ساعت میزد به نام ملاقات مادر و به کام فاصلهی ۱۳ ساعتهی تهران تا مشهد. من همه رفتن بودم، اما هرچه قدر در ترمینال دایرهای جنوب میچرخیدم، بیشتر متوجه سختی پیداکردن یک بلیت ناقابل میشدم. همه حرفشان همین بود که بلیت نداریم، حتی برای مُویِ [منِ] سمجِ مشهدیِ حرفِ زور نشنو. منم که همه گفته بودم مگر میشود کنارش نبود … با او همه چیزو بی او هیچ.
تقریبا شاید رانندهای نبود که التماسم به جنگ و دعوا با او تبدیل نشده باشد. باید هرطورشده میرفتم حتی اگر وسط راهرو، پشتی اتوبوس، راه پله یا اصلا جای چمدونا مینشستم. ولی مگر این رانندههای طرفداران آتشین قانون قبول میکردند: «برو پسرجون، کلت باد داره، اونجا بنشینی تمام شب یخ میزنی … میلرزی بندری میری یا آلاسگا میشی». خلاصه بلاخره یکی ازونا که شجاعتش از کلاه دورهدار مکزیکیاش و پیراهن نصفه دکمهاش معلوم بود، با رضایت کتبی که از من و رضایت بیانی که از مسافران گرفت اجازه داد روی جاپله وسط زیر آبخوری اتوبوس بنشینم. اووووه خیلی خوشحال بودم اما زیاد طول نکشید. چشم بد نبینه …
به محض اینکه نگاهم به درزهای باز در وسط اتوبوس افتاد تازه متوجه عمق فاجعهای که رقم زدم شدم. هنوز اتوبوس از شهر خارج نشده بود که چنان باد توربینطوری به عمق استخوانهای نوجوانم زد که هرچند ثانیه حالت نشستنم را عوض میکردم. ولی مگر چندتا حالت داریم حتی با اونایی که همون موقع خودم اختراع کرده بودم. راننده هم که چندباری نگاه مرموزشو از آینه به من هدیه کرد، انگار ناکردار فقط منتظر بود یه اهومی، سرفهای و لرزشی از من ببینه و بگوید آنچه دلش همه میخواست را. نخیر … دید خبری نیست بلاخره داد زد: «پسرجون داریم از شهر خارج میشیما مطمئنی همونجا میشینی». آنجا بود که برای یک لحظه، فقط یک لحظهی کوچک بیاعتنا به یخ زدگی احتمالی شبانه، یک استایل خوش توان، سینه سپر کرده، با صدای پر و بم توی گلو گرفتم و گفتم: «بسیار ممنونم از اطلاع رسانی دقیق و لحظه به لحظهی شما». صدای قهقههی یک دختر به این جملهی من آغازکنندهی چند خنده روان دیگر از مسافران بود.
صندلی روبروی راه پله با مادر پیرش نشسته بود. پشت من به آنها بود حداقل در بیشتر حالتهای نجاتبخشی که از سرما میگرفتم. از سایه بلندی که روی در وسط اتوبوس میافتاد و صدای تکه تکه راه رفتن (به سختی) کوتاه متوجه میشدم که باید خودش باشد. آری گهگاهی از منبع آب بالای سر من لیوان قمقمهایاش را پر میکرد. مگر تمام میشد …. و بدتر اینکه یا دیر متوجه پر شدن قمقمهاش میشد یا تکان اتوبوس باعث پر شدن من از آب به جای مخزن او میشد. خب آب ناخواسته مراد است حتی در جایی که در آستانهی یخ زدگی باشی و با مراد ناخواستهات یک دوش دو ثانیهی روسی بگیری.
دستانم آمادهی لرزیدن بود اما انگار دستان او از قبلتر به لرزیدن عادت داشت. صدایم داشت به قطعی میرفت اما انگار صدای او از قبل برای وصل کردن کلمات جان داده بود. پاهایم رو به خشکی میرفت اما انگار راه رفتن او تکه تکهترین پازل دنیا بود. اسمش ساغر بود. یه دختر بیست و دو ساله زیبا، خوش استایل با قد و گردن کشیده و موهای یک طرفهی بلند طلایی فر شده از خرمآباد که کمی ناتوانی جسمانی و ذهنی هم همراه داشت. همان فلج نخاعی که علم نامگذاری کرده است. به سختی و بهم ریخته سخن میگفت اما انگار یکپارچهترین زیبایی آهنگ سخن را داشت. با مادرش که هرازچندگاهی خودش را به خواب میزد تا بشنود آنچه از ما همه دلش میخواست را، عازم مشهد و هشت طلایی برای شفا بودند.
سردم شده بود – نه پالتو پوست پلنگی، نه نوشیدنیهای داغ و نه حتی لباسها و ساکی که از او گرفتم- ذرهای گرمم نکرد. دگر داشتم به پیاده شدن در ایستگاه اول طوری که ذرهای از وجناتم کم نشود فکر میکردم که یکباره همه چیز عوض شود.
من گرم شدم…
گرمه… گرمه… گرم.
من گرم شدم وقتی دیدم که دستان او در یک اتوبوس چهل نفره تنها دستانی بودند که برای همراهی من در جیبهایش پنهان بودند- چشمانش همه بی خواب گیر رفت و برگشت باد سرد و دروغها یا اعتراضهای مصلحتیش به راننده که ساغر نیمه شب کلافش کرده بود برای آهستهتر راندن تا سرما را ذرهای برش دهد. من گرم شده بودم و برای همیشه گرم میمانم وقتی سی و نه بیمار فلج مغزی خوابالود را دیدم که نه از بیماریشان آگاهند نه به دنبال شفا.
من دگر گرمم … حتی اگر تمام آن مخزن آب هدیه دوشم شود و تمام جا پلههای اتوبوس را در زمستان ساکنش باشم.
ساعت هنوز داشت میزد به گرمیِ گرم گرم …
به نام ملاقات مادر و به کام ساغر.
کاش دوباره هیچ کس برای من بلیت نداشته باشد.
من دگر گرمترین خودم هستم حتی اگر به سقف یک پرواز در آسمان سیبری زنجیر شوم.
***
آن شب هنوز بی برو برگرد بهترین شب و دستاورد من در زندگی است وقتی پی بردم علم گاها در شناخت بیمارها معکوس عمل میکند و برای ارزشگذاری انسانها ملاک نه اسکنهای مغز، نه تستهای بالینی، نه متخصص، نه ظاهر و تحصیلات، نه ادراک، نه فرهنگ، نه دارایی دنیایی و غیر دنیایی است-بلکه فقط جنس دل و طبیعت قلبشان است.