ادبیات، فلسفه، سیاست

sex

تاوان

سهیلا عباسی

آرام که شد رفت جلوی آینه ایستاد. ناخن‌های دستش را جلا داد. عطر به سر و سینه‌اش زد. پودر به صورتش مالید. لب خودش را سرخ کرد. صورتش در آینه چند تکه شده بود. شال قرمزش را سر کرد. نگاهش به تخت افتاد…

از صبح زود ابرها جابه جا می‌شدند و باد موذی سردی می‌وزید. پائینِ درختها پر از برگِ مرده بود و برگهای نیمه‌جانی که فاصله به فاصله در هوا چرخ می‌زدند و به زمین می‌افتادند. یک دسته کلاغ با همهمه و جنجال سوی مقصدی نامعلوم می‌رفتند. «بهار» جلوی پنجره‌ی اتاقش عریان ایستاده بود آنچنان که از نگاه هیچ مردی دور نمی‌ماند؛ دستش را نوازشگرانه روی سینه‌های بر جسته‌اش می‌کشید و گاهی هم بازوهای لختش را با سرانگشتانش به بازی می‌گرفت. از پایین که به پنجره نگاه می‌کردی انگاری یکی از تابلوهای «روبنس» می‌ماند که برهنگی زنان را به نمایش می‌گذاشت. برای اینکه بهتر دیده شود، روی پنجه‌های پایش به زحمت ایستاد، یک دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را تکیه داد به دیوار، لب‌هایش را به دندان کشید و در تفکراتش با خودش تکرار کرد:

– آبروتو میبرم با اون غیرت پفکیت!

مغزش را که انگاری زنگ زده و دور عقلش را زرورقی طلایی حصار کشیده باشند.

یک دسته از زلفهای بورش مثل همیشه روی گونه‌اش آویزان بود.

با سیمایی افسرده و یک جفت چشم‌های خمار به رنگ آسمان به بیرون چشم دوخت. خانه‌های بلند و کوتوله‌ای که با رنگ‌های مختلف، کنار هم به ردیف ساخته شده بودند از دور مثل جعبه‌های قد و نیم قد در نظرش می‌آمد.

این بار مثل همیشه از نگاه هیز مردها معذب نشد تنها یک حس ناخوشایند در اندام ورزیده‌اش جریان پیدا کرد که نشات گرفته از حرف‌های «سید احمد» «همسرش» بود. مردی با لباس‌های اتو کشیده، ریش‌های حنایی شانه‌زده و چشم‌های مظلوم که بیشتر مواقع دوخته شده بودند به فرش؛ با اینکه پدرش طلبه بود و خودش روضه می‌خواند اما به جای اینکه پا بگذارد جای پای پدرش، دکتر شد تا به قولش خودش به مردم خدمت کند. یک تسبیح دراز که رنگ سیاه ان را از بس گردانیده زرده شده بود به دستش می‌گرفت و در گوش بهار هم مدام می‌خواند که:

– اگر حجاب نکند خدا او را به جهنم می‌برد و یا اگر کسی تکه‌ای از موهایش را ببیند خدا در آن دنیا موهایش را به دار می‌آویزد.

بهار همان طور که متفکرانه به بیرون زل زده بود و حرفای سید احمد را مرور می‌کرد یکباره بی‌اختیار گفت:

– گور بابای سید احمد، مردک فقط زر میزد این همه وقت دم گوشم!

اتفاق چند روز پیش او را بدجور بهم ریخته بود. همچنین تماس‌ها و پیام‌های متوالی که پشت سر هم برایش تیک می‌خورد. از همان روز به این فکر افتاد که از انجام هیچ گناهی نهراسد و ابائی نداشته باشد. غلظت عمیقی از سرخوشی در رگ و پی‌اش جریان پیدا کرده بود که به حس بد سرشکستگی که داشت غلبه می‌کرد. او می‌خواست مرتکب گناهی شود که چند وقتی ذهنش را به بازی گرفته بود.

باد که آمد، موهای خیسش شلاق زنان خورد به صورتش و چکه‌های آب از میان سینه‌اش غلت خوردند و جایی وسط نافش پنهان شدند.

موهای بلند گندمی‌اش هم پیچ و تاب می‌خوردند و با قطرات آب خط می‌انداخت روی کپلش. سید احمد هر وقت دست‌هایش را در موهای بهار می‌کشید؛ کنار گوشش نجوا می‌کرد:

– دلم می‌خواد میون این گندم‌ها بدوم و روی گندم‌ها دست بکشم.

خیالاتش مثل جرقه‌های آتش آرام پخش و ناپدید می‌شدند.

