تا عکسهای مرضیه را ببینم ولی همان را هم مدام عوض میکردم. شاید میشد با پانی یک زندگی دیگر را شروع کنم، یک زندگی که اینقدر پیچیده نباشد و برای تعریفکردنش این همه نباید جزییات گفت. من دنیا آمدم، تو را دیدم، عاشقت شدم و تا ابد با هم زندگی کردیم. فکر میکنم برای یک همچین زندگیای آدم باید قبلش چندبار زندگی کرده باشد. یک همچین زندگی آرامی از خودگذشتگی زیادی میخواهد.
وقتی به هوش آمدم توی یک اتاقک بودم، بیرون را نمیدیدم، شیشهی پنجرهها را از بیرون رنگ کرده بودند، اتاق سیمکشی و کلید برق داشت، حتا لامپ داشت که تنگستنش سالم بود اما برق نداشت. گاهی صدای قدمهای چند نفر را از بیرون اتاق میشنیدم. کمد دیواریای در اتاق بود که یک لنگه درش افتاده بود. توی کمد پوستری بود که تبلیغ ودکا میکرد. مردی در لباس بلوچی که کلاه قرهقولی سرش بود یک بطری ودکا دستش گرفته بود و نگاه میکرد، با خط قرمزی زیرش نوشته بود ودکا بخور قوی شی، رفیق شوروی شی.
اتاق زیراندازی نداشت، روی همانگونی که سرم کشیده بودند میخوابیدم. دستم را با دستبند بسته بودند. شبها سرد بود، شب و روز را از همین سردشدن هوا و باریکههای نوری که صبحها از سوراخهای حلبی شیروانی میتابید روی دیوار میفهمیدم.
دریچهای زیر در بود که روزی یک بار یک گرده نان و یک بطری آب از زیرش میدادند تو. اولینبار که در اتاق باز شد دو زن تو آمدند. هر دو آرایش غلیظ داشتند و روی گونههاشان را سرخاب مالیده بودند، لباسهای حریر قرمز پوشیده بودند که دست و پایشان معلوم بود. نشستند کنار هم و در گوش هم حرف زدند و خندیدند. آنقدر شبیه هم بودند که میتوانستند دو قلو باشند، یاد دوقلوهای یک فیلمی میانداختندم اما فیلم یادم نمیآمد، فقط میدانستم یک جایی شبیهشان را دیدهام. گفتند اسمشان چلپک است، یکیشان چلپکخانم اولی آنیکی چلپکخانم ثانی. پرسیدم: «چلپک یعنی چی؟»
یکیشان گفت: «یکجور نان است که برای خیرات اموات میپزند.»
وقتی دوباره سر در گوش هم بردند و خندیدند معلوم نبود کدام یکیشان گفته. نوک انگشت یک چیزی را میساییدند یا میچرخاندند بعد گفتند اینکار را میکردند تا دردم را کمتر کنند. گوش راستم را چلپکخانم اولی برید. گفت اگر به نوک انگشتهای چلپکخانم ثانی که به هم میساید نگاه کنم دردم کمتر میشود. گفت گوشم را باید ببرد برای احسنخان ابدالی. واقعن نمیفهمیدم چهکار میخواهد بکند. یک کارد سرخم از آستینش درآورد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، گفت: «تکان نخور، گل و گردنت زخمدار میگردد.»
آنجوری که بسته بودنم خیلی نمیتوانستم تکان بخورم، چلپکخانم ثانی همانجور که انگشتهاش را میسایید به هم جلو آمد و لبهام را بوسید، بعد زبانش را کرد توی دهانم، دهانش بوی نعنا میداد. گفت آدامس میخواهی؟ سرتکان دادم یعنی نه، گرسنه بودم. گفتم سه روزه مسواک نزدم. چلپکخانم اول با نرمهی گوشم بازی میکرد، گفت: «این جا آدم دنیا میآید، میمیرد به عمرش مسواک نمیزند اما اینجور بو نمیگیرد.»
با هم خندیدند، بعد با یک ضرب کارد گوشم را برید. آمادگیاش را نداشتم، درد جوری نبود که بشود فقط به انگشتهای چلپکخانمها نگاه کنم، داد زدم وفحش دادم. خون روی گردن و سینهام میریخت. چلپکخانم ثانی جای زخم را میلیسید و دونفری میخندید. دونفری با هم نمیخندیدند یکی میخندید و تمام میشد و آن یکی شروع میکرد. چلپکخانم اول گوش را گذاشت گوشهی روسریاش و گره زد، گفت: «احسنخان گفته اگر سفارت پول خونت را ندهند میگذارد همینجور خنده خنده مثلهات کنیم.»
چلپکخانم ثانی دست کرد توی شلوارم و کیرم را مالاند، به خواهرش گفت: «امید به خدا آنقدر ندهند تا به کیرش برسیم.»
خندید و دوباره زخم را لیسید. درد کم شده بود اما مثل همان اول از جای گوشم خون میآمد. دهان و لبهای چلپکخانم از خون سرخ شده بود و کمی ریخته بود روی گردنش. گفتم: «باید زخمش رو ببندید وگرنه از خونریزی میمیرم.»
چلپکخانم اول دستش را زد به کمرش و نگاه کرد، گفت: «اگر قرار بود از خونروش کسی بمیرد هیچ زنی روی زمین نبود، زخمت را بمال به خاک، خون بند میآید.»
چلپکخانمها رفتند. یادم نمیآید چند روز گذشت، دیگر رد نور را از روزنهها نگاه نمیکردم، وعدههای آب و نان را نمیشمردم، فکر میکردم اگر ایران میماندم و زندان میرفتم بدتر از الانم نبود. آدم در زندگی از زندانی به زندان دیگری میرود اما خودش خیال میکند آزاد است. همهی این فکرها مال همانوقت است که یه گوشم را بریده بودند، آدم وقتی ناقص میشود زندگیاش عوض میشود. مادرم همیشه راجع به پدرم همین را میگفت. پدرم تصادف کرده بود و جفت دستهاش شکسته بود، شش ماه مادرم حمام میبرد و در مستراح کونش را میشست، من یادم نمیآید اما مادرم میگفت اخلاق پدرم در آن ششماه عوض شد و هیچوقت به حال قبلش برنگشت. فکر میکردم پدرم هم در آن ششماه وقت پیدا کرده به زندگیاش فکر کند. لابد او هم فهمیده بود آن زندگی کفایت کارهایی که میخواست بکند را نمیکند اما چارهای نداشت و باز باید زندگی میکرد.
بار بعد که چلپکخانمها آمدند یک بطر شراب و چند گیلاس با خودشان آوردند، انگور و پنیر گوسفندی و نان ساج هم آورده بودند. مثل بار قبل نمیخندیدند اما همان لباسهای حریر قرمز را پوشیده بودند.
چلپکخانمی که معلوم نبود اولی است یا ثانی لقمهای نان و پنیر گرفت و آورد جلوی دهانم، سرم را کج کردم، گفتم: «پنیر نمیتونم بخورم، آنزیم هضمش رو ندارم.»
چلپکخانمی که لقمهگرفته بود با اخم لقمه را گذاشت توی دهان خودش و جوید، گفت: «این همه ادا وسط بیابون خدا از کجا میآری؟»
آن یکی چلپکخانم کارد سرخمی از آستینش درآورد. دراز کشیدم و گوش چپم را چسباندم به زمین. گفتم: «انگشتم رو ببرید، گوشم رو نبرید.»
آن چلپکخانمی که کارددرآورده بود تکهای پنیر برید و گذاشت توی دهانش، گفت: «تو بالاخره کجایی هستی؟ کی بابت سرت پول میده؟»
نمیدانستم چی بگویم، من واقعن کجایی بودم، گفتم: «به اون دوستام که تو هتل بودن خبر بدید.»
چلپکخانمی که لقمه میگرفت، گیلاسها را پرکرد، گفت: «هر سه گیلاس را بخور، خون میسازه.»
گفتم: «من آمریکاییام، اگه بفهمن من رو گرفتید میآن دهنتون رو سرویس میکنن.»
چلپکخانم گیلاس شراب را گرفت جلوی دهانم و قطره قطره ریخت رویلبهام، آن یکی چلپکخانم با کارد نشست کنارم، گفت: «ایرانیها گفتند مذاکره نمیکنند، هیچ پولی هم نمیدهند، میخواهیم آن یکی گوشت را بفرستیم برای آمریکاییها.»
در همان جلسهی آمادگی گفته بودند افغانها با آمریکاییها کاری ندارند، اگر بفهمند آمریکایی هستیم سراغمان نمیآیند اما زنها برایشان فرقی نداشت، انگار هیجوقت اسم آمریکا را هم نشنیده بودند. گفتم: «من از ایران فرار کردم، آمریکاییها هم هیچچی نمیدن بهتون.»
چلپکخانم نرمهی گوشم را فشارداد، گفت: «بدا به تقدیرت.»
یادم آمد آن دوقلوها توی فیلم حرف هم را تکرار میکردند. گفتم: «شما دوقلویید؟»
یکی از چلپکخانمها گفت: «ما ستمشریکیم.»
آن یکی اخم کرد و مثل مادری که دوایی تلخ به خورد طفلش میدهد یک جرعه دیگر شراب ریخت توی دهانم. وقتی گوشم را بریدند آنیکی گیلاسهاس شراب را چلپکخانم ریخت روی جای زخم. پنیر و نان و انگور را گذاشتند و رفتند. وقتی میرفتند یکی ار چلپکخانمها برگشت و چشمکی زد. بطری شراب را سرکشیدم شاید درد را آرام کند اما اثری نداشت. صدای همهچی خفیف شده بود انگار زیر لحاف بودم. جزییات همهچیز از بین رفته بود. تنهاییام درونیتر شده بود، میدانستم کسانی آن بیرون هستند اما هیچ صدایی نمیشندیم. حتا صدای موشکها را نشندیم. اول دیواری که تویش کمد دیواری داشت خراب شد و سقف پایین آمد بعد صدای خفیف انفجاری را شنیدم. مدتی منتظر ماندم اما وقتی کسی تو نیامد بیرون رفتم. جنازهی دو مرد کمی دورتر ار اتاق افتاده بود. اتاق میان یک قلعهی خشتی مخروب ساخته شده بود، درست وسط حیاطش. دورتادور دیوارها ریخته بودند و بیرون دیوار قلعه تا میشد دید بیابان بود. تویوتایی وسط قلعه میسوخت، چلپکخانمها عقب تویوتا نشسته بودند و سوخته بودند. گوش من هم سوخته بود. صدایی نمیشندیم اما از بوی سوختن آدمها تشخیصشان میدادم. فرق چلپکخانم اول و ثانی را میفهمیدم. اتاقهای دور حیاط خالی بودند و سقف بیشترشان ریخته بود اما موتور کراسی را یک گوشه به تیری زنجیر کرده بودند، انگار موتور میتوانست به اختیار خودش جایی برود. در آسمان بالنی بود که سمت غرب میرفت، از جایی که خورشید در آسمان فرو میرفت میگویم غرب، بالن سمت غروب خورشید میرفت. مردها سلاح داشتند، ام شانزه آمریکایی داشتند و از سلاحشان شلیک کرده بودند، دورشان پر پوکهی فشنگ بود اما خبری از کسی که کشته باشدشان نبود. کلید دستبند و کلید موتور دست یکیشان بود. موتور را از تیرک باز کردم و هندل زدم. چلپکخانم ثانی خزیده بود روی زمین و دستش را گرفته بود به پایم. صورتش سوخته بود و روی موهاش که از سربند توری بیرون افتاده بود خون دلمه بسته بود. این صحنه را قبلن دیده بودم. این صورت مچاله از درد را قبلن دیده بودم. تمام این سالها فراموشم شده بود.
سر چهارراه وصال ایستاده بودیم. هزار نفر شاید هم بیشتر، چهارطرف چهارراه ایستاده بودیم. جلوی شیرینی فرانسه و آنور جلوی پمپ بنزین. هزار نفر آدم ایستادیم و تماشا کردیم که یک جوان هفده هجده ساله که ریشش هنوز تنک بود، موهای زنی پنجاه و چند ساله را گرفته بود و روی زمین میکشید. جوان از خیابان وصال زن را همینجور کشیده بود و خسته شده بود، وسط چهارراه زن را ول کرد. ما دور تا دور ایستاده بودیم، جوان اسلحه نداشت، لباس نظامی نپوشیده بود، کسی همراهش نبود، خودش هم از جمعیتی که دورهاش کرده بودند ترسیده بود، خسته بود، به کاری که میکرد مطمین نبود اما آنجا ایستاده بود و میدانست اگر ذرهای تردید کند این جمعیت نابودش میکند. زن از بس جیغ زده بود نای التماسکردن هم نداشت، فقط با چشمهایش استمداد میخواست. منتظر بود یکی از ما هزار نفر برود و زیربغلش را بگیرد و بلندش کند و ببرد سر خانه و زندگیاش، آن روز هم من جرات نکردم آن یک نفر باشم. جوان به دور و برش نگاه کرد و بعد نشست روی سینهی زن، اسپریای از جیبش درآورد و جلوی صورت زن گرفت، داد زد: «جلو بیایید، اسپری رو خالی میکنم تو صورتش.»
جوان ترسیده بود اما خودش را از تک و تا نمیانداخت، ما تماشاچیهای بیآزاری بودیم مثل شغالهایی که جنگ شیر و گاو وحشی را تماشا میکنند فقط ایستادیم و نگاه کردیم تا ببینیم کی پیروز میشود. دستهای موتور سوار رسیدند و جوان را سوار کردند و زن را هم انداختند ترک موتور و با خودشان ببرند. وقتی میرفتند ما هزار نفر آدم بودیم که نمیتوانستیم توی صورت هم نگاه کنیم.
موتور را روشن کردم و همانجور ایستادم تا زور از دست چلپکخانم ثانی رفت. نیش گاز که به موتور دادم، موتور از جایش کند. چراغ موتور خراب بود و چالهها را نمیشد دید اما تا جایی که خورشید در آسمان بود سمتش رفتم، از آنجا به بعد فقط بو بود که راهنماییام میکرد، بویی که از ایران میآمد. میدانم باور نمیکنید اما بوی ایران با بوی افغانستان فرق داشت، تا قبلش من هیچ توجهی به بوی خاک نداشتم، این چیزها به نظرم تعبیرهای شاعرانه میآمد اما وقتی مجبورید با همین چیزهای کوچک به زندگی بچسبید میفهمید که واقعیت دارند. علیالاصول من باید یکجاهایی نزدیک کابل میبودم اما خیلی دورتر بودم، خیلی نزدیکتر به ایران. شاید در بیهوشی و خواب جابهجایم کرده بودند. شاید آن گوش که فرستاده بودند سفارت ایران باعث شده بود ببرندم یک جایی دورتر از کابل پنهانم کنند. از همهی اینها بیخبر بودم اما میدانستم بویی که میشنوم بوی آشنایی است. بوی صبحهایی بود که در سلسبیل خانهی عزیزم از خواب بیدار میشدم و ماهرخ خانم همسایهی عزیز کوچه را با آب جو آب و جارو کرده بود. ماهرخ خانم را بعد از بیست سال توی جمعیتی دیدم که روز سی خرداد از انقلاب میرفتند سمت آزادی. چهقدر همهچیز شدنی بود، همهچیز استعاری بود، ما میرفتیم سمت آزادی، در سکوت میرفتیم سمت آزادی. ماهرخ خانم گفت: «چهقدر بزرگ شدی.»
دختری کنار ماهرخ خانم راه میرفت، گفت: «ساکت باش خانمجان، همهی دنیا دارن تماشامون میکنن.»
هر کسی آن روز خیال میکرد، تماشاچی دارد و ما برای تماشاچیهای خیالی، کارهایی میکردیم که فقط وقت را میکشت. ما تلوزیون را نگرفتیم، به جایی حمله نکردیم، کسی را گروگان نگرفتیم، ما در سکوت راه رفتیم و همسایههای بچگیمان را در خیابان دیدیم. مرضیه وقتی رسید یک دسته مقوای پنجاه در هفتاد دستش بود. رویش با رنگ قرمز کلیشهکرده بودند «ای یار ای یگانهترین یار، برایم از آزادی بگو»
وقتی مقوا را باز کرد، گفتم: «اینی که نوشتید شعار نیست، هست؟»
مقواها را میداد دست مردم گذرنده و میرفت از ماشینی که پشت ورزشگاه امجدیه پارککرده بودند باز میآورد. من همراهش میرفتم و توی راه میگفتم باید چیز واضحتری روی مقواها مینوشتند. گفت بچههای دانشکده دیشب تا صبح در کارگاه یکی از بچههای گرافیک اینها را کلیشه کردهاند و عقلشان به همین رسیده.
پرسیدم: «تو هم رفته بودی؟»
گفت صبح برایشان صبحانه برده، ناخنهایش رنگی بود انگار که لاک زده باشد، گفتم: «کاش میرفتیم کلاردشت.»
عصبانی نگاهم کرد، گفت: «حالا؟ تو این وضع که آدما دارن میمیرن؟»
نگفتم میترسم، میترسم وسط این ماجرا از دست بدهمش. آدمی نبودم که اینجور وقتها واکنش درستی داشته باشد. باید بغلش میکردم ولی فقط دستهی مقواها را گرفتم و رفتم بین مردم.
ما چیزهایی را فراموش میکنیم، جزییاتی که زندگی ما را میسازند فراموش میکنیم اما آنچیزها مثل لکهی شکلات روی لباس همانجا میمانند. کمرنگ میشوند، آن قدر کمرنگ که فکر میکنی دیگر پاک شدهاند اما سمج و سخت همانجا هستند، فقط باید دوباره آن روزی که لکهی شکلات روی لباسمان افتاده را یاد بیاوریم. وقتی توی بیابان تاریک بنزین موتور تمام شد به همین فکر میکردم. اینکه هیچچیزی در زندگی ما از بین نمیرود.
نورهایی در افق بود که چراغ خانهای میتوانست باشد یا آتشی که چوپانی روشن کرده بود اما از همهی اینها گریزان بودم. نمیخواستم سراغ کسی بروم، میدانستم توضیحدادن همهچیز سخت است. گوش نداشتم، صدای آدمها را درست نمیشنیدم و آمادگی گفتن اینهمه ماجرا را نداشتم. میخواستم مستقیم بروم در خانهی مرضیه، بروم دیباجی جنوبی، کوچهی آرامی و همانجا سر کوچه آنقدر بنشینم که مرضیه بیاید. میدانستم به این راحتی نیست. حکم تعزیری داشتم و حتمن به خاطر خروج غیرقانونی باید میرفتم دادگاه اما میخواستم قبلش با مرضیه حرف بزنم. داستانهایی را یاد میآوردم که شخصیتهایش تلخی روزگار را در کامشان حس میکردند اما حتا این را هم نمیفهمیدم، توی دهانم هیچ طعمی نبود، صبح که از خواب بیدار شدم دیدم در صدمتری دیوار سنگچین باغی شبگیر بودهام. درختهای باغ پشتداده بودند به باد و انگار دستهاشان را گذاشته بودند دو ور سرشان، دستهام را گذاشتم روی جای خالی گوشهام. فکر کردم برای اینجا بودن، برای اینجور اینجا بودن از سالها پیش همهچیز برنامهریزی شده. فکر کردم دیدن دوبارهی مرضیه هم در این برنامه هست یا نه، مطمین نبودم که میبینمش، چیزی در سرم میگفت هر چیزی که بخواهی میشود. به صدا گفتم از همان لحظه که در فرودگاه منتظر چمدانها بودیم، مرضیه را میخواستم. صدا گفت: «جانت را هم میدهی برای خواستنت؟»
سرم را چرخاندم تا منشا صدا را پیدا کنم، حتمن پیر عاقلی پشت این سپیدارها یا آنورتر پشت خرسنگ پنهان شده بود و داشت حرف میزد. دورتادور باغ را گشتم، کسی نبود، آبی در جو روان بود که در حوضچهای جمع میشد و پای درختها میرفت، از قد پاجوشهای درختها میشد گفت سه سال کسی به درختها نرسیده بود. درخت بهی لای درختها بود که بارش را کنده بودند اما چند به کرمزده پای درخت افتاده بود. همانها را برداشتم و خوردم. دهانم جمع شده بود، از آب توی جوی خوردم اما تلخ و سنگین بود، خوابم گرفت، خوابیدم. با صدای حرفزدن آدمی بیدار شدم. صدا انگار پژواک صدای کسی بود در کوه، میگفت: «اگر دیدیش چه میکنی؟» بعد این چه میکنیها تکرار میشد. داد زدم: «من میترسم، همیشه از عاقبت همهچی ترسیدم.»
وقتی صدا جواب نداد راه افتادم. چند دقیقه منتظر ماندم و دستم را مثل شیپور جلوی گوشم گرفتم اما صدایی نیامد.
خورشید وسط آسمان بود و دیگر معلوم نبود غرب کدامور است، به جهت فرمان موتور رفتم، فکر کردم انحرافم را با افتادن خورشید تصحیح میکنم.
تفصیر من نیست که این جزییات را میگویم، هربار مجبورم کردند دوباره برگردم و اینچیزها را یاد بیاورم. اینکه چهطور توانستم از مرز رد بشوم و چهطور رسیدم به مشهد. هربار دوباره از اول مجبورم کردند همهچیز را تعریف کنم. حتا یک بار سوار ماشین کردند و بردند تا همین باغ را پیدا کنم، معلوم است که نتوانستم ولی بعد فیلمی نشانم دادند که یک پهپاد ضبط کرده بود، من تنها در بیابان راه میرفتم. از بالا من بودنش خیلی معلوم نبود یک نقطهای بود که در بیابان پیش میآمد. چندبار دوربین زوم کرد اما آننقطه فقط کمی بزرگتر میشد. خودم مطمین نبودم که منم اما آنها میگفتند این نقطه منم. میگفتند تاریخ و ساعتش به چیزهایی که من گفتهام میخواند.
کسی باور نمیکرد سه روز در راه بدون آب و غذا زنده باشم. گفتم من فقط به کرمو خوردم. میگفتند امکان ندارد به مرز برسی و مرز را نبینی، مرز آنجا مرز هلند و بلژیک نیست که نفهمی از آن رد شدهای. چند روزی فقط به جای شام و ناهار به میدادند و میگفتند ببین با اینها چهجور زنده میمانی، یبس شدم و بهیاری که برای پانسمان گوشم میامد برای قرص مسهل آورد اما از وقتی فیلم را پیدا کردند کمتر آزار و اذیت کردند.
یکجایی نزدیک مرز تلفن پیدا کردم. دختری بالای تانکر آب رفته بود و گریه میکرد، یک ماشین تویوتا پای تانکر پارک بود و دختر آنبالا نشسته بود و وسط بیابان زار میزد. داد زدم: «خانم تلفن داری؟»
صدایم در سرم میپیچید. دختر تلفنش را از آن بالا انداخت پایین. بعد خودش آمد، تا از نردبان منبع پایین بیاید فهمیدم تلفن آنتن نمیدهد. دختر چشمش را با پشت دست پاک کرده بود و سرمهاش پخش شده بود، گفت: «کس و کار نداری اینجا؟»
فارسی تهرانی حرف میزد، نه آنجور که انتظار داشتم با لهجهی افغان یا حتا خراسانی. گفتم: «تلفن بزنم میآن دنبالم.»
دختر گفت: «از من بدبختتر هم هست پس. بشین ببرمت تا نوغاب.»
در راه گفت که دوستپسرش در تهران جواب مسیجهایش را نمیدهد و آمده بالای آن منبع گازوییل تا مطمین شود پیغامهایش میرسد. منبع گازوییل یا آب آن وسط برای چه گذاشته بودند معلوم نبود، به دختر گفتم الان در ایرانیم یا افغانستان چون من بدون پاپسورت و مدارکم آمدهام، دختر گفت از یک جایی مرز هیچجور دقتی ندارند، خیلی معلوم نیست کدامور خط ایستادهای. خانوادههای هزارسالهی ایرانی که آنور زمین و باغ دارند و خانوادههای آوارهی افغان که اینور ساکن شدهاند.
یکبار از اول داستان را برایش تعریف کردم اما ماجراهای دادگاه و حکم تعزیری و بیست سال زندان را نگفتم. یعنی نگفتم قاچاقی از ایران رفتهام. تمام راه تا رسیدن به نوغاب میخندید، پرسیدم به چی میخندد، گفت: «اون روزا منم تهران بودم، هی با خودم میگفتم این مردم چی میخوان از هم. یه دوست پسری داشتم که نشسته بود سردر دانشگاه تهران با ماسک و کلاه و عینک، دوتا لولهی جاروبرقی پلاستیکی دستش گرفته بود، دخترا رو رهبری میکرد.»
گفتم: «برای تو مهم نبود؟»
دختر باز خندید، گفت: «چرا، چشمش رو درآوردم که دیگه به فکر رهبری زنا نیفته.»
گفتم: «یعنی برات مهم نبود چی داره اتفاق میافته؟»
دختر انگار که از قبل به این سوآل فکرکرده باشد بی مکث گفت: «من افغانم، هر روز مرده میبینم، هر روز جنگ میبینم، هر روز آواره میبینم، چرا باید دعواهای دو روزهی شما برام مهم باشه؟»
بعد رفتند دختر را آوردند. در روستایشان نبود، در فرودگاه گرفته بودندش، خودش گفت وقتی داشته میرفته فرانسه جلوی گیت گرفتهاند و آوردهاندش اینجا. هیچوقت نفهمیدم راست میگفت یا دروغ اما خیلی عصبانی بود و سر بازجوها داد میزد. میگفت زنگ بزنند از سفارت فرانسه بیایند دنبالش، تابعیت فرانسوی دارد و باید وکیل سفارت بیاید. چندساعتی که با هم در اتاق بازجویی تنهایمان گذاشتند را فیلم میگرفتند، بعد نشانم دادند، من چیز دیگری نداشتم بگویم اما دختر دایم ماجراهای هشتاد و هشت را یادمیآورد، گفت دوستپسر آن موقعاش الان در صدای آمریکا کار میکند، دیگر بعد از آن روزی که آوردندش ندیدمش. همان دختر زخم گوشم را پانسمان کرد و یک کلاه داد که سرم بگذارم. گفت کلاه پدرش بود که بعد از مرگ همینجور افتاده یک گوشه. گفت این کلاه را پدرش از یک بوتیک در میلان خریده. نمیدانم راست میگفت یا دروغ ولی برایم یک ماشین گرفت تا بیرجند ببردم. یک وانت سفید که مردی افغان میراندش. مرد تمام راه ساکت بود فقط یک بار پرسید: «آیشا خانم فامیلتان است؟»
گفتم: «آیشا کی هست؟»
مرد دیگر چیزی نگفت، فلشمموریاش را توی ضبط ماشین کرد، تمام راه آهنگ افغان گوش کرد و همراه آهنگها زمزمه کرد. لبهاش را میدیدم که میجنبید اما صدا نمیشنیدم، دستم را روی یک گوش لوله میکردم تا ترانه را بشنوم اما فقط صدای بادی که از شیشه تو میآمد را میشنیدم.
بیرجند زنگ زدم به مادرم. از اینجا را که دیگر خودتان میدانید، میدانید تقصیر من نبود، من نگفتم مرضیه بیاید، مادرم تلفن کرد به او. پدرم بیمارستان بود، مادرم هم نمیتوانست بیاید بیرجند، من گفتم کاری نکند، خودم میآیم تهران ولی تلفن کرد به مرضیه و گفت که برگشتهام.
وقتی پدر مرضیه سند خانهشان را برای وثیقه گذاشت گفتم اشتباه کرده، هم به مرضیه گفتم هم به پدرش. من برنمیگشتم زندان. همانموقع گفتم که اگر من فرار کنم وثیقهتان این وسط میماند. خواهش میکنم اینچیزهایی که راجع به مرضیه گفتم را نشنیده بگیرید. من به مادرم زنگ زدم و او هم لطف کرد به شما اطلاع داد که بیایید دستگیرم کنید. تعریف کردن ماجرا اینطوری برای همهمان بهتر است.