kabul

شب‌های نامتعارف کابل

محمد محمدی

شبی بود از همو شب‌های نامتعارف کابل. هوا باد آرامی را در خود می‌پرورید و خیمه‌ی شب سرمه‌ای رنگ بود. خانه‌های کوه آسه‌مایی مثل یک دریای مواجِ گوهر دیده می‌شدند، تلالو و هم‌آغوشی‌ای از نورهای زرد، نارنجی، سفید…

شبی بود از همو شب‌های نامتعارف کابل. هوا باد آرامی را در خود می‌پرورید و خیمه‌ی شب سرمه‌ای رنگ بود. خانه‌های کوه آسه‌مایی مثل یک دریای مواجِ گوهر دیده می‌شدند، تلالو و هم‌آغوشی‌ای از نورهای زرد، نارنجی، سفید. رنگ شب، عجیب متفاوت از شب‌های دیگر بود. آدم دلش می‌خواست به یک چیز خوب و کمیاب چنگ بندازد، قُلُپ قُلُپ مثل یک نوشیدنی چهل ساله سر بکشش… یا هم یک جفت چشم مهربان و عمیق، تا دهش خیره بمانه و تا صبح، راز خواب‌های جهان را ازش بچیند. ساعت یازده و چهل و دو دقیقه وقتی روی تپه وزیر اکبر خان نشستیم، از همو شب‌ها بود. سکوت و نور و شب در بستر کابل در هم می‌لولیدند. شهر آرام غنوده بود. به سرم افتاد تا شرقی‌ترین قصه را برایش تعریف کنم:

– می‌دانی؟ یگان شب، از همو سرمه‌ای‌هایش، وقتی در بام نشسته باشی و به باد آرامی که می‌وزد، آسوده گوش بسپاری، میتانی صدای پای‌زیب زنی ره بشنوی که زمانی در عاشقان و عارفان رقصیده. فقط باید از میان همهمه‌ها و نورها، او صدای خوش ره فرق بتوانی.

– میفامم… نی که داری گلنار و آیینه ره قصه می‌کنی؟!

– نی… نی! گلنار و آیینه نیست. دورتر… وقتی هنوز شار کهنه نبود و تمیم انصار هنوز یک خیال بود در ذهن خدا. منظورم جایی بین زمان و مکان، شاید هستی‌ای دیگه، موازی با اینِ ما… کلان‌های کابل میگن که در وقت رقص آن زن، این دو هستی با هم یکی می‌شوند و تلاقی می‌کنند. یک روزنه باز میشه و صدای رقصش میایه… بان برایت از اول قصه‌اش کنم؛ روزی خدایگان خواستند زیبایی را بر گونه‌ی «وحدت» و عشق را در «گریز و دست نیافتن» بیافرینند… زیبایی‌ای که نشود با اولین و کوتاه‌ترین دست به دام بیافتد، اما آنقدر دور هم نی که راه به نومیدی ببرد. خلاصه جمع اضداد… آمدند این روح تازه را در کالبد یک ایزدبانو بدمند، ولی از درک آدمی زیاد دور می‌ماند، مخصوصا برای مستان میخانه‌ها… آمدن دریایش بسازند، ولی مأمن موقت آدمی می‌شد، نی دایم… گشتند و گشتند…. شبان و روزها… سعدی گفتنی درآمدند به تفرج بلدان و تجربت روزگاران، شاید که سرنخی و طرحی برای خلقت‌شان یافتند. تو فکر کو! یک گروه خدایگان سرگردانی که تا و بالا در زمین می‌گردند، روزگارانی در المپیا، در بابل. در رم، در سواحل الجزایر، در سیواس و بنارس به هر موجود و پدیده نظر داشتند تا که گذرشان افتاد به اینجه و حیران ماندند.

– چه دیدند؟ حتمن یگان کسی که برای پیامبری جُب بوده!

– نی… بین آسه‌مایی و هندوکش اسیر یک حیرت قدیمی‌تر از خودشان شدند (از کوه‌های پغمان قوس بزرگی کشیدم تا قلب شار نو). دانستند باید شهر باشه، شهری برای به آغوش کشیدن جمع اضداد…

– قدیمی‌تر از خدایگان؟

آرام سرم ره به تایید پایین آوردم، مبادا که حیرت چشم‌هایش را نچشم.

ـ عجیب اس، قدیم‌تر از خدایگان…

ـ روح سرکش و مهربانی که آفریده بودن را در این جای از زمین دمیدند. وردی که خواندند در تن هوا لغزید، با باد در آمیخت، رقص‌کنان پای یک چشمه آب فرود آمد و به آسه‌مایی رسید. عجیب روزگارانی شد: گل و گیاه آنقدر رویید که عطرشان از میان دره‌ها بالا آمد. جانوران دسته دسته رسیدند، مثل این‌که فراخوانده شده باشند. حتی اسپ‌های یک لشکری که ازین وادی می‌گذشت، سرمست از عطرش، زمین‌گیر شدند و چه بسا لشکر هم. شاه گنجینه‌های جنوب را از یاد برد و شاعر شد. پسان‌ها، نواده‌های شاه و لشکرش که اسیر افسون کابل شده بودند، یک دیوار بلند دور تا دورش کشیدن تا کسی به جنون و زلالِ روح شهر دست نیافه و گوهر زیبایی و کمال از شهر خارج نشود… دیوارهای آسه‌مایی ره که دیدی؟ همو هست. اما از قضا، ایزدبانویی از یونان گذرش به مجمع خدایگان افتاد و درباره کابل شنید، شبانه بر آسه‌مایی فرود آمد و در قامت زنی گیسو بلند وارد شهر شد. در دریای کابل آبتنی کرد و در بزم شبانه مستان وارد شد. هر طرف که می‌دید چنگ‌نوازی بود و شعر و تلو خوردن مستانه اهالی این وادی. اما، رقص… کسی نمی‌رقصید. حیران ماند که چنگ و دف و شب بدون رقص چطور امکان دارد. گشت و دانست که هنوز رقص بر آدمیان عرضه نشده است. آن شب وقتی دوباره بر فراز آسه‌مایی، بام کابل، بالا می‌شد، با خود اندیشه‌ای زمینی و انسانی داشت. وقتی به مجمع خدایگان رسید، پنهانی و پرومته‌وار آموزه‌ی رقص را برداشت، زنجیروار به پایش گره زد و دوباره روانه‌ی شب‌های کابل شد. خوشحال از کاری که می‌کرد وارد دریای کابل شد. چون برآمد، گهرهایی بر زنجیر پایش روییده بود. قدم که بر می‌داشت، زنگ صدایی خوش‌آهنگ و موزون در وادی می‌پیچید. باری ترسان و باری خوشحال به آسمان می‌نگریست که مهیای خشم می‌شد. مثل این‌که زئوس جای خالی آموزه رقص را در جایگاهش دانسته و به خشم آمده بود. رعد و برق به پشت هندوکش و کوه‌های پغمان رسیده بود. ایزدبانو اما، که زیبایی محض بود، پا به میدان مستان کابلی می‌گذارد. وسیله‌ای هم از آسمان آورده بود، به خان‌برات که پیرمردی شوریده بود، می‌دهد و در گوشش نام «رباب» را زمزمه می‌کند. خان‌برات که گویی از این نجوا جانی دوباره یافته باشه و دانش ارزنده‌ای را به یاد بیارد، انگشت بر تارها کشید. زن رقصید. هیاهو خوابید. و چشم‌ها… چشم‌ها حیران از چیزی که می‌دیدند، مستی و هستی را از یاد بردند. نواختن‌های پیرمرد اوج می‌گرفت و زن توامان، مثل فواره‌؛ سر تا پا جوشش رقص بود. غریو مستان دیگر آن شب بلند نشد. همه محو صدای پای‌زیب و رباب بودند که مثل پیچکی در هم‌آغوشی یکدیگر در محیط می‌رویید و از آن وادی لبریز می‌شد. در افقی نزدیک، الماسک‌های خشمگین و سهمگین از کوه‌های پغمان فرو می‌رسیدند. درست در لحظه‌ای که زن می‌خواست آخرین حرکت پایانی و کامل‌کننده‌اش را بر فراز تخته سنگی برقصد، الماسکی از آسمان فرو می‌رسد و سنگ را از میان دو پاره می‌کند. جمعیتِ بهت‌زده از رقص، لحظاتی ندانستند که چه اتفاقی افتاده‌ست. تنها جای خالی زن بود که در میانه ماند. تا خواستند پشت سنگ را بپالند، صدای ناله‌های جان‌خراشی از فراز آسه‌مایی به گوش رسید. و الماسک‌های بی‌پایان چهل روز کوه را در هم کوبیدند. کسی جرات نکرد به کوه بالا شود. بعدها، پیامبرانی از خدایگان خبر آوردند که آنان جایی در کوه، آن ایزدبانو را هم مثل پرومته به زنجیر بسته‌اند.

ـ عقاب… کدام عقاب ره هم به جان او انداختند؟ که جگرش ره بخوره؟

لبخندی زدم: خدایگان خو در جزا دادن تیار هستند، اما سالهاست که دارند دنبال خان‌برات می‌گردند، می‌خواستند هر دو، خان‌برات و ایزدبانو را یکجا مجازات کنند. ولی خان‌برات گم است. میگن بخاطر ربابی که او زن داده‌ش عمر جاودان یافته. راستی پای‌زیب هم کتش است و یگان شب، از شب‌های نامتعارف و سرمه‌ای کابل، پنهانی در کوه بالا میشه، و زن را از زنجیر خدایگان خطا میته و همراهش از دامنه‌ کوه پایین میشه. پای‌زیب را، امانت چند هزارساله‌اش را دوباره به او می‌دهد. تا صبح می‌نشیند و می‌نوازد و زن، شرقی‌ترین رقصی که از چشم خدایگان پنهان است را می‌رقصد. در همین کابل… در شار کهنه… در ایوان عاشقان و عارفان می‌رقصد.

از دیگه طرف، سال‌ها گذشت و کابلی‌های عامی اینقدر رباب خان‌برات و رقص زن را ندیدند که هر دو در قصه‌ها درآمدند و آنقدر کسی دیگر باورشان نکرد که کم‌کم افسانه شدند… ولی تنها خراباتی‌های کابل هنوز می‌بینندش… هنوز که هنوز است او ایزدبانو وقتی یگان شبِ کابل که رنگ سرمه‌ای به خود می‌گیرد، از زنجیر باز میشه و با رباب‌نوازی نیمه‌شبان یک خراباتی در عاشقان و عارفان می‌رقصه. از رقصش هوای شب معطر میشه. آدم حس می‌کنه این دنیا با یک دنیای موازی خود تلاقی کرده و یک روزنه باز شده که ازش صدای خوش رباب و پای‌زیب میایه … خلاصه، این‌ صدا تا دورهای کابل میره، می‌پیچه و می‌پیچه تا صبح شود و دوباره ایزدبانو اسارت خدایگان را به جان بخرد.

نگاهش که کردم داشت به دورترین جایِ شب که حجم سیاه و بزرگ آسه‌مایی را در خود جا داده بود می‌نگریست. ابروانش تاق اساطیر کابل بودند. گفت: «دلم شار کهنه ره خواست، بریم؟»

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر