هر روز بعد از ظهر که میشد بوی اوره از پایین در چوبی و موریانه زدهی خانهی خانم گُل بیرون میزد. بوی سوپ کوسهاش بود که هوای تمام کوچهی خاکیمان را پر میکرد و گاهی به حیاط خانهی همسایهها هم میرسید. میگفت: «نگو سوپ بگو دوای جاودانگی!»
حتی کلماتش هم همان واژههایی بود که از دهان آن ساحرهی سالخورده و مرموز بیرون میآمد . خانم گل تنها زندگی میکرد و سواد نداشت. مثل تمام پیرزن پیرمردهای شهرمان ، مادرم برایم تعریف میکرد: که از بچگی خانم گل را میدیده که یا ابزاری عجیب به دست دارد و در کوچههای باریک شهر این سو و آن سو میشود و یا بویی مشمئز کننده از خانهاش بیرون میزند و همسایهها را کلافه میکند ؛ هر بار هم که ساحره به شهر میآمد سراغش میرفت و حداقل یک ساعتی درون خیمهی کتانیاش که همیشه در سرما و گرما کنار رود برپا میشد وقت میگذراند.
ده سالی میشد که مهمترین جادوی خانم گل خوردن سوپ کوسه برای شام بود تجویزی که ساحرهی مرموز در یک زمستان سرد وقتی خانم گل درون تنش احساس پیری و ضعف میکرد برایش نوشت؛ ساحرهی مرموز تقریبا سالی ده-دوازده بار به شهر ما میآمد رفت و آمدش زمان منظمی نداشت. بعضی وقتها دو ماه میگذشت که خبری از او نبود و بعضی وقتها در فاصلهی کمتر از سه هفته دو بار سر و کلهاش پیدا میشد.
اکثرا لباس خاکی رنگ گشاد و بلندی به تن داشت و دو گردنبد مسی ضخیم از گردنش آویزان بود ، ناخنهایش یکی در میان سرخ و سیاه بودند و پایین چشمها و زیر ابروهایش با خالکوبیهایی عجیب از حروف و اشکال ناشناخته پر شده بود. هیچکس نمیدانست اما چه از روی تقلید و یا چه از روی توصیه سر و وضع خانم گل هم طی سالها به ساحره نزدیک شده بود و حتی یکی از بچههای شر محل یک روز تعریف کرد که وقتی دزدکی وارد حیاط خانهی خانم گل شده از میان پنجرهها دیده که وسط خانه یک خیمهی کتانی درست شبیه خیمهی ساحره برپا شده ، اما مدتی بعد وقتی خانم گل بعد از سالها به یک نفر اجازه داد وارد خانهاش بشود مشخص شد که پسر بچه دروغ گفته و خیمهای وجود ندارد.
حاتم وقتی داشت داخل خانه را برای چند نفر از اهالی که کنجکاو بودند توصیف میکرد دستانش را در هوا تکان میداد و با گونههایی که از هیجان سرخ شده بود میگفت: «یک جعبه درست وسط خانه است و صداهایی آرام شبیه به جیغ یک مرد از آن بیرون میآید انگار که شیطان را در آن زندانی کرده!»
بعد از اینکه تعریفهای حاتم از خانه و جعبهی شیطانی خانم گل دهان به دهان میان مردم چرخید، ترس از خانم و گل و خانهاش میان مردم شدت گرفت طوری که کمتر کسی با او همکلام میشد و جز چند همسایهی نزدیک ، ساحره و دوره گردی که هر سه شنبه برایش گوشت کوسه و بسته هایی از گیاهان خشک شده و مایعاتی تیره رنگ میآورد، کس دیگری با او صحبت نمیکرد.
خانم گل که همیشه صمیمی و گرم با مردم برخورد میکرد رفته رفته ساکتتر شد طوری که دیگر حتی برای سلام کردن هم دهانش را باز نمیکرد . مدتی بعد خانم گل تبدیل شد به پیرزنی بی صدا که انگار تا به امروز کسی صدایش را نشنیده و مانند یک شبح در کوچههای شهر رفت و آمد میکند، خطوط روی پیشانیاش در عرض چند ماه چندین برابر شده بودند و کمرش شبیه به کمانی شد که آماده پرتاب تیر است.
مردم سعی میکردند که بی توجه از کنار او و خانهاش رد بشوند و طوری رفتار کنند که انگار او وجود ندارد و این بی توجهی به یکی از پیرترین و دوست داشتنیترین اهالی شهر آنها را آزار میداد.
چند ماه بعد یکی از همسایهها متوجه شد پنج روز است که بعد از ظهرها بویی از خانهی خانم گل نمیآید و وقتی این مساله را با سایر همسایهها در میان گذاشت متوجه شدند که بعد از نود و چند سال حالا پنج روز است که خانم گل را بیرون خانهاش ندیدهاند که بدون مقصد از این کوچه به آن کوچه برود، ماجرای خانم گل و خانهاش که حالا به خانهی شیطان معروف شده بود.
دوباره میان زبانها افتاد ، دایی سالم که تقریبا همسن خانم گل بود طوری که انگار دارد دستور میدهد گفت: «در خانهاش را بشکنید شاید پیرزن کمک میخواهد!» چند زن و چند مرد پشت سر حاتم – تنها کسی که یک بار داخل خانهی خانم گل را دیده بود – راه افتادند و در حالی که صورتهایشان سفید شده بود و دستهایشان از وحشت یخ کرده بود پشت در خانهاش ایستادهاند ، حاتم با یک دور خیز کوتاه و آرام در خانهی شیطان را شکست و همگی با قدمهایی سبک وارد حیاط شدند.
وقتی به داخل خانه رسیدند بوی تعفن دوتا از زنها را به حیاط فراری داد ، خانم گل پای یک کاسهی برنزی از سوپ کوسه مرده بود؛ هیچکس نمیدانست باید به جنازهی خانم گل نگاه کند به حروف ناخوانای روی کاسه برنزی چشم بدوزد و یا به دعاها و تصاویر روی دیوار خیره شود.
همه در سکوتی از جنس غم و شگفتی فرو رفته بودند که ناگهان حاتم به عقب پرید و با صدایی که از ته گلوی بغض آلودش بیرون میآمد سعی کرد فریاد بزند: «نگاه کنید جعبه… همان جعبهست …»
یکی از زنها بدون این که حالات صورتش تغییری بکند جلو رفت و از میلههای پشتی جعبه سعی کرد نگاهی به داخل آن بیندازد بعد بلند شد به صورت همه نگاهی انداخت و با لبهایی آویزان گفت: «خرگوشست، اما انگار مرده!»
وقتی میلههای قفس را از جا کندند یک خرگوش که به نظر میرسید از گرسنگی مرده از آن بیرون آوردند که روی یکی از گوشهایش چرک کرده بود و دارویی قهوهای رنگ روی آن مالیده شده بود.
وقتی جنازهی خانم گل را به کوچه آوردند چنان بویی از جنازه و باقی ماندهی سوپ کوسهی روی لباسش در کوچه، محل و شهر پخش شد که مجبور شدند جنازه را به خانهی خودش برگردانند و پای یکی از درختهای انجیر خاک کنند ، خرگوش را هم در قبری جداگانه کنار قبر خانم گل خاک کردند و برای این که قبرها قاطی نشود روی یک سنگ تراشیدند: «گُل» و روی دیگری نوشتند: «شیطان» بعد در خانه را با تختههای ضخیم و میخهای بلند کوبیدند.
روزها از مرگ خانم گل سپری میشد و بوی تعفنی که در محله و بعضی دیگر از قسمتهای شهر پیچیده بود ذرهای کمتر نشد ، مردم در حالی که یک پارچه به پایین صورت خود بسته بودند در کوچهها تردد میکردند و به یاد سوپ کوسه، وسیلههای عجیب، خانم گل و خرگوش مریضی که فکر میکردند شیطان است میافتادند.
یک بعد از ظهر زمستانی ساحره باز به شهر آمد و خیمهاش را در جای همیشگی خودش برپا کرد، اهالی شهر همگی با هم تصمیم گرفتند که هیچکس به دیدنش نرود تا فردا از همان راهی که آمده برگردد ، اما حاتم زیر قول زد و فردا صبح پنهانی به خیمهی ساحره رفت تا دوایی برای بوی تعفنی که وجدانش را از اشتباهی که کرده بود میآزرد پیدا کند. ساحره ابتدا چند قطره برای خانم گل گریست بعد پنج مهرهی چوبی روی زمین ریخت و گفت تنها چارهاش این است که خانهاش را بسوزانید.
حاتم نیمه شب همان روز به همراه چند جوان از پشت بام همسایه سعی کردند خانه را آتش بزنند وقتی صبح شد نیمی از خانههای کوچه سوخته بودند ، به کسی آسیب جانی نرسیده بود اما بوی تعفن بیشتر از همیشه در کوچهها پیچید، نیمی از کوچه به خاکستر تبدیل شده بود اما به طور عجیبی درخت انجیر و دو سنگ زیرش دست نخورده باقی مانده بودند.
بعد از اینکه خاکسترها جمع شد حالا مردم مجبور بودند علاوه بر احساس کردن بویی شدیدتر، درخت انجیر و قبر خانم گل که حالا خانهاش را هم سوزانده بودند تماشا کنند. وقتی همهی مردم از ماجرا با خبر شدند جلسهای عمومی ترتیب دادند و تصمیم گرفته شد که اولا هیچکس با آن دو قبر کاری نداشته باشد و ثانیا ساحره دیگر حق ندارد پایش را درون شهر بگذارد پایان جلسه دایی سالم در حالی که پارچهی پایین صورتش را باز میکرد تا بتواند حرف بزند روی سکویی رفت عصای چوبیاش را در هوا معلق نگه داشت و گفت: «شیطان همهی این سالها در خیمه زندگی میکرد و ما در خانه دنبالاش میگشتیم…!»