بایرام بعداز کُلّی احوالپرسی با اصغر و قُدسی، به پُشتی تکیه داد و نشست؛ قدسی سینی چایی را روبهروی بایرام گذاشت و گفت: «خوشاومدی داداش، بلقیس و فرنگیس خوبن؟» بایرام چایی را هُرت کشید و گفت: «خوبَن آبجی، سلام رسوندن». اصغر رو به بایرام: «کاروبار چهطوره بایرامخان؟» بایرام: «چی بگم داداش، از بدشانسی اصلا فروش نداریم؛ میترسم کارخونه ورشکست بشه…اگه اجازه بدید میخوام چیزی بگم». قدسی: «جونم داداش شما امر کن». بایرام سرخوسفید شد و گفت: «راستش اگه اجازه بدید، یه مدت مزاحم شما بشیم، راستش صابخونه عُذرَمُ خواسته؛ با این چندرغاز پولی که من دارم، نمیتونم خونه رهن کنم، اینهکه مزاحم شما شدم». با این حرف بایرام، چشمان اصغر درشت شد؛ او دستی به سیبیل پهنش کشید و گفت: «بایرامجان قدم تو روی تخم چشم ما، اما اینجا مثل لونهمرغ میمونه، ما خودمونم به زور جا میشیم…». قدسی رو به اصغر: «وا اصغرآقا حالا یهبار داداشم کارِش به ما افتاده، اگه صابخونه عذرشُ نمیخواست، مگه مرض داره بیاد اینجا َورِدلِ ما». قدسی درحالیکه با انگشتش به چشمها و ابروهایش اشاره میکرد، گفت: «داداش گلم، قدمتون روی دوتا چشمَم». چهرهی بایرام گل انداخت: «قربون آبجی یکی یهدونهی خودم بِرَم». اصغر دستش را روی شکم بزرگش گذاشت و با خنده گفت: «دارید شوخی میکنید دیگه نه دارید شوخی میکنید که بخندیم». قدسی با عصبانیت: «اصغرآقا مگه من با تو شوخی دارم، عَقلِت سَرِجاشه!؟ اَلانم بلندشو بریم خرید؛ داداش میخواد بلقیس و فرنگیس رو بیاره اینجا».
بعدازظهر بایرام، بلقیس و دخترش فرنگیس را به خانهٔ خواهرش آورد تا خانه را ببینند؛ همه دور هم نشستند؛ قدسی چادرش را جمع کرد و نشست، باخنده به بلقیس گفت: «خوشاومدی زنداداش چایی میل داری؟» بلقیس صدایش را نازک کرد و گفت: «ما تو خونه فقط قهوه و نسکافه میخوریم، چایی رو گداها میخورَن». با این جملهٔ بلقیس، اصغر و قدسی سرخ شدند. قدسی به فرنگیس گفت: «خوبی عمهجون؟ کلاس چندی خانوم؟» فرنگیس: «مگه واسه تو مهمه که من کلاس چندم عمه بوگَندو!» دهان قدسی هاجواج باز ماند؛ بعداز مکثی طولانی گفت: «زنداداش بلقیس میای بریم آشپزخونه شام رو آماده کنیم؟» بلقیس دستانَش را نشان داد و گفت: «من تو خونهی خودم دست به سیاهوسفید نمیزنم، پس واسه چی کلفت میگیریم واسه همین کارها دیگه؛ بعدم آب پوست دستم رو خراب میکنه و خوشَم نمیاد دستم بوی پیاز بده!». بایرام: «عزیزم آبجی قدسی داره شوخی میکنه، کی گفته تو قراره غذا دُرُس کنی!» اصغر خندهی بلندی کرد و به قدسی گفت: «تحویل بگیر، بازَم بگو داداشم بیاد اینجا؛ تو و بلقیسخانوم چهطوری میخواین کنار هم زندگی کنید؟ همین فرنگیس واسه تو بسه…». قدسی سیلی محکمی به صورت خودش زد و گفت: «واهواه عروسَم عروسای قدیم!». فرنگیس با دهنکَجی: «واهواه عمه هم عمههای قدیم. مردهشور». بلقیس رو به بایرام: «بایرام خواهرت چی میگه؟» قدسی: «واه مگه چی گفتم!» بایرام: «عزیزم با تو نیست، آبجی داره با اصغرآقا صحبت میکنه». فرنگیس: «بابا منظور خواهرت خیلیَم با مامان بود…». بلقیس رو به قدسی: «ببین دُرُس صحبت کن؛ نذار دهنم باز بشه!». قدسی داد کشید: «مگه دهنت باز بشه چی میشه؛ زبون سه متریات میزنه بیرون!؟» اصغر خندید: «بفرما تحویل بگیر». بایرام: «آبجی بس کن تو رو خدا». فرنگیس: «عمه شِپِشو با مامان دُرُس حرف بزن». قدسی برای فرنگیس این شعر را خواند:
فرزند برادران عمه … با فحش نزن به جان عمه
رفتی تو اگر برای دعوا … پس رحم کن آستانِ عمه
مامان خودت دهان که دارد … آن وقت چرا دهان عمه!؟
آن خالهی وَرپریدهاَت چی … آن دشمن خاندان عمه
عَمَّ یَتَسائلون چرا من!؟ … مودار شد این زبان عمه
ازبس که به عمه فحش دادند … پر شد همه فحشدان عمه
از پا به سر و فلانفلان تا … محدودهی زایمان عمه
همواره انرژیاش گرفتید … پایین شده راندهمان عمه
عمه نشدی مرا بفهمی … ای تیر به استخوان عمه
اصغر روی به قدسی کرد و گفت: «قدسیخانوم بفرما آشپزخونه شام رو آماده کن؛ قبلاز اینکه قوم داداشت بُخورَنِت». قدسی: «سَن گَپ اِدمَ» (تو حرف نزن). قدسی به هر سه گفت: «باریکلا باریکلا، بشکنه این دست که نمک نداره…» محکم به سرش زد: «قوم کَلَّمَ توکولسون» (خاک بر سرم). بعدهم با عصبانیت اتاق را ترک کرد. بلقیس و فرنگیس بلند شدند. بلقیس روبه بایرام: «من حاضرم توی طویله زندگی کنم؛ ولی اینجا زندگی نکنم». بایرام: «پس بریم واسَت طویله اجاره کنم؛ چون من دیگه پول ندارم واست خونهی لاکچری اجاره کنم… اصغرآقا با اجازه ما دیگه رفع زحمت میکنیم». اصغر بلند شد و کِشِ شلوارش را تا کمر بالا کشید: «بمونید شام در خدمت باشیم». بایرام: «نه دیگه ممنون صرف شد، مرحمت زیاد».
بعداز رفتن بایرام و زنوبچهاش، اصغر خندهٔ بلندی کرد و گفت: «زنها هرچی ازهم دور باشن بهتره… به قول قَدیمیا دوری و دوستی».