وقتی که اولین برآمدگی روی سرم ظاهر شد، همه خیال میکردند کلهام به جایی خورده است و ماسیده. شب که طبق عادت سرم را روی ران ننجون گذاشتم و خودم را مچاله کردم تا با انگشتهای چغر شدهاش کلهی کم پشتم را بجورد، گفت: «یکی دیگه!» دستم را گرفت و نشاند روی سرم. درست به قرینهی برآمدگی اولی، تپهی تازهای در سوی دیگرش سبز شده بود. ننجون کمی دلشوره گرفت. پرسید: «کلهت رو جایی نکوبیدی پسر؟ حتم دارم جایی کوبیدیش.» قسم خوردم سرم را جایی نکوبیدم. ننجون شروع به مالیدنش کرد، بلکی ورمش بخوابد و از بین برود. وقتی که با انگشتان زمختش برآمدگیها را فشار میداد، درد از جمجمهام به پاهایم ریسه میشد. عینهو دندان نهفتهای که زیر لثه مانده است و منتظر است تا سر دربیاورد.
«مثل گردو سخته!» لعیا به آرامی یک انگشتش را دراز کرد و روی برآمدگیِ عجیب فشار داد.
تمام شب را ننجون مشغول مالیدن و فشار دادن برآمدگیهای روی سرم بود. فردا صبح، آفتاب نیامده، تیزی رفتم جلوی آینه و دست روی سرم کشیدم. از تپههای کوچولو خبری نبود! صافِ صاف شده بود. نکنه خواب دیده بودم! رفتم مطبخ، ننجون داشت خمیر را ورز میداد، تا من را دید درآمد: «کلهت چطوره پسر؟ انگاری پشتههات آب شدن.» پس خواب نبود و راست راستی دیروز کلهام چیزیش بود. پشت دستش را کشید روی کلهی مخملیام: «نزدیک بود شاخ در بیاری کله خر» خندید: «عیب نداره سرِ بزرگ دولته، پستی بلندی هم داره» و باز خندید و حفرههای کوچک سیاهی در جای دندانهای افتادهاش آشکار شد.
با لعیا نون بیار کباب ببر بازی میکردیم. نوبت من بود. تند زدم روی دستش، پس نکشید. لعیا فرزه ممکن نبود ببازه. حتماً یه حقهای تو آستین داشت. تندتر کوبیدم روی دستش. عینهو جن دیده باشد خشکش زده بود. زل زده بود به کلهام، جایی که دیشب قلمبه شده بود. گفتم چته؟ «نیگا داره درمیاد.» پریدم جلوی آینه. دو نک کوچولوی قهوهای عینهو شاخِ راست راستی بالای شقیقهام جوانه زده بود. دست کشیدم رویش، سفت بود و کمی لزج. عقم گرفت. دویدم سمت مطبخ. ننجون داشت ذرت را در هاون میکوبید. نشستم کنارش. دستهی هاون را داد دستم و تکانی به بازوهایش داد: «بیا پسر کتفم دراومد.» هنوز متوجه شاخکهای روی سرم نشده بود. پشت سرم لعیا آمد تو. داد زد: «ننجون کلهش رو دیدی؟» ننجون نگاهش را از هاون به روی سرم منحرف کرد و شاخهای کوتاه قهوهای را روی آن دید. صدای خفیفی از گلویش خارج شد و به پهلو افتاد. لعیا جیغ بلندی کشید. مشدی پرید تو مطبخ. پسِ پشتش عموعلی آمد. هنوز هیچکدام به جز لعیا متوجهی شاخکهای روی سرم نشده بودند. مشدی در حالی که داشت تنباکویش را میجوید، با لوچهی آویزان گفت: «چشه، چیکارش کردین؟» لعیا زبانش لَخت شده بود. مشدی تن گوشتی ننجون را تکان میداد و صدایش میکرد. عموعلی پارچ آب را برداشت و با دست به صورتش آب پاشید. مشدی متوجه شاخکهای روی سرم شد. یکمرتبه چشمهای درشت بیرنگش را بازتر کرد و دوبامبی بر سرش کوبید: «یا خدا! اینا چیه رو کلهت پسر؟» ننجون به هوش آمد. عموعلی گفت: «بسمالله» ننجون نالید. لعیا متکا آورد. مشدی سعی کرد بدن شل و ول ننجون را به متکا تکیه دهد. عموعلی با اخ و تخ دستش را سوی شاخکها دراز کرد و به سرعت پس کشید: «نکنه چیزیش شده باشه؟»
ننجون با بیحالی به رانش کوبید: «معلومه چیزیش شده. از این بدتر، بچهم داره شاخ درمیاره.»
«خوبه برسونیمش دکتر.»
مشدی درآمد: «تو این برف و بوران دکتر کجا بود، تازه با چی ببریمش.»
عموعلی گفت: «پس بهتره وایستیم تا صبح ببینیم چی میشه.» و در حالیکه با لب پایینیاش سبیلش را میجوید رو به من کرد و گفت: «پسر درد داره؟»
ننجون زل زده بود به کلهام، با هر اینچ بلندتر شدن شاخکهام فغان میکرد و زاری راه میانداخت. لعیا را گفتن: «دختر یه آینه بیار.» لعیا تندی آینهی گل آفتابگردان را از رو دیوار کند و گذاشت جلو رویم. یک جفت شاخ کوچولوی قهوهای که ریز تاب خورده بود از تو کلهام سبز شده بودند. کمی ترسناک بود، ولی با دیدنشان بیشتر عقم میگرفت.
مشدی سرش را آورد بیخ گوشم: «پسر چیز میزی نخوردی، کاری نکردی؟»
ننجون خلقش تنگ شد: «آخه تو این برف و بوران این بچه کجا رفته تا چیز میزی بخوره، مگه تو این ویرون شده چیزی هم گیر میاد که بخوره؟»
مشدی شانه بالا انداخت: «چه میدونم زن، گفتم شاید-»
ننجون چارقدش را تند کرد و حرفش را برید: «به جا این حرفا بگو چیکار کنیم مشدی، بچهم داره تلف میشه.»
مشدی باز پرسید: «پسر درد داره؟» با سر جوابش را دادم. ننجون جرأت کرد و دست روی شاخهایم کشید. لعیا هول زده تو چهارچوب در ایستاده بود و دستش را روی دستگیرهی در گذاشته بود. عموعلی دوست داشت؛ چند بار هم سعی کرده بود، اما عقش گرفت به شاخها دست بزند. مشدی هی میپرسید: «پسر درد داره، بهتری الان؟» و با کف دستش به پشت دست دیگرش زد و سرش را از سر بیچارگی تکان داد: «تا فردا خدا بزرگه، بلکی فردا که بیدار میشیم به حق امامزاده هاشم غیب بشه و مثل دیروز چیزی ازش نمونه.» ننجون زیر لب گفت: «آمین.»
تا نیمههای شب خوابم نبرد. ترس برم داشته بود. جرأت نمیکردم بهشان دست بزنم. دمدمای صبح ننجون آمد بالا سرم. دلش بلوا بود. خودم را کشکی به خواب زدم. فکر کرد خوابیدهام. دستهای زبرش را روی شاخکهام کشید و زد زیر گریه. چشمهام را باز کردم و گفتم: «ننجون گریه نکن، آفتاب نزده غیب میشن مثل دیروز.» ننجون گریههایش را خورد و گفت: «میسپارمت دست خدا ننه، میسپارمت دست خودش.»
بعد پلکهایش سنگین شد و بالای سرم خوابش برد. من هم خواب برم گرفت و صبح با ضجههای ننجون از خواب پریدم. از بس زاری کرده بود گونههاش داغمهداغمه شده بود. عموعلی و مشدی هم بالا سرم وایساده بودن. هراسان پرسیدم: «چه خبره؟» ننجون همانطور که زاری میکرد گفت: «الهی ننهت بمیره پسر، با خودت چیکار کردی.»
عموعلی آینه گل آفتابگردان را جلو روم گرفت. خدایا! چی میبینم، شاخهای روی سرم دو برابر قبل شده بودند، عینهو شاخ گاومیش. ترسیدم و زدم زیر گریه. عموعلی آینه را دور کرد. لعیا از ترس دو شب بود پیش من نمیخوابید، با صدای گریهی من و نالهی ننجون از خواب پرید. به دنبال صدا به اتاق آمد. من را که دید با آن شاخهای بلند و تاب خورده، نیامده جیغ زد و خودش را پشت در پنهان کرد. مشدی با دست رو دست خودش زد و نوفید: «خدایا این چه بلایی بود سر ما ویرون شد» سپس به زبانش لغزید که باید قربانی کنیم، ننجون گفت: «نه اینکه چیزی داریم برا قربونی» عموعلی به این حرفها ایمان نداشت و در حالی که با لب پایینیاش گوشهی راست سبیلیش را میجوید گفت: «نباید دست رو دست بزاریم بایستی دکتر خبر کنیم» مشدی گفت: «تو این برف و بوران؟ حالا ماشینمون کجا بود.» عموعلی گفت: «ماشین سیدرحمان.» ننجون با ناله گفت: «جنازهشم دست اینا نمیدم» بعد آشفته دل گفت: «اگه اهالی ده از این ماجرا بو ببرن، ده بدرمون میکنن. قضیهی رقیه عجم رو یادت رفته.» مشدی دستان خشکیدهاش را مشت کرد و لندلندی کرد.
ننجون خودش را چنگ میزد و ضجه میزد. مشدی گفت: «خدا خودش رحم کنه.» ننجون ضعف کرد. لعیا سرش را از هال کشیده بود داخل. عموعلی صداش زد: «دختر آب قند بیار.» و با لب پایینش گوشهی سبیلش را جوید: «داره بزرگتر میشه عینهو شاخ گوزن.» لعیا آب قند را داد به مشدی. مشدی تو دهن ننجون خوراند. ننجون کَمَکی بهتر شد. تا من را دید با آن شاخها، زد زیر گریه. مشدی گفت: «بسه زن، بسه. خودت رو نفله کردی.» بعد زل زد به شاخهایم و گفت: «شاید بشه ببُریمش.» ننجون ناله کرد: «چی چی رو ببُریمش.» عموعلی گفت: «اگه خطر باشه چی، اگه رگی توش باشه چی؟ گاو نیست که.»
ننجون چشم غره رفت. عموعلی رویش را برگرداند طرف در و گفت: «من که عقلم به جایی قد نمیده اما بایست دکتر خبر کنیم.»
مشدی پرسید: «دردت نمیاد پسر، الانه بهتری؟»
«نه. فقط مثل دندون که تازه میخواد سر دربیاره.»
ننجون پرسید: «میخوای دست بزنی؟» با تکان سر قبول کردم. دستم را گرفت و برد بالای سرم. مثل چوب سخت بود کمی هم مخملی عینهو شاخِ زردو، بز حاج سلمان.
لعیا یکهو جیغ زد: «پاهاشو.» همه نگاهها به سمت پاهایم رفت. ننجون به گونههاش چنگ زد: «یا امامزاده هاشم.» پاهایم به طرز غریبی داشت مچاله میشد. دردی شیطانی به جانم افتاده بود. استخوانهای بدنم به تق و توق افتاده بودند و ماهیچههایم کش میخوردند. قوزکهایم شروع به مو درآوردن کرد و نرمههای ساقم سفت و عضلانی میشد. اما مهمترین مسئله ناخنهای پایم بود که به سرعت بلند میشد و مثل چنگال پرنده خم برمیداشت. عموعلی نگاهش را به بالا کشید: «دستاشم!» مشدی روی دست خودش را زد و ضجه زد: «این بختک چی بود به جونت افتاد پسر.» هر دو دستم عینهو پاهایم ناخنهایش بلند میشد و خم برمیداشت. دست و پاهایم شکلی نفرینی به خودشان گرفته بودند. شکمم به طرز نامفهومی باد کرده بود و چشمهام در حدقه سیاهی میرفت. بدنم به تب و تا افتاد و دانههای درشت عرق بر پیشانیام ظاهر شد. ننجون با دیدن این تصویر بیشتر زاری کرد.
لعیا دوید آب قند را تازه کند. مشدی مرعوب و با کمی فاصله گفت: «تو چت شده پسر حرف بزن، صدام رو که میشنوی، بهم بگو این چه بلایی بود به جونت افتاد.»
عموعلی چند باری تکانم داد و سقلمهای زد. فکم به طرز عجیبی کش میرفت، ننجون گریان خودش را رویم انداخت. خواستم بگم ننجون تنم… که از حلقم صدای عجیب و ماغ مانندی بیرون دوید. ابتدا همه فکر کردند اشتباه شنیدهاند. اما بار دوم که خواستم ننجون را صدا بزنم همان صدا باز واضحتر از گلویم خارج شد. عموعلی ترسید و خودش را کمی به عقب راند. لعیا که جلوی در ایستاده بود و چشمان هراسان داشت، بیشتر از قبل ترسیده بود و مدام گوشهی لچکش را بین لبهای گوشتالودش گاز میزد. ننجون باز از هوش رفت. مشدی هراسان رو به عموعلی کرد: «صدای گاو بود؟»
عموعلی همانطور که فاصلهاش را بیشتر میکرد گفت: «پسر حرف بزن ببینم چه مرگته، همینجور ساکت نمون.»
آینه روبرویم بر دیوار تکیه داده شده بود. صورتم را گرفتم سمتش. چشمهای جانورطورم را تویش دیدم. دهانم به جلو کش رفته بود و شکل پوزه به خود گرفته بود. گردههام وسعتشون پهنتر و پهنتر میشد. تمام فرم بدنم در این یکی دو ساعت داشت به سرعت تغییر میکرد. لعیا جیغ زد و فرار کرد تو هال. لباسهایم به تنم وا میرفت و از هم میدرید. شکل دست و پاهایم کج و کوله شده بود و داشتم چهار دست و پا روی زمین جا میگرفتم. ننجون هنوز به هوش نیامده بود. عموعلی و مشدی با دلهره دست و پای لس و بیحالش را گرفتند و کشانکشان از اتاق بیرونش بردند. خواستم دنبالشان بروم، عموعلی جلدی در را از پشت بست. بیاختیار، عقب عقب رفتم. ماغ بلندی کشیدم. چشمهای بیقرارم آتش گرفته بود. شاخهایم را پیش دادم و با کله رفتم سوی در. در را شکستم. مشدی و عموعلی، لعیا و ننجون را جا گذاشتند و به حیاط فرار کردند. لعیا ته هال پناه گرفته بود. ننجون بیهوش افتاده بود. جلو رفتم. تا با دست نوازشش کنم. دستی که نمانده بود، همهاش سم بود. پوزهی نمناکم را جلو بردم و صورت ننجون را با زبان لیسیدم. لعیا بلندتر جیغ کشید. سرم را بلند کردم و به چشمهای گریان و ترسان لعیا نگاه کردم. یکمرتبه چیزی سخت عینهو پتک بر ملاجم آوار شد. ماغ بلندی کشیدم و سر برگرداندم. عموعلی وحشتزده پتک را دوباره بلند کرد و بر فرقم فرو آورد، سیاهی چشمانم را گرفت، کفری شدم و بی اختیار به دنبالش خودم را به بیرون انداختم.
سرمای زمستان بر تنم نشست، تک و توک ملت با صدای مشدی بیرون ریخته بودند؛ سگهای عبدی آن طرفها بودند چندتایش از بالای پشت بام بی امان پارس میکردند سهتایش جری شدند و پایین پریدند، صورت خونین رقیه عجم چون شبحی پیش چشمم آشکار شد. اسدالله حیوحاضر تهپرش را دست گرفته بود. سگها دورهام کرده بودند، عموعلی داد زد: «بزنش اسد بزنش…» چشمان دریدهی رقیه خون فواره میکرد، اسد منتظر فرمان مشدی بود، یکی داد زد نزنید نزنید، اسد تهپرش را نشانه گرفته بود؛ رقیه داد زد خدا، سگها پارس میکردند، رقیه خدا را صیحه میزد، سگها هی پارس میکردند، رقیه…
اسدالله گفت: «مشدی چیکار کنم؟» مشدی زبانش بند آمده بود. هنوز فکر میکرد صبح که از خواب پا بشم، مثل اول میشوم و همه چیز درست میشود.
جمعیت بیشتر و بیشتر میشد، رقیه هراسان بود، غلغلهای برپا بود، مشدی جلوتر از همه و اسدالله پشت سرش. رقیه بر خاک افتاد، سوی جمعیت پا گرفتم. رقیه تمّنا میکرد، جمعیت غلغله میانداخت، سگها پارس میکردند، مشدی قدمهایش را سفتتر برداشت، اسدالله انگشت بر ماشه برد، به چند قدمی مشدی رسیده بودم، مشدی کلوخی برداشت، رقیه ضجه میزد، کسی گفت بزنید، مشدی گفت بزنید، چیزی در سرم خلید، صورت رقیه مچاله شده بود، گلوله پیشانیام را شکافت، زردو بز حاج سلمان صورتش را لیس میزد، سفیدی برف قرمز و سپس سیاه شد. ماغ بلندی کشیدم و به خاک افتادم.
ملت دورم را گرفته بودند. کلمات را هنوز میشنیدم.
«دخلش درومد» صدای عبدی بود…
«نفس میکشه…»
«من نمیخواستم شلیک کنم مشدی، من نمیخواستم. خودت که دیدی، داشت سمت تو…»
مشدی لال شده بود و انگار به چشمهای درشت و خون دویدهام در سپیدی یکدست برف زمستان خیره شده بود.
هرم خون و بخارِ بیرون آمده از منخرینم برف را آب میکرد و تربتِ خشکیده خون جهیدهی رقیه را پیش چشمانم میمکید.
ننجون ضجه زنان سویم بال گرفته بود و بر نعش خونینم زارزار گریه میکرد…
سگها دیگر پارس نمیکردند.