باران را دوست نداشت، وقتی احمدسیاه سر صبحِ یکی از روزهای بدبیاری از اتوبوس خط واحد پایین پرید، اصلاً توجهی به باران و گودال آب جلوی ایستگاه کافه لنگر نداشت، حتی احساس نکرد که تا مچپا توی گودال پریده و آب باران از پشت گردنش تا توی لباسش نشت کرده، اگر ازش میپرسیدی، احمدسیاه نمیدانست باران میبارد و توی گودال، آب ایستاده، احمدسیاه دانههای ریز باران را نمیدید که زیر نور درخشان چراغهای بیمارستان فاطمهیزهرا روی دکهی مارشال در شب میریختند، بیحد و اندازه گرسنهاش بود، بیحد و اندازه خوابش میآمد و مثل سگ پا سوخته درد داشت و خسته بود.
به هر حال حاجکریمآجیلی که تازه کرکرهی مغازه را بالا برده بود، چراغ برق هشتی را روشن کرد، مرد سیاه لاغر اندام و بلند قامتی را که گونی بزرگی روی دوش داشت جلوی خودش ایستاده دید، نمونهی انسانیِ همرنگِ شب با آبی که از ریش کمپشتش بر کُت مُندرس و پیراهن سفیدِ چرک مردهاش میچکید، نشان از آواردگی مرد داشت.
حاج کریم آجیلی پیش از آنکه احمدسیاه حتی متوجه شود دهان او باز شده است گفت: «متاسفم نه برو چهارتا مغازه پایینتر، همین دستِ خودمان، درِ مسجدِ پیرزن باز است»
و مشکلگشاها را در اَلَک ریخت و تکان داد.
احمدسیاه میخواست به حاجی بگوید که زیر طاق بازار قدیم داخل مغازهی آهنگری مخروبهای میخوابد و گدا نیست، حاج کریم نمیدانست در این سالها او به تمام شهرهای جنوب رفته و حالا توی بوشهر توانسته نفس راحتی بکشد، بوشهر تنها شهری بود که بچهها سنگش نمیزنند و زنها وقتی میدیدندش جیغ نمیکشند و پیرمردها هم کلامش میشدند، دلش میخواست به حاجکریم آجیلی بگوید یک مشت مشکلگشا میخواهد، تا ببرد عباسعلی و نذر کند و آن کُندهی درخت هم مُرادش دهد و او مشکلگشاها را بین زائران پخش کند و وقتی مشتش خالی شد دخترش نگار صدایش کند؛ «پدر ما اینجاییم»
اما معلوم بود که حاجکریم نمیخواست چیزی دربارهی او بشنود و اجازهاش نمیداد داخل مغازه برود، مرد سیاه ژولیده برگشت و هنوز هم باران را نمیدید، باد تندی وزرید، لرزش گرفت، خیابان ششمبهمن را بالا رفت تا برسد به کلیسا با گونیِ روی دوشش جلو درِ سبز رنگِ کلیسا ایستاد و آنقدر بر آن کوبید تا علیارمنی در را برایش باز کرد و او داخل رفت و جلوی صلیب نشست و کاسه سوپی که ننهآلنوش برایش آورد را گرفت و با ولعِ تمام سرکشد، از علیارمنی و ننهآلنوش و صلیب تشکر کرد و دوباره رفت زیر باران، آن را روی آروارههای سیاهش و توی کفشهای خیسش احساس میکرد، جلوی بازار قدیم ایستاد و دَرِ چوبیِ موریانه خوردهی مغازه را هل داد و داخل رفت، گونی را کناری گذاشت و خواست با کبریت توی جیب کُتش فانوس را روشن کند، کبریت نم کشیده بود و روشن نمیشد، وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد لباسهایش را بیرون آورد و پتوی چهار پلنگی سبزش را که اوستا حبیبنجار داده بودش دور خود پیچید و قوز کرد و به بالا و پایین نگاه کرد، آن وقت به جایی که نشسته بود خیره شد، سوسکی که گویی سردش باشد از دیوار بالا میرفت و هنوز نیمه راه نرفته سُر میخورد پایین میافتاد، غلطی میزد و دوباره تلاش میکرد، مغازه دوتا در داشت، باد از شمال میآمد و از غرب راه باز میکرد و تنهای به در نیمه باز میزد و خارج میشد، کورهی قدیمی آهنگری خیلی سال بود که دیگر روشن نمیشد، کتاب قطوری روی آن گذاشته بود و همه اینها زیر نور بیرمق تیرک چراغ برق که تازه روشن شده، رنگ پریده بود، احمدسیاه پلکهایش را بهم زد، از پنجرهی مشرف به خیابان گمرک نور اتاق عباسعلی سوسو میزد، قطرهای بران از سقف میچکید، آب باران توی چشمهایش رفته رفت و برای اولینبار در آن شب باران را دید، سرش را تکان داد و دوباره به چراغ عباسعلی خیره شد، احساس کرد گمشده و بلند شد و با همان پتوی سبز در را هل داد و به سمت نور اتاق عباسعلی رفت، جلوی در قدمگاه ایستاد، دستگیره را تکان داد، قفل بود، انگار سطلسطل از آسمان آب بر سرش میریختند، شانهاش را روی در گذاشت و اندام سیاه بلندش را مثل کُندهی درخت پوسیده به در چسباند و فشار داد، با صدای بلند موزون هِلههِلهویالا میگفت، مثل نِیمِهی جاشوها وقتی تور پُر از ماهی از دریا میکشند، در را هُل داد: «مو خَستِمِه هِله، غربیبم و هِله، نذر دارم هِله، مو باید بیام داخل هلهیالا» احمدسیاه میگفت: «ای عباسعلی هلهویالا، ای عباسعلی هلهوهله» و به در فشار میداد، ناگهان در با ترقوتوروق و جیروجیر زیر فشار تنهی سیاه برزنگی که حالا پتو هم از رویش افتاده بود شکست، در همان هیروویر دو سه تا از سُفورهای شهرداری از رفتن بازماندند و احمدسیاه بفهمی نفهمی حالیش شد که برای شکستن در عباسعلی با آن وضع لخت، داد و فریاد راه انداختند، چندتا از بازاریها که چتر بدستشان بود و به خانه برمیگشتند به سمت او دویدند و سرش فریاد زدند؛ «هوی، هوی» احمدسیاه جواب داد: «ها میفَهمُم اینجا عباسعلین، اما مو باید مُردُام بگیرم یا نه؟!» دوباره به در حمله کرد؛ «هِلِ هِلِه و یالا» در شکسته باز شد اما درست وقتی احمدسیاه میخواست داخل برود دوتا پاسبان موتور سوار رسیدند و با باتوم به سر و کلهی احمدسیاه زدند.
شُرت خیسش به نَفسَش چسبیده بود، و مثل لنگر کشتی پاچمپولیس چپوراست میرفت، احمدسیاه نمیخواست بیشتر کتک بخورد و درِ شکسته را ول کرد و به شیر آب فشاری جلوی در قدمگاه چسبید، آهن سرد بود و خیس، پاسبانها میکشیدند و احمدسیاه بیشتر خودش را به شیر میچسباند، رهگذران به کمک پاسبانها آمدند و بازوهای نیقلیونی و سیاه احمد را میکشیدند، بازاریها فکر میکردند یک سیاه لاغر، دراز برزنگی، از عباسعلی چه میخواهد، مغازهدارها با لگد و پاسبانها با باتوم به جانش افتاده بودند و هیچکس اعتراض نمیکرد، احمدسیاه همینجور چسبیده بود به شیرفشاری آن که شیر شکست و از جا کنده شد، آب مثل فواره به آسمان رفت، احمدسیاه از دست جماعت سُر خورد و داخل اتاق قدمگاه دوید و خود را به کُندهی متبرک رساند و رفت بالای آن، خندید، فکر میکرد کسی دستش به او نمیرسد، وقتی توی دیوار آینهکاری خودش را دید که لخت است پارچهی سبز روی کُنده را دور خودش پیچید و شروع کرد به گریه کردن و گفت: «مشکلگشا ندارم، حاج کریم نذاشت بهش بگم که دردم چیه، آقا سردمه، درت قفل بود، پول ندارم نذرت کنم، چه کنم؟!»
نور سبز لامپ مهتابی سقف روی صورت احمدسیاه افتاده بود، ایستاده بود و میگفت: «اگر جلو آمدید میشاشم»
دور کُنده پاسبانها و بازاریان ناسزا میگفتند و کسی جرأت جلو آمدن نداشت، از پنجرهی عباسعلی بازار قدیم و بیغولهی احمدسیاه پیدا بود، خودش را سوار قایقی دید که داشت از اسکله جُفره دور میشود به وسط دریا میرود، ناگهان پاسبانی داخل قایق دید که با کابل به پشتش میزد؛ «شَرَق، شَرَق»، احمدسیاه هیچ نمیگفت، دستهای سیاه لاغرش به لبهی سرد قایق چسبیده بود و پاسبان محکمتر بر پشتش میزد، احمد فهمید توی هیچ قایقی نبوده دیشب یکی از پاسبانها ضربهای به سرش کوبید؛ «شَرَق» و او پایین افتاده و بیهوش شده و آوردنش زندان، خون شب پیش روی صورتش خشکیده بود، سرش بدجوری صدمه دیده بود و لباسی به تن نداشت، سرما استخوانهایش را میترکاند، خالیتر از همیشه بود، پاسبان کابلش را جمع کرد، لگدی به او زد و رفت بیرون سلول و در را بست، پتو را روی خودش کشید و ناله کرد، تکیهای زد به دیوار زندان، با خودش گفت: «من این در را هم میشکنم، نمیدونم عباسعلی از من ناراحت شده یا نه، کاش عیسی میرفت پیشش و بهش میگفت که من بیگناهم و فقط آمده بودم نذر کنم، نذر»