پرده‌ی حریر هم گاهی با حرکت باد می‌خزید روی بدن بهار؛ سینه‌هایش را به بازی می‌گرفت. در آخر نتوانست زیر نگاه سنگین مردم، بغضی را که به گلویش فشار می‌آورد، مهار کند. قطره‌ای اشک روی گونه‌اش نشست و یخ زد. لنگه‌ی در پنجره را بست. حس می‌کرد بعداز گناهی که امروز می‌خواهد مرتکبش شود، هیچکس پذیرای او در این خانه نباشد. چشم‌های خسته و نگاهش روی لنگر ساعت و لباس‌هایی که روی تخت ریخته بود، قرار گرفت. تنهایی مثل خاک روی وسایل خانه نشسته بود. چمدانش را هم آماده گذاشته بود کنار در اتاق تا سر بزنگاه بار و بندیلش را ببندد و بزند به چاک؛ اتاق گرم و بزرگی که اثاثیه آنجا مرکب بود از یک تخت خواب درهم و برهم که ملافه قلمکار آن مدت‌ها می‌گذشت که عوض نشده بود، دو صندلی و یک میز گردوئی که رویش کاغذ نت موسیقی بود. از صبح پخششان کرده بود روی میز، مدتها بود که از ترس سید احمد که گفته بود موسیقی آلات لهو و لعب است همه را جمع کرده بود توی یک صندوقچه و گذاشته بود روی کمدش، گیتارش را هم گذاشته بود زیر تخت و قول داده بود فقط به عنوان یادگاری از کودکیش نگهش دارد هرچند که از بچگی، موسیقی شده بود برایش یک حسرت و از ترس پدرش هم که شب‌ها پای روضه می‌نشست و نمازش قضا نمی‌شد، جرات نمی‌کرد که در خانه‌شان ساز بزند. تنها وقتی که به خانه‌ی خان داییش می‌رفت با او همراه می‌شد و از روی دستش یک چیز‌هایی یاد می‌گرفت. قاب عکس عروسیشان هم روی دیوار بالای تخت زده شده بود. جلوی صندلی‌ای که لباس عروسش را انداخته بود رویش، ایستاد و خیره شد در آینه تا موهایش را سشوار بکشد. احساس کرد دستی دور کمر باریکش حلقه شده و سردی در گودی گردنش فرو رفته است. چشم‌هایش را بست و از فرط لذت آه کشید.

با صدای رعد و برق، رشته‌ی افکارش پاره شد. قطرات باران خودشان را به پنجره می‌کوبیدند. نگاهش را گرفت و به آینه دوخت. رنگش پریده، زیر چشم‌هایش گود افتاده است و تنها صدای یکنواخت چکه‌های باران در ته ناودان حلبی را می‌شنود.

ساعت یک ربع به یک را نشان می‌داد. یادش افتاد که باید زود آماده شود. موهای بلندش را دم اسبی بست. لوازم آرایشی‌هایش را روی میز گردوئی که کنار آینه گذاشته است، پخش کرد.

زیر لب زمزمه کرد:

– باید چشماش چهار تاشه!

نگاهش که به کبودی زیر گردنش افتاد، فکرش ناخودآگاه سراغ سید احمد را گرفت. صبح که شال و کلاه کرده بود برود سرکار، آرام زیر گلوی بهار را بوسید و بعد از ترس اینکه بهار دوباره پسش بزند کنار کشید و مثل همیشه با لحنی مهربان یادآوردی کرد:

– میرم بیمارستان، شبم شیفت می‌مونم!

بهار اخم‌هایش را درهم کشید و کنایه زد که:

– شما که حاج آقا این شبا یا شیفت هستید یا پای روضه‌ی دعا!

چشم‌های سید احمد با روشنائی سبز رنگی درخشید، بهار وقتی تخت کمی پایین رفت و صدای جیرجیر فنر تخت را شنید متوجه شد که سید گوشه‌ای از آن نشسته است. پتو را درمشت‌هایش فشرد و چشم‌هایش رو به نقطه‌ای نامعلوم خیره ماند. پاهایش منقبض شد و نفسش در سینه حبس شد. می‌دانست که مثل همیشه سید احمد چشم‌هایش را به گل‌های ریز قالی دوخته است و تسبیح می‌چرخاند. اما خیال بافی می‌کرد که کنارش دراز کشیده و آرام دست‌های زمخت مردانه‌اش را روی اندام ظریفش می‌کشد.

سید احمد گفت:

– ببخشید حاج خانوم خوب میدونید که هرکاری می‌کنم به خاطر اینه که پیش خدا رو سفید باشم اصلا دلم نمیخواد وقتی برای کمک به خلق خدا توی بیمارستان می‌مونم خانومم از دستم ناراضی باشه!

تمام رویاهای بهار با شنیدن صدای احمد پر کشیدند. روی تخت وول خورد، ملافه از رویش کنار رفت و بدن برهنه‌اش در معرض دید سید احمد قرار گرفت. بهار خودش می‌خواست سید احمد را بی تاب کند. احمد هم مثل شب قبل دوباره بی‌تابش شده بود و به همین خاطر خم شد روی بدن بهار و نگاهش را به چشم‌هایش دوخت و لب زد:

_به چشمام نگاه کن! بهش میاد بهت دروغ بگن؟ آدمای دروغگو چشماشون رو می‌دزدن!

و بعد خواست تا پیشانی بهار را ببوسد. لبخند گذرنده‌ای روی لبهای بهار نقش بست. بعد مثل اینکه ناگهان ملتفت شود، با نگاهی سخت و تمسخرآمیز که در او سراغ نداشت او را پس زد و گفت:

– اتفاقا دروغگوها مستقیم به چشمای آدم زل میزنن درست مثل چشمای تو!

احمد عصبانیتش را مانند همیشه کنترل کرد. دستش را روی موهای بهار کشید می‌خواست دوباره رامش کند که موبایلش زنگ خورد. نگاهش را از بهار گرفت و سریع و دستپاچه قطعش کرد و گفت: همکارمه؛ همون که گفته بود امشب نمیاد من جاش بمونم!

بهار عصبی ملافه را روی خودش کشید طوری که تنها ساق باریک پاهایش پیدا بود و بعد غرید که:

– پس چرا دستپاچه شدی حاج آقا؟ خجالت نکشید اونم یک نوع کمک به خلق خداست لابد نیاز داره، شب منتظرش نزار!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

سید احمد نگاه زیرچشمی به او انداخت و زیر لب استغفرالله گفت؛ به نظرش رفتار بهار عجیب می‌آمد. آن برده‌ی بله قربان گو کجا و این ملکه‌ی زبان دراز کجا؛ روزی که به خواستگاریش رفته بود را خوب به یاد داشت. زیر درخت چنار روی تخت چوبی نشسته بودند. درختان کاج هم سر به فلک کشیده و نوک‌های طلایی‌شان تاب می‌خوردند و تنه‌هاشان صدای غژ و غژ خفیفی می‌داد. بوی نم خاک می‌آمد. احمد سرش را که بلند کرد چشمانش گره خورد به چشمان بهار، درخشندگی خاصی را در چشم‌هایش دید. با اینکه پدر بهار را می‌شناخت و می‌دانست که مرد مومنی است اما با این حال حجاب بهار را درک نمی‌کرد.

یک شومیز سفید پوشیده بود که تا سر زانوهایش هم نمی‌رسید و ساپورت مشکی رنگ که ران‌های تپلش را به خوبی نمایش می‌داد قبل از انکه بهار صحبت‌هایش را شروع کند و خواسته‌هایش را بگوید، سید احمد گفت:

– به نظرم باید بعضی حرف‌ها قبل از اینکه کمی دیر بشن گفته بشه.

بهار از استرس لبخندی زد که باعث شد کنار لب‌هایش چال بیفتد. نسیم خنکی هم که می‌وزید موهایش را پخش می‌کرد توی صورتش و قند را در دل سید احمد آب می‌کرد. سید دستپاچه نگاهش را دزدید. سرش را مثل یک گاو نر خم کرد و همان طور که به حوضچه‌ی وسط حیاط نگاه می‌کرد در ادامه‌ی حرفش گفت:

– میدونم خواسته‌ی زیادیه اما من دلم میخواد تمام زیبایی‌های شما برای من باشه، نمیخوام کسی موهای شما رو به جز من ببینه.

و بعد دوباره بی‌طاقت سرش را بلند کرد و زل زد به سیمای برافروخته‌ی بهار؛ در نظرش مثل پاییز آمد، همانقدر زیبا و شاعرانه، از توی تنه‌ی درخت‌ها هم صدایی به گوش می‌رسید، مثل صدای چشمه، و عاشقانه‌هایشان را تکمیل می‌کرد. بهار اما با شیطنت دستش را سمت روسریش برد و آن را تا روی پلک‌هایش پایین کشید و بعد صدای خنده‌هایش در هوا پخش شد.

سید احمد نفس عمیقی کشید و شب خواستگاریش را به دست فراموشی سپرد ولی نمی‌دانست این حاضرجوابی الان بهار از کجا می‌آید. همین چند روز پیش بهار با قیافه‌ی آویزان و درهم، موهای شانه‌نزده میز شام را می‌چید. احمد دست‌هایش را با حوله خشک کرد و نشست سر میز، بوی قرمه سبزی که آمد؛ دلش مالش رفت.

سبزی را کشید جلویش و یک قاشق قرمه گذاشت داخل دهانش؛ با حرفی که بهار زد غذا در گلویش نشست و شروع کرد به سرفه کردن؛ دست دراز کرد تا لیوان آب را از بهار بگیرد. چند جرعه که نوشید گفت:

– متوجه نشدم عزیزم چیزی گفتی؟ راستی سرویس طلایی که پسندیده بودی رو صحبت کردم با فروشنده برات کنار بزاره، صبح آماده شو که بریم برات بخرم!

بهار پوزخند زد. خون خونش را می‌خورد اما با این حال خیلی آرام همان طور که داشت با دو تار از موهای ژولیده که رها شده بودند در صورتش بازی می‌کرد، پرسید:

– می‌گم گردنت چرا کبوده؟

احمد دستش را روی گردنش کشید و با اخم گفت:

– کبود شده؟ لابد سر ظهر که زنبور نیشم زد برای اونه!

بهار نگاه متعجب و پر از پرسش را روی احمد ثابت نگه داشت.

– عزیزم می‌گفتی یکم آروم‌تر می‌زد! عجب زنبور وحشی بوده.

ظرف‌ها توی قفسه جرنگ جرنگ می‌کردند که صدای خنده‌های حرصی بهار آشپزخانه را پر کرد.

‌‌‌احمد کلافه بیخیال گذشته شد و دست از خاطراتش کشید. نگاهش را از بهار گرفت. پشت به او دراز کشیده و عمدا ملافه را از روی خودش کنار داده بود. سید احمد بی‌توجه به اندام تحریک‌کننده‌ی بهار، مثل اینکه گناهی ازش سر زده باشد، انگار که بخواهد کسی در هنگام سرقت مچش را بگیرد، به قدم‌هایش سرعت بخشید و از در اتاق بیرون زد.

‌‌‌‌‌‌‌

 بهار خوب به یاد می‌آورد که در آن وقت صبح چگونه از لج آن آرامش وصف‌نشدنی که در سید احمد سراغ داشت، دندان قروچه کرده و زانوی غم بغل گرفته بود. چشمان معصوم‌اش که از نظرش می‌گذرد خودش را به خاطر گناهی که می‌خواهد مرتکب شود سرزنش می‌کند. حس بیهوده بودن اما سرتاسر وجودش را چنگ می‌زد و حاضر نبود هیچ جوره از تصمیمش دست بکشد. فکرش بهم ریخت. با خودش میان تفکرات بهم ریخته‌اش دو دو تا چهارتا کرد:

– محاله ازش بگذرم دیگه نمیخوام غلام حلقه به گوشش باشم.

بعد از چند دقیقه گفت:

– اگه همش فکر و خیال باشه چی؟ اگه با این مردک برا تلافی ول کنم برم، بعد بفهمم همش دروغ بوده؟

می‌غرد:

– نکنه انگشتای بلندش رو به تن اونم می‌ماله و لبهای درشت شهوتیش رو روی لبهای اون زنیکه سائیده میشه!

می گرید و زار می‌زند:

– حتما اونو هم وقتی بغل می‌کنه بیخ گوشش کلمات عاشقانه زمزمه می‌کنه!

از یک طرف هم زده بود زیر صدایش و می‌گفت:

– لعنت به تو و پدر و جد و آبادت کاش این همه مهربون نبودی! کاش می‌گرفتی من رو زیر بار کتک تا دلم نسوزه و با خیال راحت کارم رو کنم.

گلدان کمر باریکی را که روز تولدش از سید احمد هدیه گرفته بود، پرت کرد سمت آینه و فریاد کشید:

– نه من دیوونه نیستم…! فقط حالم بهم میخوره از مهربونیاش!

آرام که شد رفت جلوی آینه ایستاد. ناخن‌های دستش را جلا داد. عطر به سر و سینه‌اش زد. پودر به صورتش مالید. لب خودش را سرخ کرد. صورتش در آینه چند تکه شده بود. شال قرمزش را سر کرد. نگاهش به تخت افتاد. قیافه‌ی احمقانه‌ی سید احمد با آن چشم‌های کشیده‌اش جلوی چشمش آمد. دیشب بود. از حمام که بیرون آمد بی آنکه سرش را خشک کند، خزید روی تخت و دستش را دورانی روی بازوهای لخت بهار کشید. نگاهش روی خط کمر بهار لغزید و حریصانه به سمت پایین رفت. بدن بهار از برخورد نفس‌های تب‌دار احمد مور مور می‌شد. کم کم داشت تسلیمش می‌شد که یادش افتاد از مهربانی احمد بدش می‌آید. پسش زد. زیر نگاه کلافه و متعجب او ملحفه‌ی قرمز رنگ را دور خودش پیچید و سمت حمام رفت. از خاطرات تلخ دیشب که می‌توانست رویا شود، دست کشید. نگاهش دنبال ساعت گشت. می‌داند که هنوز تا لحظه‌ی موعد وقت است. توی اتاق‌شان یک میز رنگ‌زده هم بود که روی آن مجله‌هایی پراز لکه‌های جوهر پخش و پلا بود. یکی از مجله‌ها را از روی میز برداشت. ورق ورق کرد. این مجله هم توی جهازیه‌اش از دوران جهالت زیرخاکی وارد خانه‌ای سید احمد شده بود. نگاهش روی یکی از نوشته‌ها ماند:

«یکی از بدنام‌ترین قاتل‌های سریالی در همه زمان‌ها بوستن استرانگلر است، کسی که دست کم ۱۳ زن را در حوالی بوستن در سال‌های دهه‌ی ۱۹۶۰ به قتل رسانده؛ به طور رسمی آخرین قتل بوستن استرانگلر در ژانویه ۱۹۶۴ اتفاق افتاد.» کلافه مجله را کنار انداخت. ترسید که از تصمیمش منصرف شود. آخر نمی‌داند کسی که امروز می‌خواهد او را ببیند قصدش واقعا چه چیز است؟ حرف‌هایش صحت دارد یا نه؟ کاری که به او پیشنهاد داده است درست است؟ صدای بوق اتومبیل رشته‌ی افکارش را از هم گسیخت، فورا از جا جهید.

سرش را از پنجره بیرون برد. هنوز باران نم نم می‌بارید. «کریم» با سبیل چخماقی، چالاک و سرزنده کنار اتومبیلش گام‌های محکمی بر می‌داشت. او فردی تنومند بود با چشم‌های درخشان و سیمای مخصوص، از دور با آن اخم‌های در هم کشیده‌اش، خشک، سخت و زننده به نظر می‌آمد. زیر لب هم مثل اینکه چیزی بلغور می‌کرد. شاید به بخت بدش بد و بیراه می‌فرستاد که یکباره با عصبانیت به قوطی جلوی پایش زد و قوطی چند قدم آن طرف‌تر پرت شد. نگاهش که سمت پنجره کشیده شد؛ بهار سرش را زیر انداخت و پرده را کشید. چند دقیقه از روبرو نیمرخ خودش را در آینه برانداز کرد و با لبخند رضایت‌بخش آمد سمت در، تا از پله‌ها پایین بیاید زیر لب غرغر کرد:

– چطور از این مرد گذشت و پاپیچ احمد شد.

به بختش لعنت فرستاد. همین که بیرون رفت رنگ عوض کرد و دوباره چهره‌ی معصوم به خودش گرفت. آسمان سیاه شده بود. باران ریز سمجی می‌بارید و روی آب لبخند‌های افسرده می‌انداخت. شاخه‌ی درخت‌ها خاموش و بی حرکت زیر باران مانده بود. خشک سلام کرد و بعد هر دوی آنها جلوی اتومبیل جا گرفتند. قطره‌های باران روی موهای نرم و صاف بهار می‌درخشیدند و زیر چشم‌هایش حلقه‌ی سیاه افتاده بود که صورتش را دوست داشتنی‌تر می‌کرد. اتومبیل بوق زد و به راه افتاد. از کوچه‌های خلوت نمناک که گذشت، تند‌تر رفت.

یکباره یادش افتد به آن روز نحس، اولین باری که کریم را دیده بود. همان روز که کنار داروخانه پارک کرد. ناگهان کریم سوار اتومبیلش شد. موهای جو گندمی پریشان او خیس عرق دور صورتش ریخته بود. پالتوی بارانی سورمه‌ای پوشید بود و بسته‌ای زیر بغل داشت که در اتومبیل دستش را حایل آن گرفته بود. دور تا دورشان شب شهر را فرا گرفته بود، خیابان‌ها تاریک بودند و چترها مثل گنبدهای خیس توی نور چراغ‌ها می‌درخشیدند.

بهار ترسیده بود. با صدای خش‌داری گفت:

– پیاده شید لطفا وگرنه جیغ میزنم.

چراغ‌های شهر سوسو می‌زدند و داخل اتومبیل را روشن کرده بودند. بهار در حالی که قبض روح شده بود و قلبش تند می‌زند، دزدکی و زیر چشمی نگاهی به کریم انداخت. صورت سفید رنگش پریده، پلکهای چشمش به حالت خسته پایین آمده بود. شیار گودی دو طرف لب او دیده می‌شد که قوت اراده و تصمیم او را می‌رسانید.

یکباره برگشت سمت بهار و بدون تعلل با خشم گفت:

– از زن‌های احمقی مثل تو حالم بهم میخوره!

بهار چشم‌هایش چهارتا شده و صدایش از ترس در گلویش جا مانده بود. کریم با عصبانیت ادامه داد:

– فقط بلدید چادر سر کنید، موعظه کنید. حواستون نیست مردتون چه غلطی می‌کنه! به موقعش با چهارتا النگو خر می‌شید.

این بار بهار عصبی شد و داد زد که:

– پیاده شید از ماشین من، دارید بزرگ تراز دهن‌تون حرف میزنید.

می خواست در ماشین را باز کند و پیاده شود که با حرف کریم در جا میخکوب شد.

– این بسته برای شماست! برید ببینید شوهرتون چطوری با خانوم بنده ریختن روی هم. وقتیکه حرف می‌زد، پرکهای بینی‌اش می‌لریزد. پریدگی رنگ او جلوی نور سرخ حالت خسته و غمناکی به صورتش می‌داد.

بسته را انداخت روی داشبورد.

از عطر سنگینی که در هوا پراکنده بود نفس بهار پس رفت با تپه پته پرسید:

– راجع به کی داری حرف میزنی؟ شوهر من؟

و بعد زار زد:

– داری دروغ میگی

نور ویترین مغازه‌ها روی آسفالت خیس بیابان منعکس می‌شد، باران یک سر می‌بارید و شب تاریک تر. کریم پیشانی بلندی داشت که یک رگ کبود برجسته رویش نمایان بود.

با اخم گفت:

– فهمیدن پوچی واقعا دل و جرات میخواد؛ وقتی یه شب به هوای مجردی زد به سرم برم باغ تازه اونجا بود که فهمیدم زنم منو می‌پیچونه که بره تختخواب یه حاجی رو گرم نگه داره. بهار اما اصلا ملتفت نبود. انگار در دنیای دیگری سیر می‌کرد.

جلوی چراغ؛ ابروهای باریک، چشم‌های درشت خیره و لب‌های نازک او در میان صورت رنگ پریده‌اش یک حالت دور و متفکرانه داشت.

نگاهش را از بسته گرفت و گفت:

– این ثابت می‌کنه؟ یا فقط حرف میزنی؟

کریم از ماشین پیاده شد و گفت:

–اون مدرک جرمه، بهتره ببینید بعدا باهم صحبت کنیم.

بهار پس از شنیدن صحبت‌های کریم ان روز را به یاد آورد که سید برای ناهار نیامد و عصری که به خانه پا گذاشت روی پیراهنش لکه سسی را پیدا کرده بود.

‌‌‌‌

صدای موزیک ملایمی که در ماشین پخش شد بهار را وادار کرد که گذشته‌اش را کنار بزند. نگاه مات و خالی‌اش را به بیرون دوخت. در راه همه‌ی مردم به نظر او دیو و اژدها می‌آمدند. کوه‌های آبی و خاکستری که تا کمر در برف فرو رفته بودند در نظرش به شکل‌های عجیب می‌آمد و او را می‌ترسانید. در اثر استعمال عطر کوکا یک نوع سرگیجه به او دست داده بود. شیشه‌ی پنجره را پایین داد، نفس عمیقی کشید.

– بهم گفته امشب شیفت می‌مونه!

کریم که نگاهش را به جاده دوخته بود خیلی آرام با خونسردی جواب داد:

– من هم گفتم امشب ماموریت دارمو خونه نمی‌رم.

و بعد نیم نگاهی به صورت بهار که چشم‌هایش سرخ شده بود انداخت با صدای بم ادامه داد:

– نگران نباش؛ کسی قرار نیست بویی ببره! این چیزیه که بین من و تو می‌مونه.

بهار حس کرد که چکه‌ی عرق سرد روی تیره پشتش لغزید.

با صدایی که می‌لرزید گفت:

– اگه کسی بفهمه من خودمو می‌کشم.

کریم پوزخند زد:

– فرمانروایی تو جهنم بهتر از خدمت کردن تو بهشته!

و بعد سرعتش را تند‌تر کرد از سرپیچ انداخت در خیابان بیرون شهر و به سوی باغ رفت.

بهار شیشه را بالا داد. هوا سرد شده بود. از آن سرماهایی که با چنگال آهنین خودش صورت انسان را می‌خراشید.

