هنوزم که هنوز است برایم نامفهوم است که من چگونه به دنیا آمدم؛ اصلا به دنیا آمدن من چه معنائی دارد. بیشتر اوقات به این موضوع میاندیشم که مگر میشود یک مرد هم مادر شود!؟ بله مادر من یک مرد است؛ خیلی هم دوستش دارم، اما چرا من باید از یک مرد به دنیا آمده باشم!؟؟؟ این سوالهای من جوابی ندارد و اگر هم داشته باشد به من نمیگویند. صدای در میآید بروم ببینم کیست. در را که باز کردم، باما: «سلام دخترم». من: «سلام باما جون خسته نباشید». لبخند زیبایش مثل همیشه آدم را مجذوب میکرد. نامش را «باما» گذاشتم؛ باما مخفف بابا و مامان است، چون او برای من هم بابا و هم مامان است. بامای من چشمان درشت و ابروی کمان دارد، بینی و لبانش هم کوچک است؛ انگار خدا تمام اعضای صورتش را با متر اندازهگیری کرده و در صورت کشیده و استخوانیاش نشانده بود، موهایی به سیاهی پر کلاغ دارد که با پوست گندمیاش جور شده بود.
باما: «ببینم امروز ناهار دختر خوشگلم چی پخته، بیار سفره رو پهن کن که خیلی گشنمه». صدای آرامی هم دارد که انگار لالایی میخواند… من: «چشم باماجون». سفره را پهن کردم و باهم قیمه خوردیم. باما: «دستت درد نکنه گُزَل جان، من باید برم آزمایشگاه کار دارم». با لبخند گفتم: «نوش جونتون، در پناه حق». باما در آزمایشگاه ژنتیک به عنوان یکی از دانشمندان مطرح ژن مشغول به کار است و جزو مردان معدودی است که به صورت داوطلب تصمیم گرفته بود مادر شود…
باما که رفت تمام ظرفهای ناهار را شستم و خانه را مرتب کردم؛ موقعی که بیکار شدم به همه دختران هم سن و سال خودم نگاه میکردم که به بازار میروند و خرید میکنند. اما من با دیگران فرق دارم؛ به دنیا آمدن من طبیعی نیست، من یک بچهی آزمایشگاهی هستم… درست است که تمام اعضای بدنم سالم است اما عدم هویت دیوانهام کرده… «خانم نویسنده شما چرا منُ خلق کردی!؟ از زجرکشیدن من لذت میبری؟» نویسنده: «وا گُزَل جان من که تو رو به دنیا نیاوردم؛ تو محصول ژن مصنوعی هستی و این سوال رو برو از بامایت که تو رو در وجودش پرورش داده و به دنیا آورده بپرس. من هیچ تقصیری ندارم و فقط یک نویسنده هستم». این هم از پاسخ خانم نویسنده. کسی به این سوالات من پاسخ نمیدهد، مگر میشود که یک مرد حامله شود؟ مگر مردان حامله میشوند؟ چرا من…؟ چرا من نتیجه جفتگیری یک زن و مرد نیستم؟ چرا من فقط محصول یک ژن هستم؟ اصلا چرا من باید از دنیای نیستی به این دنیا بیایم؟ هزارتا سوال مثل اینها مغزم را پر کرده و هیچ جوابی برای آنها نیست، باما هم پاسخ نمیدهد…
در همین افکار خودم بودم که چشمم به ساعت افتاد، ساعت ۹ شب شده بود اصلا متوجه گذشت زمان نشدم؛ بروم و چایی بگذارم که باما خسته از سر کار میآید. باما: «سلام به دختر نازم». من: «سلام بامای مهربونم، خسته نباشید». کُتَش را درآوردم. خستگی را از چشمانش میدیدم، چشمان سیاهش از شدت خستگی بالا و پایین میشد. باما: «من میرم بخوابم، خیلی خستهام…». باما که برای استراحت رفت، من هم درسهای فردا را مرور کردم، ساعت از یازده شب گذشته بود. وقت خواب بود، به آرامی در اتاق را باز کردم، دیدم به آرامی پلکهای دراز و مخملیاش را بسته و خوابیده، لباسش را هم درآورده بود و مثل همیشه رویش لحاف را انداخته بود؛ چون من بچهی معمولی نبودم و باید از او شیر میخوردم. حتما میگویید چگونه میشود مردی شیر دهد؟ همانطور که حامله شده بود شیرهم میداد؛ از نوزادی تا امروز من به آغوش او میرفتم و سینهاش را میمکیدم و شیر میخوردم؛ پس به آرامی روی دشک دراز کشیدم و لحاف را کنار زدم، نمیدانم چرا نمیخواستم امشب بیدارش کنم.
تصمیم گرفتم بیدارش نکنم و بدون خوردن شیر بخوابم؛ پس چشمانم را بستم، هنوز به خواب عمیق نرفته بودم که بیدارم کرد: «دخترم گزلجان بیدار شو». موهایم را نوازش کرد؛ چشمانم را باز کردم. من: «جان». باما: «شیر نخوردی نه؟» من: «نه دلم نیومد ببیدارتون کنم». پیشانیام را بوسید و مرا به آغوشش چسباند و من مثل هر شب دیگر شروع به مکیدن سینههای باما کردم، خوایم نبرد، باما هم نمیخوابید. سیر شدم، به چشمان آینهوارش نگاه کردم؛ فکرم را خواند و گفت: «چی میخوای بپرسی؟ چی رو میخوای بدونی ملوسم؟» با خجالت گفتم: «باما من چهطور به دنیا اومدم؟ چرا من با دیگران فرق دارم؟ چرا…» حرفم را برید و گفت: «دیگه وقتش رسیده که بدونی، این حق توئه که بدونی». سرم را روی قلبش گذاشتم و به حرفهایش گوش کردم. نفس عمیقی کشید و گفت: «من داوطلب شدم که ژن جدید روی من امتحان بشه و تصمیم گرفتم جزو معدود مردانی باشم که حاملگی رو تجربه میکنند. رحم مصنوعی رو در شکم من گذاشتند و بعداز مدتی هم با دستگاه جنین ایجاد شده رو در داخل رحم گذاشتند و من تحت نظر متخصصان تو رو باردار شدم… این ماجرا به بیست سال قبل برمیگرده، من و تیم پزشکی روی این ژن مدتها کار کرده بودیم، پس از تکمیل مراحل رشد اولیه اون خارج از رحم، باید درون یک مرد جا میگرفت و رشد میکرد؛ پس من تصمیم گرفتم به عنوان یک مرد، مادر بشم. با همه مخالفتها تصمیم گرفته شد که جنین در وجود من پرورش پیدا کنه؛ خب دانشمندان حق داشتند چون خطر مرگ داشت. سه ماه اول رو بدون مشکل گذروندم، اما از اول ماه چهارم همزمان با رشد جنین، کسالتها و حالت تهوعهای من هم شروع شد. یه پام توی آزمایشگاه بود که باید مراحل رشد جنین مطالعه میشد و یه پام هم توی مطب دکتر. دکتر فاتحی به من گفت: «آقای دکتر جنین درونتون سالمه و به خوبی داره رشد میکنه». با شنیدن حرف دکتر لااقل خیالم راحت شد که این همه رنجها و مصیبتهایی که به خاطر حاملگی میکشیدم نتیجه میده، اون همه داروهای تلخی که به حلقم میریختند تا ویار که اصلا نمیتونستم چیزی بخورم؛ تازه فهمیده بودم مادر چه رنجی برای به دنیا آوردن بچه تحمل میکنه… حامله شدن من اتفاق خوبی در پی داشت چون توی وجودم وجود دیگهای پرورش مییافت».
«ماههای آخر بارداری دردسرهای من با بزرگ شدن شکمم و درد آمپولهای مختلف دوچندان شده بود، تا جایی که توی بیمارستان تحت نظر بودم؛ البته این همه مشکل یک طرف اون شرم و خجالتی هم که داشتم هم یه طرف. نویسنده شما چرا با آبروی من بازی کردی و یک مرد را حامله کردی؟» نویسنده در پاسخ: «وا آقای دکتر شما دیگه چرا! البته این سوال رو دختر تون هم بیست سال بعد از من میپرسد و من به او پاسخ خواهم داد که بره و از باماش که شما باشید بپرسه؛ اما پاسخ سوال شما آقای دکتر، شما خودتون خواستید باردار بشید، من چی کارهام، من فقط یک نویسنده هستم و وظیفهام نوشتن است؛ پزشکان به شما گفته بودند که خطرناک است…». باما گفت: «حالا من این تصمیم رو گرفتم، شما چرا نوشتی و علنی کردی!؟» نویسنده در پاسخ: «برای اینکه خواستم همه رنجها و زحمات شما رو بخونن که چهطوری و با چه مصیبتی فرزندی رو پرورش میدید و به دنیا میارید؛ درضمن این یک داستان است، داستان پزشک مردی که آبستن میشه و فرزندی رو متولد میکنه».
باما: «اینم از پاسخ نویسنده! برگردیم سر به دنیا آمدن تو دخترم. روزهای آخر بارداری سیسمونی نوزاد رو خریدم و کمکم آمادهی زایمان شدم. از این موضوع هم خوشحال بودم و هم ناراحت؛ خوشحال از ااینکه بچه کاملا سلامته و به خوبی مراحل رشد رو سپری کرده و رنجهای من به ثمر نشسته و تحقیقات جواب داده و ناراحت از اینکه آیا بعداز به دنیا اومدن این بچه من توانایی بزرگ کردن اونو دارم!؟ بعد چند روز، درد زایمان امونم رو بریده بود؛ روی من پتو بود، پتو رو از شدت درد مشت میکردم، عرق کردم و دندونامو فشار میدادم. پرستار رو صدا زدم که کمکم کنند… نصف شب منو به اتاق عمل بردند تا سزارین بشم؛ وقتی منو به اتاق عمل میبردند از شدت خجالت چشمامو بستم، بعداز چند لحظه آمپول بیهوشی رو بهم تزریق کردند، دیگه یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد».
باما ادامه داد: «چشمامو که باز کردم از شدت درد بخیه به خودم میپیچیدم؛ آخ… اوف… آی… ووی… وای… دکتر بالای سرم اومد و گفت: «آقای دکتر بحمدالله به هوش اومدین؟ احوالتون چطوره؟ بهترید؟». گفتم: «آی… وای خدا… بچه، بچه به دنیا اومد؟ آخ…». دکتر با خوشحالی گفت: «بعله یه دختر چشم سیاه خوشگل کنارتون خوابیده». بهت که نگاه کردم دیدم آروم و معصوم کنارم خوابیده بودی، بعد چند لحظه گریه کردی و من استرس داشتم که چی کار باید بکنم. دکتر: «باید به بچه شیر بدید دیگه». صورتم رو درهم کشیدم و گفتم: «اوخ… آی… وَل… ولی من.. من کِ… آی…». دکتر دکمهی لباسم رو باز کرد، گفتم: «من که پستان ندارم… اوف… اوی…». دکتر: «چند لحظه صبر کنید». دکتر کمکم کرد که به پهلو بخوابم، تو رو در آغوشم داد و گفت: «حالا دهن بچه رو به سینهتون بذارید تا بِمَکه». وقتی دهن تو رو به سینهام چسبوندم، باور کردنی نبود؛ تو شروع به مکیدن کردی و بعد هم خوابیدی…».
دکتر به آرامی پرسید: «اسمشو چی میذارید آقای دکتر؟» من به چشمای سیاه و درشت تو نگاه کردم و گفتم: «گُزَل». همه تبریک میگفتند که تحقیقات نتیجه داده و این تمام ماجرای به دنیا آمدن تو بود. گزل عزیزم تو هدیهای از طرف خدا به من هستی و من تو رو خیلی دوست دارم». سرم را از روی قلب باما برداشتم و نگاهش کردم. او اشک چشمانم را پاک کرد و من را محکم در آغوش کشید و بوسید و موهای خرمائیام را نوازش کرد…
کمی از مجهولات ذهنم برطرف شد، لااقل این را فهمیدم که چگونه از یک مرد متولد شدهام؛ اما هنوز هم برایم نامفهوم است که چرا من به این دنیا قدم گذاشتم؟ از کجا آمدم؟ چرا آمدم؟ به کجا میروم؟ در این مکانی که میگویند نامش دنیاست من چه میکنم؟ چرا این آدمها این گونهاند؟ چرا من شبیه آنها هستم؟ نه من شبیه آنها نیستم چون من افکار آنها را ندارم. این همه بچاپ بچاپ برای چه؟ برای که؟ برای این دنیا؟؟؟ واقعا مسخره است… آخ که این آدمها نمیدانند؛ این همه میدَوَند آخرش که چه؟ آخر که همه میمیرند! یعنی اگر کسی میدانست که فردا میمیرد، آیا بازهم در آخرین روز زندگیاش میدَوید؟ اینها مجهولاتی است که هرگز به جوابشان نرسیدم؛ حتی باما هم جواب این سوالها را نمیدانست… ما از کجا آمدهایم؟ چرا به این مکان لامکان قدم گذاشتهایم، بعداز مرگ به کجا میرویم؟ این سفر به کجا ختم میشود؟ آیا شما میدانید هدف از این سفر چیست؟ من نمیدانم…