آذر چشمهایش را باز کرد و اولین چیزی که دید دیوار چرک مُرد و طوسی رنگ اتاق بود. به پهلوی راست چرخید. به پردهی سفید و صورتی اتاق خیره شد و بعد آهسته بلند شد و نشست. پاهایش قوت نداشتند برای همین به سختی سرپا ایستاد. چند قدم به جلو رفت و سرش را به دیوار کنار پنجره تکیه داد و خیلی آهسته با سرانگشت اشاره پرده را کمی کنار زد. چیز زیادی پیدا نبود و فقط صدای آب و جارو زدن زن همسایه میآمد که همیشه صبحها همین ساعت جلوی در خانهاش را میشست و معتقد بود که خوشیمن است.
پرده را رها کرد و پشتش را به دیوار سرد کنار پنجره تکیه داد. سرما در بندبند تنش پیچید. به میز توالت نگاه کرد. به گلدانی که بیرمق بود و در آیینه زنی را با موهای آشفته و صورتی که سمت چپ آن قرمز شده بود دید. به آیینه نزدیک شد. روی خودش مکث کرد. موهایش را بست و به عکسهای چیده شده زیر شیشهی میز توالت خیره شد. عکس عروسی خواهرش، دختر خالهاش، دو تا از پسرعموهایش و حتی دختر همسایه آنجا بود. سرش را بالا آورد و سعی کرد ادای لبخند زدن را در بیاورد اما عضلات گونهاش مثل سنگ سفت شده بودند.
آذر ماهها بود که از خانه بیرون نیامده بود. پدرش ممنوع کرده بود که او با کسی معاشرت کند. البته هیچ کس هم نمیخواست با او مراودهای داشته باشد. همه از او فاصله میگرفتند حتی خواهر خودش که خیلی راحت اجازه داده بود شوهرش هر چه از دهانش در میآید نثار آذر کند و برای دلخوشکنک هم که شده، چیزی نگفته و حرفی نزده بود.
تنها همدم گاه و بیگاه او مادرش بود که وقتی پدرش در خانه نبود قایمکی میآمد با او چند کلمهای حرف میزد. حرفهایی که پر از ترس و سرزنش بود. برای همین آذر راحتتر بود که سکوت کند و بعضی روزها آنقدر حرف نمیزد که وقتی میخواست دهانش را باز کند و چیزی بگوید کلمات توی گلویش میشکستند و بیرون نمیآمدند. او خیلی از اوقات روز و دستکم تا وقتی که نور خورشید از لای پرده به داخل اتاق میتابید توی تختش مینشست و دستهایش را محکم دور زانوهایش حلقه میکرد و ساعتها خیره و بیحرکت میماند.
او اغلب شبها هم خواب درست و حسابی نداشت و مدام کابوس میدید. صدای گریه دختر بچهای که اصلا قطع نمیشد توی سرش میپیچید. خیلی شبها که خواب دخترک را میدید سعی میکرد به او نزدیک شود اما تا میخواست دستش را روی موهای لخت او بکشد از خواب میپرید. درد او یکی دو تا نبود اما از همهی آنها بدتر دوری از بچهاش بود. در تمام این چند ماه هرگز به جدایی از بچهاش عادت نکرده بود. خیلی وقتها که از خواب میپرید و صورتش خیس اشک بود چند دقیقه طول میکشید تا یادش بیاید کجاست و چه اتفاقی افتاده و چطور همه دست به دست هم دادند و بچه را از او گرفتند. بعد بالش کنار تختش را بغل میگرفت و لالایی غمگینی را با صدای پایین و از ته گلویش میخواند و آنقدر مویه میکرد تا خوابش ببرد. این حال زار و نزار آذر را هیچکس نمیفهمید و همه یکجورهایی او را مقصر میدانستند و بدتر اینکه انگار طبیعی بود که این بلاها به سرش بیاید.
آذر خستهتر از آن بود که دنبال مقصر بگردد اما آذر را نصیر، همان مردی که با او سر و سری داشت به این روز انداخته بود. اول که برای ازدواج پا پیش نگذاشته بود و آنقدر دست دست کرده بود تا پدر آذر از کوره در رفته و جد کرده بود که باید هر طور شده شوهر کند که همین طور هم شد. از یکجایی به بعد دیگر مقاومت و صبر آذر افاقه نکرد و چندین بار کتک مفصل خورد و آخر سر یک روز نشست پای سفرهی عقد و تازه وقتی هم که با سکوت و خیره سری بله نمیگفت با یک اشارهی پدر، خواهرش یواشکی به جای او بله را گفت و صدایش توی هلهلهی شادی گم شد و عروسی سر گرفت.
همین که آذر ازدواج کرد و بچهدار شد و کمکم مصیبتی که سرش آمده بود را فراموش کرد تازه نصیر فیلش یاد هندوستان کرد و دوباره سر راه آذر سبز شد. آنقدر عز و چز کرد و زیر پای آذر نشست تا خام شد و باور کرد که اینبار با قبل فرق دارد. شوهر ناکس آذر که معلوم نشد از کجا فهمید ماجرا از چه قرار است حسابی تهدیدش کرد. کلی دستخط از او گرفت و مجبورش کرد همه چیز را ببخشد و از بچهاش دل بکند و بیسر و صدا برود. آذر دستش به جایی بند نبود. فقط آرزو میکرد نصیر تو زرد از آب در نیاید. اما خب همین که آذر طلاق گرفت و به خانهی پدرش برگشت، نصیر هم دبه کرد. اول گفت فعلا موقعیت ندارد که ازدواج کند. کمی بعدتر گفت خانوادهاش به این وصلت رضایت نمیدهند و دست آخر هم شد یک قطره آب و رفت توی زمین و آذر را قال گذاشت.
آذر جایی بهغیر از خانهی پدرش نداشت که برود و پدرش که از برگشتن او به خانه هیچ حال و احوال خوبی نداشت به او خیلی سخت میگرفت و مدام تکرار میکرد که بهخاطر آذر سر زبانها افتادهاند.
اما به سال نکشیده سر و کلهی یک خواستگار به درد نخور پیدا شد. خواستگارش احمد شوهر صنم بود که خیلی هم توی محله خوش اسم و رسم نبود و میگفتند چشم ناپاک است. یکجورهایی سر حرف را با پدر آذر باز کرده بود که موجه به نظر برسد. احمد دو تا دختر داشت و به بهانهی مریضی زنش به خواستگاری آذر آمده بود. صنم زن احمد یک ناراحتی قلبی مادرزادی داشت که البته تا پیش از ازدواج و آبستن شدن از آن بیخبر بود تا وقتی که دکترها گفتند بچهدار شدن مثل این است که با جان خودش بازی کند و دیگر نباید بچهدار بشود. البته صنم به حرف دکترها اعتنا نکرده بود و باز هم بچهدار شده بود ولی همین بهانهی خوبی شده بود برای شوهرش که دوره بیفتد و دنبال تجدید فراش باشد.
آذر همین طور به میز توالت تکیه داده بود و به روشنی روز که پشت پرده در جریان بود نگاه میکرد و یک دنیا فکر و خیال به سرش میزد. بیشتر از همه به حرفهای تکراری مادرش درباره اینکه پدرش خیر او را میخواهد فکر میکرد. به ایمانی که مادر به پدر داشت و همهی عمری که به تسلیم و سکوت گذشته بود. اما آذر تصمیم داشت اینبار سرسختتر از قبل باشد و اصلا تن به این ازدواج ندهد و سعی میکرد همهی کارهایی که ممکن بود ازش بربیاید را مرور کند. فقط وقتی به راههای کمی که پیشرو داشت فکر میکرد این فکر هم توی سرش میآمد که اگر هیچ راه عملی نباشد بین ماندن در خانهی پدرش و هووی یک زن دیگر شدن کدام بهتر است و اصلا هیچ شرایط بهتری برای او وجود دارد یا اینکه هر جا برود آسمان همین رنگ است.