به یاد آلفرد ژاری
بله. قصه که قطعاً قصه دریاست اما اجازه بدهید قبلش یک چیزی را روشن کنم. من این قصه را نه از کسی شنیدهام نه جایی خواندهام. در واقع خودم هم اولین بار حین نوشتنش با آن برخورد کردم. اما یک حسی به من میگوید این اتفاق یا قبلاً افتاده یا بالاخره یک روزی میافتد. فقط کافی است اقلامی که در داستان استفاده شده را تهیه کنید، باقی قضیه خود به خود اتفاق میافتد.
اما داستان.
یک روز ابری را تصور کنید. از آن روزهایی که دلشوره میگیرید و خودتان را با یک کاری سرگرم میکنید تا اضطراب کودکانهتان را مخفی کنید.
خب، یک همچین روزی، کنار دریا.
عجب مصیبتی.
یک زوج چهل، چهلوپنج ساله در ویلایی دور افتاده، کنار پنجره نشسته بودند و داشتند چای مینوشیدند.
بگذارید ببینیم چه میگفتند.
زن: اون جا رو!
اوه. مثل این که وسط گفتوگوییم.
لطف کنید کمی نوار را ببرید عقب.
مرد: نگفتی. ماه عسلشونه؟
عقبتر!
زن: نه خب. کجا؟ بگو میخوام بدونم.
عقبتر!!
مرد فنجان چای را به زن داد و روی صندلی حصیری نشست.
ایست! از همین جا.
زن: من نگفتم. خودشون، خودشون رو دعوت کردن.
مرد: آخه این موقع؟ وسط هفته؟ تو این هوا؟
زن: امروز پنجشنبه است.
مرد: خب که چی؟ اصلاً چرا این جا؟
زن: ما تنها قوم و خویشی هستیم که دارن.
مرد: گه بگیرن قوم و خویشی رو!
زن: من هم همچین خوش ندارم که بیان.
مرد: میگفتی داریم میریم جایی.
زن: کجا؟
مرد: هرجا.
زن: نه خب. کجا. بگو میخوام بدونم.
مرد: هوممم… د … ر… یا؟
زن: چی؟ نشنیدم. یه بار دیگه بگو.
مرد: چی؟
زن: یه بار دیگه بگو.
مرد: حالا یه جایی… چه فرقی میکنه. شهر مثلاً.
زن: نه. اون رو بگو.
مرد: چی رو؟
زن: همونی که گفتی.
مرد: چی گفتم؟
زن: گفتی دریا.
مرد: نخیر!
زن: چرا گفتی.
مرد: نه نگفتم.
زن: پس چی گفتی؟
مرد: د… ر… یوزه. دریوزه.
زن: دریوزه؟
مرد: آره.
زن: یعنی چی دریوزه؟
مرد: یعنی اگه بیان به دریوزگی میفتیم.
زن: اون بدبختا که خرجی ندارن.
مرد: ولی دختره زیاد میخوره.
زن: نترس. گشنه نمیمونی.
نخستین گفتوگوی لغو همینجا تمام شد.
تا اینکه مرد حوصلهاش سر رفت و روی شیشه پنجره اشکال زشتی کشید.
زن: خجالت بکش.
مرد: باحاله که.
زن: بیشعور.
مرد: هوم… ماه عسلشونه؟
زن: چرا بین این همه شکلی که تو دنیا وجود داره باید یه همچین چیزی بکشی؟
مرد: فقط همین یه قلم رو بلدم.
زن: از کجا یاد گرفتی؟
مرد: تو زندان از این چیزا زیاد میکشیدن.
زن: زندان؟
مرد: آره.
زن: یه کم فکر کن. منظور من زندان واقعیه.
مرد: آره. همون.
زن: همونجایی که زندانیا رو نگه میدارن.
مرد: آره، آره دقیقاً.
زن: خدا لعنتت کنه. تو رفتی زندان؟
مرد: آره.
زن: کِی؟
مرد: همون شش ماهی که رفته بودی اون دختر غشی رو تر و خشک کنی.
زن: ولی من که مرتب زنگ میزدم.
مرد: به کجا زنگ میزدی؟
زن: موبایلت!
مرد: آفرین!
زن: عجب حرومزادهای! به چه جرمی؟
مرد: بماند.
زن: بگو.
مرد: دزدی.
زن: دزدی چی؟
مرد: کاندوم.
زن: چرا کاندوم؟
لبخندی موذیانه بر لب مرد نشست.
خب خب. کافی است. دیگر نمیتوانم این مرتیکه را تحمل کنم. راستش را بخواهید، من ادامه این گفتوگو را یک جایی یادداشت کرده بودم اما دیدم خیلی زننده شد، برای همین سه چهار صفحهاش را کندم و الان میخواهم از آنجایی شروع کنم که همه حرفهای زشت زده شده، فحشها و واکنشهای احساسی را رد کردهایم و دوباره رسیدهایم به یک زوج خسته که کنار پنجره نشستهاند و با فنجانهایی که دوباره از چای پر شده، دارند با هم گپ میزنند.
مرد: نگفتی. ماه عسلشونه؟
زن: آره مثل اینکه.
مرد: حالا کی میان؟
زن: یه دو ساعت پیش زنگ زدن گفتن تو راهیم. دیگه الانا باید برسن.
مرد: گه بگیرنش. من میرم یه دوش بگیرم.
زن: اون جا رو.
«اون جا» پانصد متر جلوتر کنار یک صخره بزرگ بود.
مرد: این حرومزادهها که اومدهان!
زن موبایلش را چک میکند.
زن: زنگ که نزدن.
مرد: از این مسخرهبازیای دوران نامزدی. احترام هم که هیچی!
زن: خواهشاً تو یکی از احترام حرف نزن.
مرد چپ چپ نگاه کرد اما چیزی نگفت.
زن با استخوانهایی که ترق تروق میکردند بلند شد و به سمت در رفت.
مرد: بذار خودشون بیان.
زن: تو تا اون موقع برو دوش بگیر.
خب، تا این جا که چیز خاصی نبود. هوم… یک جورهایی سرخورده شدهام. مطمئن نیستم بقیهاش چیز دندانگیری باشد. میدانید، من زیاد اعتمادبهنفس ندارم. در واقع شاید با شاهکار هزاره روبهرو باشیم ولی خب، ما نه سوادش را داریم و نه هنوز آنقدر احمق شدهایم. به نظرم اگر با این نوشته در حد یک داستان دوره مرگ قرن بیستویکم برخورد کنیم، مناسب باشد.
در هر صورت، ادامه ماجرا:
دو زن و یک مرد، کنار ساحل.
زن اولی: سلام!
زن دومی: سلام!
خودش را توی بغل زن اولی میاندازد.
مرد جدید: سلام!
زن اولی: سلام!
و بعد یک گفتوگوی بیاهمیت که در آن زن اولی از آنها میپرسد ماه عسل چطور است؟، سفر راحت بود؟ و این چیزها. در ضمن از مرد جدید میپرسد ماشین کجاست؟ و او میگوید پشت آن صخرهها پارک کرده. زن میپرسد چرا نیاوردهای توی گاراژ پارک کنی؟ که مرد جواب میدهد همینجوری.
_ناگهان_
مرد جدید: اون جا رو!
این «اون جا» دویست متر جلوتر از «اون جا»ی قبلی بود.
زن اولی: یک ماهی بزرگ!
زن دومی: چقدر نزدیکه!
زن اولی: شبیه یک ماهی قرمز غول پیکره!
مرد جدید(مردد): همچین چیزی اینجا عادیه؟
زن اولی: نه… اصلاً.
زن دومی: حالا چه کار کنیم؟
مرد جدید: بیاین بریم خونه.
زن اولی(دلخور): آره… بریم.
وقتی زن اولی در را باز کرد، شوهرش را دید که تلویزیون را روشن کرده و همینطور که دارد خودش را خشک میکند، به اخبار گوش میدهد.
مرد جدید: سلام!
زن دومی: سلام!
مرد قدیمی(گیج شده): سَ…ل…ا…م.
زن اولی: چرا عین احمقها اونجا واستادی؟ برو لباس بپوش.
مرد قدیمی خواست چیزی بگوید اما نتوانست.
به تلویزیون اشاره کرد.
اخبار تصادف. ماشینی در جاده چپ کرده بود.
زن اولی: خب؟
اخبار: هر دو سرنشین خودرو در دم جان باختند.
زن اولی: خب که چی؟
اخبار: یک زوج جوان.
زن اولی میرود حوله مرد قدیمی را میچسبد و فریاد میکشد: جون بکن!
اخبار: مایه تاسف است.
مرد جدید برای اینکه فضا را کمی دوستانه کند، میرود برای خودش یک لیوان چای میریزد و با خنده میگوید:”چیز مهمی نیست. الکی شلوغش کردن. یک تصادف ساده بود. یک پرش، چند تا پشتک و یک فرود روی سقف.”
همین.
این هم لیست اقلامی که استفاده شد:
۱. یک ماهی بزرگ
۲. دو زوج (یکی زنده یکی روح)
۳. یک ویلا
۴. یک ساحل صخرهای
۵. یک طوفان قریب الوقوع
۶. گزارش تصادف
۷. گفتوگوهای بیمعنی
۸. یک ماشین که پشت صخرهها پارک شده
۹. یک تلویزیون
۱۰. یک قوری چای
۱۱. دو تا استکان
۱۲. صندلیهای حصیری
۱۳. یک دوش