یک عصرِ روزِ آفتابی، چیزی از پیادهرو پرت میشود و شیشههای یک مغازۀ آیینه فروشی را خرد میکند. صاحبِ مغازه مضطرب و بیخبر-با عجله-پا میگذارد روی شیشهها و بیرون میآید. نگاهش را سراسیمه تو خیابان میگرداند. پسربچهای را میبیند که با سرعتِ هرچه تمام پا گذاشته به فرار.
«دارد فرار میکند! اگر کسی فرار کند باید دنبالش دوید.»
مرد دنبال پسربچه میدود. به پایِ پسربچه نمیرسد. پسربچه به سرعت از چهارراهها و خیابانها عبور میکند. مرد در تعقیبش خسته میشود. نَفَسنفس میزند.
«این بچه چرا خسته نمیشود؟ حتماً به خاطرِ جُثّهی کوچکش است. از چی میترسد؟ من که کاریش ندارم. فقط میخواهم بدانم برای چی این کار را کرد؟ چه کسی أجیرش کرده؟ دشمنهایم؟ چقدر احمقم. من که دشمنی ندارم. من فقط یک مغازۀ آیینه فروشی دارم.»
پسربچه با سرعت میدوَد. به هیچ سمتی نمیپیچد. تمام تقاطعها را مستقیم میدود. مرد به دوروبر نگاه میکند. کمکم دارد از شهر خارج میشود. عصر بود. حالا که به آسمان نگاه میکند میبیند چیزی به غروب نمانده. چراغهای ردیفِ بزرگراه را میبیند که یکییکی روشن میشوند.
پسربچه همچنان میدود. کنار بزرگراه میدود. ماشینها با سرعت از کنارش عبور میکنند و برایش بوق میزنند. به پشتِ سرش نگاه میکند. مرد را میبیند که دست بردار نیست.
«این که آن مرد نیست!»
مردی که عصر دنبالش میدوید میانسال بود. موهای جو گندمی داشت. کمی چاق بود. میدید وقتی که میدوید بدنش به بالا و پایین تکان میخورد. حالا امّا، زیرِ نورِ سرخِ غروب، مردی را میبیند که موهای سیاه و بلند دارد. و با اندامی لاغرتر و با سرعتِ هرچه تمامتر و خشمی بیشتر دنبالش میدود.
«برای چی دنبالم میدود؟ بهتر است که بایستم و سوال کنم. آدم اگر کسی دنبالش بدود باید چکار کند؟ فرار؟»
پسربچه حسابی خسته شده.
«چرا خسته نمیشود؟ حتماً به خاطر هیکلِ بزرگش است.»
شب میشود. ستارههای بیابانی و چراغها جاده را روشن میکنند. گاهی ماشینی عبور میکند و برای هردوشان بوق میزند. داخل ماشینها تاریک است. سرنشینها دیده نمیشوند.
مردِ جوان چشم از پسربچه برنمیدارد.
«میگیرمش. بهش نزدیکتر شدم. حالا حتماً خستهتر شده.»
پسربچه به پشتِ سرش نگاه میکند. پسرِ نوجوان را میبیند که به او نزدیکتر شده. پسرِ نوجوان سرش لَق میزند و جلوتر از خودش پیش میآید.
«چیزی نمانده. اگر کمی تندتر بدوم میتوانم یقهاش را چنگ بزنم.»
نزدیکِ سحر هوا سردتر میشود و سیاهیِ آسمان سرمهای. پسربچه به پشتِ سر نگاه میکند و پسربچه را میبیند. نیازی به نگاه کردن نیست. حتی به وضوح صدای دویدنش را میشنود. آهنگِ دویدنش مثل آهنگِ دویدنِ خودش است. دلش از گرسنگی درد گرفته. پاهایش درد میکند. در همین فکرهاست که کفشش به تَرَکی عمیق در آسفالتِ جادّه گیر میکند و با صورت روی زمین میافتد. افتادنِ تَنهی پسربچه را روی تنش حس میکند. انگشتهای پای راستش آسیب دیده. با تقلّا نوکِ پای راستش را با هر دو دست گرفته-روی زمین مینشیند. مدتی بعد با زحمت بلند میشود. یک پا راست و یک پا لَنگ. سرِ گردِ خورشید از پشت تپهای در آمده. شروعِ طلوعِ آفتاب است. پیشِ رویش سایهای بلند دارد. سایهای بلندتر از خودش.