به یاد آندره تارکوفسکی
به عنوان یک سرباز در جبهه میجنگم. در آغاز میخواستم برای کشورم بجنگم اما حال میخواهم فقط برای خویشتن خود مبارزه کنم. سالها بودن در جبهه، چند نشانِ افتخار و درجه نصیبم کرده و دیدنِ تعداد زیادی مجروح و جنازه. حال لازم نیست دیگر بجنگم. دیگران را به خط مقدم میفرستم. توانستهام به مافوقهایم بقبولانم که زندگیام مهمتر از زندگی بقیهی سربازان است.
در پشت جبهه اکنون من ماندهام و یک منشی زیبا که مدتهاست دوستش دارم. مسلماً عاشقپیشگیِ یک افسر تاثیر بسیار بدی بر روحیهی سربازان دارد. عشق مقولهایست جهانشمول و اینها سربازانی هستند که آمدهاند جان خود را فدای کشورشان کنند. آنها عاشقان واقعی وطنشان هستند. تصور اینکه آنها مافوقشان را در حال عشقورزی غافلگیر کنند، واقعا وحشتناک است.
اما براستی اگر کسی در منزل منتظرشان بود، کسی که دوستش میداشتند، آیا باز حاضر بودند که جانشان را به این شکل در کف بگذراند؟ مشخصا بله. پاسخ مثبت است. چه بخواهیم این را به خاطر تبلیغات حکومت بدانیم، چه سیطرهی اخلاق بر لذات نفسانی، در طول تاریخ بشر مردن برای هدفی والا جذابتر از چسبیدن به زندگی بوده است. گویا هیچ مفهومِ والایی در روزمرگی نمیتوان یافت که بشر را ارضا کند. چه بسا اگر جنگ نبود، بسیاری در غم افسردگی و خفقانِ ناشی از روزمرگیْ دست به خودکشی بزنند. اگر مفهومِ جذابی در زندگی یافت نشود، مفهومی که مرگ را توجیه کند میتواند برای بسیاری جذاب باشد. ربطی هم واقعا به تبلیغات ندارد.
چه بسا حکومتهایی با خطر کودتا و انقلاب مواجه شدهاند، دقیقا هنگامی که صلحی را تبلیغ میکردند. که این صلح خط پایانی میکشید بر تداوم مفهوم والای مردن به خاطر چیزی. افرادی که به این لذت معنوی معتاد شدهاند، نمیتوانند تحمل کنند که دوستانشان شهید شوند ولی به آنها هنوز فرصت شهادت داده نشود. آنهم فقط به خاطر عدهای ترسو که حاضرند با متجاوز معامله کنند.
از طرفی، حکومتهایی که سردمدارانشان مردمانشان را به سمت گلوله میفرستند و خود در گوشهای با معشوقشان خلوت میکنند نیز ممکن است با خطر آشوب و انقلاب مواجه شوند. بدون شک در یک اجتماع، مرگ یا باید برای همه جذاب باشد یا هیچ کس. نمیتوان به سربازان درس وطنپرستی داد و خود را با پول و شهوت خفه کرد.
غافلگیر شدن توسط سربازانم هنگامی که به این منشی زیبا عشق میورزم، میتواند معادلهی کل این جنگ مقدس یا مزخرف را به هم بریزد. جنگی که در آن به حق یا ناحق انسانها کشته میشدند. با این وجود، من فکر نمیکنم در حسم به خانم منشی، ذرهای فاکتور وطنپرستی یا اخلاق را لحاظ میکنم. حسم فقط یک حس سادهی دوست داشتن است که آن را حق خودم میدانم. چه وطنپرست باشم چه خائن. مطمئنم که سربازانم نیز دختران زیبا را دوست دارند. مطمئنم سربازانم نیز حاضرند حین جنگیدنْ عشق هم بورزند.
بنابراین معادلهی این جنگ با عشقورزیِ من به هم نخواهد خورد. شاید پوزخندی ناشی از تمسخر تحویلم گردد. شایدم حرفهایی از سرِ حسادت پشت سرم زده شود. شاید مورد تنفر قرار بگیرم. ولی هر چه هست من و همهی سربازانم حاضریم برای چیزی بمیریم و در عین حال عشق هم بورزیم و زندگی کنیم.
به او میگویم میخواهم ببوسمت. او میگوید که نمیخواهد زیرا مرا دوست ندارد. شاید شرمگین است، شاید هم متنفر بابت این پیشنهادِ بیشرمانه، آنهم در زمانی که سربازانمان دارند دسته دسته شهید میشوند. شایدم منتظر فردِ دیگریست که دوستش دارد و من خودخواهانه مزاحم آن رابطهی عاشقانه شدهام. با این وجود، فقط سکوت میکند. اینها حدسهایی هستند که وقتی چشمانِ مضطرب و صورتِ رنگپریده و خیسش را میبینم به ذهنم خطور میکند.
جدا از چهرهی مردانهای که جنگ با غریوهای سیاستمداران و وطنپرستان از خود نشان میدهد، جنگ چهرهی زنانهای هم دارد. چهرهای از جنس سکوت و بهت با صورتی خیس از اشک. اینجا من بودم که حرف میزدم و او بود که سکوت میکرد، هر دو با چهرههای مردانه و زنانهی مختص جنگ. حال من از آتشِ هوا و هوس سرخ هستم و او از سردیِ شرم و حیا رنگ به صورت ندارد. از من فرار میکند و من مثل یک متجاوز به دنبال او راه میافتم. شاید شبیه ستون پنجم دشمن شدهام و باید مرا اعدام کنند، شایدم نه. به هر حال خودم را شاید ببخشم زیرا انسانم، و شایدم نبخشم باز هم چون انسانم.
دخترِ زیبا به جوی عمیقی میرسد. او نمیتواند از این برزخ عبور کند و حال من به او میرسم. یک پایم را به آن طرف جوی میرسانم و یک پایم را به این طرف جوی. من برای زندگی در برزخ ساخته شدهام. برزخی بین لذات معنوی و هوای نفسانی. دستش را میگیرم و بغلش میکنم. میخواهم به آن طرف جوی ببرمش و در بین راه یک بوسهی گرم و آتشین از او میگیرم. سعی میکنم در آن بوسه کل شور و امید زندگیام را قرار دهم تا او را به وجد بیاورد.
ولی آن شور و امید او را بیحال میکند و در آغوش من میمیرد. روح از بدنش خارج شده است، جنازهاش در آن طرف جوی راه میافتد و مرا تنها میگذارد. من به کسی عشق نورزیدهام، فقط یکی را کشتم. به همین سادگی یک قتل مرتکب شدهام، آنهم قتل یک نیروی خودی. میتوانم به دنبالش راه بیافتم و یک بوسهی گرم و نرم دیگر از او بگیرم و یا حتی ساعتها با کالبد بیجانش عشقبازی کنم، ولی نیک میدانم که همان زمانی که روح از بدنش خارج شد من نیز روحم را از دست دادم. دیگر نه میتوانم در انتظارش بنشینم و در عزای فراقش بسوزم و بسازم، نه میتوانم او را به دست بیاورم و با شور و امید عشقبازی کنم. فقط میتوانم مردن را زندگی کنم.