پینار و قدر شب پیش از اینکه بخوابند، حنایی که خواهرش سحر آماده کرده بود را به کف دستانشان مالیده جورابهای کهنهیشان را مثل دستکش به دستانشان کردند و به رختخوابشان خزیدند. لحظهیی بعد سحر نیز آمده در رختخواب روی زمین، در کنار خواهرانش دراز کشید. از خوشی اینکه فردا در صبح عید از خواب بیدار میشوند، خواب به چشمانشان نمیآمد. پینار نمیتوانست خودش را از فکر کردن به لباس جدیدش باز دارد. برای نخستین بار برایش لباس نو گرفته بودند، تا حالا مجبور شده بود تا با لباسهای کوچکشدهی قدر گذاره کند. وقتی خودش را در لباس نو تصور میکرد، در پوستش نمیگنجید. برای قدر نیز به نیت عیدی کفش خریده بودند. حال او نیز متفاوت از پینار نبود. تا نصف شب در زیر لحاف قاه قاه خندیدند. قهرشدنهای خواهرشان سحر را نیز جدی نگرفتند. آنها میدانستند که قهرهای خواهر دوستداشتنیشان سحر، واقعی نیست. سحر خواهرشان دلش نمیآمد کارشان داشته باشد. در نهایت، بعد از اینکه هردویشان خسته شدند، خواهرشان را در آغوش گرفته خوابیدند.
اما آنچه خواب را از چشمان سحر ربوده بود، چیزی دیگری بود. پیشنهاد ملاقات خیری در شیرینیفروشی را پذیرفته بود. با خیری در عین کارگاه شیرینیپزی کار میکردند. چون روز عرفه بود، نیمهوقت کار کرده بودند. هنگام خروج از کارگاه، خیری بهش نزدیک شده بود و با حالت بسیار خجالتی پیشنهاد ملاقات داده بود. در واقع، مدتها بود که سحر منتظر این پیشنهاد بود.از مدتها قبل بدین سو، در کارگاه به شکل پنهانی همدیگر را نگاه میکردند. در محل کارشان، حتا شایعاتی نیز در موردشان پخش شده بود. چنین کارهایی در کارگاه از چشم هیچکسی پنهان نمیماند.
سحر نیز به این فکر میکرد که زمان عروسیاش فرارسیده است و دارد میگذرد. بیست و دو ساله بود. اینک گاه گاهی ترس در خانهماندن را احساس میکرد. همسن و سالانش، پیش از هژدهسالگی به شوهر داده شده، حالا درگیر اولادداری شده بودند. هرچند برای او نیز یکی دو خواستگار آمده بود اما او نخواسته بود. دلش به خیری رفته بود. خیری با آن قد بلند، موهای موجدار و لبان کلفتش، حتا خوشتیپ هم به حساب میآمد. تقریبا هشت ماه میشد که در یک جا کار میکردند. در واقع، خودش چهار سال میشد که در این کارگاه کار میکرد. خیری نیز بعد از اتمام دوره سربازی، در اینجا به کار شروع کرده بود.
آنها، صبح زود با سروصدای ناشی از یک سراسیمگی خوشایند در خانه، از خواب بیدار شدند. غنی پدر سحر، برادر بزرگش هادی که از او سه سال بزگتر بود و برادر پانزده سالهاش اِنگین، داشتند برای ادای نماز عید از خانه میبرآمدند. بعد از رفتن آنها، پینار و قدر به دستشویی دویدند و حنای خشکشدهای دستانشان را شستند. به جز از انرژی صبح روز عید، دیگرهیچ چیزی نمیتوانست باعث شود که بچههای کوچک در گل صبح چنان سرزنده و شاد باشند. سحر نیز بعد از شستن حنای دستش به خواهرانش کمک کرد، حناها به خوبی پاک شدند. دستان هردویشان مانند انار سرخ شده بودند. سحر خواهرشان، دستان کوچولویشان را بوییده بوییده بوسید. سلطان مادرشان اما به آشپزخانه رفته بود و به آمادهسازی صبحانه شروع کرده بود. تا آمدن مردها از مسجد، صبحانه باید آماده میبود. هنگامی که سحر برای کمک کردن به مادرش به آشپزخانه رفت، آتشپارهها نیز به هدف پوشیدن لباسهای عیدیشان، به سوی اتاق دویدند. رختخوابهای هموار در دو اتاق جداگانه، فورا جمع شده و صبحانه بر روی سفره چیده شده بود. به جز روزهای عید، دیگر هیچگاهی تمام خانواده یکجا صبحانه نمیخوردند. وقتی مردها از مسجد برگشتند، اول همه باهم عیدمبارکی کردند. نخست همه، به شمول سلطان مادر، دست غنی پدر را بوسیدند. پدرشان اما تنها پینار و قدر را در آغوش گرفته بوسید، سپس برایشان عیدی داد. سپس، درحالی که بچهها دست مادرشان را میبوسیدند، سلطان مادر تمام فرزندان خود را مدت طولانی در آغوش گرفت و بوسید. خواهر برادرها نیز باهمدیگر روبوسی کرده عیدمبارکی نمودند. پینار و قدر از برادر بزرگشان هادی نیز عیدی گرفتند. سحر نیز علی رغم اینکه میدانست برادر کوچکاش اِنگین عصبانی میشود، او را در آغوش گرفت و بوسهبارانش نمود. در حالت عادی، اِنگین قیامت برپا میکرد اما اینک هم روز عید بود و هم آنی که میبوسید، سحر خواهرش بود. سحر خواهرش را بسیار دوست میداشت، خواهرش نیز نسبت به او محبت ویژه داشت، جان خود را فدایش میکرد. سحر از کیفش پول کشید و عیدی اِنگین را خودش داد. اِنگین نخست نگرفت اما وقتی خواهرش اصرار نمود، محکم در آغوشش گرفت و بوسید، بعد از آن هم عیدیاش را گرفت. تمام خانواده صبحانهی خود را در میان یک گفتگوی دلپذیر صرف کردند.
دید و بازدیدهای عیدانه با همسایگان تا ظهر به پایان رسید و مردان خانه هرکدام جدا جدا به بیرون رفتند. تا وقت ملاقات سحر با خیری سه ساعت باقی مانده بود اما سحر تا هنوز به مادرش نگفته بود که میخواهد بیرون برود. سلطان مادر بچههایش را بسیار دوست میداشت اما جایگاه سحر ویژه بود. سحر تنها دخترش نبود، بلکه رفیق جانجانیاش، همرازش و انیس دردهایش بود. او نسبت به فرزندان دیگرش در برابر سحر بیشتر مدارا میکرد. بعد ازیکی دو توصیه، دخترش را فرستاد؛ ازش نپرسید که کجا میرود اما سحر را به اندازهی میشناخت که حدس بزند.
با خیری در شیرینیفروشییی روبروی دادگستری شهر آدانا ملاقات کردند. وقتی وارد شد، خیری تنها در یک میز نشسته بود، از جایش بلند شد و با سحر دست داد. گفت: «خوش آمدی، عیدت مبارک باشد.» سحر نیز با صدای لرزان جواب داد: «خوش باشی، عید خودت هم مبارک باشد.» سحر از هیجان زیاد خیس عرق شده بود. برای نخستین بار با یکی ملاقات میکرد، نمیدانست که چه کند، چگونه رفتار کند. سالها بود که زندگیاش عبارت بود از، رفتن از خانه به کار و آمدن از کار به خانه. دختران کارگاه گاهگاهی از چنین چیزهایی قصه میکردند اما تجربه کردناش چیزی دیگری بود. خوشبختانه خیری کاملا راحت بود. تا وقتی که تپشهای قلب سحر به حالت عادی برگشت، خیری از اینجا و آنجا قصه کرد. سپس کمی از خانوادهها و گذشتهیشان به همدیگر قصه کردند. با حرف زدن، سحر راحت و آرام شد. خودش را طوری مصئون حس کرد که گویی سالهاست با خیری است. البته در این مسئله نقش خیری زیاد بود. گویا سحر را با حرفهایش جادو کرده بود. بدیهی بود که خیری در این مسائل با تجربه بود. البته، ممکن بود او با دختران دیگر نیز دیدار کرده باشد. مهم این بود که اکنون با او اینقدر خوب و جذاب صحبت میکرد. خیری وقتی حرف میزد، سرش را خم میکرد، سحر نیز از این فرصت استفاده کرده او را به دقت بررسی میکرد. بعد از دو ساعت، وقتی از شیرینیفروشی برآمده خداحافظی میکردند، پاهای سحر از هیجان زیاد زمین را نمیگرفت، انگار عاشق شده بود. به خانههای منطقهی شاکرپاشا قدم زنان برگشت. در طول راه نتوانست به غیر از خیری به چیز دیگری فکر کند.
گاهی احساس میکرد که گونههایش سرخ شدهاند و گاهی نیز سرش دور میخورد. جادوی این ملاقات پنهانی، با نزدیک شدن به خانه، جایش را به ترس واگذار کرد. اگر پدرش و هادی برادرش میشنیدند، پاهایش را میشکستاندند. به همین دلیل، باید محتاط میبود و نمیگذاشت هیچکسی از مسئله بویی ببرد. برای فعلا حتا نمیتوانست خطر کند و به مادرش بگوید. وقتی به خانه رسید، مردها هنوز به خانه نیامده بودند. مادرش نیز آگاهانه چیزی نپرسید. به هر صورت، روزش که میرسید، دخترش برایش میگفت.
رختخوابها را زودتر هموار نمودند، پینار و قدر به خاطر خستگی روز، بیدرنگ به خواب رفتند. سحر نیز در کنارشان دراز کشید اما ساعتها به خیری فکر کرد و به خیالپردازی پرداخت. به عروسیاش فکر کرد، به لباس عروسیاش… وسایل خانهاش را جا به جا کرد، در خانه خودش را با خیری در تنهایی تصور کرد، گونههایش از خجالت گلگون شد. اصلا متوجه نشد که چه وقتی به خواب رفت.
در صبحانهی فردایش، بازهم تمام خانواده یکجا بودند. شادی روز نخست وجود نداشت اما بازهم خانواده خوشحال بودند. سحر بسیار محتاط بود، به خاطر اینکه کسی از ملاقاتش باخبر نشود، به صورت هیچکسی نگاه نمیکرد. در گرد دسترخوان، دو نفر دیگری هم بودند که به صورت یکدیگر نگاه نمیکردند. غنی پدر با هادی برادر. آنها دیشب در روسپیخانهی شهر آدانا باهم روبرو شده بودند و یکدیگر را نادیده گرفته از کنار هم گذشته بودند. اما هردویشان میدانستند که همدیگر را دیدهاند. در چنین مواردی، آنها براساس اقتضای توافق ضمنی که در میان مردان برقرار است، به گونهیی رفتار میکردند که گویا اتفاق خاصی نیفتاده است. با آنهم، در وقت صبحانه به صورت یکدیگر نگاه نکرده، یک کلمه هم رد و بدل نکرده بودند. اما گفتگوها در مورد عروسی هادی که یک سال از نامزدیاش میگذشت و قرار بود همین تابستان عروسی کند، حال هردویشان را کاملا گرفته بود.
بعد از عید، وقتی دوباره به کارشان شروع کردند، قلب سحر مدام میتپید. تمام روز نگاهش را از خیری بر نداشته، چاشت نیز در طعامخانه با خیری در یک میز نشسته بودند. وقتی به دیگر مردان محل کارش نگاه میکرد، خودش را خوششانس احساس میکرد. زیرا خوشتیپترین و مهربانترینشان خیری بود و خیری هم از میان این همه دختر، او را برگزیده بود. انگار که در میان قصهی پریان باشد، نمیخواست ساعتها بچرخد. شام، با به اتمام رسیدن وقت کاری، از کارگاه باهم برآمدند. هنگامی که سحر میخواست خداحافظی کند، خیری به شکل محجوبانهای گفت: «دوستانم با موتر به دنبالم میآیند، اگر میخواهی تو را هم به خانه برسانیم.» سحر گفت: «راضی به زحمت شما نیستم.» خیری گفت: «زحمتی نیست، بدون آن هم به سوی محله شما میرویم.» و اینگونه سحر را قانع کرد. سحر گفت: «پس درست است، اما تا سر کوچه که برسانید، کافی است.» خیری که گویی نگرانی او را درک کرده بود، گفت: «البته، هرجایی که تو بخواهی، همانجا پایین میکنیم.»
وقتی به موتر سوار شدند، خیری او را با دوستانش معرفی نکرد. فقط با همدیگر سلام و علیک کردند. رانندهی موتر و آنی که در جلو نشسته بود، هر از گاهی باهم پِچپِچ میکردند. خیری نیز با سحر چندان حرفی نزد، به راننده نیز نگفت که به کجا میروند. هنگامی که راهشان را از خیابان اصلی به سوی چهارراهی بالجالی[۱] کج کردند، هوا تاریک شده بود. سحر با عجله مداخله کرده گفت: «اشتباه میروید، من در محله شاکرپاشا زندگی میکنم.» خیری با گفتن اینکه «نگران نباش، گفتیم یک دوری در مسیر سد آب بزنیم و هوا بخوریم، بعدش تو را به خانه میرسانیم؛ برعلاوه، کمی هم هوایمان دیگر میشود،» سعی کرد او را آرام بسازد. سحر با حالت مضطربانه گفت: «اما زیاد دیر نشود، در خانه منتظرم هستند.»
بعد از مدتی پیش رفتن، ناگهان موتر راهش را به سوی یک جادهی جنگلی کج کرد. تپشهای قلب سحر سرعت گرفت. بعد از کمی جلو رفتن در ساحهی جنگلی، توقف کردند. خیری گفت: «پایین شده کمی هوا تازه کنیم، هوای جنگل مفید است.» سحر با حالت رم کرده گفت: «خیر، من نمیخواهم پایین شوم، فورا باید به خانه بروم.» خیری، سحر را از بازویش محکم گرفته به بیرون کشید و داد زده گفت: «اگر پایین نمیشوی، پس برای چه به موتر سوار شدی، هه؟» سحر نفهمید که این صدا از دهن خیری برآمد یا از دهن دیگرانش. امکان نداشت این صدا، صدای خیری باشد. آن دوی دیگر نیز از موتر پایین شده نزدشان آمدند. یکیاش دستانش را دور کمر سحر حلقه کرد، دیگرش موهای او را محکم در دست گرفت. با کمک خیری به زمین چپهاش کردند. یکیشان پاهایش و دیگری دستانش را از مُچش گرفتند. نمیتوانست نفس بکشد، خواست فریاد بکشد اما صدایش از گلونش نمیبرآمد. دنیا متوقف شده بود، همه چیز متوقف شده بود، تنها خیری تکان میخورد.
وقتی در کنار یک پیادهرو به حال آمد، نخست فکر کرد که خواب میبیند، سعی کرد بیدار شود اما بیدار بود. لباسهایش تکه تکه و پاهایش پر از خون بود. با خودش فکر کرد که «احتمالا مرا موتر زده است.» باید همینطور میبود، آنچیزی که به ذهنش خطور میکرد، امکان نداشت؛ با خود فکر کرد که احتمالا بعد از تصادف، غش کرده خواب دیدم. کوچه بسیار آرام بود. یک جایی در منطقهی کوچک صنعتی بود، به طور دقیق نتوانست بفهمد که در کجا هست. به سوی صداهای موتر و خیابان عمومی پیش رفت. وقتی به خیابان رسید، فهمید که در کجا قرار دارد. در جایی در نزدیکی خانهاش بود. به راه رفتن شروع کرد، سعی میکرد به هیچ چیزی فکر نکند. دروازه را مادرش باز کرد، همینکه باز کرد، فریاد سوزناکی کشید، به آغوشش کشید، سپس بیدرنگ پرسید: «تو را چه شده دخترم؟ چه شده بچهام؟» سحر چیزی نگفت، صدایش در گلونش گیر کرد.
مردان خانه هنوز نیامده بودند. آنها در بازار منطقه دکان سبزیفروشی داشتند؛ صبح زود میرفتند و شام ناوقت برمیگشتند. مادرش سحر را به حمام برد. پینار و قدر با نگاه ترسیده به سحر خواهرشان نگاه کردند. سلطان مادر، وقتی لباس دخترش را کشید، کبودیها و خونهای وجودش را دید، نتوانست به اشک چشمانش حاکم شود. صورتش را در میان موهای دخترش پنهان کرد؛ گریست، گریست… بالای دخترش کاسه پشت کاسه آب گرم ریخت؛ اشکهایش بند نیامد، با آب قاطی شد. دخترش را با آب چشمانش شستشو داد، موهایش را شانه کرده شانه کرده دوباره شستشو داد. سحر گویی به خود آمده بود، فریاد جانکاهی به گوش رسید، این نخستین صدایی بود که بعد از ساعتها از گلون سحر برآمده بود، تمام کوچه را به ناله انداخت. مادر و ختر یکدیگر را به آغوش کشیدند؛ برای آنچه رخ داده بود، برای آنچه قرار بود رخ دهد، گریستند، گریستند….
مادرش سحر را خشک کرد و لباس خوابش را به تنش داد، در بسترش خوابانده رویش را پوشاند، بر بالای سرش نشسته هم موهایش را نوازش میکرد هم دعا میخواند. پینار و قدر به گوشهای خزیده اتفاقات را تماشا کردند. سحر خوابید. یک خواب شیرین و آرام، مثل نوزادی در بغل مادرش بود، فقط در چهرهاش خستگی دیده میشد. مادر، دخترش را به آرامی به زمین گذاشته بلند شد، دختران کوچکش را گرفته بیسر و صدا از اتاق برآمد.
لحظهای بعد دروازه محکم کوبیده شد. مردان خانه بودند که آمده بودند. همسایهها زنگ زده خبر داده بودند. برخیها گفته بودند که سحر را زیر خون در کوچه دیده است و برخیها فریادهایی که از خانه آمده بود را قصه کرده بودند. با عجله به سوی خانه دویده بودند. غنی پدر پرسید: «سحر را چه شده؟» سلطان مادر گفت: «حالی خواب است، خوب است» و اینگونه گپ را تیر کرد. پدر دوباره پرسید: «چه شده است؟» سلطان مادر سرش را بلند گرفته گفت: «هرچه شده، شده دیگه.» هادی و پدر میخکوب شدند. اِنگین نفهمید که چه اتفاقی افتاده است. غنی پدر رویش را به سوی هادی دور داده در یک کلام گفت: «به کاکاهایت زنگ بزن که فورا بیایند.» سلطان مادر التماس کرده گفت: «در این ساعت به کسی زنگ نزنید، تا صبح صبر کنید، به خیر ما است.» پدر گفت: «این کار خیر و شر ندارد.» و علاوه کرد: «هرچه تقدیر باشد، همان میشود.» سلطان مادر به پای شوهرش افتاد و دلیل آورده گفت: «بچهی من بیگناه است غنی، بالایش رحم کن،» اما شوهرش کوچکترین نشانهای ملایمت از خود نشان نداد.
زمان زیادی نگذشت، دو کاکای بزرگ سحر که در همان محله زندگی میکردند، به خانه آمدند. مردان در یک خانه رفتند و برای مدتی باهم بحث کردند. سلطان مادر از پیش دخترش جدا نشد، موهایش را بوسیده بوییده، گریهکنان و بیسروصدا در بالای سرش نشست. کاکاها بدون اینکه چیزی بگویند، بیرون شده رفتند. هادی به اتاقی که سحر در آن خوابیده بود، وارد شده گفت: «تو بیرون برو مادر.» سلطان مادر به شکل قاطعانه و بدون ترس گفت: «نمیروم بچیم، دخترم را تنها نمیمانم، هرجایی که او را میبرید، مرا نیز همراهش ببرید.» هادی گفت: «تو مداخله نکن مادر، این کار به تو مربوط نیست، ناموس، ناموس ما است.» سلطان مادر جیغ زده گفت: «د غضب شود ناموس شما، دختر من بیگناه است، از دختر من دور باشید.» سحر به شکل نیمه بیهوش چشمانش را باز کرد، نگاهش با نگاه برادرش گره خورد. چشمان هردویشان پر اشک شد اما هادی حالت خشن صورتش را به هم نزد. سحر همه چیز را فهمید، به آرامی بلند شد، به حمام رفت و لباسش را پوشید. بعد از پوشیدن لباسش به پیش مادرش برگشت، برای خداحافظی از برادرش اجازه خواست. هادی از اتاق برآمد. سحر مادرش را در آغوش گرفت، محکم در آغوشش گرفت، از بس گریستند، نتوانستند حرف بزنند. پینار و قدر نیز ترسیده بودند و میگریستند. سحر خواهران کوچکش را بارها در آغوش گرفت، بویید، بوسید و گفت: «خواهرتان را فراموش نکنید، باشد؟» دخترها با آنکه دقیقا نفهمیده بودند که چه شده است، اما متوجه شده بودند که چیزی بدی اتفاق افتاده است، نمیخواستند از آغوش خواهرشان پایین شوند. پدرشان از بیرون صدا زد: «بیرون شو، میرویم!» سلطان مادر، دخترش را در عقبش پنهان کرده با صلابت گفت: «اول مرا بکشید.» شوهرش با یک سیلی سلطان مادر را فرش زمین کرده گفت: «از اینجا گم شو،» و دشنامهای زیادی نثارش کرد. بدون اینکه از زمین برخیزد، بر روی پاهای شوهرش افتاد، التماس کرد، لت خورد، از جانش مایه گذاشت اما فایده نکرد، شوهرش هیچ اهمیتی نداد… حتا بدون اینکه به صورت سحر ببیند، با دستش دروازه را نشان داد. سحر سرش را خم کرده به راه افتاد. همه باهم به کامیونتی که در بیرون منتظرشان بودند، سوار شدند. همسایهها پردههایشان را پس زده در سکوت بردن سحر را تماشا کردند.
در طول راه هیچ کسی حرف نزد. سحر که با اِنگین در صندلی پشتسر نشسته بود، دست اِنگین را محکم گرفته رهایش نمیکرد. اِنگین، اگر ترس پدرش نبود، میخواست خواهرش را در آغوش بگیرد. بیرون از شهر در کنار یک زمین خالی توقف کردند. نخست سحر پایین شد و منتظر ماند تا دیگران پایین شوند. چهرهی شفافش با نور مهتاب روشن شده بود. پدرشان در جلو، به دنبالش سحر، به دنبال او نیز هادی و در عقبِ عقب هم اِنگین، همه به شکل یک ردیف به سوی داخل زمینها پیش رفتند. نسیم سرد آدانا زمین را منجمد کرده بود. به جز صداهایی که از اصابت پاها بر روی زمین سخت ایجاد میشد، دیگر هیچ چیزی شنیده نمیشد. پدرشان وایستاد و عقبیها همچنان… غنی پدر برگشت، اسلحهاش را از کمرش کشید و به سوی اِنگین دراز کرد. سحر گردنش خم شد، برای نخستین بار متانتش را از دست داد و با التماس گفت: «پدر قربات شوم به اِنگینم رحم کنید، او هنوز کودک است پدر، طاقت زندان را ندارد، من خودم را میکشم پدر، بگذار خودم، خودم را فدایت کنم، تو اِنگین را فدای من نکن.»
غنی پدر درحالی که سعی میکرد مانع اشکهایش شود، با جدیت گفت: «بگیر بچیم، بگیر اِنگین، این مسئله در همینجا تمام شود.» اِنگین دستش را دراز کرد و تپانچهای که در دست پدرش بود را گرفت؛ تعجب و ترس در چهرهاش موج میزد. هوا سرد بود، اِنگین کودک بود، تپانچه سنگین بود، دستش میلرزید. هادی برادرش درحالی که تلاش میکرد احساساتش را پنهان کند، به سحر گفت: «زانو بزن!» سحر با حالت خسته گفت: «اجازه بده دستت را ببوسم پدر.» پدرش دستش را دراز کرد، بوسید و درحالی که دستش را به سوی پیشانیاش میبرد، گفت: «حقت را حلال کن پدر.» پدرش درحالی که با یک دستش سعی میکرد چشمانش را پاک کند، به سختی توانست بگوید که: «حلال باشد دخترم، تو هم حلال کن.» سحر گفت: «حلال باشد.» برگشت و هادی برادرش را در آغوش گرفت؛ حلالیت خواست، هادی مثل بت بیحرکت و بیصدا ایستاده ماند. در اخیر اِنگین را در آغوش کشید، اِنگین نیز اسلحهاش را به زمین مانده خواهرش را محکم در آغوش گرفت. سحر به تکرار برادرش را بوسید، بوی موهایش را با نفسهای عمیق به درون ریهاش کشید، رهایش نکرد.
سحر زانو زد، اِنگین اسلحه را از زمین برداشت و لولهی تپانچه را بر پشت گردنش گذاشت، لوله لرزید. سحر به برادر کوچکش جسارت داده گفت: «من قربانت شوم اِنگینم، نترس، خواهر فدایت، از هیچ چیزی، از هیچ کسی نترس، در زندان متوجه صحتت باش.»
اِنگین چشمانش را محکم بست. «سحر خواهرررر!» گفته جیغ زد، صدای اسلحه با صدایش در هم آمیخت، از روی سپیدارهای دوردست، گلهی کلاغ به هوا برخاست. سحر، دمر به زمین افتاد، خون گرمش روی خاک منجمد چوکوروا[۲] ریخت، بر روی یخ جاری گشت و با حنای دستش در هم آمیخت.
سه مرد، حوالی شام در جنگل، رویاهای سحر را دزدیدند.
سه مرد، نصف شب در زمین بایر، جان سحر را گرفتند.
__________________________________________________________________________
[۱] Balcalı Kavşağı
[۲] Çukuruva