amran_chakaval

چکاوک و اَمران

مهرنوش معجری کسمایی

هوا گرگ و میش بود. از سرِ زمین برمی‌گشت. خسته و کوفته. دستانش خشک شده و ترک برداشته بود. نگاهش را دوخت به آن دور دورها. آن جا که نور چراغ‌های آبادی همچون پولک‌های طلایی می‌درخشیدند. ته آبادی خانه‌اش بود…

هوا گرگ و میش بود. از سرِ زمین برمی‌گشت. خسته و کوفته. دستانش خشک شده و ترک برداشته بود. نگاهش را دوخت به آن دور دورها. آن جا که نور چراغ‌های آبادی همچون پولک‌های طلایی می‌درخشیدند. ته آبادی خانه‌اش بود. دلش بدجوری هوای خانه، غذای گرم و چکاوک را کرده بود. می‌خواست کنار چکاوک لم بدهد و در آغوشش بگیرد.

یادش افتاد به مردان خان. مردان مسلحی که سرزده وارد خانه‌اش شده بودند.

چکاوک و اَمران روی زمین خان کار می‌کردند. همه در آبادی روی زمین خان کار می‌کردند. تنها راه گذران زندگی همین بود. قلبش مچاله شد. آن روزی که چشم خان به عروس جوانش افتاده بود. نگاهش حریص بود. نگاه خان آرام و قرارش را ربوده بود. خان هوس زن تازه کرده بود. چشمش چکاوک را گرفته بود. اولش آمده بودند با کمی پول قالش را بِکنند. گفتند چند سکه بگیرد و چکاوک را طلاق دهد. خون جلوی چشم اَمران را گرفته بود. گفت بروند گم شوند. کتک‌کاری شده بود. امران زده بود سر نوچه خان را شکسته بود. خان هم سری بعد مردان مسلح فرستاده بود. با زور و تهدید میخواستند مجبورش کنند طلاق چکاوک را یکسره کند. قصدشان البته بیشتر تهدید بود تا اینکه واقعا بزنند امران را بکشند. شر میشد توی ده و بین رعیت. به گوش بالاتری‌ها هم می‌رسید. صلاح نبود.

شب چکاوک چنگ انداخت لابه لای موهای امران. لبانش را بوسید و هیچ نگفت. کاش حرفی می‌زد. چشمان پر از تشویشش را دوخت به فرش رنگ ورورفته‌ی پوسیده‌ی کف اتاق. کمی بعد آهسته دم گوش امران زمزمه کرد که تا زنده است از کنارش تکان نمی‌خورد. خان شاید بتواند جنازه‌اش را با خود ببرد.

تنگ همدیگر را در آغوش گرفتند. تصمیم گرفتند فرار کنند. همان جا. همان لحظه. بلند شدند لباس پوشیدند و عزم رفتن کردند. امران تنها داراییشان که چند تا سکه بود و تفنگ شکاریش که از پدرش به ارث برده بود را به کولش بست. چکاوک چند تکه نان خشک و کمی پنیر آماده کرد.

مسیر سنگلاخ بود و خشک. پای پیاده بودند و باید با همان چند لقمه و مشک آب چند روزی می‌رفتند تا به شهر برسند. وسط راه از چند آبادی رد می‌شدند. مردم آبادی‌ها ساده و مهمان نواز بودند و لقمه‌ای نان و آب دستشان می‌دادند. خدا را خوش نمی‌آمد که مسافرخسته و گرسنه را به حال خود رها کرد. بی‌آبی و بی‌غذایی را می‌شد تحمل کرد ولی جدایی را نه. آخر این راه یا مرگ بود یا رهایی. مقصد پایتخت بود. به هر قیمتی شده باید خودشان را به پایتخت میرساندند. قصدشان این بود که در ابتدا به شهر بروند و آنجا یکی دوشبی پیش سُهره نوه عموی چکاوک بمانند. پولی قرض بگیرند و با سواری راهی پایتخت شوند. سهره یکی دوباری آمده بود ده دیدنشان. تنها چشم امیدشان به او بود و بس. امران به چکاوک می‌گفت که در پایتخت دست خودش را جایی بند میکند. هر کاری بشود و بتواند می‌کند تا جا بیفتند و زندگیشان را در شهر غریب از نو بسازند. چه بسا زندگی می‌ساختند خیلی بهتر از آنچه تابه‌حال دست سرنوشت برایشان رقم زده بود. از بدو تولد همه چیز برایشان انتخاب شده بود. شاید حالا فرصتی بود که خودشان انتخاب کنند. زندگی در پایتخت ترسناک بود، بله. ولی امران کمی سواد خواندن داشت و هرچه می‌دانست به چکاوک نیز آموخته بود. هردو جوان بودند و پرطاقت و پرتوان. بااینحال دل هردویشان کمی می‌لرزید. پایتخت بود، شوخی که نبود.

امران با لحن امیدوار و تسلی بخشی گفت: «هرکاری بشه میکنم. امید به خدا.»

چکاوک با اشتیاق در صدایش پاسخ داد: «منم نون می‌پزم. رخت هم می‌تونم بشورم.»

 «نمیخواد رخت بشوری. نان می‌پزی، من می‌برم میفروشم. کم کم جمع وجور می‌کنیم شاید حتی نانوایی بزنیم»

امید به روزهای روشن تنها تسلای خاطرشان بود.

پشت سرشان صدای کوبیده شدن سم اسب می‌آمد. تمام شب در راه بودند و به خیالشان آن قدر دور شده بودند که مردان خان نتوانند به این زودی پیدایشان کنند. از جاده‌ی اصلی نمی‌رفتند ومسیر سخت ترو ناهموارتر ولی کوتاه تربین کوه‌ها و صخره‌ها را انتخاب کرده بودند. پاهاشان تاول زده بود ولی جرات نمیکردند لحظه‌ای بنشینند یا به پشت سرشان نگاه کنند. آخر این مسیر یا مرگ بود یا رهایی. سم اسب‌ها نزدیک‌تر می‌شدند و صدای تپش قلبشان هم بلندتر. امران بی‌اختیار دست چکاوک را در دست‌هایش محکم فشرد. عرق سردی پشتشان نشسته بود و خستگی امانشان را بریده بود. ولی چاره‌ای جز ادامه دادن نبود. امران دست چکاوک را محکم‌تر کشید و به سمت تخته سنگ‌های جدا افتاده‌ی پای کوهپایه دویدند. جایی میان چند تا تخته سنگ مچاله شدند و خودشان را پنهان کردند. صدای سم اسب‌ها که دور می‌شدند هنوز می‌آمد. انگار به منظور خاصی آنقدر تندوتیز از میان خاک و خل‌ها می‌تاختند. انگار مقصد خاصی داشتند. چکاوک دل نگران بود و وحشت زده به امران نگاه می‌‌کرد. امران آنقدر خوش خیال نبود که فکر کند شاید خان اصلا بی خیال او و زنش شده است. می‌دانست که در جنگ قدرت، خان تن به باخت از رعیتش را نمی‌دهد.

از صدای سم اسب‌ها به نظر می‌رسید که دو سه نفری بیشتر نباشند. امران تفنگش را سفت چسبانده بود به سینه‌اش. صداها که دور شد از پشت تخته سنگها بیرون آمدند. مسیر به نظر مطمئن می‌رسید. اوایل بهار بود و سوز سرمای شب هنوزبه تنشان چنگ می‌انداخت. زیر نورصبحدم، اینور و آنور درمسیرشان لابه لای بلندیهای نیمه خشک و شنی و زیر سنگ‌های پای صخره‌ها بوته‌ها و درختچه‌هایی روییده بود ولی بیشتر مسیر هنوز خشک بود. در میان غبار قبل از طلوع صبح همه چیز زیر سایه‌ی خاکستری کدری وهم آلود می‌نمود. ترس و خستگی راه ‌رفتن یک ‌ریز تمام شب نفس کشیدنشان را سخت کرده بود، ولی امید هنوز در دلشان سرزنده می‌سوخت. هوا داشت روشن‌تر میشد. امران اشاره کرد به چکاوک که خودشان را بیشتر میان تخته سنگ‌های ناهموار پنهان کنند. لباس‌هاشان رنگ خاک داشت و زیر گردوغبار بیابان مثل دو جسم خاک گرفته می‌لغزیدند و می‌رفتند. جلوتر، پشت دو رشته کوه که به موازات هم با فاصله حدود سیصد چهارصد متری همچون هیولاهای صحرا سر از خاک برافراشته بودند، اولین آبادی قابل دیدن بود. مسیر هرچه می‌گذشت ناهموارتر می‌شد. صدای هیاهوی چند پرنده از بالای صخره‌ها شنیده می‌شد که در آسمان پر می‌کشیدند. انگار از چیزی فرار می‌کردند. دورتر در آبی بدون ابر آسمان چندتایی لاشخور دور از هیاهو آرام و منتظر بال گشوده بودند. چکاوک به بالای صخره‌ها نگاه انداخت و آهوی ظریف اندامی دید که برای لحظه‌ای خیره به آنها نگاه کرد. بعد سر برگرداند و لابه لای چین و شکاف صخره‌ها ناپدید شد. عرق سردی پشتش نشست. دست امران را کشید و با صدای لرزان گفت. «دلم به لرزه افتاده. از کجا معلوم کسی لای این صخره‌ها پنهان نشده باشه. بیا از مسیر پشت کوه بریم»

امران دستش را فشرد و تمام تلاشش را کرد تا لحنی مطمئن به خود بگیرد.

 «راهمون خیلی دورمیشه اگه بخوایم کوهو دور بزنیم. اگه بالای صخره‌ها کسی باشه ما رو پیدا می‌کنه چه این طرف کوه باشیم چه اون طرف. مردان خان اینقدر به خودشون زحمت نمیدن و راهزن‌ها هم جاده‌ی اصلی رو می‌پان نه اینجا. باید دلو به دریا بزنیم و زود به آبادی برسیم. راه توی روز روشن زیر برق آفتاب طاقتمونو می‌بره و خطرناکه. بیا بریم بالای صخره‌ها از اون جا نواره‌ی باریک کنار کوه روبگیریم و بریم. اون بالا امن تره تا این وسط بین این دوتا کوه روی زمین.»

چکاوک سری تکان داد به نشانه‌ی موافقت. ته دلش ولی چیزی مثل سیروسرکه می‌جوشید.

خودشان را با هر زور و زحمتی بود از صخره‌ها بالا کشیدند. دستانشان زخمی شده و لباسشان از چند جا جِرخورد. چکاوک به تروفرزی امران نبود و چند بار امران دستش را گرفت و کشیدش بالا. رسیدن به یک مسیر هموارتر میانه کوه. جاییکه صخره‌های برآمده نوار باریکی ساخته بودند که چرخ می‌خورد، بالا و پایین می‌رفت و جایی آخرای کوه متوقف می‌شد. کمی جلوتر نزدیک‌های قله ویرانه‌های قلعه‌ی سنگی نسبتا کوچک متروکه‌ای به چشم می‌خورد. همان که اهالی می‌گفتند جن دارد. اگر همین باریکه‌ی میانه‌ی کوه رو می‌گرفتند و از پایین قلعه رد می‌شدند می‌رسیدند به آن طرف کوه و آبادی را از دور می‌دیدند. چند ساعتی هنوز تا آبادی راه بود. چند قدمی نرفته بودند که چند تا سنگریزه از بالای صخره‌ها به سمتشان سرازیر شد. هر دو چشم‌هایشان را پوشاندند که خاک و سنگ ریزه روی صورت و چشمشان نیوفتد. امران هنوز سرش پایین بود که جیغ کوتاه چکاوک را کنارش شنید. سرش رو که بالا آورد دید دو مرد با ریش بلند، شلوارهای گشاد و قبا با چهره‌های از بالا تا نیمه پوشیده جوری که چشمهاشان از سوراخ‌های نقاب سیاهشان پیدا بود، روی صخره‌های بالایی از سمت چپ و راست دورشان را گرفته‌اند. بهشان می‌خورد از راهزن‌های نامروتی باشند که سالی یکی دوبار آبادی‌های اطراف را غارت می‌کردند و از کشتن هم ابایی نداشتند. شایعه بود که خان اجیرشان می‌کند تا به دهات دستبرد بزنند و بعد مردانش را می‌فرستد که مثلا روستاییان را از چپاول و کشت و کشتار نجات دهند. این جوری هم خودش قهرمان می‌شد و هم دهات خیال شورش نمی‌زد به سرش. مردم بی پشت و پناه بالاخره به قدرتی نیاز داشتند که ازشان حمایت کند.

میانه‌ی صخره‌ها بودند و راه فراری نداشتند. امران تفنگش رابالا آورد و گفت:

 «من و زنم می‌خوایم بریم آبادی. پول نداریم فقط یه لقمه نان خشک و کمی آب. بگذارید رد شویم»

مردی که جثه‌ی بزرگ و ریش بلند و پُری داشت و رو به رویشان کمی بالاتر روی تکه سنگی ایستاده بود گفت: «اگه ریگی به کفشتون نبود چرا سر به سنگ و بیابان گذاشتین؟ مگه جاده‌ی اصلی نبود.»

صدای پوزخند آن یکی بلند شد.

امران صدایش را بالاتر برد و از پشت تفنگش خیره به مرد بزرگ جثه نگاه کرد در حالیکه سرتفنگ را مستقیم به سمتش گرفته بود. پیشانیش خیس عرق شده بود.

 «به خودمان مربوطه. الانم می‌خوایم از اینجا عبور کنیم. این گلوله رو حروم هرکسی می‌کنم که جلومون وایسه»

 «زنتو بده به ما و خودت هر جا می‌خوای گورتو گم کن. این جوری شاید زنده بمونی»

امران خشمگین نعره زد . «باید از روی نعش من رد بشی اگه به زن من دست بزنی»

 «احمق نباش. زنتو سالم و سلامت تحویل خان می‌دیم.»

چکاوک و امران هردو چشمهاشون برای لحظه‌ای گشاد شد. پس این بی شرف‌ها مامور خان بودند.

امران دستش را گذاشت روی ماشه و با نفرت و غضب به مرد بزرگ جثه خیره شد. آمد چیزی بگوید اما چکاوک که از فرط خشم قوت تازه‌ای یافته بود داد زد:

 «اگه زنده خانو ببینم گلوشو میجوام قبل اینکه دستش به من بخوره. یا ما از این جا میریم یا نعش من به خان میرسه.»

 «حرف زیادی نزن زن. اگه می‌خوای خودتو مَردت زنده بمونید بهش بگو غلط اضافی نکنه و خودتم مثل آدم بیا با ما بریم. کنیزی خانو کردن بهتر از آوارگی با این بیچاره است»

چکاوک برای یک لحظه، تنها یک لحظه فکر کرد که آیا این بهاییست که باید برای زنده بودن عشقش بپردازد. جهنمی با خان به قیمت زندگی امران. امید چندانی به فرار از این مخمصه نبود. ولی چه کسی می‌دانست که این قلچماق‌های پست امران رو زنده میگذاشتند حتی اگر هردویشان همانجا تسلیم می‌شدند. اینجا صدایشان به هیچ‌جا نمی‌رسید.

امران که حال خودش را نمی‌فهمید و آماده شلیک بود یه قدم جلو رفت و نعره زد «خفه شو پست فطرت.»

بعد همچنان که دستانش از شدت عصبانیت می‌لرزید و بدنش عرق کرده بود چرخی زد و تفنگش را رو به مرد دیگر که جثه کوچکترو موهای بلند ژولیده داشت گرفت. بعد به سرعت با حالت عصبی و عضلات گرفته دوباره سر به راست چرخاند و در حالیکه وحشت قلبش را فراگرفته بود و صدایش از شدت خشم می‌لرزید فریاد زد: «ما داریم رد میشیم. جرات دارین نزدیک بشین تا شرتونو با یه گوله کم کنم». با سرش اشاره کرد به چکاوک تا به مسیرشان ادامه دهند.

هنوز دو سه قدمی نرفته بودند که یکی از مردان از بالای سرشان گفت. «ما بهتون هشدار دادیم. خودتون عین بچه‌ی آدم با ما راه نیومدین.»

مرد کوچک اندام تربا لحن تمسخرآمیزی گفت: «شایدم باید بذاریم برن این دوتا کبوتر عاشقو»

صدای خنده‌ی هر دو مرد بلند شد.

قلب چکاوک داشت از سینه‌اش بیرون می‌آ‌مد. لبانش خشک شده بود و از ترس زبانش بند آمده بود. این بی پدرمادرها چه غلطی میخواهند بکنند. چه جوری می‌خواهند از این مخمصه زنده بیرون بیایند. هردو کنار هم جوری قدم به قدم روی نوار باریک صخره‌ای راه میرفتند که پشتشان به کوه روبه رویی بود و امران شش دنگ حواسش جمع دو راهزن بود. یکی چند متری بالاتر و دیگری چند متر جلوتر میان تخته سنگ‌های بالای سرشان ایستاده بودند. راهزن‌ها در این کوه‌ و کمر زندگی می‌کردند و مسیر را مثل کف دستشان می‌شناختند. امران پیش خودش فکر کرد که چاره‌ی دیگری به‌ جز کشتن هردویشان نبود. درحالیکه تفنگش ‌را بین دو مرد می‌چرخاند و سعی می‌کرد حواسش به هردویشان باشد نجوای چکاوک را شنید.

 «اون ور بین اون دو تا صخره . اون جا میشه پناه گرفت.» و با چشم اشاره کرد به فرورفتگی سطحی در دیواره کوه که بین دو تخته سنگ کمی برآمده داخل صخره‌ها ایجاد شده بود .

امران در حالیکه صدایش کمی می‌لرزید گفت «سریع. بدو»

مرد بالای سرشان که انگار متوجه شده بود میخواهند پناه بگیرند سریع ماشه رو به سمت امران نشانه گرفت. امران تیرانداز خوبی بود. وقتی پدرش هنوز زنده بود، گاهی باهم می‌زدند به کوه و بیابان که پرنده‌ای چیزی بزنند و ببرند بازار بفروشند تا در کنار پول بخورنمیر زراعت و نان پختن‌های مادرش درآمدی از شکار حاصل کنند. پدرش گاهی برای خان کبک شکاری می‌برد. خان… لعنت به خان و همه آبا و اجدادش.

امران درنگ نکرد و به سمت مرد بالای سرشان شلیک کرد. مرد فریاد زد و تعادلش را از دست داد. قل خورد و روی صخره‌ها پایین و پایین‌تر لغزید. وقتی برای درنگ نبود. مرد جلویی زیر لبش فحشی داد و شلیک کرد ولی تیرش به خطا رفت و با فاصله‌ی یک انگشت به تخته سنگ‌های پشت پای‌ امران خورد در حالی که امران دست چکاوک رو گرفته بود و به دو در چشم به هم زدنی داخل گودرفتگی صخره پناه گرفتند. گود رفتگی نسبتا پهنی بود که دو سه نفر به راحتی در آن جا می‌شدند. گرچه از چپ و راست چندان پناه نداشتند و اگر کسی روی نواره‌ی باریک می‌ایستاد می‌دیدشان ولی مهم این بود که صخره‌های برآمده طاق وارِ بالای سرشان آن‌ها را از چشم مرد راهزن پنهان می‌کرد و بهشان فرصت فکر کردن و نقشه کشیدن می‌داد.

صدای سوت بلندی لابه لای صخره‌ها گم شد. امران و چکاوک هردو گوش به زنگ بودند. امران مدام حواسش به قدم‌های بالای سرشان بود تا اگر مرد درشت اندام پایین بپرد و روی نوار صخره‌ای فرود آید او با یک گلوله شرش را بِکند. سمت راست امران چکاوک پشتش را محکم به گودرفتگی چسبانده بود و نفسش به سختی بالا می‌آمد. امران تفنگ را آماده به شلیک نگه داشته بود و مدام چپ و راست را می‌پایید.

برای لحظه‌ای نسیم خنکی چهره از آفتاب خشک شده‌ی چکاوک رو نوازش کرد. چکاوک ناخودآگاه به صخره‌های کوه روبه رویی چشم دوخت. آهوی کوهی، مثل همانی که قبلا دیده بود، به چکاوک نگاه می‌کرد. بعد ناگهان آهو سرش را با آن شاخ‌های بلندش دراز کرد و نگاهی به پایین انداخت. چکاوک، نگاه آهو را با چشم دنبال کرد. روی صخره‌های میانی کوه روبه رویی مرد دیگری با قبای سیاه و سرو صورت با شال پوشیده با تفنگش به سمت امران نشانه گرفته بود. چکاوک حتی وقت حرف زدن نداشت هنگامی که صدای شلیک فضا را پر کرد. تنها کاری که فرصت داشت انجام دهد هل دادن امران به سمت چپ و دور کردنش از میانه‌ی فرورفتگی بود به امید اینکه گلوله یا به خودش با به صخره‌ها اصابت کند. دیر شده بود و صخره‌های برآمده دوروبرشان حرکاتشان را محدود می‌کرد. گلوله به جای قلب، سمت راست سینه امران را از هم درید.

چکاوک جیغ زد وامران زانوانش سست شد و به زمین افتاد. تفنگ روی زمین از دستش رها شد. چکاوک درحالیکه خشم و شوک تمام وجودش را می‌لرزاند به سمت تفنگ پرید. امران که از درد به خودش می‌پیچید فریاد زد «چکاوک، فرار کن»

چکاوک ولی تفنگ رو برداشت و با حالتی جنون آمیزو از خود بی‌خود به سمت مردی که از صخره‌های روبه رویی به امران شلیک کرده بود نشانه گرفت. قبل از اینکه ماشه را بکشد و تیر را رها کند گلوله‌ای از پشت سر به کمر چکاوک اصابت کرد. نقش بر زمین شد و چشمانش سیاهی رفت. خون از هردویشان سرازیر شد. باریکه خون می‌غلتید و به پایین صخره‌ها سرازیر می‌شد. چکاوک برای لحظه‌ای قبل از افتادن انگار در چند قدمی اشان آهوی کوهی زیبایی با شاخ‌های بلند دید که از صخره‌ها به پایین می‌جهید. اینجا دیگر پایان راه بود.

مرد مهاجم سوم از کوه روبه‌رویی به سمت پایین روان شد. تر و فرز بود جوری که انگار صخره‌ها خانه‌اش بودند. آن قدر نزدیک که شد که مرد سوم صدایش را واضح بشنود. آن وقت از پای کوه داد زد «گِلیاس، اینا دیگه مُردنین. همین جا ولشون کنیم خوراک پرنده‌ها بشن. ما هم که به خان قولی نداده بودیم. این مردک خان هم که وقتی پای پول میاد مثل پدرش خان بزرگ بد قوله»

مرد سوم، گِلیاس، با وجود هیکل عظیمش با چالاکی خاصی از روی این صخره به آن یکی می‌پرید و دیگر تقریبا به پایین کوه رسیده بود. پاسخ داد: «گور بابای خان. کِی به قولش عمل کرده مرتیکه.» و بعد با لحن تاسف باری همچنان که عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد ادامه داد «ولی مرداس رو از دست دادیم»

 «حماقت کرد… بزن بریم. یه داستانی هم برای خان می‌بافیم که چرا دخترَرو سالم براش نیاوردیم»

 «دختره اون قد هم براش مهم نبود. میخواس یه درسی بده به رعیت امثال این که پاشونو از گلیمشون درازتر نکنن، حالا این وسط اگه دختره رو هم به چنگ میاورد که چه بهتر»
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

امران کشان کشان خودش را به چکاوک رساند و در حالیکه هردو در خون می‌غلتیدند دستان چکاوک رو که نیمه بیهوش بود محکم در دستانش گرفت. چکاوک با چشمان نیمه بازش تصویر تاری از امران می‌دید. تلاش کرد تا لبهای خشکیده‌اش را از هم باز کند و لبخند محوی به امران بزند.

امران درحالیکه از شدت خونریزی و خستگی دیگر کم کم دردی حس نمی‌کرد سرش را جلو آورد و با لبان خشکیده بوسه‌ای کم جان بر لبان چکاوک زد و هردو چشمانشان را بستند.

گذاشتند تا خونشان آرام آرام از روی تخته سنگ‌ها سُربخورد پایین و روی شن‌های نرم فرود بیاید.

پیکرهایشان همچون اجدادشان روی کوه رها شد تا خوراک پرندگان شود و خونشان سهم زمین تشنه شد.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

دو سه ماهی گذشت و کسی نیامد و ندید که روی زمین، همان جایی که زمانی رنگ و طعم خون دو عاشق را به خود دیده بود اکنون نهالی روییده. نهالی که با تمام قوت زور می‌زند، گرما و سرما را تاب می‌آورد تا رشد کند، شکوفه بزند و میوه‌های سرخ رنگ کوچکش دل پرندگان بیابان را بربایند. کسی فکر نمی‌کرد که از تلخی و مصیبت و درد، از جان دادن، زندگی دوباره به خاک سوزان و آسمانی که آبی‌اش غبار گرفته لبخند بزند.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر