خسته بودم و از اینکه در قطار جایی برای نشستن پیدا کرده بودم خوشحال بودم. زنی که به نظر میرسید دهههای پنجم یا ششم عمرش را سپری میکند، از داخل یک کیسه برنج چند لیف و چند اسکاج بیرون آورد و با صدای نه چندان بلند گفت:
«لیف بخرید پنج تومن.»
کسی توجه نکرد. قطار در ایستگاه توقف کرد عدهای پیاده شدند و عدهای سوار شدند. زن دوباره گفت:
«لیف بخرید. پنج تومن. خودم بافته ام.»
همه نگاهش میکردند ولی چیزی نمیخریدند. با هر توقف قطار شلوغتر میشد. و فروشندههای زیادی میآمدند، اجناسشان را معرفی میکردند و میرفتند. اما پیرزن از جایش تکان نمیخورد. یکی از مسافرها جایش را به پیرزن داد و رفت در گوشهای ایستاد. زن نشست و باز هم با صدای نه چندان بلند گفت:
«این لیفها را خودم بافتم. لطفا بخرید. اگر هم نمیخرید کمکی کنید. نیازمندم.»
دختری که کنارش نشسته بود گفت:
«مادر، از اون لیفها که شبیه دستکشه بیار. این لیفها رو کسی نمیخره.»
زن گفت:
«از کجا باید بگیرم؟ من که بلد نیستم.»
قطار بار دیگر توقف کرد. دختر نوجوانی سوار شد و شروع کرد به تبلیغ «بامتل» و «شانه جادویی». من توی دلم خندیدم و با خودم گفتم اگر صد سال بعد هم به تهران بیایم هنوز کسی هست که در مترو بامتل و شانه جادویی بفروشد. دختر موهای بلندی داشت و خیلی سریع مدلهای بستن مو با بامتل و شانه جادویی را به زنها نشان میداد. هنوز حرف زدن دختر تمام نشده بود که پیرزن پرسید:
«اینا رو از کجا میارید؟»
دختر چند لحظه مکث کرد و گفت:
«نمی دونم، مامانم میخره.»
دخترها در ایستگاه بعد پیاده شدند و همچنان پیرزن در جای خودش نشسته بود و هر از گاهی میگفت:
«اگر لیف نمیخرید لااقل کمک کنید. نیازمندم.»
چشمهایم از خستگی سنگین شده بود و داشتم بین دنیای بیداری و خواب میرفتم و بر میگشتم. آهنگ حزن آلودی در پس زمینه ذهنم شروع به نواختن کرده بود و در لابلای آن فقط صدای پیرزن را میشنیدم که همچنان کمک میخواست. صدا نزدیک و نزدیکتر شد. چشمهایم را باز کردم و دیدم مرد نابینایی با یک دست عصای خود را روی سطح کف قطار میچرخاند و آهسته به پیش میآمد، و با دست دیگر ساز دهنیاش را با مهارت شگفت انگیزی روی لبهایش حرکت میداد. آهنگ غم انگیزی را با چنان مهارت خارق العادهای مینواخت که همه را به سکوت واداشته بود. مرد جوانی با گیتاری در دست جلوی در ایستاده بود و منتظر بود که نواختن مرد نابینا تمام شود تا اجرای خود را شروع کند. طولی نکشید که اکثر کسانی که در اطرافم بودند دست به کیف پولهایشان بردند و به مرد نابینا کمک کردند. پیرزن هم دست به زیر چادرش برد و یک اسکناس پنج هزار تومانی بیرون کشید و در دست مرد نابینا گذاشت. همه بهت زده نگاهش کردند. به جز صدای ساز مرد نابینا هیچ صدایی از کسی شنیده نمیشد. همه سکوت کرده بودند. دختری که در انتهای قطار ایستاده بود خطاب به مرد نابینا که داشت با انتهای کوپه برخورد میکرد گفت:
«ته شه.»
و مرد در جای خود ایستاد و بعد به طرف در رفت. زنها دوباره دست به کیف پولهایشان بردند و به پیرزن کمک کردند. قطار در ایستگاه بعدی توقف کرد، مرد نابینا، مرد گیتار به دست و زن لیففروش پیاده شدند…