کمی من من کرد و بعد گفت: نمی‌خوام آبروم بره فکر نکنید از تصمیمم منصرف شدم نه، من خودم اصرار داشتم باهاتون بیام ولی…و بعد سکوت کرد.

کریم روی صندلی کمی جابه جا شد و آینه را تنظیم کرد.

– نگران نباشید به موقع شما برمی‌گردید خونتون، قرار فقط من توی خونه بمونم. غیر از این باشه، پای من هم گیر می‌افته!

دست چپ، جلوی روشنائی محو این پایان غروب، دیوار‌های کاه‌گلی در خاموشی سر به آسمان کشیده بودند. دست راست هم فاصله به فاصله خانه‌های نیمه‌کاره آجری دیده می‌شد.

بهار هم که باد سرد به مغزش خورده بود در تفکراتش غوطه ور شد. فکرهایی که مثل خوره این چند روز به جانش افتاده بود. چهره‌ی سید احمد لحظه‌ای از جلوی چشم‌هایش کنار نمی‌رفت.

چه لحظه‌های خوشی که با احمد نداشتند همین یک ماه پیش، عصر بود و احمد تازه از سر کار برگشته بود خانه، غرق بزک برای خودشیرینی دوید جلوی در، لبخندی زد و دندان‌های سفیدش را با رشادت انداخت بیرون، از سر و کول احمد آویزان شد و کنار گوشش نجوا کرد:

– دلت نمیخواد وقتی میای خونه به جای یکی دو نفر ازت استقبال کنن؟

کریم پاکت دستمال کاغذی را جلوی بهار گرفت.

– به همین زودی جا زدید؟

بهار خاطراتش را پس زد، آب دماغش را بالا کشید، با پشت دست چشم‌های خیسش را پاک کرد.

کریم سرد و بی روح غرید:

– نکنه ازم می‌ترسی؟

جواب که نگرفت عصبی ادامه داد:

– بهتره که منصرف نشید وگرنه در نظرم یک زن احمق میای که نمی‌تونه گلیمش رو از آب بکشه بیرون!

بهار از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.

درختان این موقع سال بدترکیب‌تر از همیشه بودند. نیم ساعتی می‌گذشت و اتومبیل بی وقفه می‌راند. از سکوت حاکم در بین‌شان بیزار بود، بنابراین پیش دستی کرد و پرسید:

– گفته بودی یه دختر پنج ساله داری؟ اگه فهمید، به اون میخوای چی بگی؟

کریم اخم‌هایش را در هم کشید و با تکبر جواب داد:

– قرار نشد تو کارای هم فضولی کنیم.

بهار از صراحت کلام کریم خوشش آمده بود. در نظرش آمد که ای کاش احمد هم همین گونه با صراحت و خشن حرف‌هایش را می‌زد و آنقدر مهربان نبود.

ساق پاهای ورزیده‌اش از زیر شلوار گشاد و سیاهش پیدا بود. کمی پاچه‌ی شلوارش را پایین داد و بعد بیخیال از جواب دندان‌شکن کریم که دو دقیقه پیش زده بود توی پرش گفت:

– به هرحال معلومه باهوشی، من از آدمایی مثل شما خیلی خوشم میاد.

کریم بی اراده و آزرده خاطر از حماقت بهار که اشک ریخته بود زد زیر خنده و بعد دوباره اخم‌هایش را در هم کشید و آرام و شمرده شمرده لب زد:

– ولی شما در نظرم خیلی احمقید، بهتر دیگه صداتو ببری!

این بار به بهار برخورد و با لحن عصبی داد زد:

– شما حق ندارید با من اینطوری حرف بزنید، یادتون نره به خاطر پیشنهاد شما الان باهمیم وگرنه…

کریم این بار با قطعیت حرفایش را قطع کرد:

– بهتر نیست اجازه بدید اول از گناهی که میخواییم انجام بدیم لذت ببریم بعد قهر کنید.

و بعد با پوزخند ادامه داد:

– البته نگران بعدش اصلا نباشید، من به اندازه‌ی کافی اونقدر دارم که تا آخر عمرت بتونم شکم‌تون رو سیر نگه دارم پس از هیچ چیز نترسید.

نگاه بهار روی جاده‌ی نمناک مانده بود. پنجره را دوباره پایین کشید. باد پوست تن او را نوازش می‌داد و شاخه‌ی درختان را در هم می‌پیچید. احساس خفت و خواری می‌کرد. به خوابش هم نمی‌دید یک روز با یک مرد غریبه سوار ماشین شود و چنین حرف‌هایی را بشنود. از سوی دیگر نمی‌خواست از تصمیش منصرف شود. حداقل دیگر برای عوض کردن تصمیمش کمی دیر شده بود اما فکر اینکه نکند می‌خواهد او را برباید و از شوهرش باج بگیرد داشت او را کلافه می‌کرد هرچند که در نظرش محال می‌آمد. ماشین متوقف شد.

تنگ غروب بود که به باغ رسیدند. خانه‌های نیمه کاره، توده آجرهایی که روی هم ریخته بودند، دورنمای خواب‌آلود شهر، درختها، شیروانی خانه‌ها. کوه کبودرنگ را تماشا می‌کرد.

کریم از اتومبیل پیاده شد و با اخم گفت:

– رسیدیم، پیاده شید!

سرش را به سختی بلند کرد مثل این می‌ماند که سرش به تنش سنگینی می‌کند.

پوست بدنش از ترس به رعشه افتاده، با دلهره و صدای زنگ دار پرسید:

– چرا اینجا؟

کریم در را بهم کوبید.

– چون توی باغ بهتره و کسی هم شک نمی‌کنه، انتظار داشتی پس کجا؟ من هم که به زنم گفتم ماموریتم!

به باغ پایین جاده نزدیک شدند. حصاری از سیم خاردار آن را بسته، همه جا آرام بود. یک جور آرامش و کرختی در آدم نفوذ می‌کرد. میان جرز دیوارهای گلی و درختان بلند ساکتش هم هوای سابق مانده و میشد آن را بو کرد. ویلایی کوچک با سقف شیروانی وسط باغ مثل یک تونل وحشت؛ خوفناک در نظرش آمد. از زیر درختان کج و کوله که در آن وقت، بدقواره‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند، گذشتند. کریم در را باز کرد، آهسته گام بر داشت به سمت اتاق، شومینه هنوز می‌سوخت. وسط اتاق روی قالی ابریشمی لباسی قرمز رنگ افتاده است. دور تا دور اتاق مبل‌های سلطنتی چیده بودند. آهنگ ملایمی هم پخش می‌شد و گاهی صدای ریز ریز یک آه با آهنگ عجین می‌شود. بهار از ترس آرام گام بر می‌داشت. منتظر است که ناگهان چماقی بخورد به کمرش یا در بسته شود و کریم با کارد و تبر به او حمله کند، اما همین که چشمانش افتاد روی شلوار پارچه‌ای مشکی رنگ، تمام ترس‌هایش فرو ریخت. با چشمان رک‌زده‌اش چنان می‌نمود که انگار دیگر چیزی را حس نمی‌کند. خم شد روی زمین شلوار را برداشت. یادش افتاد به مدت‌ها قبل، سید احمد روی کاناپه قوز کرده بود و تلوزیون تماشا می‌کرد. بهار هم رخت چرک‌ها را سوا می‌کرد که ناگهان لکه‌ی یک رژ روی یقه‌ی پیراهن سید احمد نظرش را جلب کرد. پیراهن را نزدیک بینی‌اش گرفت. بوی عطر زنانه‌ای می‌داد عصبی و با غرش سمت احمد یورش برد.

– این کار کدوم دهاتیه؟

احمد از صدای فریاد بهار خشکش زده بود و چشم‌های گشادش باز مانده بود. پرسید:

– چه اتفاقی افتاده؟ تو که نصف عمرم کردی

بهار با صدایی خشک و بی روح که برای اولین بار به روی احمد بلندش کرده بود گفت:

– این چیه روی لباست؟ کدوم ایکبری بهت آویزون شده؟

سید احمد دستی روی محاسنش کشید و جواب داد:

– چرا ندونسته زود قاضی میشی، این پیراهن یه مدت دست دوستم بود. شاید بنده خدا وقت نکرده بشورتش؛ یه مدت بیشترم نمیشه که ازدواج کرده!

حرف‌های صد من یه غازش را آن روز باور نکرده بود، اما نمی‌دانست که چرا دلش راضی نشد تا پی ماجرا را بگیرد. بیخیال گذشته شد. به خودش که آمد هنوز هم نگاه خیسش روی شلوار مانده بود. با بغض لب زد:

– کسی که بیشتراز همه دوست داری، همون کسیه که تو رو نابود می‌کنه!

از درز در اتاق که خوب کیپ نشده بود، دو جفت پا دیده می‌شد که در هم می‌لولیدند. کریم لنگه در را کمی فشار داد. در مثل اینکه موقت روی پاشنه بند شده باشد، خود به خود لغزید و باز شد. بهار صدای شلیک گلوله به یادش نمی‌آمد، تنها خون‌های احمد و آن زن را که پاشیده بود روی ملحفه دید.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش