دلم میخواست به عقب برگردم؛ نمیدانم چقدر اما خوب میدانم به قدری که بتوانم خودم را از برزخی که درونش گیر افتاده بودم بیرون بکشم، به قدری که بتوانم از اعماق وجودم لبخند بزنم و پابرهنه بر روی علفهای سبز حیاط کوچکمان بدوم و فریاد خوشی سر بدهم، به قدری که بتوانم دوباره زندگی کنم اما این بار، زندگیای که خودم آن را ساختم. همچنان به شعلههای فروزان شومینه نگاه میکردم و به روزگاری میاندیشیدم که میتوانست بهتر یا حداقل با تصمیمات خودم ساخته شود.
من همواره مورد توجه خانواده بودم. فرزندی خلف، که همواره سر به زیر بود و همیشه مایه افتخار خانواده، دوست و آشنا بود؛ همواره جزو بهترینها بود و هیچگاه باعث سرافکندگی خانواده نشد. در روزهایی که تازه زبان باز کرده بودم بسیاری از شعرهای شاعران بزرگ را از ضبط صوتی که در اتاقم قرار داشت میشنیدم و از روی عادت آنها را تکرار میکردم؛ بدین گونه پیش از آنکه پایم به مدرسه باز شود، شعرا و آثارشان را میشناختم و اشعار را با مهارتی ویژه در مهمانیها دکلمه میکردم. قبل از آن که بتوانم بر روی سه چرخهای که آرام آرام مناسب قدم میشد بنشینم، اعداد را تشخیص میدادم و پیش از کلاس سوم ابتدایی قادر به ضرب و تقسیم اعداد دو رقمی بودم. با رسیدن به کلاس پنجم تمامی ارگانهای بدن را میشناختم و حتی قادر به از بر گفتن بسیاری از فرمولهای شیمیایی بودم. پس از گذراندن دوران سه ساله راهنمایی، تصمیم بر این شد که به تقابل اعداد بروم و در نهایت در رشته ریاضی تحصیل کردم. المپیادها را یکی پس از دیگری از سر میگذراندم و سند افتخاراتم با قبولی در کنکور تکمیل شد. احتمالا من همان بچهای بودم که تمام والدین با انگشت به فرزندانشان نشانم میدادند و مرا سر لوحه زندگی میخواندند. من با مجموعهای از تصمیمات پدر و مادرم بزرگ شدم، با تشویق عمه و خاله قد کشیدم، با نگاههای تحسین برانگیز دایی و عمو به بلوغ رسیدم و در نهایت به آدمی تبدیل شدم که امروز هستم، یک مهندس برق با دکتری فیزیک و چندین لیسانس و فوق لیسانسِ در انتظار مرگ. کسی که اکثریت آرزو داشتند آبرو، مقام، ثروت و آوازه او را داشتند اما خودش همچون قوی سیاهی در انتظار به پایان رسیدن روزهای نفس کشیدنش بود.
نمیدانم چقدر یا چه اندازه به این دنیا وابسته بودم تا این که دکتر آرام، گویی در حال نجوا گفت: «فقط ۳ ماه دیگر فرصت داری. کاری از دست کسی برنمیآید اما میتوانی با شیمی درمانی روند زنده ماندن را طولانیتر کنی.» همان لحظه از مطب دکتر برای همیشه بیرون آمدم و با خود عهد بستم دیگر برای این بیماری نزد هیچکدام از پزشکها نروم. من چیزی برای باختن نداشتم؛ عملا با به اتمام رسیدن این زندگی چیزی را از دست نمیدادم بلکه شاید در دنیایی دیگر، میتوانستم زندگی بهتری بر پایه علایق خودم میساختم.
پدر و مادرم، تنها دلایل من برای ادامهی زندگی بودند. آنها بودند که باعث میشدند من جانی برای تحمل تمام ابعاد دوزخی باشم که خودشان برایم ساخته بودند و نام آن را زندگی من گذاشته بودند اما من هیچگاه خوششانس نبودم؛ در عنفوان جوانی زمانی که در باتلاقی که نامش زندگی بود دست و پا میزدم و به خودم تلقین میکردم حداقل در باقی عمر، زندگی آبرومند و ثروتمندی خواهم داشت، پدر و مادرم را از دست دادم. از دست دادن پدر و مادر برای هر انسانی سخت و طاقت فرساست اما اگر زندگیات متعلق به آمال و آرزوهای ایشان باشد عملاً پوچیست. تا روز هفتم چیزی حس نمیکردم اما درست زمانی که شلوغیها تمام شد و من در خانه تنها ماندم دریافتم، انگیزهام برای ادامه زندگی پایان یافت. دیگر کسی نبود که او را خوشحال کنم، کسی نبود تا زندگیام را برایش به نمایش بگذارم و او از دیدن من لذت ببرد. شاید اصلا برای همین بود که خبر این بیمار ناخوانده برایم چندان تکان دهنده نبود، شاید برای همین بود که به گونهای میشد گفت او را دوست دارم. او چیزی بود که مرا به سوی مرگ فرا میخواند؛ شاید ترسناک و دلهرهآور به نظر برسد اما او، نیز کسی بود که مرا از زنده بودن نجات میداد. من سالها بود که تمام شده بودم. همه شور و اشتیاقم برای زندگی، با والدینم به خاک رفته بود و چیزی هم نداشتم که برای نگهداری از آن بجنگم. زندگیام متعلق به خواستهی دیگران بود و کاری که مرا به شور وادار کند نداشتم.
تا قبل از مرگ والدین، همواره در تکاپو بودم تا خودم را قانع کنم که درست است که این زندگی با آرزوهای من یکی نبود ولی حداقل من زندگی خوبی داشتم. پدر و مادری که همواره مراقبم بودند و برای اینکه به این جا برسم با همه توان جنگیده بودند و از کوچکترین تا بزرگترین خواستههایم را برآورده کرده بودند. همواره قانع میشدم، مجبور بودم که قانع شوم و به زندگی و وانمود کردن به خوشحالی ادامه بدهم تا این دو فرشته زندگیام را از خودم ناامید نکنم. من تمام تلاشم را میکردم که در زندگیای که مال من و آرزوهایم نبود و در بیشتر مواقع از آن متنفر بودم خودم را قانع کنم تا خوشحالی پدر و مادرم را ببینم.
صدای چوبها که در شومینه میسوخت مرا به جهان برگرداند. دوباره ساعتها در خودم فرو رفته بودم و به این سی و اندی سال که گذشته بود نگاه میکردم. صدای اذان با شومینه در آمیخته بود و جوی معنوی اتاق را دربرگرفته بود. این صداهای درآمیخته و بوی مطبوعی که در هوا موج میزد مرا بیشتر به فکر وامیداشت. به چوبها بیشتر دقت کردم که چگونه تلاش میکنند خود را در برابر آتش مصون دارند و از خاکستر شدن بپرهیزند؛ چقدر خوب بود اگر من هم برای خودم و برای آرزوهایم تلاش میکردم. من هیچگاه آدم جنگیدن، تقابل، تهاجم و تدافع نبودم، پس هیچکس نباید انتظار میداشت در برابر غول مرحلهی آخر بجنگم. من تمام چیزی را که واقعا برایم بود را سالها پیش به خاک سپرده بودم و حالا وقتی به عقب نگاه میکنم، میبینم دیگر نیازی نیست که خودم را قانع کنم. من چیزی را که نداشتم باخته بودم و این زیاد ناراحت کننده نبود.
اذان دقایقی پیش تمام شده بود و حالا باران آرام آرام به سقف خانه بوسه میزد. این صدا، مخلوط صدای باران و شکستن چوبها؛ این بو، بوی تازه خاک باران خورده و چوبهای تازه داخل شومینه شاید تنها چیزهایی در این دنیا بودند که هنوز آنها را دوست داشتم.
باران شدت گرفت، چشمانم را بستم و برای بار آخر سعی کردم ریهام را از این بوی دوست داشتنی پر کنم. سرم را به مبل تکیه دادم و سعی کردم در همین آرامش، آرام و تنها به مهمان ناخوانده لبخند بزنم.