ادبیات، فلسفه، سیاست

faces

سید علی سیدالنگی

تَسْخیر

تعطیلاتِ عید را به شهر خودشان رفته بود تا در کنار پدر، مادر و خواهرش باشد اما چند روز زودتر قبل از به پایان رسیدنِ تعطیلات به محل کارش برگشته بود. خودش هم درست نمی‌دانست چرا زودتر برگشت. ساعت نزدیک به شش عصر…

تعطیلاتِ عید را به شهر خودشان رفته بود تا در کنار پدر، مادر و خواهرش باشد اما چند روز زودتر قبل از به پایان رسیدنِ تعطیلات به محل کارش برگشته بود. خودش هم درست نمی‌دانست چرا زودتر برگشت. ساعت نزدیک به شش عصر بود که از اتوبوس پیاده شد. اولین سواری که دید دستش را بلند کرد و دربست گرفت. میانه‌ی تعطیلات بود و خیابان‌های شهر خلوت‌تر از همیشه بودند. با خودش فکر کرد:

– این‌ها همان خیابان‌ها هستن…

وقتی در اصلی آپارتمان را باز کرد به هیچ چیز نگاه نکرد و یک‌راست به طرف آسانسور رفت و دکمه را زد. طبقه‌ی دوم از آسانسور خارج شد. هیچ صدایی از همسایه‌ها نمی‌آمد. کلید را که پیچاند و قدم به داخل خانه‌اش گذاشت، باز هم همان حسِ مرموز به سراغش آمد. نفسَش در سینه حبس شده بود. چند لحظه سرجایِ خودش ایستاد و به جاکفشی و پادری نگاه کرد. وارد هالِ خانه شد و به مبل و صندلی و میز غذاخوری خیره شد.

– الان این کیف رو آوردم داخل، ده روز قبل از تو همین هال می‌بردمش بیرون…

آپارتمانی که اجاره کرده بود دو اتاق و هالِ نسبتاً بزرگی داشت. اتاق‌خواب‌ها بهم چسبیده بودند و در کنار حمام قرار داشتند. راهرویی کوچک، هال را به دو اتاق و حمام وصل می‌کرد. یکی از اتاق‌ها را فقط برای خوابیدن استفاده می‌کرد. در اتاق دیگر میز تحریر بزرگی را در کنار کتابخانه‌اش برای خواندن و نوشتن و انجام کارهای نرم‌افزاری‌اش با لپ‌تاپ گذاشته بود. تراسِ خانه جادار بود که لباس‌ها را بعد از شستن آنجا روی رخت‌آویز پهن می‌کرد. این فضای زیاد به او این امکان را می‌داد که هر موقع احتیاج داشت بین اتاق‌ها و هال قدم بزند و فکر کند. از این اتاق به آن اتاق، از روی این صندلی به روی آن صندلی و مبل. میز غذاخوری هم در هال خانه قرار داشت اما صبحانه و گاهی هم شام و ناهار را ایستاده روی اُپن آشپزخانه می‌خورد.

حوله را از داخلِ کشوی دراوِر لباس‌ها برداشت و به طرف حمام رفت. مثل همیشه اول باید دوش می‌گرفت تا از شر عرقِ روی پوست سر و بدن راحت شود. به این جاری شدن آب روی سر، دست‌‌‌‌ها و پاها احتیاج داشت. بعد از دوش گرفتن، با حوله‌ی حمام در حالی که خودش را خشک می‌‌‌کرد بیرون آمد. خنکیِ روی پوست تنِ خودش را بعد از دوش‌گرفتن و موقع خشک‌کردن که بین اتاق‌ها قدم می‌زد دوست‌داشت. پِلِی‌‌‌لیستِ مورد علاقه‌اش را که ویولن و پیانو کلاسیک بود، پِلِی کرد و به طرف آشپزخانه رفت تا برای خودش قهوه حاضر کند. مقداری آجیل، شیرینی و شکلات برای عید خریده بود که اگر کسی به خانه‌اش آمد آماده‌ی پذیرایی باشد. مقداری از هر کدام را در بشقابی ریخت.

بعد از اینکه لباس پوشید روی مبل لم داد و قهوه را می‌نوشید. صدای شرشر باران به گوشش می‌رسید. دقیقاً همین هوا باب‌طبع او بود. سنگینی و جدی بودن قطره‌های سنگین این باران‌ها را دوست داشت، آنقدر که در وجودش آن را ستایش می‌کرد. همین خشن بودن و وزین بودن باران بود که اجازه نمی‌داد بچه‌ها در خیابان سر و صدا کنند، پیرزن‌ها سر کوچه دور هم جمع شوند و فضولی همسایه‌ها را بکنند و بچه‌های دبیرستانی با موتورسیکلت خودشان گاز بدهند. این باران بود که بی‌رحمانه هر اضافه‌ای را به خانه‌اش می‌‌‌فرستاد!

دستش را به طرفِ شیرینی داخل بشقاب برد و یکی برداشت و در دهان گذاشت. به آجیل و شیرینی که نگاه می‌کرد یادِ لحظه‌ی تحویلِ سالِ نو افتاد. صدای شمارش معکوس را از تلویزیون می‌شنید. وقتی که شمارش به صفر رسید صدای ترقه از خیابان بلند شد. صدای مجری تلویزیون در خانه پیچید که با شوق و هیجان، سالِ نو را تبریک می‌گفت. لبخند و خوشحالیِ تک تک اعضای خانواده‌اش را می‌دید و سعی می‌کرد خودش هم لبخند بر لب داشته باشد. طبق رسم هرسال بعد از روبوسی، دورِ سفره‌ی هفت‌سین نشستند. مثل هر سال به سبزه، ماهی و شیرینی روی سفره خیره ‌شد. هر عید موقع تحویل سال نو به این سفره که نشان از شروع سیصد و شصت و پنج روزِ جدید بود خیره می‌شد. هر سال و هر سال… با خود می‌گفت:

– همین بود این دوازده ماه! یعنی همین بود دیگه…

و پوزخندی بر صورتش می‌نشست. پوزخندی که حتی خودش نمی‌توانست عمقِ درماندگی پشتِ آن را وصف کند. چشم‌هایش را برای چند ثانیه می‌بست و باز می‌کرد. انگار که با بستن چشم‌هایش سعی در فراموش‌کردن این حالش داشت. انگار می‌خواست آن حس را نادیده بگیرد و بگریزد. شاید هم می‌خواست از خودش و درکِ خودش در آن لحظه فرار‌‌ ‌‌کند! هرچه بود در آن لحظه صدای عمیق نفس‌هایش را بخاطر می‌آورد… انگار تمام وجودش در آن حالت غوطه‌ور می‌شد مثل وقتی که در آب استخر شیرجه می‌زد و سنگینی و فشار ستون آب را روی تمام قسمت‌های بدن‌ _ بخصوص سر و گوش‌ها_ حس می‌کرد. شبیه به حمله بود یا شاید دقیق‌تر بتوان گفت انگار موردِ تسخیرِ آن قرار می‌گرفت!

از سرجایش بلند شد و شروع به قدم‌زدن کرد. باید افکارش را مرتب می‌کرد. در سرش دنبال چیزی بود اما خودش نمی‌دانست چه چیزی. از این اتاق به آن اتاق می‌رفت و تغییراتِ فضا و در و دیوار اتاق‌ها را حس می‌کرد… روبروی قفسه‌ی کتابخانه‌اش ایستاد و به اسمِ کتاب‌ها نگاه می‌کرد. لای چندتای‌شان را باز کرد و بطور تصادفی چند خط از هرکدام را خواند. با خواندن هر قسمت، در ذهنش می‌آمد که کجا و چه زمانی آن پاراگراف را خوانده است. کتاب‌های علمی، داستان کوتاه، رمان و حتی کتاب‌های درسیِ دانشگاه. خط‌کشی‌ها و حاشیه‌نویسی‌ها را که می‌دید حس و حال همان زمانی که آن نکته را در گوشه‌ی کتاب نوشت یا مطلبی را ستاره‌دار کرد در درونش زنده می‌شد. سرش به طرفِ پایین روی یکی از صفحاتِ کتاب مهندسی دانشگاهی‌اش بود و نگاهش روی نوشته‌ی خودش ثابت شده بود.

– این‌ها رو من اون موقع تو سالن مطالعه‌ی دانشگاه حاشیه‌نویسی کردم و الان من اینجا توی این خونه هستم و دارم بهش نگاه می‌کنم…

باز هم همان حالت به سراغش آمد. سرجای خودش میخکوب شده بود. چیزی شبیه به سنگینی و یا جریان خون زیاد را در شقیقه‌ها و پیشانی‌اش حس می‌کرد. بالا و پایین رفتنِ قفسه‌ی سینه‌اش و عمیق شدن نفس‌هایش را به خوبی می‌فهمید.

– من این‌ها رو نوشتم… من همون آدمی هستم که اینها رو نوشته.

چشم‌هایش به روسری طرح‌داری افتاد که روی چوب‌رختی آویزان بود و همین کافی بود که هوش و حواسش سرجایش برگردد. روسری بزرگ زمینه سفید با طرح‌های شلوغ اسلیمی ارغوانی. صورتش را نزدیک برد، چشم‌هایش را بست و آن را بویید. بخاطر می‌آورد آخرین بار وقتی آن را بویید که بانو آن را روبروی درِ چوبی مشبک آیینه‌ای قدیمی در بازار میدان نقش جهانِ اصفهان روی سر خودش مرتب می‌کرد. روسری بزرگ کاملاً روی بازوهای درشت و سینه‌هایش را می‌پوشاند. سماور بسیار بزرگ عتیقه‌ای که روی بدنه‌اش نقش و نگار دیده می‌شد و قوری قدیمی روی آن در سمت چپش بود. ابهت و اصالتِ بانو در کنار این درِ مشبک و سماور قدیمی چه ترکیب نابی ساخته بود! این روسری، آن مانتوی سرخابی رنگ و شلوار سیاه چه بِهِش می‌آمد. خودش را در آیینه‌های درِ چوبی مشبک می‌دید و با متانت خاصی روسری‌اش را مرتب می‌کرد. در همان حالت با دوربین عکاسی چند عکس از او گرفت. دلش می‌خواست این ترکیب اصیل را ضبط کند. از پشتِ سر به بانو نزدیک شده بود و در حالی که به چشم‌های درشتِ قهوه‌ای‌اش در آیینه‌های مشبکِ در نگاه می‌کرد روی شانه و بازوی سمت راستش بوسه‌های ریز می‌زد و می‌بویید. دو دستش را دور کمرش گذاشت و گونه‌هایش را به بازوهای درشت و نرمش می‌مالید. تمامِ وجودِ خودش را پر از حس ستایش این زن می‌دید. دلش می‌خواست می‌توانست همانجا ساعت‌ها پشتِ سرش بایستد. بانو در حالی که در آیینه به او نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد با آن لهجه‌ی شیرین اصفهانی‌اش گفت:

– آ چِت هَ؟

چشم‌هایش را بسته بود و به بوسه‌های ریز روی شانه‌ی زن ادامه داد و بی‌اختیار زمزمه می‌کرد:

– همش مال خودمه همش مال خودمه همش مال خودمه…

در آن لحظه همه چیز برایش واقعی بود. لمس و درک همه‌ی آنچه در آن لحظه می‌دید انگار پاهایش را محکم به زمین می‌چسباند… انگار در عمارتی سنگی و محکمِ قدیمی با ستون‌های بزرگ و قطور قرار داشت… ستون‌هایی باصلابت و پایدار. چشم‌هایش را باز کرد و سرش را نزدیک گوش زن برد و گفت:

– همش رو می‌خوام…

– منو چطور می‌بینی؟!

انگار نشنید زن چه گفت و جوابی نداد. از پشت سرِ زن دست راستش را به آرامی روی شکمش گذاشت و باز شانه‌های پهنش را می‌بوسید.

همچنان صدای شرشر باران می‌آمد. پرده را کنار زد و از پنجره بیرون را دید. انگار آسمان سوراخ شده باشد و آب را ول کرده باشند. خبری از هیچ جنبنده‌ای در خیابان نبود. انگار باران حایلی برایش درست کرده بود که آرامش را برایش می‌آورد. عکس خودش را در شیشه‌ی پنجره دید. با دست چپ روی دماغ، گونه‌ها و چانه‌اش کشید. خودش و آن چشم‌هایش را تماشا می‌کرد.

– راستی چرا چند روز زودتر اومدم؟!

احساس تشنگی کرد و به طرف آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و پارچ آب را بیرون آورد. دو دستش را اطرافِ پارچ گذاشت و خنکیِ آب داخل آن را احساس کرد. آن را جلوی چشم‌هایش گرفت و سرکشید. دوباره به آب داخل پارچ شیشه‌ای نگاه کرد:

– این از شیرکاکائو و آب‌میوه هم بهتره.

دوباره مثل انسان‌های بدوی پارچ آب را سرکشید و پایین رفتن این مایع شفافِ خنک را از گلو و جوارحش تصور ‌کرد. با بی‌رحمی آب را سر می‌کشید، انگار بجای نوشیدن آن را می‌بلعید! آخرش یک «جان» بلند گفت و پارچ را در یخچال گذاشت. ناگهان احساس ‌کرد که هیچ چیز برایش مهم نیست و می‌تواند دست به هرکاری بزند. انگار در آن لحظه شجاعتِ عجیبی درون خودش می‌دید که می‌توانست صدمه بزند و حتی حذف کند! دیگران را نه، خودش را حذف کند! سِررشدگی و بی حسیِ عجیبی در خودش احساس می‌کرد.

وقتی در یخچال را بست نگاهش به رگ‌های سبز رنگ پشتِ دستش افتاد. چند ماه قبل بود که برای انجام آزمایش خون، پرستار از او نمونه خون گرفت. وقتی که سر سرنگ وارد رگ دست راستش شد و خارج شدن خون از بدنش را می‌دید حال غریبی به او دست‌داد. خونِ قرمز رنگ خودش را می‌دید که وارد استوانه‌ی مدرج می‌شد. با خودش فکر کرد:

– این خون چقدر راحت خارج می‌شه…

وسط هالِ خانه ایستاد. به اطرافش و دیوارها نگاه می‌کرد… به این فضای زیاد که فقط خودش در آن بود فکر می‌کرد. باز از خود پرسید:

– چرا چند روز زودتر اومدم؟!

مثل اینکه قرار بود اینجا با چیزی روبرو شود. بدون اینکه جابجا شود وسط هال خانه می‌چرخید و به نظر می‌رسید بین دیوارها و فضای خانه دنبال چیزی است:

– بیا بیا تا ببینم چی هستی…

انگار روبروشدن با آن حالت برایش به مانندِ کشیده‌شدن به سمتِ گردابی سیاه و دردناک بود، اما نظرش می‌رسید میلی در درون او را به سمتِ این گرداب که اندوه خاصی در خودش داشت هل می‌داد. نه اینکه درد آن لذت‌بخش باشد، اما احساس می‌کرد تهِ وجودش با آن سیاهی و گرفتگی آشنا است! آنقدر عمیق بود که در عینِ دور بودن، وجودش را آمیخته و عجین با آن می‌دید.

باز روزی را بخاطر آورد که با بانو به نمایشگاه فرشِ دستباف رفته‌بود. ماشین را پارک کرد و پنجاه قدمی دور شده بودند که یادش آمد کیف پولش را داخل ماشین جاگذاشته است. به طرف ماشین برگشت و وقتی درِ داشبورد را باز کرد در همان حالت ماند. ماهِ قبل همینجا با همین حالتِ بدن، خم شده بود و با همین دست‌هایش درِ داشبود را باز کرده بود و الان این خودش بود… نفهمید چند ثانیه همانطور مانده بود که دستِ پهن و نرم بانو را روی شانه‌ی سمتِ راستش حس کرد:

– حالت خوبه؟!

آن صدای آرام و چشم‌های درشتِ خاکستری و طرح‌های روی روسریِ زن، او را به حال خودش برگرداند. زن گفت:

– اینجا هم؟!

دهان مرد هنوز نیمه باز بود و نفس‌هایش عمیق شده بود. گفت:

– آره یه لحظه لمسِش کردم…

زن چند ثانیه نگاهش کرد و بعد انگار که می‌دانست در این لحظه چه باید بگوید، گفت:

– الان می‌برمت وسطِ فرش‌ها.

این را گفت و به سمت ورودی نمایشگاه حرکت کرد. بدون اینکه سرش را به طرف مرد برگرداند از آن لبخندهای خاصِ خودش زد که از نیم رخ می‌توانست شکفتن صورتش را ببیند. لبخندهایش هم سنگین و دلنشین بود. زن گفت:

– منِ قالی دوست!

معمولاً یک قدم عقب‌تر از بانو حرکت می‌کرد تا راه رفتنش را خوب تماشا کند. تماشایش کند وقتی که آنگونه کیف‌دستی‌‌‌ سیاه رنگ را در دست دارد و با وقار گام برمی‌دارد. دلش می‌خواست همه‌ی وجودش زبان می‌شد و راه‌رفتن و هیبتِ بانو را ستایش می‌کرد. انگار به این پرستیدن احتیاج داشت…کنار تخته‌های فرشِ دستباف که می‌ایستادند بانو دستش را روی پرزها می‌گذاشت و از تماشای طرح و رنگ‌هایش حض می‌کرد. خودش هم محوِ تماشای بانو در کنار فرش‌ها بود! انگار این دو یکی بودند. در نظرش این دو از یک عالم بودند…کنار یکی از فرش‌های قدیمی، زن دستش را گرفت و روی آن گذاشت:

– خوب نگاهش کن و لمسِش کن…

 همچنان در حال قدم‌زدن بین اتاق‌ها و هالِ خانه بود که صدای زنگِ در آمد. ساعتِ دیواری را نگاه کرد که نزدیک به نه شب را نشان می‌داد. نمی‌دانست چه کسی ممکن است در این تعطیلیِ عید و این موقع از شب زنگِ خانه‌اش را بزند! دوباره صدای زنگ آمد. قبل از اینکه به طرف در برود جلو آیینه خودش را دید. این کار را کرد که مطمئن شود لباس مناسب به‌تن دارد. گاهی فراموش می‌کرد که چه پوشیده و یکدفعه که به خودش می‌آمد، می‌دید در حال بیرون رفتن با لباسی نامناسب است و از کار خودش غافلگیر و حتی عصبانی می‌شد. از خودش بعید نمی‌دید که روزی بیرون از خانه برود و بعد از مدتی راه رفتن در خیابان بفهمد سرِ بریده‌ی آدمی که چند ساعت قبل در خانه‌اش او را سلاخی کرده زیر بغلش است و با لباسی خونی در حال قدم‌زدن میانِ مردم است!

در را باز کرد. پیکِ رستوران بود. تازه بخاطر آورد که ساعتی قبل به صورتِ اینترنتی از رستوران غذا سفارش داده بود. تمام هیکلِ راننده‌ی پیک موتوری خیس از باران شده بود.

– سلام آقا. سال نوی شما مبارک باشه.

لبخندِ بی‌جانی تحویلِ پیک موتوری داد و گفت:

– عیدِ شما هم مبارک باشه. دستِ‌تون درد نکنه.

غذا را گرفت و در را بست. غذا را روی میز غذاخوری گذاشت و دست‌هایش را شست. وقتی ظرف غذا را بیرون می‌آورد صدای خودش را می‌شنید که چند دقیقه قبل چه گفته بود. نه فقط بخاطرآوردن محتوایِ حرفش، بلکه طنین صدایِ خودش را می‌شنید… فقط خاطره‌ای نبود انگار که خودش جدا و مانند نفر سومی ناظر بر مکالمه‌ی دقایقی قبل بود. گاهی دچار این حالت می‌شد و صدای خودش را مدتی بعد مثل صدای آدمی دیگر می‌شنید.

ظرف یکبار مصرف را بازکرد و سماق را روی کباب کوبیده ریخت. آرامشِ این خانه را دوست داشت. هیچ وقت صدای تلویزیون همسایه‌ها را هم نمی‌شنید و این به عقیده‌اش از مزیت‌های این خانه بود. چقدر در نظرش این اختراع مسخره بود! اینکه یک نفر بخواهد پایِ این وسیله، برنامه‌های مسخره و فیلم ببیند و مزاحم خواب و استراحت و مطالعه‌ی همسایه‌ها و حتی اعضای خانواده‌ی خودش بشود. فکر کرد خوب شد این وسیله‌ی مزخرف را برای خانه نخریده که هیچ کنترلی روی محتوای برنامه‌هایی که پخش می‌کرد و زمان‌بندی‌شان نداشت. مثل این بود آدم خودش کاری کند که به حریم شخصی‌اش تجاوز شود!

بعد از شام به اتاق خواب رفت و بدنش را روی تخت رها کرد. ناله می‌کرد. احساسِ درد نداشت ولی ناله می‌کرد. انگار یک جور درماندگی و ناتوانی همه‌ی وجودش را گرفته بود. به سقفِ سفید اتاق خیره شده بود و سعی می‌کرد فکرش را متمرکز کند. با آنکه خسته بود حتی نمی‌توانست بخوابد.

– چیه؟! چیه؟!

 بلند شد و به طرف اتاق مطالعه‌ رفت. روبروی آیینه‌ی بزرگ روی دیوار ایستاد. چشم‌ها، دماغ، گونه‌ها و همه‌ی اجزای صورتش را خوب نگاه می‌کرد. چقدر این صورت به نظرش غریب می‌آمد! هر روز چندبار بعد از حمام و موقع لباس پوشیدن، خودش را در آیینه می‌دید ولی هیچ درک درستی از چهره‌ی خودش نداشت. شاید اگر کسی ازش می‌پرسید اجزای صورتش را شرح دهد، نمی‌توانست! اما میلی‌متر به میلی‌متر صورتِ بانو و حتی نوع نگاهش را وقتی روبروی این آیینه می‌ایستاد بخاطر می‌آورد. آخر هفته‌ها که به دیدنش می‌آمد گاهی شب‌ها در خانه‌اش می‌ماند. همان لحظات وارد شدن و خارج شدن هم در نظرش مسحورکننده بود. وقتی به داخلِ خانه گام می‌گذاشت و به طرف چوب‌رختی می‌رفت از فاصله‌ چند متری‌ تماشایش می‌کرد که چطور با سنگینی و وقار افسون‌کننده‌ای کیف‌دستی سیاه رنگش را روی دراوِر می‌گذاشت. از لحظه‌ی باز کردن درِ خانه تمام وجودش درگیر هیبتِ بانو می‌شد. سلام می‌کرد و در همان چهارچوب‌ در که ایستاده بود با خونسردی و آرامش عجیبی چند لحظه در چشم‌هایش خیره می‌شد و بعد قدم به داخل می‌گذاشت. تا به اتاق خواب برسد از پشتِ سر، آن شانه‌های پهن و راه رفتنش را زیر نظر می‌گرفت. زمستان که اگر بود تماشای همان درآوردن و آویزان کردن پالتوی تنش چنان مسحور می‌کردش… انگار هیبت و اصالت خانه‌های قدیمی اصفهان و روستای ابیانه را با خودش داشت!

موقع لباس پوشیدن روبروی همین آیینه‌ی اتاق مطالعه‌اش می‌ایستاد و روسری و مانتوی خودش را مرتب می‌کرد. روسری بستنش دیدنی بود… بی‌اختیار از پشتِ سر دست راستش را روی شکمش می‌گذاشت و شانه‌هایش را می‌بوسید.گاهی حتی در همان حالت، دست زن را بالا می‌آورد و پشت دستش را می‌بوسید. احساس می‌کرد وسطِ جنگلی با درختان قطور کهنسال و قدیمی که ریشه‌هایی محکم در دل زمین دارند ایستاده… زبانش بی‌اختیار شروع به حرف‌زدن می‌کرد:

– دلم می‌خواد ایستاده حامله‌ات کنم… نباید برهنه‌بشی، نباید مثل بقیه‌ی زن‌ها روی تخت دراز بکشی…

فقط حرف می‌زد و کلمه از دهانش بیرون می‌آمد:

– تو باید حامله بشی و زایمان کنی…

– دلت می‌خواد اینطور منو ببینی.

– شکمت باید بالا بیاد و روی زمین راه بری… باید با شکم بالا اومده روی همه‌جای این زمین راه بری…

تاکید عجیبی در کلامش روی کلمه‌ی «باید» بود. این باید بوی اجبار نمی‌داد، بیشتر تمنا و خواستن بود.

– بچه به این دنیا بیار… از داخلِ همین رحمِ خودت بیار بیرون به همین دنیا…

 انگار در خواب صدایی شنید. صدایی شبیه به فریاد یا صحبت با صدای بلند را شنید. این صدا از کجا بود؟! نرمی بالش را زیر سر خودش حس می‌کرد و می‌دانست در بسترِ خواب است. سعی کرد با تخیلش منشاء صدا را تصور کند ولی ناگهان متوجه شد نمی‌داند کجا است! نمی‌توانست تشخیص دهد که در یک خانه‌ی ویلایی خوابیده یا در یک آپارتمان! حتی نمی‌توانست اتاقی که در آن خوابیده را تصور کند! دیوارها به چه صورت هستند؟ در کجا هستند؟ روی تخت خوابیده است یا روی زمین… ناگهان چشم‌هایش را باز کرد و با دلهره‌ای بیدار شد. در و دیوار را که دید آرام گرفت.

– آهان اینجا هستم.

روی لبه‌ی تخت نشست. نمی‌دانست از چه ساعتی خوابش برد. بخاطر نمی‌آورد کِی روی تخت دراز کشید. ساعت روی دیوار را نگاه کرد که نزدیک به سه صبح بود.

– این صدا چی بود شنیدم؟!

تصمیم گرفت سر و گوشی آب بدهد. هوا سرد بود. چماقی را که برای دفاع خودش پشتِ جاکفشی پنهان کرده بود برداشت. گرمکن و شلوار ورزشی را پوشید. به‌آرامی در را باز کرد و خارج شد. درِ دو واحد دیگر در طبقه‌ی خودشان را دید که بسته بودند و صدایی هم ازشان نمی‌آمد. سعی‌کرد از همان پله‌های طبقه‌ی دوم، طبقه‌ی اول و پارکینگ را ببیند. به آرامی و روی پنجه‌های پا حرکت می‌کرد و پله‌ها را یکی پس از دیگری پایین می‌رفت. با دقت در تاریکی گام برمی‌داشت. سعی می‌کرد کوچکترین حرکتی را متوجه شود. از پله‌های اولین طبقه هم گذشت و قدم در پارکینگ ساختمان گذاشت. در همان تاریکی به زحمت نگاهی به درهای ساختمان انداخت و متوجه شد هر دو بسته هستند. فضای پارکینگ خیلی بزرگ بود و می‌بایست با دقت و بدون ایجاد هرگونه صدایی تمام قسمت‌ها را می‌گشت. هر چند لحظه سنگینیِ چماق را با تکان دادن مچِ دستش حس می‌کرد که آماده‌ی زدن باشد. تمام وجود و حواسش آماده‌ی درک هرگونه جنبش و حضور بودند تا به خوبی او را از وجودِ آدمِ دیگری آگاه کنند.

بیشتر از پنج دقیقه گذشته بود و اطراف همه‌ی ماشین‌ها را گشت. حتی جلوی انبارها را هم گشت.

– صدای چی بود شنیده بودم؟!

هوا سرد بود و باید به آپارتمان خودش برمی‌گشت. در فکر بود و به آهستگی از پله‌ها بالا می‌رفت. بالا‌رفتن از پله‌ها را بجای آسانسور انتخاب کرد. فضای پله پر بود از حس و حال مردی که ربع ساعت قبل با احتیاط و نگران از فکر روبرو شدن با سارق یا محاجمی به پایین می‌آمد.

– خودم بودم که روی همین پله‌ها پایین می‌رفتم…

روی پله‌ها ایستاده بود و سرش را می‌چرخاند. انگار فضای اطرافش به صورت هاله و سیال بود…

به پشت درِ خانه رسید، همین که کلید را چرخاند و وارد هالِ خانه شد سرجای خودش ایستاد و چشم‌هایش روی دیوارها و میز و مبل می‌چرخید…

– من نیم ساعت پیش اینجا بودم… من همینجا رو نیم ساعت قبل تجربه کردم…

سنگینی مرموزی اطرافِ سر _مخصوصاً گیجگاهِ خودش_ احساس می‌کرد مثل اینکه توسطِ چیزی گیج‌کننده، سهمگین و هولناک دربر‌گرفته شده و ناله می‌کرد… نفس‌هایش سنگین شده بود و دهانش نیمه‌باز مانده بود. نمی‌دوید، داد نمی‌زد و یا فرار نمی‌کرد ولی سرجایش میخکوب شده‌بود. مثل آدمی که در خواب فکر می‌کند بختک رویش افتاده، تکان نمی‌خورد و آرام و عمیق ناله می‌کرد… به آرامی زمزمه می‌کرد:

– مَن… مَن…

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش