احمد در یکی از آن آپارتمانهای کهنه و فرسوده لاج پتنگر در دهلی زندگی میکرد. نمیشود گفت زندگی، کلمهها اغلبن گمراه کننده است، زندگی کردن معمولن تصویر عادی و نورمالی از تجربه گذر زمان است. هیچ چیزی در زندگی احمد عادی نبود، همینکه او بجای کابل، پلخمری، هرات و قندهار در گوشهی دیگری از دنیا، در شهر پرجمعیت و پر سر و صدای دهلی بود، نشان میداد که زندگیاش از روال عادی بودن خارج است. حال این تجربه را زندگی بنامیم؟ باشد، احمد در آنجا «زندگی» میکرد.
روزی وقتی احمد داخل اتاقش بود، دروازه تک تک کرد. احمد که روی تختاش دراز کشیده و مصروف بازی کردن با گوشیاش بود با بی حوصلهگی گوشی را در گوشهای از تخت انداخت و بلند شد. از راهرو باریک صالون اتاق گذشته و بسوی دروازه رفت. وقتی دروازه را باز کرد چشمش به دختری با اندام متوسط و مویی رنگ شده افتاد. لباس سفیدی پوشیده بود، دامنش به سختی تا زانوانش میرسید. موهایش را جمع کرده و به صورت مناری کوچک در پشت سرش بسته بود. با لهجهای که به سختی فهمیده میشد هندی است سلام کرد. احمد که نمیتوانست خودش را بیخیال نشان دهد با صدایی که کمی متاثر به نظر میرسید جواب سلامش را داد. سپس دستانش را به همدیگر قفل کرد و در حالیکه مضطرب به نظر میرسید با لحن رسمی گفت «میتوانم شما را کمک کنم؟» دختر هندی با لبخند کمرنگی گفت همسایه جدید شما هستم. تازه همین امروز به این آپارتمان آمدم. به یکبارهگی حالت احمد تغییر کرد، شاید آمده برای چند دقیقهای بنشیند. هرچند زندگی آپارتمانی بیش از حد خشک و رسمی است، کسی کسی را نمیشناسد و کار هرکسی مربوط خودش میشود، با این حال در جایی خوانده بود که «انسان موجود احساسی و اجتماعی است.» لحنش را تغییر داد و با حالت خوش برخوردی که اضطراب از آن موج میزد گفت بیایید داخل. دختر هندی با لبخندی که این بار نسبت به قبل پررنگتر بود گفت، نه تشکر.
دستگاه وایفای اتاقم کار نمیدهد، دفتر آپارتمان قول داده تا پس فردا درستش کند. اگر اشکالی ندارد برای دو روز از وایفای شما استفاده کنم. احمد از اینکه میتوانست به دختر هندی کمک کند خوشحال به نظر میرسید، خوشحالیاش را پنهان نتوانست، لبخند زد و گفت البته چرا که نه. رمز وایفای نزد یکی از هم اتاقیهای سابقم است. برایش پیام میدهم که بفرستد. کم کم لرزش صدایش کمتر شده بود.
احمد که نمیتوانست به او اصرار کند داخل بیاید گفت، همینکه دوستم رمز را فرستاد برایتان خواهم آورد. دختر تشکری کرد و بسوی اتاقش رفت. احمد آهسته و قدم زده بسوی تختش رفت و خودش را روی تخت انداخت. یادش آمد که رمز را باید از دوستش بخواهد. گوشیاش را از گوشه تختخوابش گرفت و به دوستش پیام داد. سپس بدون اینکه منتظر جواب بماند گوشی را قفل کرده و سر جایش گذاشت.
نزدیک به دو سالی میشد که احمد در هند زندگی میکرد. در یک ماه نخست چنان مصروف کارهای اداری بود که حتی وقت نشد سری به جاهای دیدنی دهلی نو بزند. بجز کارکنان خشکبرخورد سفارت آمریکا در دهلی که رفتارشان با افغانها چندان مورد پسند احمد نبود دیگر با کسان زیادی صحبت نکرده بود. هفته نخست ماه دوم را به چکر گذرانید اما بعد از چند روز حتی بیرون رفتن و چکر زدن هم تکراری شده بود. بعدن فهمید که در طبقات بالایی چند تن از افغانهای دیگر هم زندگی میکنند، آنها منتظر ویزای آسترالیا بودند. یک خانواده چهار نفری و یک دختری تنها که گویا از طرف نامزدش دعوت شده بود. دوستی با آنها تقریبن غیر ممکن بود. وقتی احمد یکی از اعضای خانواده چهارنفری یا آن دختر را میدید راهش را کج میکرد. بیشتر به این دلیل که فکر میکرد آنها تمایلی به آشنا شدن ندارند. روزی وقتی دختر افغان را روی زینه دیده بود برایش سلام کرده بود، دختر هم با بی میلی جوابش را داده و از پیشش گذشته بود. همین بود که در اتاقش خود را روی تختخواب میانداخت و با گوشیاش روز را شب میکرد.
دوسال قبل وقتی برای کار کردن روی ویزایش به هند آمده بود، گمان میکرد بزودی ویزایش صادر خواهد شد. اما بیخانگی او از همان ابتدای سفرش آغاز شده بود. چند ماهی از آمدنش به هند نمیگذشت، که مادر و پدرش از ترس طالبان به ایران فرار کردند. بعد از دو سال زندگی در هند دیگر نمیدانست به کجا تعلق دارد. وقتی یکسال از زندگیاش در هند گذشت، با خودش فکر کرد دوباره به خانه برگردد. شاید ویزای آمریکا به زحمت چندین سالهاش نمیارزد. اما اکنون نمیدانست واقعن خانهاش کجاست، در قریه کثیف و کوچک کودکی اش، نزد پدر و مادرش در ایران، اتاق تاریکش در دهلی یا حتی خانه خیالیاش در آمریکا. بی خانگی مجبورش کرد در هند بماند و برای گرفتن ویزای آمریکا روزها را بشمارد.
حال که یک دختر خوشبرخورد همسایهاش شده بود، دوستی با او میتوانست از تنهایی احمد را نجات دهد. دوستیای که اگر ادامه میداشت شاید رنگ و بوی رمانتیک میگرفت.
صدای لرزش گوشی آمد، احمد مثل اینکه منتظر چنین صدایی بود. دستش را دراز کرد و گوشی را گرفت. قفلش را باز کرد، دوستش پیام داده بود. بدون اینکه جوابی بدهد از جایش بلند شد. از الماری روبروی تختش دوسیه اسنادهایش را گرفت. قلم و کاغذی از آن بیرون کرد و رمز را روی کاغذ نوشت. از پنجره کوچک آپارتمان بیرون را نگاه کرد، خورشید مثل اینکه نیم ساعتی میشد غروب کرده بود. هوا کم کم تاریک شده بود. به سوی در خروجی اتاقش رفت، ساکت چراغ که نزدیک دروازه قرار داشت را پایین زد. چراغ اتاق روشن شد. روبروی آیینه ایستاد. موهایش کمی بهم ریخته بود، با دستش حالتی به مویش داد و رمز را گرفته از اتاق خارج شد. در هنگام خارج شدن دختر افغان را دید که از زینهها بالا رفته و به سوی اتاقش میرود. مثل اینکه چیزی ندیده باشد قدمهایش را تندتر کرده و نزدیک دروازه دختر هندی رفت. زنگ خانهاش را زد، به این فکر کرد که چگونه همرایش برخورد کند. چند ساعت پیش وقتی برای بار نخست دختر هندی را دیده بود فرق میکرد. چیزی بین انها نبود اما اکنون احمد گویا از او خوشش آمده بود، اکنون برعلاوه رمزی که در دست داشت یک ماموریت دیگری هم داشت. اینکه بتواند دختر هندی را جذب خودش بکند، به همین دلیل مضطربتر به نظر میرسید. چند ثانیهای پشت در منتظر ماند، احمد بار دیگر زنگ خانه دختر هندی را زد. اما این بار هم کسی برای باز کردن دروازه نیامد. چشمش به قفل دروازه خورد که از بیرون قفل شده بود. شاید بیرون رفته بود، این نخستین فکری بود که به ذهنش آمد. اما بعد فکر کرد شاید از اینجا کاملن کوچ کرده باشد، این فکر آخری کمی خندهدار به نظر میرسید. او تازه همین امروز در این خانه آمده بود و قرار بود یک هفته دیگر اینجا بماند. اینکه همین امشب از اینجا برخیزد و برود غیر عادی است. به همین دلیل فکر اول را محکم گرفت، رمز را در گوشهای از جیب پتلونش ماند و دوباره وارد اتاقش شد. ذهنش حالا کمی از حالت پراگنده بودن خارج شده بود، دوسال کامل در اتاق خوابیدن و مدام شبکههای اجتماعی را چک کردن او را بهم ریخته کرده بود. اما حالا فرق میکرد، مثل اینکه ذهنش درگیری جدیدی پیدا کرده بود. هرچند این درگیری زیاد جدی نبود، با اینحال وقتی وارد اتاقش شد به این فکر میکرد که دختر هندی از اینجا کامل کوچ کرده یا فقط بیرون برای غذا خوردن رفته است؟ خودش متوجه این درگیری شده بود.
او برای گرفتن ویزا زحمات زیادی کشیده بود، قرار بود در همین چند روز ویزایش صادر شود. هر شب وقتی میخواست بخوابد خودش را در خانه شخصیاش در آمریکا تصور میکرد. شاید آنجا بشود هنرمند مورد علاقهاش تام هاردی را از نزدیک ببیند. آنجا دنیایی از سلیبریتیها بود. میتوانست تمام فیلمهای مورد علاقهاش را در اولین روز اکراناش ببیند. شبها گوشیاش را گرفته و از روی نقشه گوگل تمام شهرهای مشهور آمریکا را میدید. جایی که میتوانست بدون ترس از هیچ چیزی یک زندگی عادی داشته باشد. شبی وقتی خوابش نمیبرد، تا نصف شب را در مورد رفتن به امریکا خیالبافی کرده بود. گوشیاش را باز کرده و نیویورک را به صورت سه بعدی میدید. تا نصف شب کارش جستجو در مورد آمریکا، فرهنگ و زبانش بود. در این دوسال زحمت زیادی بروی لهجهاش کشیده بود، تمام تلاشش را میکرد تا لهجهاش آمریکایی به نظر برسد. بعدها وقتی وارد آمریکا شد، دانسته بود که مشکل از لهجهاش نیست، حتی مشکل از نوع لباس پوشیدن هم نیست. این حس خارجی بودن سالهای سال همراهش بود و مثل برچسبی میماند که در پیشانیاش کوبیده شده بود و مدام برایش میگفت تو آمریکایی نیستی. بعدها حتی به افغانستانی بودن خود هم شک کرد. مثل مرغک ناتوانی در دام گذشتهاش گیر مانده بود و آرزو میکرد گذشتهاش را از ذهنش پاک کند و مثل یک آمریکایی زندگی کند. اما گذشتهاش بخشی از او بود، پاک کردنش فقط با مرگش امکان پذیر بود. به همین دلیل این حس معلق بودن، بی کشور بودن، بی خانه بودن و خارجی بودن تا آخر عمر همراهش بود.
صدای گوشیاش که توام با لرزش بود بلند شد. احمد گوشیاش را گرفت، شماره ناشناسی بود. گوشی را جواب داد، کسی با لهجه آمریکایی از او پرسید آیا او احمد است. احمد که گویا روزها منتظر این زنگ بود با لحنی که هیجان را میشد از آن شنید گفت، بلی احمد هستم. سپس مرد آمریکایی با لحنی که این بار گویا با یک آمریکایی حرف میزند به او تبریکی داد و در ضمن گفت باید همین اکنون در سفارت آمریکا بیاید. ویزایش آماده شده بود و پروازش نیز ساعت دو شب بود. احمد میخواست بگوید که حالا شب است آیا دفتر آنها باز است اما هیجانش مانع پرسیدن این سوال شد. با لهجهای که تلاش میکرد بیشتر آمریکایی به نظر برسد تشکری کرد. تلیفون از طرف مرد آمریکایی قطع شد. ویزایش که مدت دو سال میشد روی آن کار میکرد آمده بود. حالا نتیجه تمام زحماتش را گرفته بود، تمام رویاهایی که دیده بود حال داشت به واقعیت تبدیل میشد. رویاهایی که همهشان با رفتن به آمریکا گره خورده بود. از روی تختش بلند شد. با حالتی که گویا هیجان زده و وارخطا به نظر میرسید به سوی الماری روبروی تختش رفت. اندک وسایلی که انجا قرار داشت را جمع کرد، چیزهایی که به کارش میآمد را داخل چمدانش گرفت. ساعت دو پروازش بود، اما قبل از آن باید میرفت، ویزا و بلیط را میگرفت. از اینکه این وقت شب به او زنگ زده بودند تعجب کرد. شاید منظورشان دو بعد از ظهر بود، سپس مکالماتش را با مرد آمریکایی مرور کرد. نه همان دو شب بود. ساعتش را دید، هفت شب بود. برای اینکه از پرواز نماند، زود هرچه داشت و نداشت را جمع کرد و داخل چمدانش ریخت. برای آخرین بار تمام کنج و گوشه اتاق را دید، آشپزخانه رفت. تمام قفسههای الماری را دید. روجایی تختاش را کنار زد. چیزی جایش نمانده بود. چمدانش را گرفت، کلید که در بغل دیوار اویزان شده بود را گرفت. دروازه را قفل کرد، متوجه دروازه دختر هندی شد، هنوز قفل بود. از پلهها به سرعت پایین شد، نزدیک در خروجی آپارتمان وارد دفتر آپارتمان شد. مقدار پول اقامتش را پرداخت، امضا کرد و بیرون شد. بیرون مثل همیشه شلوغ بود، گرد و خاکی که همه روزه در دهلی شاهدش بود با باریدن باران کمتر شده بود. چندتا از سه چرخهای زردرنگ همینکه احمد را با چمدان بزرگش دیدند به سوی او آمدند. احمد سوار یکی از سه چرخهها شد. وقتی مرد سهچرخدار به زبان هندی پرسید کجا میرود، احمد جواب داد، سفارت آمریکا.
وقتی ساعت دو شب، هواپیما از میدان هوایی اندیرا گاندی بلند شد، احمد از پنجره کوچک هواپیما پایین را نگاه کرد. دهلی روشن بود، خیابانهای شلوغ دهلی که بارها باعث شده بود احمد دیرتر به سفارت برسد خلوت معلوم میشد. جادههای فراخ، درختانی که در زیر نور کم رنگ ماه قد افراشته بود و شهر دهلی را به صورت پارکی سبز نشان میداد. یادش از میدان هوایی کابل آمد، وقتی دوسال قبل از میدان هوایی کابل به قصد دهلی بلند شده بود، کابل به صورت یک قریه خاکی دیده میشد. نه درختی و نه آسمان خراشی، خاک تمام کابل را گرفته بود و بعد از آن هر چه بود کوه بود. یادش از کتاب مکتب آمد که گفته بود «افغانستان یک کشور کوهستانی میباشد.»
بی اختیار بغضش گرفت. با پلک زدن اشکهایش روی گونههایش لغزید. دستش را وارد جیب پتلونش کرد، دستمال کاغذی را بیرون کرد، چشمش به کاغذ دولا شده افتاد که همزمان با دستمال کاغذی از جیبش بیرون شده بود. کاغذ را باز کرد. یادش از دختر هندی آمد. رمزی را که قرار بود برایش بدهد، چند ثانیهای به سوی کاغذ خیره شد و سپس با لبخندی که به سختی میشد فهمیدچه احساسی پشتش نهفته است کاغذ را مچاله کرد و با نوک انگشتش در درزی در پشت صندلی جلوییاش فرو برد. چشمانش را بست، با صدای کمک خلبان از خواب بیدار شد که میگفت، کمربند ایمنیاش را ببندد.