مثل غروب پاییز یک روز خدمت، رسول بند پوتینش را که ۱۷ ماه و پنج روز، پا درون کفشش کرده است گره ای کور میزند. رسول بازدیده، سرباز یگان حفاظت زندان مشهد تنها بازمانده ای از اوست که با سر تاس و صورت آفتاب سوخته، شانه به شانه صدها بازمانده دیگر در مقابل آنها که کلاه بر سر گذاشته اند، خبردار میایستد. ساعت ۶ بعدازظهر و دقیقا اگر بخواهید ساعت ۱۷:۵۸ همان روز، رسول بعد از جواب دادن به سؤالات همیشه تکراری افسر نگهبان از در دژبانی داخل شد و ۲۴ ساعت بعد کثیف و عرق کرده از در پشتی زندان بیرون ریخته شد. رسول، سرباز ستون یکم، ردیف ۳، اسلحه را از گروهبان دومیکه همین چند روز پیش مسئول اسلحه خانه شده است تحویل میگیرد و بی اختیار با حالتی شبیه قدم رو به سمت برجک نگهبانی که در گوشه غربی زندان قرار دارد به راه میافتد.
پلههای آهنی برجک را آهسته بالا میرود و سنگینی اسلحه را اندکی کمتر از دستمال نظافتی که هر روز آن را در سطل آهنی آب فرو میبرد تا کف اتاق و پنجرههای حفاظ دار آهنی فرماندهی را پاک کند درون دستش حس میکند و به هیچ کدام در این ۵ روز و ۱۷ ماه عادت نکرده است. رسول از بالای برجک به این هیولای متعفن که هر روز بیشتر متورم میشود نگاه میکند و حالت تهوع میگیرد که البته علت آن در پرونده پزشکی اش فوبیای ارتفاع درج شده است. در هر صورت حال رسول خوب نبود.
در آینه خودش را نگاه میکند و با خود میگوید: من هم مثل خیلی از این ضایعات بشری تاس هستم و در این حصار سلول به سلول فرسوده میشوم. بله! من یک زندانی هستم و حتی بدتر از آن چون هر روز زندانی میشوم و آزاد میشوم و این شکنجه ای با منتهای اعمال شاقه است. از تکرار این جملات بیهوده وحشتی مرموز تمام وجودش را چون سگان وحشی از هم پاره میکند. برگ سینه پیراهنش چون زبان سربازی که از خفگی سیاه شده باشد بیرون افتاده است و پاهایش از شدت ضعف دائما به هم میخورد. رسول روی جای کشهای گتر که مثل زیر چشمانش هر روز گودتر میشود دست میکشد و امروز هم فانوسقه اش را تنگ تر میبندد تا شلوارش اندازه دیروزش باشد. رسول آهی کوتاه میکشد. کلاهش را بر میدارد و روی نقاب شکسته اش که از دور شبیه منقار کلاغ به نظر میرسد یک خط کج روی چهار خط راست نزدیک به هم میکشد. هنوز چوب خط سربازی اش پر نشده است.اینجا جایی که رسول غوز کرده ایستاده است زمین را شخم نمیزنند، پاکوب میکنند و خوشههای زرد گندم را نه روی خاک بلکه روی سرهایشان میکارند و تهی میان این دیوارهای آهنی را با همین گرسنگان نان نخورده پر میکنند.
در میان این دیوارهای خاردار هیچ کس ستاره نیست اما کهکشانی نهفته است که ستارههای بی فروغ آن دسته دسته روی شانهها در حرکتند و تاریکی را سخاوتمندانه هدیه میدهند. این جا همه چیز له میشود غرور، آزادی و گاهی طبل بزرگ زیر پای چپ و پوتینها این کار را خیلی بهتر از کفشها انجام میدهند. اینجا له شده هر چیز با ارزش تر است درست مثل پیراهن رنگ پریدۀ رسول زیر تیغ برندۀ آفتاب. اینجا روزها خود را کشیده اند و رسول هرچه رو به گذشته عقبگرد میکند جز خاطره امروز و اگر بینهایت تلاش کند دیروز را که باز هم یک سرباز بوده است چیزی به یاد نمیآورد و سرباز ستون یکم، ردیف ۳ آنقدر به یاد نمیآورد که میتوانست در چشمان روی هم افتاده یک سرگرد به پهنای تمام زندانها و بلندی یک چوبه دار زل بزند و با صدایی به قوت الله اکبر میدان صبحگاه فریاد بزند: من تمام عمر یک سرباز خواهم بود جناب!. از آن همه شور و اشتیاق دوران دانشجویی اش تنها زهرخندی خشک درون چاله لب هایش زنده به گور شده بود که هر نکیر و منکری که لحنی شبیه یک گزینش گر استخدامیداشت آن را نبش قبر میکرد و شاید این زهرخند تلخ بازخورد لبخند یکی از همان کت پوشهای ادکلن زده است که هیچ جوابی به سؤال شان اشتباه نیست ولی نسبت تو را با خود نادرست میدانند و تو را زیر خروارها سوابق بیمه و پروندههای خاک خوردۀ روی میزشان مدفون میکنند با همان لبخند روی لب. رسول به چوبه داری که در وسط محوطه، وحشت زده ایستاده است نگاه میکند و چوبه دار را از بالای برجک به دار میکشد و لحظه ای دیگر و شاید همان لحظه، خودش را که از چوبه دار آویزان است با وحشت مینگرد. قطرههای سرد عرق از پوستش میجوشد و سرش چون اسفنجی خیس تا بالای دهان در کلاهش فرو رفته است. رسول در اتاق سبزرنگ قرارگاه روی تختی که پتوهای سبز تیره اش دیگر سیاه به نظر میرسند با پوتین دراز کشیده است و میان دو پاس نگهبانی اش چون پاندول ساعتی شماطه دار تاب میخورد و یکبار به برجکی که دو ساعت پیش در آن پست داده است برخورد میکند و بار دیگر به برجکی که دو ساعت دیگر در آن پست خواهد داد کوفته میشود. هوا مثل یک شب پاییزی همین ساعت کاملا تاریک شده است. سربازی با چهره سیاه و رنگ پریده که علی رغم اندام نحیف و باریکش، لبهای دود گرفته و پرگوشتی دارد با عجله وارد قرارگاه میشود و پوتین رسول را تکان میدهد. رسول به زحمت چشمان نیمه بسته خود را باز میکند و با حرکتی غیرارادی که بیرون از اینجا پرشتاب و مضطرب درک میشود خودش را از روی تخت پایین میاندازد.
رسول به چهره زرد و عرق کردۀ سرباز که احتمالا به علت قطع بودن تلفن تمام مسیر ۵/۱ کیلومتری فرماندهی تا قرارگاه را دویده است نگاه میکند. سرباز صدادار نفس میکشد و قفسه سینه اش لرزان بالا و پایین میشود. در میان خس خس سینه اش بریده بریده میگوید: فرصت کمیباقیمانده است. باید برای فردا خود را آماده کنیم. اعدامیدیگر در راه است. سرباز که از شدت لاغری گونه هایش به طرز وحشتناکی بیرون زده است تمام طول مسیر تا فرماندهی را حرف میزند ولی گوش رسول از سه جمله اول سرباز صفر که لحنی شبیه یک سوزن بان قطار داشت ،پر شده است. چند دقیقه بعد رسول در مقابل یک سرگرد چهارشانۀ بی مو با کله ای شبیه ماکیان، کف اتاق را لگد میکند و کلاه به دست میایستد. رسول از بوی تند سیگاری خاموش که دود آن همه جای اتاق پرسه میزند، به سرفه میافتد. سرگرد مصلحی پور در حالی که نگاهش هنوز روی برگه ای است که بالای آن ترازوی عدالت چاپ شده است، همان ۳ جمله اول سرباز قاصد را بی کم و کاست تکرار میکند. فقط با این تفاوت غیر قابل گذشت که در انتهای جمله اش، رسول را جناب سروان خطاب میکند.
دلهرۀ رسول بیشتر میشود. سرگرد دست پرمو و سنگین خود را روی شانه رسول میگذارد و رسول به اشتباه آن را مسئولیتی سنگین حس میکند. سرگرد با صدای دورگه ای که خشکی سینه اش آن را تشدید میکند میگوید: رسول تو از ما هستی و من هم مثل تو یک سرباز هستم و خوبی سرباز بودن در این است که دیگران جای تو فکر میکنند و تو باید تنها دستوراتشان را مو به مو اجرا کنی. سرگرد بدون آنکه پلک بزند چند لحظه ای به گوشه اتاق خیره میشود و با لحنی که با همه جدیتش باورناپذیر است میگوید: سرباز خوب یک سرباز زبان بسته است نه دل بسته! سرباز باید بی فکر باشد، یک روبات باشد، یک بله قربان گوی تمام عیار. سرباز یا خوب است یا وجود ندارد. سرگرد سرش را پایین میاندازد و سکوت میکند. شانه رسول را چنان محکم میان دستان بزرگ خود فشار میدهد که گویا بخواهد ستاره بی فروغ روی شانه اش را از جا بکند تا رسول فقط یک سرباز باشد. یک سرباز صفر.شاید سرگرد میپنداشت همه چیز برای یک سرباز صفر آسانتر خواهد بود. زیرا آدمهای کوچک، بدبختیهای بزرگ را بهتر تحمل میکنند. سرگرد به سمت میز خود میچرخد و برگه آرم دار روی میز را دوباره بر میدارد و با لحنی که اکنون حالت دستوری و نظامیگری پیدا کرده است و با لحن چند لحظه پیش سرگرد از یک سرباز صفر تا یک جناب سرگرد کاملا متفاوت است فرمان میدهد:
امشب به جای نگهبانی برجک تا سحر پشت در سلول انفرادی پست خواهی داد. بیدار و هوشیار! جزئیات مربوط را گروهبان آدمیت صفت توجیه خواهند کرد. حالا مرخص هستی سرباز و کلمه سرباز را از مقطع دهان ادا میکند. رسول به تمام این وقایع عقب گرد میکند و روی اولین صندلی آهنی پشت در مینشیند. رسول کاملا گیج شده است و نمیتواند هیچ ارتباطی حتی غیرمنطقی بین حرفهای سرگرد و خودش پیدا کند. گروهبان تازه وارد به رسول یک قبضه سلاح میدهد و شبیه پزشکی که بالای سر بیمار در حال مرگ ایستاده است همه چیز را برای اعدامیآزاد میکند مگر چیزی که مردنش را با چوبه دار تهدید کند. چرا که چوبههای دار بی اشتباه ترین مرگها را سبب میشدند. سپس با لحنی که نه شوخی است و نه زیاد جدی، وظایف رسول را بی حوصله و کوتاه در میان خمیازههای طولانی پاسهای شبانه دستور میکند. رسول از روی دفتری که روی میز گروهبان باز است نام اعدامیو شاید مشتری فردا را میخواند: محب شیرزایی، متولد چهارم اسفند ۱۳۷۶ ،اهل زاهدان. اشک در چشمان رسول حلقه میبندد. رسول برای این که گروهبان متوجه حساسیت بیش از اندازه اش نشود چندین بار پلک میزند و اشک هایش را سرد سرد دوباره در چشمانش قورت میدهد. سپس با صدای ملایمیکه تناسبی با این مکان و آدمهایش ندارد میگوید: فقط ۱۹ سال دارد. گروهبان خلال دندانی را که چند لحظه پیش زیر لبهایش گذاشته بود بر میدارد و حق به جانب میگوید: به جز ارتکاب قتل مسلحانه ۴ ماه نیز از خدمت فرار کرده است که این هم گناه کوچکی نیست.
سپس با صدایی کلفت که کاملا ناشیانه ساخته شده است ادامه میدهد: اگر با من بود میگفتم اول خدمتش را تمام کند و بعد حکم اجرا گردد تا این اشرار خیال نکنند که عدالت در اجرای کیفرشان کم آورده است و اینگونه نامشان در میان اشرار دیگر ماندگار شود. زانوی سمت چپ رسول شل میشود و بی آنکه به خاطر آورد دو هفته پیش زانویش در رژه صبحگاهی آسیب دیده است آن را به آرامیراست میکند و برای حفظ تعادلش مجبور میشود کمیپای راستش را جلوتر بگذارد. رسول تازه میفهمد که فردا یک سرباز اعدام خواهد شد. گروهبان بدون آن که متوجه کمترین چیزی شده باشد ادامه میدهد: اگر من در این مملکت یک سرهنگ بودم، ریشه فساد را از ته میخشکاندم و به تعداد این اشرار گیوتین میساختم … اگر با من بود … به اینجا که میرسد ناگهان حرفش را قورت میدهد کمیخودش را روی صندلی بالاتر میکشد و با صدایی آرامتر میگوید: ولی قانون در این موارد کمتر سختگیری میکند و گناه کوچکتر را میبخشد تا کیفر گناه بزرگتر را بستاند. راستی که قانون فکر همه چیز را کرده است.
دستان رسول از شدت عصبانیت چون بیماری که صرع دارد و یا همان آدم اگر صرع نداشت و سربازی بود که پوکه فشنگش را در میدان تیر گم کرده باشد میلرزد. نقاب کلاهش زیر انگشتان مشت کرده دست چپش مچاله شده است و صدای برخورد آن با میز چون صدای پوتین سربازان تنبیه شدۀ یک گردان در سرش میپیچید. ساعت از نیمه شب گذشته است. رسول چند قدمیپشت در سلول انفرادی راه میرود و به یاد حرف گروهبان میافتد که حکم ساعت پنج صبح اجرا خواهد شد. از سکوت اتاق افسر نگهبان پیداست که گروهبان روی صندلی سرگرد به خوابی سنگین فرو رفته است. رسول دریچه آهنی روی در را با حرکتی تند باز میکند و شاید مسئله زمان خیلی بهتر از کنجکاوی درونی رسول این حرکت ناگهانی اش را توجیه میکرد. آن طرف دریچه جوانی استخوانی و باریک با موهای تراشیده مشکی که از شدت تراکم، سرش سیاه میزند با صورت درشت گندمیدرست مقابل دریچه آهنی روی زمین نشسته است و لباس زندان به تن دارد. از صدای باز شدن دریچه، زندانی مثل پیرمردی که با تمام حرص چشمانش بازمانده بود تا آنچه در بیشتر عمرش ندیده بود در باقیمانده آن نگاه کند به دریچه زل میزند و باز مثل همان پیرمرد گوش هایش تا روی شانه اش کش آمده بود تا کمترین صداها را بشنود.
دهان رسول خشک شده است و با کمترین تجربه ای که در این مواقع آموخته است ناشیانه ترین سؤال ممکن را از او میپرسد:از من کاری ساخته است که برای شما انجام دهم؟ و با کمیمکث زندانی را به اسم کوچکش محب میخواند. هنوز زندانی روی دیوار نیم خیز مانده بود که رسول از سئوال ساده لوحانه اش سخت پشیمان میشود. رسول چندین بار تلاش کرد که دریچه آهنی را ببندد ولی نگاه پر از زندگی محب مانع از این کار شد. محب با دیدن چهرۀ رسول که سرش را تراشیده است اندکی آرام میشود. آرامشی که تنها دو سرباز در آن موقعیت قادر به درک آن خواهند بود. محب روی دیوار سر میخورد و به زمین میافتد. با لرزش دست، عینکش را از روی زمین بر میدارد و شیشههای ضخیم آن را با پیراهنش تمیز میکند و بدون آن که حرفی بزند دوباره به کف دستش خیره میشود. محب با صدایی که به زحمت از دهانش خارج میشود میگوید: وقت آن رسیده است؟ رسول که متوجه منظور محب شده است بعد از چند نه پشت سرهم، سراسیمه میگوید هنوز نه! لطفا آرام باش. و با گفتن این جمله بغضی مرگ آور راه گلویش را سد میکند.
رسول شتابزده و بی مقدمه میپرسد: آیا تو واقعا کسی را کشته ای؟ محب همان طور که به کف دست هایش خیره شده است با حالتی عصبی اما قاطع میگوید:من فرمانده ام را کشتم. رسول شوکه میشود و سرش را به دریچه آهنی میچسباند. محب که بارها شرایط بازجویی را تحمل کرده است بدون آن که منتظر سئوالات دیگر رسول باشد ادامه میدهد: چهار ماه قبل زمانی که تازه دوره آموزشی ام را در مرکز آموزش نیروی انتظامیکرمان تمام کرده بودم به تهران اعزام شدم و راننده کلانتری شدم. چند روز بعد گزارش یک درگیری مسلحانه در یکی از مناطق دورافتاده تهران به کلانتری مخابره شد. با نیروی زیادی به آنجا اعزام شدیم. درگیری میان چند قاچاقچی مواد و نیروی انتظامیکه محموله ای را از مرزهای زاهدان به تهران ترانزیت کرده بودند بالا گرفته بود. یکی از قاچاقچیان که قد بلندی داشت و صورت خود را کاملا پوشانده بود با یک ماشین سواری متواری شد. درگیری شدید شده بود و نمیتوانستیم روی کمک سایر نیروها حساب کنیم. فرمانده به من دستور داد تا ماشین سواری را تعقیب کنم و من درست همان کاری را کردم که از یک سرباز توقع داشته باشند. فرمانده بارها با اسلحه کمری به سمت ماشین سواری شلیک کرد. در بیابانهای اطراف تهران با اصابت گلوله به لاستیک عقب، ماشین متواری چندین بار روی سقف غلت زد و دوباره روی چرخ ایستاد. ناگهان ترمز کردم و به فاصله کمیاز ماشین متواری متوقف شدم. در ماشین باز شد و صورت خون آلود یونس، برادر بزرگترم که دستمال دور گردنش کاملا خونی شده بود روی زمین افتاد. فرمانده از ماشین پیاده شده بود و با احتیاط به ماشین متواری نزدیکتر میشد.
اشک از چشمان قرمز محب جاری شد و چند لحظه کاملا سکوت کرد. سپس در حالی که آب بینی اش را میگرفت و صدایش چون زنگ بیدار باش قرارگاه میلرزید گفت: یونس برادرم بود باید چه میکردم؟ مثل یک سرباز خوب او را میکشتم؟ برادر خودم را؟ فقط به این خاطر که فرمانده دستور شلیک داده بود؟! در میان اشک هایی که پی در پی از چشمانش جاری میشد و درون یقه پیراهنش میخزید ادامه داد: یونس همانطور که با صورت روی زمین افتاده بود چشمانش را باز کرد و با ته ماندۀ جانی که در پیکر خونالودش مانده بود اسلحه اش را برداشت. فرمانده که تمام این وقایع را نزدیکتر از من میدید تنها سرباز همراهش و خودش را به شلیک فراخواند و من در کوتاهترین زمان ممکن سلاحم را مسلح کردم و نشانه گرفتم و بهترین کار ممکن را اما نه در لباس یک سرباز به پایان رساندم. کاری را کردم که ساعتهای باقیماندۀ عمر هم از آن پشیمان نیستم زیرا قانون فراموش کرده بود که یونس یک برادر بزرگتر به دنیا آمده بود نه یک قاچاقچی مواد! و حالا سر و کار من با عدالت است. محب با هیجان نفس میکشد و مثل اینکه به سئوالات پی در پی کسی جواب داده باشد میگوید: فقر آدمها را به اصل خود باز میگرداند چون آهنی رنگ تکیده که به زنگار رسیده است.
قوی ترها میگویند اگر هنوز زنده هستید این را مدیون عدالت هستید والا طبیعت شیوه دیگری دارد. در حالی که در طبیعت عدالت مفهومیجا افتاده دارد و در آن قوی ترها میمانند و ضعیف ترها نابود میشوند. ولی مفهوم عدالت بشری از آن وحشی تر است زیرا قوی ترها به یکباره ضعیف ترها را نابود نمیکنند بلکه آنها را استثمار میکنند و آنها در این بیچارگی همیشه ماندگارند تا به کلی بدون استفاده شوند و حتی میتوانند شایسته یک مراسم تدفین با احترام نیز نباشند و اجسادشان زیر تیغ چند نوآموز پر افاده علم طب، همین قصابان مدرن امروز پاره پاره شود. محب از زیر ابروان ضخیم و پیوسته اش، با چشم به سقف سلولش اشاره میکند و ادامه میدهد: مگر نه اینکه این هیولای متعفن از گوشت فاسد آدم هایی که مردم عدالت طلب همین شهر در دهانش میریزند چاق تر میشود؟ پس چرا پشت این دیوارهای خاردار کسی از عذاب وجدان تب نکرده است؟ آیا این هدر رفتن انسان نیست که ارزش احیای آن از بازیابی یک بطری شیشه ای در این شهر کمتر است؟
محب نگاهش را به زیر میاندازد و با صدایی که برای یک زندانی زیادی بلند است میگوید: در این دنیا هر چیزی تاوانی دارد حتی عدالت. دستان عدالت این کارگر دوست ترین معناها همیشه کثیف هستند زیرا اول دستتان کثیف میشود و بعد غذا آماده میشود. مردم نیز باید تاوان آن را به خوبی پرداخت کنند چون نمیشود غذا را پخت و بوی زخم و نامطبوع طبخ را تحمل نکرد.محب مدام از شاخه ای به شاخه ای دیگر میپرد و افکار هیجان زده اش را بالا میآورد. اگر آنها راست میگویند و ما بی ارزشترین موجودات خلق شده ایم پس چرا اینگونه از ما نگهبانی میکنند؟ شاید ما تنها بقایای این نسل از آدمیان هستیم که ارزش زندگی کردن دارند و یا این که آدمها ذاتا و کورکورانه نگهبان به دنیا میآیند و هر چیزی این استعداد را با خود دارد که نگهداری و محافظت شود. محب خیلی بیشتر از سنش نشان میداد و به اندازه ای میفهمید که نشان میداد. لبخند آرام و رضایت بخشی گوشه لبهای محب مینشیند. چشمان رسول خیس شده است و کمترین حرفی از او خارج نمیشود. سکوت دلپذیری بر محب و رسول چیره میشود. محب که خیلی آرامتر از قبل حرف میزند با مهربانی و سادگی یک سرباز صفر به رسول میگوید: میتوانم از تو کاری بخواهم؟ رسول با لبخند خراشیده ای میگوید: هرکاری که بخواهی محب! محب به آرامیبلند میشود و به طرف دریچه آهنی حرکت میکند و قد کشیده و بلند خود را روی دریچه خم میکند و در میان دستان پهن و کار کرده اش عکس یک دختر بچه کوچک را که تقریبا دو سال دارد در مقابل چشمان رسول میگیرد و با غمیپنهان میگوید: فردا تولد دخترم بهاره است و زیر لب چیزی میگوید که رسول نمیفهمد. محب: این عکس را بعد از اجرای حکم از میان دستانم بردار و در جیب پیراهنم بگذار تا گرمای عشق دخترم را روی قلب سرد و بی حرکتم لمس کنم. محب بلند گریه میکند. رسول پنهانی به اتاق فرماندهی سرک میکشد تا مطمئن شود صدای آنها گروهبان را بیدار نکرده باشد. چند ساعت بعد با صدای خشک باز شدن دریچه آهنی، رسول که روی صندلی آهنی خوابش برده است از جا میپرد. رسول با نگرانی به ساعت دیواری نگاه میکند. ساعت چند دقیقه ای از چهار صبح رد شده است و گروهبان، محب را برای مراسم اعدام آماده میکند. کمیبعد گروهبان به همراه دو سرباز دیگر محب را در حالی که به دست و پایش زنجیر بسته اند از سلول انفرادی خارج میکند. آرامشی عمیق درون صورت پر مو و رنگ پریده محب دیده میشود. در طول این ۱۷ ماه و شش روز دو اعدام دیگر انجام شده است که رسول در هیچ کدام از آنها حضور نداشته است. پس این اولین مراسم اعدامیاست که رسول خواهد دید و اولین باری بود که رسول به آدم زنده ای مینگریست که خودش زمان مرگش را دقیق میدانست. درست مثل زمان تولدش. رسول با خود میاندیشد: محب زیاد هم بدبخت نیست چون اکنون گذشته و آینده را با هم دارد و این قدرت کمینیست.
رسول با اشارۀ گروهبان پشت سر محب به راه میافتد. چوبه دار درست در وسط محوطه پشت زندان نصب شده است. گروه تشریفات وارد راهرویی میشوند که چوبه دار به آن پایان میدهد. رسول یک قدم عقب تر از محب راه میرود و با این حال ضربان قلب محب را به خوبی میشنود. حلقههای پولادین پابند، ساقهای نحیف سرباز را چون دستان بازدارنده مادری پیر چنگ زده بودند و زمین چرک زندان را میخراشیدند و این صدا خیلی قوی با صدای سرفههای خشک گروهبان ترکیب شده بود و موسیقی حزن انگیزی در فضا پخش میشد. در محوطه نماینده دادستان به همراه پزشک و سرباز قاصد کنار چوبه دار ایستاده بودند. نمایندۀ دادستان مردی کوتاه قد و چاق با صورت سرخ است. پیراهن سفید و کت و شلوار قهوه ای رنگ به تن دارد و چند کاغذ لوله شده در دستش را جلوی دهانش گرفته و خمیازه میکشد. دکتر کیفش را باز کرده است و با وسواس لوازم درون آن را بررسی میکند.
سرباز قاصد از شدت سوز صبحگاهی مرتب درجا میزند و گاهی درون دستهایشها میکند. قدمهای محب کوتاه تر شده است و گروهبان چند قدم مانده به چوبه دار بازوی محب را محکم میکشد. رسول کنار سرباز قاصد میایستد. سرباز با احتیاط به رسول اشاره میکند و میگوید: امروز روز اعدام است و تمام سربازان و کارکنان این مکان رنجور تمام مشکلات دنیا را روی فرمهای مرخصی نوشته اند تا لااقل یک اعدام کمتر دیده باشند بعد با لبخندی معنی دار میگوید: چه میشود کرد ؟این بار شانس با ما تصادف کرده است. رسول دچار وحشتی عجیب میشود و سرباز سکوت مرگ آوری میکند. رسول به نشان عدالت سردر زندان مینگرد و میاندیشد آیا وقت آن نرسیده است که جای این ترازوی دوکفه ای کهنه، یک ترازوی امروزی دیجیتالی گذاشته شود؟ گروهبان چشمانش را به زحمت باز نگه داشته و آنکارد لباسش هنوز بهم ریخته است. رسول در میان تاریکی محوطه یک نفر را میبیندکه با عجله به سمت چوبه دار میآید.از برق خوشههای زرد کلاهش میفهمد که یک افسر ارشد است.
چند گام بعد، سرگرد مصلحی پور بی توجه به احترام نظامیپر سر و صدای گروهبان به سمت او میرود و در گوش او چیزی میگوید. رسول از نگاه پیوسته گروهبان که هنوز در جواب حرفهای سرگرد سر تکان میدهد دچار نگرانی شدیدی میشود. سرگرد مصلحی پور همانگونه که آمد بود، میرود. گروهبان کلاهش را مرتب میکند و با گامهای بلند به سمت رسول میآید. رسول همه چیز را فهمیده است ولی انتظاری کشنده همچون طناب دار به دور گردنش پیچ خورده است. گروهبان طناب دار را به گردن رسول میاندازد. رسول به آخرین نگاه زندۀ محب که بین دستانش را نشانه رفته است خیره میشود. نگاهی که حتما باید یک سرباز سربازکش بود تا آنرا درک کرد.گروهبان به فاصله نقاب کلاهش به رسول نزدیک میشود و آرام در گوش او میگوید: حکم توسط تو اجرا میشود. این دستور سرگرد مصلحی پور است. فقط صندلی زیر پایش را میکشی و دیگر کار تو تمام است. رسول ناخودآگاه و با صدای لرزان حرف گروهبان را اینگونه تمام میکند: و البته کار آن سرباز!. پای چپ رسول شل میشود و همه چیز را به شکل موج دار میبیند.
محب در تمام این مدت نه میخندد و نه التماس میکند. مراسم با حداقل نفرات انجام میشد ولی تمام آدم هایی که لازم بود تا عدالت، محب را به چوبه دار بسپارد، حضور داشتند. سرباز قاصد به محب کمک میکند تا روی چهار پایه بایستد و کیسه مشکی اعدام را روی سرش میکشد. گروهبان دست بند محب را باز میکند. محب لحظه ای کوتاه دستان بلندش را از هم باز میکند و شبیه مترسک، بی حرکت میایستد. گروهبان دستان محب را جمع میکند و از پشت میبندد. قاضی حکم را صادرکرده بود و نمایندۀ دادستان برای اجرای حکم حاضر بود ولی این رسول بود که باید طناب دار را به گردن اعدامیمیانداخت و صندلی را لگد میکرد. دستان رسول به شدت میلرزید. آنها هر روز خودشان با همه چیز سروکار دارند ولی هیچ یک نمیخواست کار چوبه دار را یاد بگیرد. یکی باید این کار را میکرد ولی هیچ کس نمیخواهد آن یکی باشد. همه میخواهند سخاوتمندانه آن یکی را تشویق کنند و کارشان که تمام شد آن یکی را در دادگاه شبانه وجدان خود متهم کنند و آسوده بخوابد و چه کسی بهتر از یک سرباز میتوانست آن یکی باشد. پس عدالت بشری قانونی وضع کرد تا همه چیز این تشکیلات از سرباز صفر شروع شود درست مثل محور مختصات که مرکز آن صفر است.
رسول مثل یک سرباز خوب تمام آنچه را که باید میکرد، انجام داد و هنوز بعد از سالها ، گرمای دستان نیمه مشت شدۀ محب را که با تمام قدرت چوبه دار، عکس دخترش را له نکرده بود،حس میکند و هر بار در خیالش متن پشت عکس را که نوشته بود: جان پدر! تولدت مبارک! بلند میخواند. عکسی که طبق وصیت محب روی قلبش قرار گرفت. قلب سربازی که پزشک با اشاره سر مرگ آن را به نماینده دادستان گواهی داد.
وجدانم به تکاپو افتاده بود و مرا صاحب حق نمیدانست و شعور پتک به دست مرا چون قاتلی که تبرئه شده باشد با نفرت مینگریست. “من یک آدم را نکشته ام. یک پدر را کشته ام، یک برادر کوچکتر را. من پسر مادری پیر را کشته ام که یونس تنها نان آور خانه اش بود.آری من با دست خود این همه را کشته ام و حالا عدالت این مفهوم دوست داشتنی مرا ذره ای تسکین نمیدهد.” اینها جملاتی هستند که هر روز بعد از تکرار بلند آن، پرستار وارد اتاق میشود و یک مشت قرص رنگی در دهان رسول میریزد و بعد از این که مطمئن شد رسول تمام قرص هایش را قورت داده است او را روی تخت میخواباند. رسول به یاد میآورد که آن شب، ماه، کامل بود و در حلقۀ طناب دار میلرزید.
در خیابان تصادف شده است. دو نفر بی وقفه یکدیگر را میکوبند .سربازی آنها را جدا میکند.