تقدیم به ط. م
عماد و گلچهره نشسته بودند روی یک لنج قراضه که از سالهای جنگ توی اروند جا مانده بود. عماد پاهایش را که از لنج آویزان بود تکان میداد. نسیم میپیچید توی روسری ژرژت سرمهای گلچهره، طرههای خرمایی رنگ موهایش برای لمس هوای بهاری بیتاب بودند. عماد پوتین سربازی را درآورد و گفت: «چه هوایی شده امروز» و انگشتهایش را خم و راست کرد. گلچهره با تعجب نگاهش کرد، عماد پابرهنه کمی روی عرشه راه رفت و بعد به دوردست خیره شد. جایی که شهر را میشد دید. گلچهره همان طور که نشسته بود گفت: «همه جا یادم رفته. فقط اسما مونده تو ذهنم. نشونی کوت شیخ، چهل متری، محله آرش، کوی آریا از مغزم پریده.» عماد نزدیکش شد و با مهربانی گفت: «دختر! میدونی چقدر گذشته از اون روزا که مییومدم دنبالت تا بریم سینما حافظ فیلم ببینیم؟ دیگه فلکه دروازه اون شکلی نیست، دیگه تو سینما حافظ فیلم نشون نمیدن. همه چی عوض شده.» لحنش پر از حسرت بود، اما سعی کرد صدایش موقع حرف زدن نلرزد. گلچهره بلند شد ایستاد و با بداخلاقی گفت: «تقصیر توئه، کی گفت بیایم اروند؟ خب بریم خیابون نقدی. بریم دره. باشه؟» عماد روبروی گلچهره ایستاد و روسریاش را کمی مرتب کرد. نگاهش که به نگاه او گره خورد، اشک توی چشم هر دو حلقه زد. گلچهره پیشقدم شد و دست عماد را گرفت. عماد دوباره برگشت به سمت شهر و گفت: «هر جا بریم آسمون همین رنگه.» گلچهره نگاه کرد به آب که حرکتی آرام و یکنواخت داشت. اطرافش پر از نخالههای جنگ بود. گفت: «نمیخوان اینا رو جمع کنن؟ حالم بد میشه.» عماد گفت: «الان بیسیم میزنم به شهردار، میگم بهش.» و شروع کرد به نمایش تماس گرفتن با بیسیم: «الو الو شهرداری خرمشهر! عمو وصل میکنی به شهردار؟» عماد مکث کرد، یعنی منتظر شنیدن صدای شهردار است. لبخند روی لبهای گلچهره نشست. عماد گفت: «به به. سلام علیکم برادر شهردار خوبی؟ میشه دستور بدین تا فردا ظهر هر چی نخاله است از توی اروند جمع شه؟» گلچهره گوشی خیالی را از دست عماد گرفت و گفت: «اگه اشکالی نداره، به جای این لنج یک بالن برای ما بفرستین میخوایم باهاش بریم ماه عسل.» عماد خندید. دوباره نشستند لبه لنج و به دوردست خیره شدند. گلچهره گفت: «یادته یه بار داشتی از پشت بوم با من حرف میزدی، مرضیه خانم اومده بود پشت سرت، نگاهت میکرد؟ من هی اشاره میکردم و تو نمیفهمیدی؟» عماد لبخند زد، چشمهایش هم میخندیدند. با دست گوش خودش را گرفت و گفت: «بچه تو هنوز دهنت بوی شیر میده به دختر همسایه چی کار داری؟ میخوای آبرومو تو محل ببری؟» کمی مکث کرد و بعد نگاه کرد به گلچهره که حواسش به نقطهای در دوردست بود و گفت: «کاش اون روز که عموت گفت بری خونهشون بمونی، همونجا مونده بودی. دست عراقیا به کوی آریا نرسید.» گلچهره گفت: «تکلیف تو چی میشد اون وقت؟» عماد جوابش را با مهربانی داد: «الان تکلیف دوتاییمون خیلی روشنه؟ خیلی روبراهیم دختر؟» گلچهره مصمم گفت: «هر چی هست باهمیم.» عماد با دست چراغهای روشن شهر را نشان داد و بحث را عوض کرد: «اونجا یک مرکز خرید بزرگ ساختن. فردا بریم اونجا بگردیم.» گلچهره دست کرد توی شلوار ارتشی سبزرنگش و تسبیحی درآورد و روبروی چشمهای میشی عماد گرفت. چشمهای عماد برق زد و تسبیح را روی هوا قاپید: «چه خوب که سالم مونده.» گلچهره گفت: «این رو شب آخر بهم دادی. یادته؟ انداختی گردنم و گفتی بهش آیت الکرسی خوندی.» عماد دقیق به دانههای تسبیح کهنه نگاه کرد. بعضی از دانهها سیاه بود، بعضی شکسته بود. نخ تسبیح در حال پاره شدن بود. عماد گفت: «نمیدونی اون روز چی سر من اومد. هر چی میدویدم فکر میکردم به هیچ جا نمیرسم. از مسجد جامع تا خیابون رودکی، از اونجا تا خیابون میلانی. از این سر شهر تا اون سر. ساعتم از دستم افتاده بود و نفهمیده بودم. هر کسی یه چیزی میگفت. زندگیم عین فیلم صامت بود، صداها به گوشم نمیرسید. فقط تصویر میدیدم. چند بار ترکش از کنارم رد شد، اما من به دویدن ادامه دادم. وقتی رسیدم مسجد جامع دیگه غروب شده بود.» گلچهره گفت: «مثل الان. آسمان سرخ بود. من از دور تو رو دیدم. دیدم که بیتاب توی جنازهها میگشتی و گریه میکردی. آخرش فاطمه خانم صدات کرد و بردت توی حیاط. من از پشت پنجره میدیدمت که نشستی کف مسجد و مچاله شدی توی خودت. صدای گریه تو میشنیدم.» نخواست بگوید این صدا هنوز توی گوشش مانده. هنوز تلخترین گریه عالم برایش صدای گریه عماد است، در یک غروب دلگیر در مسجد جامع خرمشهر. مسجدی که دیوارهاش سوراخ سوراخ بود از گلوله و خمپاره، اصلا شبیه مسجد نبود. پر از جنازه، پر از اسلحه، پر از مهمات، پر از مصدوم، پر از رزمنده. مردم شهر که از جنگ پناه آورده بودند به خانه خدا مات و مبهوت نشسته بودند این طرف و آن طرف.
عماد سطل آهنی بزرگی که یک گوشه لنج بود برداشت و طنابی به آن گره زد، طناب را انداخت توی اروند. کمی آب و گل پاشید به صورتش. گلچهره با گوشه روسری گلها را از صورت مرد جوان پاک کرد. گل روی موهای فرفری عماد نشسته بود، گلچهره با احتیاط موهای عماد را تمیز کرد. بعد چشمش افتاد به سطل آب که تا از پایین بیاید بالا مدام تکان میخورد و صدا میکرد، گاهی میخورد به دیواره لنج. صدای بمب و خمپاره برایش تداعی شد. صدای برخورد آهن با زمین. آهن با آجر، آهن با ماشین، آهن با گوشت و خون و خاطره. دلش بهم خورد. عماد گفت: «تو اگر درس میخوندی دکتر میشدی، هم شاگرد زرنگ بودی، هم مهربون و خانوم.» بعد یادش آمد وقتی گلچهره از مدرسه میآمد سمت خانه، به هر زحمتی بود خودش را میرساند جلوی مدرسه دخترانه، تمام مسیر پشت سر گلچهره راه میرفت مبادا پسرهایی که با عینکهای آفتابی و تیپهای دخترکش جلوی مدرسه جمع میشدند، دل گلچهره را ببرند. از توی سطل یک دمپایی درآورد و پرت کرد توی آب، دوباره سطل را انداخت پایین. گلچهره گفت: «ولی من دوست داشتم هنرپیشه بشم. میرفتم تهران و فیلم بازی میکردم. بعد برمیگشتم خرمشهر و به تو امضا میدادم.» عماد فقط لبخند زد، چشم از رود برنداشت. گلچهره دلش نیامد او را اذیت کند، لحنش را عوض کرد: «آره، دکتری هم بد نیست.» عماد باز سطل را آورد بالا، دست کرد توی سطل و از لابلای گلها چند تکه سنگ برداشت و به دست گلچهره داد. گلچهره گفت: «فقط همینا مونده.» نفس عمیقی کشید و سعی کرد سنگها را تمیز کند. عماد دوباره شروع کرد به قدم زدن روی عرشه، نزدیک پلههایی که میرفت به طبقه پایین صندوق چوبی زردرنگ توجهش را جلب کرد، صندوقی که گذر زمان نابودش نکرده بود، گلچهره را صدا کرد و با هم جعبه را آوردند وسط عرشه. هوا دیگر تاریک شده بود. اطرافشان ظلمات بود. عماد از جیبش یک چراغ قوه درآورد و داد دست گلچهره. با یک میله قفل جعبه را شکستند و درش را باز کردند. داخل صندوق قوطیهای تغییر شکل داده شده کنسرو بود. گلچهره نور را انداخت وسط کنسروها و گفت: «خب شام امشب آماده است. میز رو بچین!» اما عماد دست بردار نبود، دلش نمیآمد جعبه را رها کند، فکر میکرد حتما چیز باارزشی در آن پنهان شده. همان طور که کنسروها را روی عرشه میریخت، دستش خورد به جعبهای که ته صندوق بزرگ جا خوش کرده بود. با احتیاط آن را بیرون آورد. رویه چرم جعبه کمی کهنه شده بود و حروف لاتین روی آن قابل خواندن نبود. جعبه را آرام باز کرد، مجموعهای از قاشق و چنگال بود. همه سالم و درخشان. انگار نه انگار که چهل سال از جنگ گذشته. انگار نه انگار که لنج بیچاره سالهاست توی گل و لای اروند گیر کرده و کسی بهش نگاه هم نمیاندازد. گلچهره گفت: «عتیقه است؟» عماد در حالی که دنبال نشانه و مارک روی دسته قاشق چنگالها میگشت گفت: «نمیدونم. ولی قشنگن.»
نیم ساعت بعد، هر دو دراز کشیده بودند کف عرشه، ماه بالا آمده بود. دور تا دورشان قاشق و چنگال چیده شده بود، به شکل دایره. آنها در مرکز دایره خوابیده و به آسمان خیره شده بودند. عماد گفت: «وقتی تیر خوردم، صورتم به آسمون بود، خورشید رو هیچ وقت این قدر گرم ندیده بودم. تشنه بودم، لبام خشک بود و پاهام خسته. فقط میخواستم بخوابم. چشمامو بستم، وقتی بازشون کردم، دستم توی دستای تو بود. بعد از هفت ماه دوری، این بهترین هدیه جنگ بود بهم.» عماد به سمت گلچهره برگشت و به طرهای از موهای او که از روسری بیرون بود دست کشید. اشک از گونههای دختر سرازیر شد. گلچهره توی دلش گفت کاش این طور نشده بود. از دور صدای اتومبیل و موسیقی آمد، عماد و گلچهره ایستادند تا ببینند چه خبر شده. چند پسر جوان از ماشین پیاده شدند و با دست لنج را بهم نشان دادند. مسافر بودند، ظاهر و لهجهشان شبیه بچههای جنوب نبود، ایستادند کنار اروند و پشت به لنج چند عکس گرفتند، یکیشان گفت: «این جا تاریکه هیچی معلوم نیستا.» عماد نور چراغ قوه را گرفت سمت آنها، پسرها با تعجب به لنج نگاه کردند. چیزی معلوم نبود، اما از نقطهای نور به صورتشان میخورد. یکی که دوربین دستش بود کمی ترسیده و مضطرب گفت: «کسی توی این لنجه؟ به نظر مییاد داره میافته توی آب. یه وری شده. اون نور چیه؟» دیگری که موهای بلندش را پشت سر بسته بود گفت: «هیچ کس نمیتونه بره توی اون لنج وسط اروند. خیالت راحت. عکستو بنداز.»