او دیگر به خانه برنگشت. دقیقا از همان شب که خیلی تصادفی آدرس خانهی آن زن را پیدا کردم و خودم را به آنجا رساندم و ساعتها زیر پنجرهی خانهاش به سایههای آن دو که حرکت میکردند نگاه کردم. بارها شمارهاش را گرفتم، حتی پیام دادم که بیاید پایین تا با هم به خانه برگردیم اما جواب نداد. بعد من تا خود صبح آنجا ماندم تا وقتی که آنها خوابیدند و من بعد از ده سال زندگی مشترک، دست خالی به خانه برگشتم.
او حتی برای بردن لباسها و لوازماش هم به خانه برنگشت و من خیلی بیهوده تا آخرین لحظه تلاش کردم که همه چیز را درست کنم. من قصد داشتم حرف بزنم. میخواستم صورتش را توی دستهایم بگیرم و مجبورش کنم به چشمهای من نگاه کند و راستش را بگوید. عذرخواهی کند و قول بدهد که دیگر تکرار نمیشود. اما حرفهای ناگفته هیچ وقت سر باز نکردند و هیچ خون گرمی از زخمهای کهنه بیرون نزد.
بعد از روزهای طولانی انتظار کشیدن، فقط یک خط نوشت که لطفا لباسها و وسایل مرا به فلان آدرس بفرست. بعد من مشغول شدم و یکییکی لباسهایش را از روی چوب لباسی در آوردم و در یک چمدان سفری بزرگ چیدم و بعد مدارک و وسایل شخصیاش را. انگار که یک مراسم آئینی را اجرا میکردم. منظم، در سکوت و با احترام.
انگار همه چیز همانطور که اتفاق افتاده بود، توی آن شهر منجمد شده بود. شاید سختی زندگی در غربت هم بیتاثیر نبود. همان شبی که پرینت بلیط رفت و برگشت آن زن را پیدا کردم و از روی اسم و فامیلش پیگیر پاسخ سوالات بیشمارم شدم. سوالاتی که هرگز جرات نکردم از او بپرسم. اینها چیزهایی بودند که هی مدام توی سرم تکرار میشدند. همه چیز در سکوت سپری شد و من دست تنها این معما را حل کردم. حتی وقتی آن شهر را ترک کردیم و به خانه برگشتیم هم درباره این موضوع حرفی نزدم. البته خانهای در کار نبود چون او گفت که مجبوریم خانهی دیگری بگیریم و خانهی قبلی فروخته شده و دیگر امکان اجارهی آن وجود ندارد. من هم باور کردم. پس یک خانهی جدید پیدا کردم. خانهای که هرگز فرصت دوباره زندگی کردن و با هم بودن در آن دست نداد.
برای ماهها خانه را مرتب کردم. وسایل مورد علاقهاش را طبق سلیقهاش چیدم. عکسها را به دیوار زدم و کمد لباسها و لوازمش را مرتب نگه داشتم. سکوت کردم و درباره اینکه دیگر به خانه نمیآید با کسی حرف نزدم. رفت و آمدها را قطع کردم و تلفنها را یک خط درمیان جواب دادم تا کسی متوجه غیبت طولانی او نشود اما پنهانکاری و آبرو داری فایدهای نداشت او هرگز به خانه برنگشت.
خوب یادم نیست که من از همان شب سکوت کردم یا از سالها قبل اما هر چه بود سعی داشتم فراموشش کنم و اصلا دربارهاش نه چیزی بگویم نه چیزی بشنوم. اما ساده نبود. هر شب برای من انگار شب اول بود. پرینت بلیطها را پیدا میکردم، آن زن یک روز بعد از آن که من به سفر رفته بودم به خانهی ما آمده بود و دقیقا یک روز قبل از برگشتن من از آنجا رفته بود. این کابوس هر شب از اول تکرار میشد. به محض اینکه میخوابیدم توی سرم صدای قارمان[۱] میپیچید و من هر بار سرگردان طول خیابان روستاولی[۲] را پیاده میرفتم. سبک و بیوزن بودم از جلوی خانهمان رد میشدم. آنقدر میرفتم تا به کافه اینتره برسم. چند گیلاس پشتبند هم چاچا[۳] سفارش میدادم و گم میشدم در خیالاتی که انتها نداشتند.
وقتی خانهی جدید را اجاره کردم او دیر رسید و من مجبور شدم خودم پای قرارداد را امضا کنم. برای اسبابکشی هم درست و حسابی نیامد و باز من به تنهایی کارها را انجام دادم. همه چیز همانطور بود که او دوست داشت. کمد لباسها، گلدانها و حتی قاب عکسها. بعد برای روزهای طولانی منتظر ماندم و گرد و خاک روی لوازم خانه را گرفتم. خانه را سرپا نگه داشتم و صبر کردم چون مطمئن بودم که این رفتارها از او برنمیآید و دیر یا زود به خانه بر میگردد. برای همین هر لحظه گوش به زنگ بودم و با هر صدایی دلم هری میریخت پایین و فکر میکردم که الان کلید را توی در میچرخاند و وارد خانه میشود.
من سکوت کردم و اجازه دادم درد کمکم همهی وجودم را بگیرد. خیلی طول کشید تا باور کردم بودن اسم کسی توی شناسنامهی آدم چیزی را تغییر نمیدهد و تعهد نمیآورد. برای همین یکروز صبح تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم و به دفتر یک وکیل زنگ زدم، وقت گرفتم و رفتم کارهای اداری طلاق را به جریان انداختم. همانجا بود که به وکیل اعلام کردم، اگر تماس گرفتید و نیامدن یا اصلا آمدن و اعتراض کردند یا اصلا اگر گفتند زن من است و طلاقش نمیدهم حتما زود به من اطلاع بدهید چون من قصد دارم که با او زندگی کنم. اما خب همهی حدسهای من اشتباه بودند آن همه آبروداری لازم نبود چون به محض اینکه با او تماس گرفته بودند خودش را رسانده بود و تمام مدارک مرتبط با طلاق را بیهیچ حرف مشخص و معلومی امضا کرده بود و رفته بود.
به گمانم چندین ماه گذشت یا چیزی در همین حدود که طلاق گرفته بودم و هیچ کس نمیدانست. من اصرار داشتم همه چیز را مثل قبل نگه دارم مخصوصا قاب عکسهای روی دیوار را. تازه هر روز بیشتر از قبل چشم انتظار مینشستم به امید اینکه خبری بشود، حالا هر خبری. برگردد یا زنگ بزند و عذرخواهی کند. تا شبی که عکسی از آن زن در صفحهی اینستاگرام او دیدم. کنار شومینهی خانهای که ده سال با عشق و اعتماد در آن زندگی کرده بودم ایستاده بود. شومینه روشن بود. آن زن توی عکس میخندید و زیر عکس نوشته بود؛ اجاق شقایق مرا گرم کرد.
چند ساعتی مبهوت بودم و انگار تازه در همین لحظه همه چیز برای من تمام شده بود. ساعت را نگاه کردم. شب از نیمه گذشته بود. فرشها را کنار زدم. قاب عکسهای روی دیوار را کندم و شروع کردم به سوزاندن ده سال خاطره. شروع سختی بود و تا صبح زمان زیادی باقی نبود.
________________________________________________________________________
[۱] قارمان: سازی همخانواده با آکوردئون و از سازهای مهم روسیه و قفقاز است.
[۲] Rustaveli نام خیابان معروفی در شهر تفلیس است.
[۳] نوشیدنی الکلی گرجستان