ادبیات، فلسفه، سیاست

skull.2

رفتنی

مصیب پیرنسری

هاتف توی دستشویی روی دو پا نشسته بود و زور میزد، که یکهو نگاهش کنج سه گوش کنار در افتاد، عنکبوت ریزی با سرعت از تار تنیده‌اش پایین آمد و روی سوسکی دو سه بار ضربه زد. سوسک با تمام دست و پاهایش به پشت غلتید…

هاتف توی دستشویی روی دو پا نشسته بود و زور میزد، که یکهو نگاهش کنج سه گوش کنار در افتاد، عنکبوت ریزی با سرعت از تار تنیده‌اش پایین آمد و روی سوسکی دو سه بار ضربه زد. سوسک با تمام دست و پاهایش به پشت غلتید. عنکبوت چند ثانیه صبر کرد و بعد همانجا که سوسک دست و پا میزد دورش شروع به چرخیدن کرد. بیش از ده بار چرخید و بعد از تار بالا رفت و سوسک نیمه جان را بالا کشید. هاتف که انگار شاش‌بند شده بود مات شکار این نیم وجب شگفت‌انگیز، شیر آب را باز کرد و هرچه روی سنگ دستشویی مانده بود شست. عنکبوت انتهای سوسک نیمه زنده را با دو چنگگ دهانش پاره کرده بود و میخورد.

شهریور همیشه حال خاصی داشت، اتاقک محقر هاتف منتظر باران و برفی بود که خزان و زمستان باید میدید. بی زن، بی بچه، حتی دریغ از دوستی که تنهایی‌اش را با او تکه کند و دل بی‌نصیب نماند. چرخشی کار میکرد، گاهی صبحگاه، ظهرها و زمانی هم نیمه‌های شب به قبرستان میرفت. مثل دشت بود برایش، مرده‌ها را زیر پا حس نمیکرد. استدلالش این بود که اینها تا چند وقت بعد مرگ توی خاک کرم و مور تمامشان را میخورد و باقی همه جذب خاک میشود. اینطور اگر حساب میکرد حتی همین محل کار آقای دکتر هم قبرستان بود، میشد ردیف به ردیف قبرهای از بین رفته، جنازه‌های آب شده را زیر و روی آن تجسم کرد. دکتر همه را رصد میکرد، بالا و پایین تنه فرقی برایش نداشت، همه جا عضو بود، همه چیز توی دنیا ارگان و قسمتی از یک چیز زنده بود. حتی گل‌ها را آنقدر باور داشت که لمس‌شان میکرد، می‌بوسیدشان. دکتر پزشکی قانونی بود اما خیلی بند قانون نبود. هاتف بارها می‌آمد سوار نعش‌کش جنازه را با بقیه‌ی مرده‌شوی‌ها میگرفت و سمت قبرستان میبرد. خیلی عادی بود اینکه یک انسان، یک موجود زنده، یکی که تا همین چند ساعت پیش سمت چپ سینه‌اش بی‌وقفه می‌کوبیده حالا سرد و بی‌حال و بی زندگی دراز به دراز کف نعش‌کش میان دست و پایشان باشد. بی‌پول بود، نمیتوانست از قصابی گوشت بخرد اما دنده‌ها و لش گوسفندها را که توی یخچال قصابی میدید حس همذات‌پنداری میکرد.

ظهر بعد نماز هوس کرد پیش دکتر برود سری بزند. محل کار دکتر ابتدای جاده‌ی خاکی‌ای بود که به قبرستان میرسید. لباس‌های کار را درآورد و پیاده و لخ لخ با سوت و آواز از میان قبرها راه افتاد. قبرها یک شکل نبودند، بعضی از زمین چند سانتی بالا بودند، انگار که مرده میخواسته زودتر از زمین کنده شود به آسمان عروج کند یا شاید هم این چند سانت آخرین تلاش او برای نرفتن در خاک بوده؛ برای هضم و جذب نشدنش. سر بعضی گورها هم شمشاد و گل و گیاه کاشته بودند، از خاک مرده‌ها چه زیبا روییده بودند. بعد از آن جاده شوسه میشد تا که از قبرستان بیرون میزد. محل کار دکتر از دور دو سالن بزرگ و کوچک دیوار به دیوار بود. وارد که شد دکتر با آبپاش کوچکی روی برگ‌های سبز رونده‌ای که تا سقف پیچیده بود آب می‌زد و لک و خاکشان را میگرفت. نوری که از در توی اتاق میزد با ورود هاتف جابجا شد و دکتر مردمکش تکان خورد؛ بی آن‌که سرش را برگردانَد، زیرچشمی نگاهی انداخت و سلامی کرد. هاتف هم ادای خسته‌های بیل زده‌ی نعش‌کشیده را درآورد و خواست بنالد،که دکتر یکهو گفت: بیا هاتف، بیا اینجا..

هاتف مبهوت از حرف دکتر آمد پای گلدان بزرگ رونده ایستاد. دکتر این بار توی صورت هاتف تماما برگشت و گفت: توی اتاقکت گل هم داری؟ هاتف تا آمد گوشه‌ی لب‌هایش به خنده‌ی مضحکی کش بیاید دکتر دوباره گفت: میدونی اینها هم مثل من و تو زنده‌ن؟ بعد سریع برگشت و از روی میزی که جنازه‌ها را برای معاینه آخر روی آن میگذاشتند سرنگ پری برداشت و آرام سوزنش را توی ساقه‌ی گیاه کرد و کمی از آن مایع، توی رگ و آوند ریخت. هاتف که مات مانده بود در حالی که ریش زبر و خشک زیر گلویش را می‌خاراند گفت: چی بود دکتر؟ دکتر نگاهش نکرد و گل را دو لیوان آب داد. بعد از بالای عینک نگاهش کرد و گفت کاری داشتی؟

– نه دکتر، فقط اومدم یه سری بهت بزنم، راستش قبرستون همیشه هم قشنگ نیست.

– هه، تو که عاشق جنازه شستنی، تو رو چه به این غلط‌ها، حسها!

– امروز یه بچه رو شستم، گوله به گوله تنش کبود بود، چشاش رو هرکار میکردم نمیبست، بی‌نور بود.

– خب که چی؟

– … هیچی

هاتف احساس گرسنگی کرد، اما خجالت کشید از دکتر غذا بخواهد. سطل آشغال خانه‌اش پر از حلب کنسرو بود؛ دلش غذا میخواست، ناهاری که در خانه میپزند، شام دست پخت مادری، همسری، کسی.

– دکتر به گلت غذا دادی؟ منظورم همین که با سوزن بهش تزریق کردی.

و بعد خنده‌ی ریزی کرد. دکتر سردتر از هر غذایی رخ به رخ‌اش نمیشد تا سر کلام به حرف‌های مضحک یک نعش‌کش باز نشود.

هاتف دست روی شکمش گذاشت به رونده که تا سقف و آن طرف تخت پیچیده بود نگاه کرد و با حسرت گفت خدانگهدار.

دکتر روی تخت کناری بالا تنه‌ی جنازه‌ای را وارسی میکرد.

– به سلامت.

هاتف از ساختمان بیرون زد. غروب بود و خورشید را پشت ابرها به سرخ و نارنجی منفجر کرده بودند. کلاغ‌ها فراغ‌بال به دسته‌های زیاد سمت درخت‌های قبرستان پر میزدند. کسی در امتداد جاده نبود، نه حتی الاغی که تا مسیری نعش هاتف را بکشاند. نمیدانست چرا اینکار را میکند. بیشتر شگفت زده بود، می‌آیند میخورند جفت‌گیری میکنند و بعد هم مثل آن سوسک گرفتار عنکبوت اجل می‌شوند. هاتف کنار جاده ایستاده بود و روی بیضه‌هایش دست میکشید و میگفت: چقدر مرده دارم، چقدر مرده‌های به دنیا نیامده دارم! و بعد با خلطی که از گلویش کنده نمیشد قاه قاه خندید. تمام مسافت پنج کیلومتری تا شهرک را پیاده طی کرد. شهرکی که هاتف در آن زندگی می‌کرد، بزرگ بود و از آن می‌ترسید. و پایش را سالها پیش از آن بریده بود.

با اینکه شب شده بود اما بچه‌ها هنوز توی میدانچه ولو بودند و می‌شوریدند. قصابی توی سیاهی شب هنوز نور میزد و قناری توی قفس آویزان از سردر همچنان میخواند. انگار روز و شب حالی‌اش نمیشد، بیشتر شبیه روضه بود، شبیه زخمه‌ی سنتور و گوشه‌های تیزش که شنیدنش دل را خراش میداد.

دو سه قدم مانده تا حجره دستش را روی سمت چپ سینه گذاشت و نفس‌های عمیقی کشید. قفل را باز کرد و هوای نمور و دم گرفته‌ی حجره توی صورتش خورد. کارتن آکاسیو را باز کرد و دید تمام یخش آب شده و سوسک‌های ریز روی ته مانده‌ی املت دیشبش وول میخورند. دلش نیامد کاری‌شان کند، در جعبه را گذاشت و با شکمی که از گرسنگی به درد آمده بود به پشتی تکیه داد و همانطور خوابید. سوسک‌ها روی لباس‌های مندرس و خاکی‌اش میرفتند و می‌آمدند. پلک‌هایش می‌لرزیدند و تخم چشم‌ها زیر پلک به سرعت میچرخید. خواب میدید که تنش به پشتی چسبیده و همانطور ناگهان به سکته‌ای ملیح دار فانی را وداع گفته. سوسک‌ها روی رگ‌های هنوز داغش با سرعت می‌آمدند و چنگگ دهانشان را توی پوست میکشیدند و از سوزش و خارش بیش از حد، دیوانه‌اش کرده بودند. اما انگار تمام تنش فلج بود و نمیتوانست جماعت فراوان سوسک‌ها را براند. از زخم‌ها و سر نیش‌ها خون بیرون زده بود و مورچه‌ها هم از توی دماغ و دهانش پایین‌تر میرفتند و تکه‌های خون‌آلود معده و شش‌ها و هر جای دیگر را به سر گرفته میبردند. سمت راستش از سه کنج عنکبوتی اندازه‌ی نیم تنه‌اش پایین آمد و هاتف هراسان نگاه می‌کرد؛ عنکبوت دور تارش پیچید و تا سقف بالا رفت. هاتف که تاب دیدن این صحنه را نداشت تقلا کرد تا شاید از این کابوس بیدار شود. اما انگار او واقعا مرده بود و خودش را نظاره میکرد که تکه تکه تاراج سوسک‌ها و مورچه‌ها شده. و عنکبوت وحشتناکی که شیره‌ی جانش را می‌مکید. یکهو حس کرد همه چیز سیاه شده، سیاهی مطلقی که اصلا چیز نبود، فقط سیاه و انگار از کلاغ‌های قبرستان هم سبک‌تر و رها و سیاه‌تر؛ توی سیاهی، نور شدید ریزی از انتهای دالانی بیرون زد و توی نور پیکر سپیدپوش دکتر را تشخیص داد. دکتر اینبار از زیر عینک نگاه نمیکرد، سرنگ پری دستش بود و قدم قدم با لبخند کمرنگی سمت هاتف می‌آمد. کنار جنازه‌ی دریده‌شده و نیم‌زنده‌ی هاتف رسید، پیراهنش را کنار زد و سرنگ را سمت چپ سینه‌اش فرو کرد و فشار داد.

وقتی هاتف از خواب پرید، خانه هنوز بوی نم و رطوبت دم‌گرفته میداد. عنکبوت ریز گوشه‌ی در، تمام سوسک دیشب را خورده بود و فقط پوستی از آن روی تارها باقی بود. سوسک ریزی از گوشه‌ی لب هاتف پایین پرید و به رشته‌ی سوسک‌های روی املت مانده پیوست.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش