ادبیات، فلسفه، سیاست

2

مرگ و تمام دوستانش

آرش تهرانی

چند هفته بود که هر شب تا چندین ساعت پس از بامداد نیز خوابم نمی‌برد و وقتی هم که چشم روی هم می‌گذاشتم، راس ساعت پنج صبح از خواب بیدار می‌شدم و خیلی هم پیش می‌آمد که اصلن نمی‌خوابیدم تامجبور نباشم زحمت…

«آنروز» همه چیز به سادگی نشستن در پارک شروع شد.

همان جای همیشگی نشستم، جایی که قرارهایم را آنجا می‌گذاشتم و یا در صورت تنها بودن مطالعه می‌کردم.

چند هفته بود که هر شب تا چندین ساعت پس از بامداد نیز خوابم نمی‌برد و وقتی هم که چشم روی هم می‌گذاشتم، راس ساعت پنج صبح از خواب بیدار می‌شدم و خیلی هم پیش می‌آمد که اصلن نمی‌خوابیدم تامجبور نباشم زحمت بیدار شدن را متحمل شوم.

به همین خاطر در طول روز مرده به نظر می‌رسیدم … زیر چشمانم سیاه شده بود و مثل کاسه چشم جمجمه‌ای گود افتاده بود.

امکان نداشت در صورت تنها بودن جایی چرت نزنم و خوابم نبرد.

فرقی نداشت در تاکسی باشم یا سرکار، تا زمانی که هم صحبتی نداشتم چرت می‌زدم و فی‌الواقع نمی‌شد که با خودم تنها بمانم.

آنروز در پارک منتظر دوستم نشسته بودم زیرا به دلیل خاصی تاخیر داشت. تصمیم گرفتم حداقل با کاری مفید وقتم را بگذارنم، چه کاری بهتر از تمام کردن فصل پایانی یک کتاب نیمه کاره؟

«گزارش یک قتل از پیش اعلام شده» را از کیفم بیرون آوردم و سرگرم پیدا کردن آخرین صفحه‌ای شدم که پیش‌تر آنرا خوانده بودم.

همان طور که انتظار می‌رفت چشمانم خیلی زود سنگین شد.

نیمکتی که روی آن نشسته بودم نزدیک پیاده‌رو بود و روبه‌رویش یک ایستگاه اتوبوس قرار داشت، با این حال رفت و آمد مردم و عبور اتوبوس‌های پر سر و صدا هم خواب مرا نمی‌پراندند.

حتا گرمای کشنده «آنروز» تابستانی هم تاثیری در حال خواب ‌آلود‌م نداشت … گفتم «آنروز»؟

عجیب به نظر می‌رسد … انگار قضیه همین دیروز یا پریروز رخ داده بود.

سیگار پشت سیگار و هر از گاهی کمی نوشیدنی که طبق سنت در بطری آب معدنی می‌ریختم و هر از گاهی لبی با آن تر می‌کردم.

مدتی که گذشت متوجه شدم از شدت خواب‌آلودگی هیچ چیز قابل توجهی از متن کتاب را نمی‌فهمم.

کتاب را دوباره داخل کیفم گذاشتم و سیگاری دیگر روشن کردم، سرم را بالا آوردم و طوری به خیابان نگاه کردم که انگار دنبال چیز … یا … شخص خاصی می‌گردم.

خبری نبود، مثل هر ظهر بی‌حال و آفتابی دیگری هرکس سرش به کار خودش بود و بی‌تفاوت می‌نمود. نگاهی به ساعتم کردم تا تخمین بزنم دوستم کجاست و چقدر با من فاصله دارد.

دوباره به خیابان نظر انداختم … سرم گیج رفت … احساس کردم که چشمانم با مغزم هماهنگی ندارند و با تاخیر قابل ذکری تصاویر دیده شده را به خودآگاه من منتقل می‌کنند.

لخت و بی‌حس بودم، طعم دهانم گس شده بود … در هیچ حالتی نمی‌توانستم راحت بنشینم اما از طرفی توانایی بلند شدن و راه رفتن را هم نداشتم … گویا روش درست استفاده از اعضای بدنم را فراموش کرده بودم.

دوباره سرم را بازگرداندم و دوباره منظره سمت راستم را با تاخیر دیدم … چند لحظه طول کشید تا یک چشم انداز معمولی را در ذهنم تجزیه و تحلیل و درک‌ ‌کنم … چرا ذهنم انقدر کند شده بود؟

عینکم را برداشتم و موسیقی را متوقف کردم … پس از چند لحظه به شکلی احساس خواب آلودگی از سرم بیرون رفت که انگار … تا به حال در زندگی‌ام از چیزی به نام «خواب» خبر نداشتم.

متعجب از این سر کیف آمدن غیرعادی، دوباره کتاب را از کیفم برداشتم زیرا طبق تجربه می‌دانستم هنوز زمان زیادی تا رسیدن دوستم مانده بود.

خوانش ادامه داستان را برای دومین بار آغاز کردم … بدون صدای آهنگ در گوشم تمرکز بیشتری داشتم، وزش هر از گاه نسیم تابستانی نیز به لذت و آرامش من می‌افزود.

این حالت بی‌خیالی و سرخوشی به قدری در ژرفای وجود من رخنه کرد که از دنیای اطرافم جدا شدم و از آرامش غیر معمول و مشکوکم ترسیدم.

مگر می‌شود که شخصی این قدر بی‌خود و بی‌جهت آرام باشد؟

فکر احمقانه‌ای به ذهنم خطور کرد.

نکند من مرده بودم؟

نگاهی به دست و پایم کردم … می‌توانستم تکان‌شان بدهم … ساعت نشان می‌داد که بیش از یک ساعت تمام آنجا نشسته‌ام … از گذشت زمان غافل شده بودم … نه کسی آمده بود و نه حتا تماس گرفته بود …

هرچه گذشت بیشتر متقاعد شدم که مرده‌ام.

می‌ترسیدم از روی نیمکت بلند شوم و چیزی غیر از بدن بی‌جان خودم را روی آن نبینم.

بدنم … یا … جسدم که به دلیل گرمای هوا هنوز رنگ به چهره دارد، به همین خاطر رهگذران فکر می‌کنند خوابیدم … مثل همیشه …

مطمئن بودم که مرده‌ام.

به این فکر می‌کردم که لحظه آن «اتفاق» … لحظه احتضار دقیقن کی بود؟

کی بود آن لحظه خارق العاده‌ای که همانند یک پل زندگی را به ماجراجویی شگفت مرگ متصل می‌ساخت؟

آیا همان زمانی بود که ذهنم کند شده بود و همه چیز را آهسته حس می‌کردم؟

آیا این آهستگی مشکوک دمحیط اطراف تاثیر نزدیکی با مرگ است یا …

… یا در کل تاثیری است که مرگ بر محیط اطرافش می‌گذارد و فقط از دید شخص در حال مرگ قابل ادراک است؟

 منطقی به نظر می‌رسید … همه چیز آرام و منطقی بود!

کتاب را تا آخر خواندم و بعد از اینکه آن را در کیفم گذاشتم از خودم پرسیدم «حالا چی ؟»

مگر مرگ شروع یک سفر نیست؟

پس چرا من هنوز عملن اینجا هستم و هیچ چیز تفاوتی پیدا نکرده؟

شاید باید بلند می‌شدم و می‌رفتم …

بعد از این فکر بدون معطلی بلند شدم و ایستادم … اثری از سرگیجه نمانده بود.

طبق عادت کیفم را برداشتم اما مراقب بودم روی نیمکت را نگاه نکنم … هنوز هم ترسناک بود …

خواستم به دستشویی پارک بروم تا برای اولین بار چهره خودم را بعد از مرگ بینم. قبل اینکه وارد دستشویی شوم از دور نگاهی به نیمکتی که روی آن نشسته بودم و حالا پشتش به من بود کردم … انگار کسی روی آن نشسته بود … آنهم در همین فاصله کوتاه پس از بلند شدن من از روی آن؟

بعید می‌دانم …

به هر حال بوته‌های شمشاد مانع از دیدن تصویری واضح می‌شدند.

وارد دستشویی پارک شدم، مقابل آینه به خودم خیره شدم، هیچ فرقی نکرده بودم … چشمانم از یک آدم زنده هم نور بیشتری داشت … در واقع متوجه شدم که هنوز هم نفس می‌کشم، هم نبض دارم.

به مرگ شک کردم.

از سوزش بریدگی روی انگشتم به واسطه مایع دستشویی بیش از پیش به مرگ شک کردم.

شاید وجود نبض نشانه‌ای بود …

تصمیم گرفتم تا بازگردم و در بدنم بنشینم … شاید …

به نیمکت که رسیدم دیدم غریبه‌ای هم سن و سال خودم روی آن نشسته است.

وارد پیاده‌رو شدم … دسته‌ای از گنجشک‌ها به دلیل حضور من پرواز کردند و روی درختی نشستند.

نمرده بودم.

از دیروز یا پریروز … از «آنروز» … ده سال هم که بگذرد برای من همان دیروز و پریروز می‌ماند چون در آن روز بود که مردم و زنده شدم.

از آن پس منتظر نماندم … هر لحظه می‌توانستم بمیرم و زنده شوم چرا که حالا … پس از ادراک مرگ همه چیز تحت کنترلم درآمده بود.

مرگ مثل همان دوستی است که در پارک منتظر او می‌نشینی.

زندگی مثل همان کتابی است که در پارک می‌خوانی تا دوستت بیاید.

تقدم یکی بر دیگری بی‌معناست.

اما جالب این بود که … من کتاب را از همان دوستی قرض گرفته بودم که منتظرش بودم.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش