در زدند.
نشنید.
دوباره در زدند. اما او آنقدر غرق عبادت بود که حتی اگر در را میشکستند هم متوجه نمیشد. فرشته کمی صبر کرد و سپس آهسته در را باز کرد و پاورچین پاورچین وارد شد. اتاق کوچکتر از آنی بود که از بیرون نشان میداد. هیچ اثاثیهای نداشت جز کرباسی رنگورورفته که رویش سه قرص نان بود و یک چراغ پیهسوز. مریم که با حالت دعا مقابل پنجرهای که رو به دشت باز میشد نشستهبود و با دستهایی رو به آسمان داشت همان اوراد و ادعیهای را میخواند که از چهل سال پیش به یاد داشت، هنوز متوجه حضور او نشده بود.
فرشته گلویی صاف کرد و گفت: «ببخشید؟»
مریم سرش را برگرداند و گویی به بچه بازیگوشی خیره میشد که با دوستانش شرط بسته که برود و پیرزن را دست بیاندازد، با دلخوری گفت: «بله؟»
انگار نه انگار که چهل سال بود که هیچ هیئتی از آن در رد نشده بود.
«شما مریم مصری هستید؟»
مریم دستهایش را پایین آورد و اخم کرد.
«این جوری صدایم میزنند؟»
فرشته از روی دستپاچگی ابرو بالا انداخت. سری تکان داد و گفت: «معذرت میخواهم. متوجه نمیشوم.»
«آنها. همانهایی که چهل سال پیش مرا متهم کردند. حالا بهم میگویند مریم مصری!»
«چه اتهامی؟»
مریم غرولندی کرد و سوال فرشته را بیجواب گذاشت.
فرشته که گیج شده بود، این پا و آن پا کرد. دنبال جملهای درخور میگشت. سرانجام گفت: «نمیدانم. به من که چیزی نگفتهاند.»
«تو! تو نوه کدامشانی؟ آن قصاب کم فروش؟ آن پیر سگ لئیم؟ یا آن کدخدای حرامزاده؟»
«من فرزند کسی نیستم.»
مریم به زحمت پاهای ورم کردهاش را جمع کرد و بلند شد تا پنجره را ببندد. فرشته دید که قوز دارد و سخت راه میرود. گفت: «من مامور شدهام این نامه را به مریم مصری برسانم. به من گفتهاند اینجا زندگی میکند.»
«نامه؟»
«بله.»
مریم که هنوهن کنان فاصله بین پنجره و کرباس را طی میکرد پرسید: «از طرف چه کسی؟»
فرشته دودل ماند.
«هان؟»
«از یک جایی.»
«از کجا؟»
«چه فرقی میکند؟»
مریم وسط راه ایستاد و نگاه غضبآلودی به فرشته انداخت.
«از ملکوت.»
«چی؟»
«گفتم از ملکوت.»
مریم، گویی که آتش به جانش افتاده باشد، چشمانش گرد شد و با نگاهی به سوزانندگی قعر جهنم فرشته را پایید.
«حرام…» ناگهان به خودش آمد و دهان فروبست.
«چه فرمودید؟»
مریم که از خشم و اعجاب گیج شده بود دوروبرش را نگاه کرد و گفت: «بیا این نان را به من بده.»
فرشته دوید و یک قرص نان برداشت و به او داد.
«دستهایم قوت ندارد. کمی بکن و در دهانم بگذار.»
فرشته اطاعت کرد. همچنان که با آن دو سه دندان تقولقی که برایش باقیمانده بود، نان را میجوید، با دهان پر گفت: «ملکوت.»
فرشته با سر تایید کرد: «بله، ملکوت.»
«نان نمیخوری؟»
«نه، متشکرم.»
مریم دستش را به فرشته داد تا کمکش کند به دیوار تکیه بدهد. وقتی که نشست، پاهایش را دراز کرد، آهی کشید و گفت: «بده آن نامهات را.»
فرشته با ذوقی کودکانه گفت: «پس شما مریم مصری هستید؟»
«مردهشور مریم مصری را ببرند! هیچ بنی بشری قبل از من در این خراب شده زندگی نکرده و بعد از من هم نمیکند. فقط من بدبختم که باید تا روز مرگم در این لانه سگ زندگی کنم و جز کلام خدا بر زبان نیاورم و برای گناهی ناکرده، شب و روز طلب بخشش کنم. بده آن نامه کوفتیت را.»
فرشته دمغ از فریادی که پیرزن بر سرش کشیده بود، از بین پرهایش پاکتی نورانی در آورد و به او داد. مریم پاکت را برانداز کرد. سرش را بالا گرفت و گفت: «چیز دیگری هم هست؟»
فرشته آهسته گفت: «نه.»
داشت میرفت که مریم گفت: «آن دو قرص نان را بردار توشه راهت.»
فرشته در را باز کرد و گفت: «گفتم که چیزی نمیخورم.» و پر کشید و رفت.
مریم پاکت را باز کرد، کاغذی را که در آن بود، بیرون کشید و تایش را باز کرد. خط ریز بود. چشمهایش را تنگ کرد. کاغذ را جلو آورد. عقب برد. جلوی نور گرفت. نه. نمیتوانست بخواند. پیر شده بود.