قبل از اینکه ارباب هرمز بخش بزرگی از زمینهای محلهی باغ توتی را به قطعات کوچکتر تقسیم کند و ریزریز بفروشد همهی آن منطقه توتستان بود. البته آب نداشت برای همین طول کشید تا خانههای آنجا شکل گرفتند و بوی آبادانی پیچید. زمینهای همجوار توتستان هم اوقافی بودند و با قیمت خیلی کمی برای مرغداری اجاره شده بودند. سالنهای بزرگ و گلوگشادی که دیوارهای کاهگلی و سقف طاقضربی داشتند. بعدها کارگرهای مرغداری این سالنها را یکییکی غصب کردند و برای آنها در و پیکر گذاشتند و برای خودشان خانه دستوپا کردند. اینطوری بود که دو سه تا از کوچههای شرقی محله شکل گرفت. آنجا خیلی سریع آباد شد چون همه میدانستند که املاک اوقافی هستند و به شرط آباد شدن قابل پس گرفتن نیستند برای همین در گرفتن آنها پیشروی کردند و حتی در عرض چند سال بعضی از خانهها چند دست هم چرخیدند و ساکنین جدیدی به محله اضافه شدند.
یکی از اولین کارگرهایی که سهم خواهی کرد و حساب و کتاب ارباب هرمز را بهم زد خلیل بود. او کمی خُل وضع به نظر میرسید و هیچ کس انتظار نداشت ناغافل و یک شبه دست به چنین کاری بزند. خلیل کس و کاری آنجا نداشت و اصلا هیچکس هم نمیدانست از کجا آمده و کی هست. او هم از همانهایی بود که از بلبشو استفاده کرد و یکی از آن سالنها را برای خودش به خانه تبدیل کرد. بعدتر هم سکینه دختر کوچکتر آقا مرتضی سرایدارِ ارباب را که سن ازدواجش گذشته بود به زنی گرفت. ظاهرا خود آقا مرتضی دیده بود خلیل آدم جنمداری است برای همین گفته بود نمیخواهی دستی بالا بزنی و سر و سامانی بگیری؟ و بعد باقی قضایا خودش از پی هم درست شده بود. سکینه زیر عقد بود که آبستن شد و به همین قاعده هی هر سال یک بچه به دنیا آورد. سه تا دختر قد و نیم قد داشت که باز آبستن شد و اینبار بچهاش پسر شد. هنوز چلهی بچه در نیامده بود که ناخوشی سکینه نمود پیدا کرد. یک حالت شیفتگی نسبت به بچه داشت. انگار تا قبل از بهدنیا آمدن پسرش صالح اجاق کور بوده باشد، اصلا یادش رفته بود که مادر بوده و بچه داشته. چند سالی که گذشت دیگر کامل معلوم بود که به دخترها اهمیت نمیدهد و میخواهد هر چه زودتر شرشان را از سر خودش کم کند. برای همین دختر اولش شمسی را بالغ نشده شوهر داد. شمسی چهرهی معمولی داشت. خیلی دختر آرام و بیسروصدایی بود و برای همین به چشم کسی نمیآمد و به همین خاطر انتظار نمیرفت کسی به این زودی سراغش بیاید. خلیل هم با شوهر کردن شمسی مخالفت نکرد. انگار سالها کارگری و فعلگی خسته و کمجانش کرده بود و آنقدر خرج خانه و اهل و عیال را داده بود که فقط میخواست نان خورها کمتر بشوند و دخترها زودتر بروند خانهی بخت.
شمسی آنقدر کوچک بود که هنوز پستان نداشت و قاعده نشده بود. او را دادند به جمشید شوفر که خپله مرد نچسبی بود و پیش شمسی خیلی بزرگ به نظر میرسید. البته سالها بعد که شمسی قد و بالایی بهم زد و عاقل و بالغ شده بود اصلا کسی باور نمیکرد این همان دختر بچهی ریزنقش است و یک وقتی به جمشید شوفر شوهرش دادهاند.
