ادبیات، فلسفه، سیاست

dog

سگ‌ها

چیزی در سکوت دشت بود که آزارش می‌داد‌. حسش می‌کرد. گوسفند‌ها صدمتر جلوتر داشتند می‌چریدند. بیست و هفت‌تا. از عصر به این سمت، این سومین باری بود که می‌شماردشان. معمولا فقط هنگام عزیمت به دهکده این‌ کار را…

چیزی در سکوت دشت بود که آزارش می‌داد‌. حسش می‌کرد. گوسفند‌ها صدمتر جلوتر داشتند می‌چریدند. بیست و هفت‌تا. از عصر به این سمت، این سومین باری بود که می‌شماردشان. معمولا فقط هنگام عزیمت به دهکده این‌ کار را می‌کرد اما این بار دلشوره‌ای به جانش افتاده بود. بیست و هفت‌تا. تعدادشان که درست بود. اما این سکوت غیرعادی و سنگین، چیزی در خود داشت. چوپان جوان بود اما بی‌تجربه نبود. با همان سن کمش، حداقل صد بار به چرا رفته بود و به جز یک بار که بزغاله‌ای در چاه افتاده بود، اتفاق ناگوار دیگری نیفتاده بود. دلش می‌خواست گله را هی کند و برگردد. اما هنوز زود بود. دلیل قانع‌کننده‌ای نداشت که برگردد. سرش را بالا برد و گوش سپرد. دشت همیشه ساکت بود. اصلا به‌‌ امید همین سکوت بود که هر روز صبح گله را از دهکده بیرون می‌برد. ولی این بار… باد وزیدن گرفت و توی لباسش افتاد. گوسفند‌ها را می‌دید که این‌جا و آن‌جا، کنار هم جفت شده بودند. گویی آن‌ها هم ترجیح می‌دادند کنار هم بمانند‌. در این فصل از سال، خطر گرگ وجود نداشت. به علاوه دو سگ همراهش، قوی و هیکلی بودند. خودش هم دست کمی از آن‌ها نداشت. چوب دستی بزرگی همراهش بود که می‌توانست با آن‌ یک گله شیر را هم بتاراند. اما سگ‌ها هم تحت تاثیر نیرویی نامرئی، زیر درخت لم داده بودند و مغمومانه او را نگاه می‌کردند. پسرک چوب‌دستی‌اش را در دستش فشرد و به دور دست خیره شد. آسمان صاف بود و خبری از باران نبود. ناگهان به شدت احساس گرسنگی کرد. به یاد آورد که از صبح چیزی نخورده‌ بود. رفت زیر درخت نشست و بغچه‌اش را باز کرد. کمی نان خورد و به گوسفند‌ها نگاه کرد. دلیلی برای نگرانی وجود نداشت. قبل از این‌که هوا کاملا تاریک شود، راهی ده خواهد شد. سوای امروز، زندگی چوبانی به مذاقش خوش می‌آمد. او که کسی را در دهکده نداشت، ترجیح می‌داد تا جایی که می‌تواند از آدم‌ها دور شود. به خصوص از زن‌ها. زن‌ها احساس بدی بهش می‌دادند. سینه‌اش سنگین می‌شد و شکمش درد می‌گرفت. عشقش به بزها، بیشتر از زنها بود. بز‌ها. یک سفیدشان بود که خیلی دوستش داشت. لبخندی بر گوشه لبش نشست. تکه‌‌ای نان کند و با خرسندی به گله کوچکش نگاه کرد. دوباره شماردشان. درست بود. با کف دستش به شقیقه‌اش زد. خودش را سرزنش کرد که خل شده است. بغچه‌اش را جمع کرد و بلند شد. کش و قوسی به خودش داد و چوب دستی‌اش را برداشت و گله را هی کرد. هوا داشت سرد می‌شد. در خانه پیرزنی که با او زندگی می‌کرد، غذا و جای خواب گرمی انتظارش را می‌کشید. خرامان به سمت دهکده می‌رفت که ناگهان احساسی آنی او را سر جایش میخکوب کرد. به اطرافش نگاه کرد‌. جلو و عقب گله را پایید. تا جای درخت رفت و برگشت. یکی از سگ‌ها گمشده بود. بلند داد زد: «هی!» سگ‌ها اسمی نداشتند. هیچ‌وقت به این فکر نکرده بود که برای آن‌ها اسمی بگذارد. ضرورتی هم نداشت. آن‌ها آن‌قدر با هم عجین بودند که حتی در ظلمات شب هم یک‌دیگر را پیدا می‌کردند. دوستی او و سگ‌ها، از پیوند خویشاوندی هم محکم‌تر بود. دوباره داد زد. خبری نبود. شب در کمین بود. مانده بود که چه کند. آیا باید گله را به روستا برمی‌گرداند؟ سگ است دیگر. بچه گربه که نیست که نتواند از پس خودش بربیاید. گله را برمی‌گرداند. او هم تا آن‌موقع پیدایش می‌شد. در روستا کسی به او توجهی نکرد. هیچکس متوجه تغییر در تعداد اعضای آن هیأت اعزامی نشده بود. گوسفند‌ها را به آغل برد و به خانه رفت. مادربزرگ برایش آش پخته بود. تشکر کرد و آش را خورد. در فکر سگ بود. از پنجره بیرون را نگاه کرد‌. چیزی دیده نمی‌شد. گوش تیز کرد. صدای پارس می‌آمد اما نمی‌توانست تشخیص دهد صدای سگ اوست یا دیگری. با یک سگ هم می‌توانست گله را بگرداند. در واقع نیاز چندانی به سگ‌ها نداشت. اما به آن‌ها وابسته شده بود. گوسفند‌ها خیلی احمق‌تر از آن بودند که بشود باهاشان رفاقت کرد. تنها دوستان باشعورش آن دو بودند. نمی‌توانست از فکر سگ بیرون بیاید. سگ قهوه‌ای ماده‌ای بود که نگاهش به گرگ‌ها می‌مانست. وقتی زبانش را از دهانش بیرون می‌آورد، جوری له‌له می‌زد که گویی می‌خواهد چیزی بگوید. سگ عجیبی بود. خوی انسانی داشت. اگر می‌دید پسرک ناراحت است، با نگاهی خواهرانه به او خیره می‌شد و می‌آمد روی پایش می‌نشست و با زوزه‌هایش دلداریش می‌داد. آن یکی هم سگ نری بود که دورادور حواسش به آن دو بود. از خانه بیرون آمد و به حیاط رفت. سگ نر با بی‌قراری پارس کرد. رفت و کنارش زانو زد. زیر پوزه‌اش را خاراند و نوازشش کرد. به او قول داد که پیدایش می‌کنند. برگشت خانه و پوستینش را پوشید. مادربزرگ خوابیده بود. فانوس را برداشت و در را بست و به همراه سگ نر راهی دشت شد. باد تیز بود و گونه‌هایش را می‌سوزاند. تند و بلند قدم بر‌می‌داشت و سگ هم پا به پایش می‌آمد. به محل اتراقشان، در زیر درخت افرا رسیدند. پسرک فریاد زد و سگ پارس کرد.

به جز صدای باد، که هر لحظه شدیدتر می‌شد، جوابی نگرفتند. تصمیم گرفتند جلوتر بروند. نور فانوس تنها دو سه قدم جلوتر را روشن می‌کرد. پسرک احساس کرد از سمت چاه صدایی شنیده است. چاه! خدا لعنتش کند. چرا تا به حال به فکرش نیفتاده بود؟ به دو از تپه بالا رفت و فانوس را بالای حلقه چاه گرفت. نه‌. اشتباه نمی‌کرد. صدای پارس سگی از چاه می‌آمد. اما داخل چاه هیچی نبود. سر در نمی‌آورد. انگار شوخی بود. تا کمر داخل چاه خم شد و فانوس را تا جایی که می‌توانست پایین گرفت. در بازتاب نور فانوس در آب چاه، تصویری سگی را دید که به او زل زده بود. سگ ماده آن‌جا بود و داشت به او نگاه می‌کرد. فریادی از شادی سر داد اما چیزی که از گلویش بیرون آمد در دم لالش کرد. صدای پارس سگ از او بود! چنان دست‌پاچه شد که فانوس از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. سرفه کرد. اما سرفه‌اش انسانی نبود. صدای خر‌خر سگ می‌داد. چهار‌دست‌وپا روی زمین افتاد و دوباره سرفه کرد. صدای هاپ‌هاپ سگی از گلویش بیرون جست. ترسیده بود. از ترس ناله کرد و زوزه سگی بلند شد. له‌له می‌زد و دور خودش می‌چرخید. سگ نر جلو آمد و لیسش زد. او هم متقابلا همین‌ کار را کرد. هم‌دیگر را بو کشیدند و عوعو کردند. در ظلمات شبی طوفانی، دو سگ گله در کنار هم، از شیب تپه پایین آمدند و به سمت ده راه افتادند.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش