به کمک نرمافزار وتساپ، این گفتگو یکی از روزهای هفته میان من و او انجام شد. من: مرد مهاجر، ساکن بخشی از جهان هستم، آنجا که سرعت اینترنت بالاست. زنی تا هنوز نامهاجر: او، نشسته در خانه خودش است، جایی که سرعت اینترنت کم است، و یا آنجا که گاهی اینترنت اصلاً وجود ندارد.
***
– میدانی؟ در رُمان «موزیم بیگناهی»، شخصیت اصلی یک روز صبح، بعد ازآنکه از خواب بیدار میشود، نگاهش از راه کلکین به بیرون از اتاق میافتد؛ آنجا درمیابد که بار دیگر در استانبول کودتا برپا شده. او آنوقت به این میاندیشد چه چیزی برای صبحانهاش بخورد. حس میکنم ما برعکس خیلی به سیاست فکر میکنیم – همیشه، و این ازخودبیگانگی است.
+ میدانی؟ من هم از اندیشیدن بسیار دربارهی سیاست خسته شدهام. دیروز صبح به دفتر کارم رفتم؛ دم در مرد سلاح به دستی ایستاده بود. اصلاً به سویم ندید؛ گفت زنان دیگر حق کار ندارند. من همان لحظه به زندگیام فکر کردم، به سیاستی که آن را کوچک میساخت – به سیاست.
– میدانی؟ صد سال بعد وقتی روزنامهای را بر میدارند، شاید در آن شعری از تو باشد، داستانی که نوشتی و منتشر شد، اما هیچ خبری از سیاستپیشهها. من به زمان امید بستهام. بی جا نیست که خدا به آن قسم یاد کرده. زمان نام عدالتی است که در خود جهان برپا میشود.
+ میدانی؟ من فکر میکنم زمان، در این عالم، نام ستمی است که آن را پایانی نیست. تصور کن: مردی در کابل، صد سال پیش از امروز، همین حرفها را به دوست شاعرش میگوید، به دوست داستاننویسش. صد سال بعد، حالا … چقدر خندهآور!
– میدانی جنگ چیست؟ اینکه کسی یک فیل تنومند را در یک تابستان سوزان بکُشد؛ برای دزدی عاج، برای گرفتن عکس سلفی با تن او، برای ترس دروغین از یک غول. و اینکه پیکر خونآلود همانجا بماند، و هزار حیوان کوچک و بزرگ از درون و بیرون تنش به او حمله کنند؛ هم شب و هم روز. و اینکه در آن خاک چهارفصل باشد و اسم همه تابستان. میدانی؟ اگر من قاضی باشم جنگ را مادر، و زنستیزی و فقر و کودکآزاری و قومگرایی و خشونت بنام دین و نسلکشی و جنایت علیه بشریت و جنایت جنگی، و هزار بلای دیگر را، فرزندان او اعلام میکنم. فرزندانی که مادر میشوند، هر یک خود، و فرزند میزایند، هر یک به نوبت خود، همه در خاک تابستانهای بیپایان.
+ میدانی؟ فرق است میان جنگ وحشیانه و جنگ متمدنانه. فرق است میان تروریسم و جنگ. فیل تنومند تو قربانی تروریسم است، نه جنگ. من از اولی نفرت دارم.
– میدانی؟ «تروریسم جنگ فقراست، و جنگ تروریسمِ ثروتمندان».[۱] وقتی فقیر باشی و راهی دیگری برای مقاومت نباشد، توته آهنی را بر بدنت نصب میکنی و خودت را منفجر میسازی – آدم میکشی. وقتی پولدار بودی و دانش بیشتر داشتی، در خانه نشسته توته آهن را هزاران کیلومتر دورتر در هوا به پرواز میاوری و با آن آدم میکشی. جنگ در هر نقابی کشتن آدم است. نامها نقاباند.
– میدانی چه گفت آن مردِ افغان وقتی خودش نجات یافت اما دوستانش در دریای مانش غرق شدند؟ گفت خوشحال است که جسدها به دست آمدهاند؛ گفت اگر دوستانش مرده بودند و هیچ جسدی از آنها در دست نبود، چه؟ میدانی؟ مرگ هموطن دیگر برای ما حادثه نیست.
+ میدانی؟ چهل و سه سال پیش مردی با کلاشینکُفِ پر از مرمی وارد شهر شد. وقتی به میدان شهر رسید به چهارگوشه نگاه کرد، آنجا به سمت راست یک افغان را دید، ایستاده در ایستگاه، منتظر ملی بس. مردِ کلاشینکُف به دست به سوی او رفت، به او رسید، میله تفنگش را به شقیقه او گذاشت، ماشه را خیلی کم فشار داد و در یکلحظه مغز سر او به هزار سو پراکنده شد. پس از آن، مردِ کلاشینکف به دست هر جا افغانِ را میدید به جان او احترام نداشت. آخر چگونه میتوان جان چنین شکنندهای را احترام گذاشت؟ مردِ کلاشینکُف به دست کشتار را ادامه داد، دوستانش نیز با او همراه شدند. آنسو مخالفان سلاح به دست گرفتند، آنها هم رفتار مردِ کلاشینکُف به دست را در پیش گرفتند: میلهای روی شقیقه یک افغان، بعد یک فشار سبک، بعد پرواز مغزها. از آن به بعد هیچ کسی نمیتوانست، نه در خاک و نه در آب، به زندگیای احترام گذارد که با کمترین زحمت از بین میرفت. میدانی؟ در قرآن آیهای است که در آن خدا میگوید اگر کسی یک انسان را بکشد، چنان است که گویی تمام انسانها را کشته است.[۲]
– میدانی؟ جهان بزرگ است؛ چندین قاره و شبهقاره و بحر و بحیره و کشور و شهر، آن را میسازد. اما میدانی افغان کیست؟ زندانیای درون کشورش. آنکه تا پا از وطنش بیرون میگذارد آنجا یک مرز است، آنکه تا پا از وطنش بیرون میگذارد هر جا یک مرز است؛ برای پاره کردن پاسپورتش، برای آب دهن انداختن به صورتش – برای توقفش. افغان آن است که جهان برایش تنها روی نقشه بزرگ است.
+ میدانی؟ تقویم ما بر هجرت استوار است: هجری خورشیدی، هجری قمری، و ما وفادارترین موجودات به این تقویم. گاهی حس میکنم همه هجرت خواهیم کرد، هم آنگاه که روز است و «خورشید» زمین را میسوزاند، و هم آنگاه که شب است و «قمر» دربند ابر افتاده. جمعیت کابل کمتر میشود؛ هر روز یکی شهر را ترک میکند. اگر این شهر خالی شود من چه خواهم کرد؟! آیا من هم میباید بروم؟ برایم بگو، ای مهاجر! تو که از مرزها گذشتهای و به مقصد رسیدهای، آنجا زندگی چگونه است؟ غمها زیاد است یا خوشیها؟
– میدانی؟ مردی فقیری به یک شهر زیبا میرسد؛ با لباسهای پیوند خورده، با مویهای سر رسیده، و چند خبر: خبر کشتهشدن برادرش، خبر سیلی خوردن خودش، خبر گرسنه خوابیهایش. آنجا نگاه میکند که مراسم عروسی دختر مردِ پولدار شهر برگزار است. وارد محفل میشود؛ آنجا دو صد مهمان است؛ زنان و مردان، همه خوشپوش، همه با مویهای شانه خورده. به دست هر یک جام شراب است؛ همه رقصان، همه خندان. مرد فقیر بهپیش میرود، چند قدم دیگر بر میدارد تا آنکه خود را در میان همه میابد. مرد زبان باز میکند: «برادرم را کشتند، به رویم سیلی زدند، شبها …» – چه مرد احمقی! آخر قصه مرگ و رنج را کی در محفل عروسی میگوید؟ من چندین نسخه از این داستان شنیدهام. در یک مورد مرد را از محفل بیرون میاندازند، در مورد دیگر او را به گوشهای میبرند و آنجا در بشقاب کاغذی برایش نان میدهند و در گیلاسی آب.[۳]
+ میدانی؟ وقتی اینجا بودند من زبان آنها را یاد گرفتم. بعدها در ادارهای کار میکردم که یکی از آنها آنجا مشاور بود. صبحانه او وقتی به دفتر میرسید همه به احترامش ایستاده میشدیم؛ وقتی حرف میزد، یکییکی آنها را یادداشت میگرفتیم. به خود میبالیدیم همکار او هستیم. میدانی؟ کاش ما هم وقتی آنجا میرفتیم، آنها زبان ما را یاد میگرفتند، کارهای خوب برای ما میدادند، احساس خوشبختی میکردند از اینکه برایشان کار میکردیم. میدانی؟ آدم جهانسومی، هر جا جهانسومی است، حتی در کشور خودش، و آدم جهاناولی هر جا جهاناولی، حتی در جهان سوم.
– میدانی؟ دکتر نجیب را گاو میگفتند؛ وقتی او باخت و هفت حزب اسلامی برنده جنگ شدند، مادرکلانم گفت: «این هفت الاغ را بگیرید، آن گاو ما را پس بدهید!».[۴] میدانی؟ در کشور ما همیشه گاو ارزشمندتر از الاغ بوده. ما همیشه مدرنیته را بر واکنش در برابر آن ترجیح دادهایم.
+ میدانی برای شرقیان مدرنیته چیست؟ دو چیز: تانک و فلسفهای جدید. تانکش آدم میکشد و خانه ویران میکند؛ فلسفهاش روشن میسازد و انرژی میبخشد. ما کمتر پیش آمد این دو چهره را باهم یکجا ببینیم. روشنفکر، همانی که من نمیدانم میش است یا گرگ، تنها فلسفهی او را دید، و ندید که تانک بر استخوانهای هموطنانش راه میرود. سنتیها تنها تانک را دیدند و فلسفه او را نیز محکوم کردند به جرمی که تانک انجام داد. میدانی؟ حالا روشنفکر ما «مدرنیته» میگوید و دست احترام به سینه میگذارد، و سنتی ما «مدرنیته» میگوید و خونش به جوش میاید.
– میدانی؟ جان استوارت میل وقتی رساله «در باب آزادی» را مینوشت مأمور دستگاه استعماری انگلیس در هند بود. جان لاک، پیش از او، سهم داشت در چندین شرکت مشغول تجارت برده. این دو وقتی در مورد آزادی سخن میزنند آدم حس میکند پیامبر سخن میزند – مردانی که برای دیگران بندگی خواستند و بردگی، و آن هم با استدلال فلسفی. میدانی؟ فلسفهی جدید نیز دو چهره دارد.
+ میدانی؟ ما زنان داستان ناخوشی داریم. در سالهای هشتاد ما را به جبر به مکتب فرستادند و به همین نام آدم کشتند. وقتی آنها شکست خوردند و از کشور بیرون رفتند، برندگان جنگ از ما انتقام گرفتند؛ با تجاوز، با سینه و سر بریدن. دسته دیگری از راه رسیدند، باخبر از این داستان. ما را آنها درون خریطههای نخی انداختند، برای «محافظت!» از گزند. چند سالی اینگونه گذشت تا سربازانی از «سرزمین فرصتها» اینجا آمدند. شاید در وطن ما برایشان فرصتی فراهم شده بود. داستان اولی تکرار شد: کشتن مردان روستایی برای محافظت زنان شهری.[۵] و باز شکست و باز خروج. برندگان جنگ بار دیگر به سراغ ما آمدند. انتقام میباید از ما گرفت! میدانی؟ من نمیدانم چرا همه مصروف آزادسازی و دربند کشیدن زنان شرقی هستند! مردان (و نیز زنان) غربی میباید زنان شرقی را از ستم مردان شرقی نجات دهند.[۶] چه مأموریتی! و مردان شرقی وقتی مردان غربی را شکست دادند، برای تثبیت حاکمیت خویش نیاز دارند به جان زنان شرقی بیفتند. چرا تمام آدمکشیها و ستمها به نام زن؟ میدانی؟ من به نجات نیاز ندارم، چون «جنس ضعیف» نیستم. تنها چیزی که نیاز دارم پایان توجیه آدمکشی بنام من است، و پایان انتقامگیری از من برای خون آن کشتهها.
– میدانی؟ من چند روز پیش اسکی میکردم، در دامنههایی کوههای آلپ، آن بخشی این سلسله که در کانتون «ولی»، در سوییس قرار گرفته. آن روز با تاریخ مواجه شدم. آنجا پرتگاهی است به اسم «کندهار». لوحۀ او را خواندم. این اسم ریشه در جنگی دارد که در آن نیروهای انگلیسی شکست خوردند، به دست ما، در دشت میوند، در کندهار. جنرال فردریک رابرت انتقام این شکست را گرفت، در همان ولایت، و مشهور شد به «جنرال کندهار». قصه به سال ۱۸۸۰ میرسد. بعدها یکی از مسابقههای اروپایی اسکی به نام او نامیده شد. این مسابقه تا هنوز با اسم کندهار در کوههای آلپ برگزار میشود. آن روز آنجا من حسی متناقضی داشتم. یکبار ایوب بودم، ملاله در گوشم شعر خواند و من شمشیر به دست به رقص آمدم تا ببازم هر چه دارم به پای آن دشت و هر دشتی که نامش وطن بود. و من شکستم غرور هیولایی را که میگفت آفتاب نیز در بند من است. یکبار دیگر نیز ایوب بودم؛ با گوشۀ آستینم گوشههای لوحۀ پرتگاه را زود زود پاک کردم. میخواستم آنجا نامم را بیابم، نام ملاله و یا شعر او را. هیچ چیزی نیافتم. من شکستخورده بودم، من ایوب بودم اسیرِ دربار انگلیس، سرافکنده. میدانی چرا سید جمالالدین تخلصش را «افغانی» برگزید، درحالیکه او خود ضد ناسیونالیسم و طرفدار اتحاد مسلمانان در برابر استعمار بود؟
+ میدانی؟ یک زمانی در افغانستان میان برادران جنگ در میگرفت، برای رسیدن به تخت شاهی. آنکس که آدمهای بیشتر پشتش میایستادند، به تخت میرسید – داروینیسم اجتماعی. بعد دستی از بیرون وارد شد. دیگر به آدمهای بیشتر کمتر نیاز بود و نیز به حاکم خودساخته. شکستخوردگان اعتراض کردند، گفتند قانون بازی نقض شده، گفتند این جوانمردی نیست، گفتند … اما گوشها کر بودند. راهی دیگری نبود، آنها نیز به دستی از بیرون خوش آمد گفتند، مثل اولیها. از آن روز به بعد اینجا هیچگاه جنگ میان اشغال و آزادی نبود. میدانی تفاوت میان اشغال به کمک کنوانسیون حمایت از حقوق زن و اشغال بر بنیاد آیه قرآن در چیست؟ میدانی تفاوت میان اشغال و اشغال در چیست؟
– میدانی؟ پدرکلانم میگفت وقتی اولین هواپیما در آسمان کابل ظاهر گشت، مردم فکر کردند آن یک پرنده است و تفنگهای بادی خود را برداشتند تا هواپیما را شکار کنند. هواپیما نظامی بود و انگلیسی و به شکار مردم پرداخت. خانهها ویران شدند و سرها و صورتها در خون. قدرتهای خارجی همیشه اینجا به شکار آمدهاند و ما تصور کردهایم از جان آنها میشود غذای شب تهیه کرد. میدانی؟ من نیز همدلی چندانی با آنانی که ما را از اشغال «نجات» میدهند، ندارم. برای من اشغال دو گونه است: اشغال سرزمین و اشغال فرد. آنانی که اشغال سرزمین را پایان دادند فرد را بنده خود ساختند. میدانی؟ در این کشور سه نوع خود ارادیت طرفدار دارد: خود ارادیت ملی، خود ارادیت قومی، خود ارادیت دینی. اگر هر یک اینها به خود ارادیت فردی ترجمه نشود، هیچ فرق نمیکند اینکه وطن اشغال باشد یا مستقل، و یا هم آنقدر مستقل و سرفراز که سید جمالالدین تخلصش را از او بگیرد.
+ میدانی؟ من همیشه میپرسم مردم باید کجا بروند، آنانی که نمیتوانند گرسنگی خویش را به زبان روشنفکران ترجمه کنند؟ آنانی که زخمهایشان از جور و ستم و جنگ و کشتار و خشونت بر ضد زن، در حلقه داعیههای روشنفکران نمیگنجد، به سوی کدام قبله نماز بخوانند، به کدام زبان سخن بگویند؟
– میدانی؟ چرا من روشنفکران را دوست ندارم؟ چون اشغال را انکار میکنند. آنها تمام جنایتهای واقع شده را تنها به پای نیروهای محلیای مینویسند که با آنها پیوند نژادی و سیاسی ندارند. میدانی؟ افغانستان کشوری ناتوانی است. با وجود این، نام او همیشه در کنار قدرتهای درجه یک جهان جا دارد. چون آنها آنجا بودهاند. هرکسی پیوند میان جنایت محلی و قدرت بیرونی را انکار کند، یا احمق است یا خائن. روشنفکر شاید دومی است. آیا روشنفکر احمق میتواند باشد؟
+ میدانی؟ من اصلاً نمیدانم چرا ما به روشنفکر نیاز داریم؟ تا چه زمانی باید او در لباس سکولار یا ملا بیاید و برای ما راه را از چاه تفکیک دهد؟ مگر سکولارها نمیگفتند انسانها در عقل با هم برابرند؟ مگر ملاها از تکرار اینکه «اسلام فاقد طبقه روحانیت است و از اینجا فضیلت دارد بر یهودیت و مسیحیت»، گوشهای ما را کر نکردند؟ من سراسر خسته شدهام از این دانایان. افغانستان ویران شده و این ویرانی را من به پای همه مینویسم. و به پای دانش. من به هر چه دانش و دانشمند، مفسر و محدث، و شاعر و رماننویس است، شک دارم. من از رهبران نفرت دارم. از هر کسی که ادعا میکند از ما نمایندگی میکند. میدانی؟ هیچ کسی نمیتواند از دیگری نمایندگی کند. من حتی از این گفتگوی بیحاصل خستهام. من تصمیم گرفتهام برزمم، خودم با چشمهای باز. من مثل عایشه سوار بر شتر خواهم شد، و اولین کسی که برایم حدیث ناتوانی زن را خواند مثل عمر او را تازیانه خواهم زد،[۷] تا برسم به آن روزی که شعرم در روزنامه منتشر شود و داستانم، بدون اینکه برای آنها کشورم اشغال گردد، و نه آنکه برای آنها ترس داشته باشم از آن موجودی که جنگ را برد. من جهانی میسازم که در آن همه چیز در تسخیر سیاست نباشد، آنجا که وقتی تغییری در سیاست میاید من بتوانم به صبحانهام فکر کنم – تنها به آن.
– خدای عادل نگهدارت.
+ خدای عایشه نگهدارم.
[۱] این جمله را پیتر یوستینوف، هنرپیشۀ انگلیسی، در مارچ ۲۰۰۳ در یک برنامۀ تلویزیونی به زبان آورده است.
[۲] متأثر از: «مارسای؛ یک جستجو»، رُمانی از کمال داود، ۲۰۱۳، ص ۱۰۱.
[۳] متأثر از بخش پایانی: «کابلی والا»، داستان کوتاهی از رنبیندرانت تاگور، ۱۸۹۲.
[۴] برگرفته از: «داستان زویا»، نوشتۀ زویا و دیگران، ۲۰۰۳، ص ۴۸ (نسخۀ الکترونیک).
[۵] بر گرفته از: «نسب نامۀ اروینتالیسم در افغانستان: ریشههای تصویر استعماری»، نوشتۀ شاه محمود حنفی، مجموعۀ «مطالعات شرق میانه پس از یازده سپتمبر»، ۲۰۱۸، صص ۵۳-۵۲.
[۶] نقل محتوای جملۀ مشهور گایترا اسپیواک، از مقالۀ: «آیا مأدون میتواند حرف بزند؟»، ۱۹۸۸.
[۷] اشاره به پیشینۀ حدیث ظاهرا جعلی: «قومی که بر آن زن حکم براند، رستگار نمیشود». این حدیث در هنگام جنگ جمل، آنگاه که عایشه رهبری یکی از طرفهای درگیر را بر عهده داشت، پدید آمده است. میگویند راوی آن – ابوبکره – از سوی عمر به جرم شهادت دروغین در زنا (قذف) تازیانه خورده است. این حدیث در منابع معتبر سنی و شیعه، به شمول بخاری، ترمذی، و آثار شیخ طوسی و علامه مجلسی، ذکر است.