جمشید شوفر با مادرش ساکن کوچههای شرقی بود و عقبهی پدرش یکجورهایی به کارگرهای مرغداری ارباب مربوط میشد. جمشید شوفر اول خودش و بعد ماشینش را بیشتر از هر چیزی دوست داشت. نسبتا دیر زن گرفته بود و هر چه داشت خرج سر و لباس و زر و زلف خودش میکرد. او با عکاسی رابطهی خیلی خوبی داشت و در خانهاش یک طاقچهی پر و پیمان از عکسهای خودش وجود داشت. عکسهایی که در عکاسیهای مختلف گرفته بود و در قابهای نفیس و گرانقیمت گذاشته بود. جمشید شوفر همیشه ریشهایش را شش تیغ میکرد، عطر میزد و ساعت سیکو میبست. به همین خاطر برای همه عجیب بود که چرا دست روی شمسی گذاشته است و با این همه شر و شور این دختر بچه به چه دردش میخورد.
عروسی که سر گرفت شمسی از قبل هم ساکتتر شد. اصلا شبیه تازه عروسها نبود. خودش را خیلی پنهان میکرد و لباسهای پوشیده و قرص و محکم میپوشید و اصلا جایی آفتابی نمیشد. طوری که حتی با مادر جمشید هم نمیجوشید و جایی نمیرفت. به او دو تا اتاق تودرتو داده بودند و وقتهایی که جمشید در خانه نبود حتی از توی آن دو تا اتاق به حیاط هم نمیآمد.
انگار شمسی دست خودش نبود نمیتوانست با این شرایط کنار بیاید برای همین خیلی طولش داد و چند ماهی زمان بُرد تا به رختخواب تن داد اما از همانجا همه چیز بدتر شد که بهتر نشد. بعد از اولین بار که جمشید شوفر به بهانهی دختر نبودن شمسی المشنگه به پا کرد و او را جلوی چشم در و همسایه سوار ماشین لکنتهاش کرد و برد که طلاقش را بدهد دیگر تا مدتها کسی از وضعیت شمسی خبر درست و حسابی نداشت. البته عصر همان روز بیسرو صدا برگشتند خانه بیاینکه طلاق گرفته باشند اما این سردی و قیل و قال کشدار شد و دیگر هیچ وقت سر و ته آن هم نیامد. نتیجه این شد که دیگر شمسی حتی برای هفتهای یکبار حمام رفتن هم از خانه بیرون نمیآمد و خودش را با آب گرم و توی دستشویی انتهای حیاط میشست. این عادت در خانه حمام کردن او تا آخر عمرش ادامه پیدا کرد و هیچ وقت کسی بهغیر از جمشید که بفهمی نفهمی شوهرش بود و صبیه خانم که بعد از مرگ بدن بیجانش را غسل و کفن کرد؛ کسی تن و بدن او را ندید.
بهانهها و ناسازگاریهای جمشید خیلی ادامهدار شد و انگار زندگی با شمسی سر بساز نداشت و وقتی معلوم شد که دامنش هم سبز نمیشود و اجاقش کور است جمشید شوفر دور برداشت و دیگر سر به راه و زندگی کن، نشد. تا جایی که بعدها تق آن در آمد که زیر سرش بلند شده و با زن دیگری سر و سری دارد.
شمسی تازه داشت قد و بالایی میکشید و بزرگ میشد که یک دنیا بدبختی سرش هوار شد. مادرش مریض احوال بود، خواهرها و برادرش قد و نیمقد بودند و پدرش خلیل با او اتمام حجت کرده بود که حق ندارد طلاق بگیرد و نباید به خانه برگردد و از طرفی جمشید هم نمیخواست چندرغاز مهریهاش را بدهد و تازه یک خط درمیان هم به خانه میآمد و وقتی هم که سر و کلهاش پیدا میشد شمسی را تحویل نمیگرفت. برای همین شمسی هم بیسرو صدا و بیتوقع همانجا ماند و کمکم شد نوکر بیجیره مواجب مادر جمشید که برای خودش آکلهای بود و خوب بلد بود از آب کَره بگیرد. البته خب شمسی چارهای نداشت. علاوه بر اینکه عقلش قد نمیداد که باید چه بکند بزرگتر و کس و کاری که پشتیبانش باشد هم نداشت.
چند صباحی که گذشت جمشید شوفر یک شب با نوزاد پسری در بغل به خانه آمد و گفت که بچه آنجا خواهد ماند چون مادرش رفته و برنخواهد گشت. او هیچ توضیح اضافهای نداد و کسی هم او را استنطاق نکرد. شمسی اوایل بلد نبود بچه را نگهدارد اما کمکم به او خو کرد و بچه شد همه چیزش. جمشید شوفر اولش بهت زده بود و بچه را نمیخواست اما کمکم به اصرار مادرش برای بچه پدری کرد. اسمش را گذاشت نعیم و برایش شناسنامه گرفت و به گمان خودش مردانگی را هم در حق شمسی تمام کرد و خرجی بخور و نمیری برای او در نظر گرفت که محتاج کسی نباشد.
نعیم بزرگ میشد و همهی کارهای داخل خانهاش را شمسی انجام میداد و امورات بیرون را مادر جمشید یا خودش که گهگاهی به خانه سر میزد رتق و فتق میکردند. سالها بعد هم که مادر جمشید زمینگیر و مریض شد نعیم قد و بالایی پیدا کرده بود و خودش از پس کارهای بیرون از خانه بر میآمد تا جایی که وقتی مادر جمشید مُرد او خودش یکپا مرد خانه و کمک حال شمسی بود.
گذر عمر خیلی سریع بود و به چشم برهم زدنی همهی سالهای سخت و تلخ زندگی شمسی به مفت سگ در آن خانهی کلنگی و فکسنی و به بیمهری و بیتوجهی گذشته بود و حالا از او صورت عبوس و درهمی باقی مانده بود که ازش رنج میبارید و همهی اینها وقتی بدتر شد که جمشید شوفر برای خودش زندگی بهم زده بود و آمد پی نعیم و او را با خودش برد. اصرار نعیم و دلبستگی شمسی در او تاثیری نداشت و مثل همیشه کاری که میخواست را انجام داد.
فقط برای اینکه مثل دفعههای قبل وجدان خودش را تسلی بدهد به شمسی گفته بود میتواند تا همیشه توی آن خانه بماند و نگران خرجی هم نباشد و تازه نعیم هم میتواند گهگاهی بیاید و به او سری بزند اما پذیرفتن این شرایط از توان شمسی خارج بود برای همین از دوری نعیم خیلی مریض احوال شد و دست آخر دق کرد و مُرد. چون با کسی مراودهای نداشت چند روزی طول کشید تا معلوم شد که مرده است و از آنجایی که با هیچ کس رفت و آمدی نداشت صبیه خانم قبول کرد که بیاید و توی حیاط همان خانه که شمسی همهی عمرش را آنجا گذرانده بود و کنار همان دستشویی انتهای حیاط که همیشهی خدا حمام کرده بود، غسل میت بدهد و کفناش کند. البته صبیه خانم غسال نبود و برای ثواب میآمد توی خانهها و مردههای فقیر یا بیکس و کار را میشست و غسل و کفن میکرد.
قصهی صبیه خانم از بعد شستن جنازهی روی زمین ماندهی شمسی خودش حکایت مفصلی شد. چون تا سالها بعد از شستن بدن شمسی او هم ناپدید شد و دستکم توی آن محله دیگر هیچ مردهای را نشست. فقط یکبار از پس پرس و جوهای مردم به یکی گفته بود که سوزناکترین مردهای که شسته شمسی بوده و از بعد او دست و دلش دیگر به این کار نمیرود. گفته بود حتما حکمتی بوده که وقت شستن شمسی نفمیده که او چه بوده جن بوده، انس بوده، مرد بوده یا شاید هم زن بوده.