ادبیات، فلسفه، سیاست

2

فکر اشتباه

الهه دشتبانی

روی مبل نشسته بودم و به تلویزیون نگاه می‌کردم. فیلم درباره دو راننده ماشین‌های مسابقه‌ای بود که کارشان را از دست داده بودند. ناگهان سایه یک آدم را روی صفحه تلویزیون دیدم. سریع برگشتم تا منبع سایه را پیدا کنم.

روی مبل نشسته بودم و به تلویزیون نگاه می‌کردم. فیلم درباره دو راننده ماشین‌های مسابقه‌ای بود که کارشان را از دست داده بودند. ناگهان سایه یک آدم را روی صفحه تلویزیون دیدم. سریع برگشتم تا منبع سایه را پیدا کنم. مونا بود. با موهای ژولیده و چشم‌های خواب آلود وحشت‌زده نگاهم می‌کرد. با احتیاط پرسیدم: چیزی شده؟

– تو یه بویی احساس نمی‌کنی؟ مثل بوی دود؟

بینی‌ام را بالا کشیدم و بو کردم. بعد شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم: نه! چیزی احساس نمی‌کنم. حتما بچه‌های همسایه آتیش روشن کردن.

سرش را به علامت تایید تکان داد و به طرف اتاقش رفت. حس بویایی مونا از همه ما قوی‌تر بود. او بوی هر چیزی را قبل از ما احساس می‌کرد. بدون نگرانی ادامه فیلم را تماشا کردم. چند لحظه بعد من هم احساسش کردم. بوی دود بود. اما نه از آن نوع بوهایی که پسرهای همسایه از روی شیطنت درست می‌کردند. این بو خیلی نزدیک بود.‌ ‌خیلی خیلی نزدیک. شانه‌ام را بالا انداختم و به سمت اتاقم حرکت کردم تا بخوابم. اتاق من و برادرم از بقیه اتاق‌ها جدا و آن طرف حیاط بود. همان‌طور که خمیازه‌کشان به طرف حیاط می‌رفتم، روشنایی عجیبی را پشت پرده احساس کردم. با گیجی جلو رفتم و پرده صورتی رنگ را کنار زدم. اتاق من و برادرم سعید، در میان شعله‌های آتش می‌سوخت. با وحشت به طرف اتاق مونا رفتم و سریع در را باز کردم. مونا با صدای باز شدن در از خواب پرید و با چشم‌های نگرانش از من پرسید: چی شده؟ نمی‌دانستم چگونه به او بگویم تا هول نکند. به آرامی دست‌هایم را در هم قلاب کردم و گفتم: مونا! یه چیزی میگم فقط قول بده هول نکنی. اتاق آتیش گرفته.

با شنیدن این حرف وحشت کرد و جیغ بنفشی کشید. با صدای جیغ او مامان و بابا از خواب بیدار شدند و سراسیمه به طرف ما آمدند. مونا با دست به صورتش زد و گفت: بدبخت شدیم. آتیش.

با تعجب دیدم که سعید همراه پدر و مادرم نیامده است. سعید به خاطر ترسی که از هیولاها داشت همیشه کنار مامان می‌خوابید. با وحشت فکری عجیب و شوم به سرم زد. سریع به طرف اتاقشان رفتم و سعید را ندیدم. نکند… نکند سعید در اتاق خودش باشد… ناگهان اختیارم را از دست دادم و به طرف حیاط دویدم. صدای مونا را از پشت می‌شنیدم که داد می‌زد: نیکا کجا داری میری؟

با پاهای برهنه به طرف اتاق رفتم و داد زدم: سعید سعید تو کجایی؟

اما چیزی نشنیدم. با آرنجم جلوی دهان و بینی‌ام را گرفتم و به داخل اتاق رفتم. با ترس به اطراف نگاه کردم اما سعید را ندیدم. خواستم برگردم که متوجه شدم راه بسته شده. شعله‌های آتش مانع رفتنم به طرف حیاط می‌شدند. نفسم بالا نمی‌آمد و سینه‌ام خس خس می‌کرد. با ناامیدی روی دوپایم افتادم و شعله‌های آتش دور سرم رقصیدند. کم کم چشمانم بسته شد.

روی صندلی نشسته بودم و به کفش‌هایم نگاه می‌کردم. منشی روبه‌رویم نشسته بود و با دلسوزی نگاهم می‌کرد. ناگهان در اتاق پزشک باز شد و مامان با گریه بیرون آمد. منشی سریع بلند شد و به طرفش رفت. شانه‌هایش را آرام فشار داد و گفت: چیزی شده؟

مامان آب بینی‌اش را با دستمال کاغذی مچاله درون دستش پاک کرد و گفت: دکتر میگه راه چاره‌ای نیست. باید ببریمش پیش روانپزشک. نمیدونم این آتیش‌سوزی شوم چی بود که آسایش و آرامشو از ما گرفت. از اون موقع تا حالا فکر می‌کنه یه داداش به اسم سعید داره که توی آتیش‌سوزی مرده.

منشی آرام در آغوشش گرفت و گفت: نگران نباش. مطمئن باش خوب میشه.

دست‌های مشت شده‌ام را باز کردم و بلند شدم. با صدای بلند فریاد زدم: من دیوونه نیستم. بسه دیگه. چرا یه جوری رفتار می‌کنید انگار عقل تو کله‌م نیست؟ این شمایید که نمی‌خواید باور کنید. سعید مرده. مرده.

کیف بنفشم را برداشتم و از مطب روان‌شناس بیرون آمدم. باران نم نم می‌بارید. سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: تو هم ناراحتی؟

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش