یادم میآید جایی خوانده بودم که اسم و فامیل افراد میتواند تأثیر بهسزایی در اقبال و ادبارشان داشته باشد. به عقیدۀ من این مسئله در پنجاه درصد مواقع، عیناً صدق میکند و در پنجاه درصدِ باقیمانده، دقیقاً برعکس عمل میکند. این را میگویم چون مثالی عینی دارم که به تفصیل شرح خواهم داد. سنگجان؛ خسرو سنگجان. این، نام من است. بچه که بودم، نام خانوادگیام همیشه تعجب همه را برمیانگیخت. کلاس اولی که شدم، ابتدا مورد شیطنت همشاگردیهایم قرار میگرفتم؛ اما مدتی بعد همه چیز عادی شد و پس از مدتی، من دیگر برای آنها چیزی جز سنگجون نبودم. پیشتر گفتم که اصلی که دربارهاش خوانده بودم، تنها در نیمی از مواقع صدق میکند و صحهگذار این ادعا، خودِ من هستم. منِ خسرو، از کودکی کوچکترین ردی از «سنگجانی» در خود نداشتم. نه جسماً گندهبک و گردنکلفت بودم و نه جان و روانِ بیشفقتی داشتم. پسرک لاغرمردنی و سیاهچردهای بودم که لباسهای کهنۀ برادرهای بزرگترش را میپوشید و هر جمعه پدرش موهایش را میتراشید، تا مبادا شپش بگذارد! روی هم رفته زندگی آرام و ساکتی داشتم که البته دشواریهایی نیز داشت. زندگی با پنج برادر و یک خواهر در یک خانۀ چهل و پنج متری حومۀ تهران، با پدرِ کفاش و مادری که پس از سالها رخت و لباس دوختن، نوعی بیماری نادر سوی چشمانش را گرفته بود، کار راحتی نبود.
کلاس سوم بودم و زندگی روال معمول خود را طی میکرد؛ تا روزی که دانشآموز جدیدی وارد کلاسمان شد. دانشآموز جدید، مثالِ عینیِ همان مسئلهایست که پیشتر به آن اشاره کردم؛ آن پنجاه درصدِ باقیمانده. آن پنجاه درصدِ خوشاقبال. کسی که الحق اسم و فامیلش خوب جلال و جبروتش را یدک میکشید: بختیار؛ سعیدو بختیار. البته اسمش سعید بود، اما بعدها پس از آن که چند بار مادرش – که سر و وضع چندان مطلوبی نداشت و به گفتۀ سعیدو، از اختلال حواس رنج میبرد – به مدرسه آمد و ناهارش را آورد و مدام سعیدو سعیدو به نافش میبست، ما هم طی تصمیمی خودجوش و دستهجمعی، رسماً نام او را به سعیدو تغییر دادیم. خودش هم چندان بدش نمیآمد. سعیدو حالتی متفاوت به او میداد. میگویند اگر اسمت عجیب و غریب باشد، خودت هم عجیب و غریب به نظر میرسی و همین میتواند برگ برندۀ زندگی تو باشد. البته گفتنی است که این ادعا نیز خالی از شائبه نیست و محتملاً خود، مانند ادعای اولم به صورتِ گزینشی و پنجاه پنجاه عمل میکند؛ مجددا باید بگویم که صحهگذار این ادعا نیز، خودِ من هستم: خودِ خسرو سنگجان. بگذریم. روزی که سعیدو به همراه آقای ناظم وارد کلاس شد، چهرهای مؤقر و مؤدب به خود گرفته بود. نمیدانم چگونه، اما همان لحظه دچار نوعی شهود شدم و به دلم افتاد که چهرۀ به ظاهر محجوب او، سعی در پنهان کردن شیطان درونش دارد. همه چیز در چشمهایش نهفته بود. چشمهایی که – برخلاف بچههای محجوب و سربهزیر – صاف توی چشمهایت زل میزد. چشمانی که شرارت از آن میبارید. آقای ناظم با گفتن جملۀ «بچهها سعید همشاگردی جدیدتونه و تازگی از جنوب به تهران نقل مکان کرده. خودتون میدونید که چی میخوام ازتون: ادب، ادب، ادب. نبینم کسی به خاطر دعوا و شکایت پاش به اتاق من باز بشه!» سعیدو را به معلم کلاس سپرد و خود خارج شد. از بختِ بد، همۀ نیمکتها گوشتاگوش پر بود و فقط نیمکت من جای خالی داشت. از اول به دلم افتاده بود که میآید و کنار من مینشیند.
از جمله مواردی که با اسم فامیلم در تضاد است، میتوانم به ترسو بودنم اشاره کنم. از بچگی ترسو و بزدل بودم. نمیدانم چگونه اما هرگز برای دفاع از حق خود یا موارد مشابه جرئت ابراز وجود نداشتم. از بچههای قویهیکل نیز میترسیدم. این بود که چندان دمپرشان نمیپلکیدم. سعیدو علاوه بر این که شرور بود، باهوش هم بود. باهوشترین فردی که تا به امروز دیدهام. از همان لحظۀ اول نقطه ضعفم را فهمید؛ فهمید که ترسو و بزدلم و برای بچۀ قلدری مثل او، چه چیزی بهتر از این؟ چه چیز بهتر از سوء استفاده از بچههای ضعیف؟ قلدر بودنش را البته از همان ابتدا رو نکرد. چند هفتۀ اول معلمین از او راضی بودند و بچهها نیز با او میجوشیدند. اما پس از این که جای پایش را سفت کرد، هیولای درونش رخ نمود. شرارتش شبیه شرارت پسربچهها نبود. چیزی در او بود که هرکسی را میترساند. انگار آدمبزرگی بود در کالبد یک پسربچه. قدش بلند بود و علیرغم لاغر بودنش، زور زیادی داشت. اول با گرفتن خوراکیهای بچهها کارش را شروع کرد. البته بچههای مدرسۀ ما اکثراً فقیر بودند و به جز نان و پنیر، غذای درخوری نداشتند که پیشکش جناب سعیدو کنند؛ سعیدویی که آن روزها بخت همهجوره یارش بود. من و چند نفر از همشاگردیها مسیر خانه تا مدرسه و مدرسه تا خانه را پیاده طی میکردیم و روزهایی که احمد دوچرخه – تعمیرکار دوچرخۀ محلهمان – دوچرخۀ تعمیرشدهای را در دو نوبت صبح و بعدازظهر به ما قرض میداد، با دوچرخه رفت و آمد میکردیم. البته اگر کوچکترین خط و خشی روی دوچرخه میافتاد، تکه بزرگهمان، گوشمان بود. سعیدو اما هر صبح با ماشین مدلبالای پدرش به مدرسه میآمد و تعمداً، ساعتی سر و کلهاش پیدا میشد که همۀ بچهها او را با ماشینشان ببینند. ظهرها نیز بعد از تعطیلی مدرسه، رانندۀ پدرش مجدداً به دنبالش میآمد. زنگهای تفریح که میشد از شغل پدرش و کلفت و نوکرهایشان حرف میزد، از اسباببازیهای خارجی و بستنی و پیتزایی که شب قبل با خانوادۀ خوشبختش خورده بود. بچهها، با نوعی ولع مازوخیستی پای حرفهایش مینشستند و در حالی که آب از لب و لوچهشان آویزان بود، با چشمانی گرد نگاهش میکردند. همه از او متنفر بودند و در عین حال در دل تحسینش میکردند. همه میخواستند مثل سعیدو باشند؛ اما میدانستند که نمیتوانند. همین شد که رفتهرفته همه به نوچههای سعیدو تبدیل شدند. البته او نوچههایش را به صورت دورهای انتخاب و مرخص میکرد. کسی از دست او در امان نبود. بیجهت بچهها را کتک میزد، مجبورشان میکرد کارهای خجالتآور انجام بدهند، در حضور معلمین خرابکاریهایش را گردن بقیه میانداخت، بچهها را مجبور میکرد بهش تقلب برسانند، مشقهایش را بنویسند و انواع دیگری از کارهای دگرآزارانهای که بتوان فکرش را کرد. من تا آن روز از گزندش در امان مانده بودم؛ البته این که خودم کاری به کارش نداشتم بیتاثیر نبود؛ اما اساساً او به بقیۀ بچههایی نیز که کاری به کارش نداشتند، آسیب میرساند. چندین بار آمادۀ درگیری با من بود ولی هربار به نحوی شانس آوردم و قسر در رفتم.
همۀ اینها را گفتم تا به اصل ماجرا برسم. یک روز بعد از زنگ تفریحِ اول، سعیدو شیء مستطیلی شکلی به اندازۀ یک آجر، از کیفش درآورد. هیچکس تا به حال چیزی شبیه آن ندیده بود. ما در منزلمان تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفیدی داشتیم که غالب اوقات، برفکی بود. شیء، صفحه نمایش کوچکی روی خود داشت که زیر آن هشت دکمۀ دایرهشکل با نظم معینی قرار گرفته بودند. آن روزها هنوز پای موبایل و تلفن بیسیم و دیگر ابزار سرگرمی الکترونیک به جهانمان باز نشده بود و طبیعی بود که هیچکداممان نفهمیم این مستطیلِ جادویی دقیقا چگونه چیزی است. البته طبقۀ اعیان و اشراف کم و بیش از تکنولوژیهای پیشرفتهتری برخوردار بودند، اما به طور کلی، همهگیری این وسایل بسیار ناچیز بود. یکی از بچهها گفت: «این دیگه چیه سعیدو؟»
سعیدو نیشخند شرارتباری زد و در حالی که از جهل ما لذت میبرد، گفت: «مگه نمیدونید؟»
همگی به نشانۀ منفی سر تکان دادیم. سعیدو ادامه داد: «بهش میگن بریکگیم. یه وسیلۀ بازیه. اینجوری روشنش میکنی…» و شروع به ور رفتن با دکمهها کرد: «بعد بازی میکنی. بابام تازه برام خریده.»
صفحه نمایشِ بریکگیم روشن شد. صفحهای خاکستری رنگ که اشکالِ هندسیِ سیاه رنگی روی آن در رفت و آمد بودند. یکی از بچهها دست دراز کرد تا بریکگیم را بگیرد و بازی کند که سعیدو شیء مذکور را با دستش بالا برد و همان جا نگهش داشت تا پسرک بینوا از آن محروم بماند. سپس گفت: «به شرطی که تا آخر هفته مشقامو بنویسی.»
پسرک گفت: «چشم سعیدو خان. حالا میدیش؟»
زنگ خورد و بلافاصله معلم وارد کلاس شد و معامله به هم خورد. قلب من اما درست همانجا و در یک لحظه، به تسخیرِ بریکگیم درآمد. تا به حال چیزی به جلال و شکوهش ندیده بودم. ماسماسکی که در دلم غوغا به پا کرده بود، بدنۀ پلاستیکی سیاهرنگی داشت که با فشردن چند دکمه، صفحهاش جان میگرفت و بچهها را به بازی فرامیخواند. دلم میخواست هرطور شده به وصالش برسم. در زندگی هرگز بهانۀ نداشتههایم را نگرفته بودم؛ حتی در دل هم حسرتشان را نمیخوردم، اما این بار فرق میکرد. به این ترتیب، در یکی از روزهای کلاس سوم دبستان، بریکگیم دین و دنیایم شد. گفته بودم که سعیدو بدجوری باهوش بود؛ این بار هم به عمقِ ضربۀ مهلکِ عشقیِ من پی برد. وسط کلاس در حینی که معلم داشت درس میداد، دزدکی به دستم زد و گفت: «میخوای باهاش بازی کنی؟». چشمهایش همان خباثت همیشگیاش را نمایان میکرد، اما همانطور که در طریقت عشق رسم است که برای وصال معشوق هرکاری بکنی – و منظورم واقعا هر کاری حتی پا گذاشتن روی غرور است – سر تکان دادم و گفتم: «آره». معلم صدای پچپچمان را شنید و گفت: «اون جا چه خبره؟ ساکت باشید! کلاس درسه!»
هردویمان ساکت شدیم. چند لحظه بعد دیدم که سعیدو روی کاغذ چیزی نوشت. کاغذ را به دستم داد. رویش نوشته بود: «اگه میخوای باهاش بازی کنی باید هرکار بهت میگم انجام بدی. میشی خرِ خودم. قبوله؟»
عشقِ بریکگیم کر و کورم کرده بود. زیر همان جمله نوشتم: «قبوله.»
سعیدو با لبخندی پیروزمندانه، شبیه سیاستمدارانی که قرارداد پرمنفعتی را امضا کردهاند، به ادامۀ درس گوش داد. زنگ که خورد سعیدو گفت که باید برای نهاییشدن معامله، با هم دست بدهیم. قبول کردم. سپس گفت: «امروز میذارم ببری خونه باهاش بازی کنی. ولی تا آخر ماه باید مشقای ریاضی و املا رو برام بنویسی.»
به نشانۀ تأیید سری تکان دادم و معشوقم را از دستش گرفتم. با ظرافت هرچه تمامتر، در کیفم قرارش دادم و به سمت خانه به راه افتادم. آن روز هیچوقت از خاطرم نمیرود. شوق رسیدن به آن وسیلۀ جادویی؛ گویی تمام دنیا مال من شده بودم. بدون این که ناهارم را بخورم، مستقیم سراغش رفتم. برادرها و خواهرم با چشمان گرد نگاه میکردند. بهشان گفتم که امانت است و باید به دوستم پس بدهم. اجازه ندادم هیچکدامشان به معشوقم نزدیک شوند و تا نیمهشب بیوقفه بازی کردم. ناگهان یادم افتاد که نه مشقهای خودم و نه مشقهای سعیدو را نوشتهام. علیرغم میلم، بریکگیم نازنینم را کناری گذاشتم و به سرعت دست به کار شدم. دو ساعتی طول کشید تا مشقهای سعیدو را تمام کنم. ساعت دو نیمهشب بود. از زور خواب چشمهایم قرمز و متورم شده بود. از نوشتن مشق خودم صرف نظر کردم و به خواب رفتم. صبح خواب ماندم اما به موقع خودم را به مدرسه رساندم. وقتی رسیدم، سعیدو با چهرهای طلبکارانه منتظرم بود و گفت: «اگه مشقامو ننوشته باشی تیکه بزرگهات گوشته.»
در چشمش زل زدم و گفتم: «مشقاتو نوشتم. بیا اینم دفتر مشقت.» سپس، بریکگریم را نیز به دستش دادم. گفت: «آفرین پسر خوب. معلومه حرف حساب حالیت میشه. به عنوان جایزه میذارم امروزم باهاش بازی کنی، به شرط این که زنگ تفریح بری خوراکی بچهها رو برام بیاری.»
این نهایت بیمروتی بود. تا به آن روز هرگز آزارم به هیچ کس نرسیده بود. من همیشه سنگجونِ دست و پا چلفتیِ کلاس بودم و تصور این کار، عرق سرد بر اندامم نشاند. با این حال، قبول کردم. زنگ تفریح که خورد، با ترس و لرز سراغ بچههای ضعیفتر رفتم. اول با لحنی آرام ازشان درخواست کردم و وقتی مقاومت نشان دادند، به زور لقمههای نان و پنیر را از دستشان قاپیدم. بار دیگر وفاداریام را به سعیدو ثابت کردم و به عنوان دستخوش، یک ربعی با بریکگیم بازی کردم. خلاصه روند زندگیام بالکل تغییر کرد. سعیدو یک روز در میان بریکگیم را در اختیارم میگذاشت و در عوض، من هم مشقهایش را برایش مینوشتم، در امتحان به او تقلب میرساندم، کفشهایش را تمیز میکردم، برایش خوراکی میآوردم و هر شیطنتی را که از او سر میزد، گردن میگرفتم. تصاحب بریکگیم برایم تبدیل به نوعی وسواس، نوعی جنگ درونی شده بود. سعیدو اربابم شده و من همچون سگی پاسوخته، گوش به فرمانش بودم. چند بار به خاطرش از معلمین و ناظم کتک خوردم. درسهای خودم افت کرده بود و مدام تنبیه میشدم. وجههام پیش بچههای کلاس هم خدشهدار شده بود و دیگر کسی دوستم نداشت. حتی احمد دوچرخه نیز دیگر به من دوچرخه قرض نمیداد.
پدر و مادرم با اینکه تنگدست بودند، در تلاش بودند به شیوۀ خودشان به ما محبت کنند. پدرم گاهی مرا با خودش به دکۀ کفاشیاش میبرد و کار یادم میداد. روزهایی که با او سپری میکردم، بهترین روزهای عمرم بود. گفتگوهای عمیقی با هم میکردیم. دستهای چروکیده و زمختش را تماشا میکردم که واکسی شده بود و بیوقفه، کفشهای پارۀ مردم را وصلهپینه میکرد. اما از وقتی که به نوکری بیجیره و مواجب سعیدو درآمده بودم، دیگر فرصت نمیکردم با پدرم به کفاشی بروم. تمام روز مشغول نوشتن مشق بودم. شبها تا دیروقت بیدار میماندم و صبحها به سختی بیدار میشدم. مادرم مدام وضعیتم را جویا میشد و هربار به دروغ میگفتم که خوبم و فقط درسهایمان سنگین شده. شاید بخش عظیمی از بهترین روزهای عمرم را به خاطر عشق به بریکگیم، از دست دادم. دیگر وقت بازی در کوچه نداشتم. پسرهای کوچه تحویلم نمیگرفتند و برادرهایم نیز. هرروز پس از انجام وظایفی که در قبال سعیدو داشتم، چند دقیقهای دیدار روی یار نصیبم میشد. یک بار سعیدو میخواست پول توجیبی بسیار اندکم را بگیرد؛ وقتی که گفتم این پولی است که تا آخر ماه باید نگه دارم، تهدیدم کرد که اگر پول را تسلیم نکنم، مجبورم میکند کفشهایش را لیس بزنم. از تصور آن صحنه گریهام گرفت، اما خودم را از تک و تا نینداختم و پول را جوری به او تحویل دادم که گویی تصمیم قلبیام بوده است. خلاصه این که آن روزها، بخت همواره یار و یاورِ سعیدو بود.
یک روز که خسته و درمانده به خانه برمیگشتم، در راه پدرم را دیدم. گفت: «خسرو، بابا، بیا میخوام ببرمت یه جایی». با هم به سمت خیابانی به راه افتادیم که تا منزلمان فاصلۀ زیادی داشت. در نهایت به یک کفشفروشی بسیار بزرگ و مجلل رسیدیم. پدرم گفت: «این جا رو میبینی بابا؟» سر تکان دادم. ادامه داد: «این جا یه زمانی قرار بود مال من باشه، باورت میشه؟»
با تصوری که از پدرم و زندگیمان داشتم، باورم نشد. پدرم خندید و گفت: «حق داری بابا. آوردمت این جا که یه قصهای برات تعریف کنم. خیلی سال پیش، قبل از این که با مامانت عروسی کنم، یه رفیق داشتم. رفیق که نه، آشنا بودیم. طرف میدونست که از بچگی کفاشی کردم و آرزوم اینه که کفش بدوزم و یه مغازۀ آنچنانی باز کنم. منم جَوون بودم و جویای نام، سوادِ آنچنانی هم نداشتم. بهم گفت اگه پساندازمو بدم دستش و یه مدت براش کار کنم، کمکم میکنه مغازۀ خودمو باز کنم. منم قبول کردم. اون موقع دین و ایمونم داشتن همچین مغازهای بود. از عشقش دیگه مغزم فرمون نمیداد. خلاصه شروع که به کار کردم، دیدم رفیقم داره بهم نارو میزنه. کم کم با پول من برای خودش مغازه زد و منم شدم پادو، ولی چون دار و ندارم دستش بود، دم نمیزدم. مجبورم میکرد برم طلبشو از مشتریاش بگیرم، کتککاری کنم، کارای شخصیشو انجام بدم و از این جور چیزا. خلاصه بابا، یه روز که از خواب پا شدم با خودم گفتم بسه دیگه. دیدم شرفم از یه کفشفروشی فکسنی برام مهمتره. دیگه داشت خودمو یادم میرفت. گفتم قبل از این که تبدیل بشم به یک آدم دیگه، باید راهمو جدا کنم. زدم زیر همه چی. زندگیمو از صفر شروع کردم. بعضی وقتا میام مغازشو نگاه میکنم. دروغه اگه بگم حسرتِ داشتنشو نمیخورم؛ ولی بابا، این دکهای که الان دارم شرف داره به اون بردگی.»
متوجه منظورش شدم. همه چیز را میدانست. میدانست که من هم بردۀ سعیدو و بریکگیماش شدهام. نمیدانم چه تغییری در کواکب و فلک رخ داد، اما درست در همان لحظه جرئتی پیدا کردم که با ذاتِ ترسوی من در تضاد بود. فردای آن روز بدون این که مشقهای سعیدو را بنویسم، به مدرسه رفتم. سراغ دفتر مشقش را گرفت. به او گفتم که مشقش را ننوشتهام و دیگر نوچهاش نیستم. از شدت خشم سرخ شده بود. گفت: «زنگ تفریح خدمتت میرسم بچه دماغوی احمق. مگه دیگه خواب بریکگیمو ببینی.» زنگ هنر بود. آقا معلم همیشه ساعت کامپیوتری بسیار قشنگی دست میکرد که موقع کشیدن الگوی نقاشی روی تخت، آن را باز میکرد و روی میزش میگذاشت. وسط کلاس از او اجازه گرفتم که برای اجابت مزاج بیرون برم. از کلاس بیرون رفتم و چند دقیقهای را در راهرو گذراندم، سپس به کلاس برگشتم و لحظهای که از کنار میز معلم رد میشدم تا به نیمکت برسم، ساعت کامپیوتری را دزدکی برداشتم. بچهها همگی مشغول نقاشی بودند و کسی متوجه نشد. به نیمکت که رسیدم، ساعت را یواشکی در یکی از جیبهای کیف سعیدو انداختم. زنگ که خورد، آقا معلم گفت: «پسرا کسی ساعت منو ندیده؟» همه به نشانۀ عدم آگاهی سر تکان دادند. معلم کمی این ور و آن ور را نگاه کرد و وقتی ناامید شد، از کلاس بیرون رفت. پیش از آن که سعیدو دنبالم بیاید تا حسابم را برسد، خودم را به دفتر معلمین رساندم. آقای ناظم هم آن جا بود. با ترس و لرز اجازه گرفتم و جلو رفتم.
میدانستم کاری که در شرف انجامش هستم، دست کمی از شرارتهای سعیدو ندارد. اما میخواستم برای برگرداندن شرف از دست رفتهام، هرطور شده تمامش کنم. این من بودم. منِ همیشه ترسو. منی که حالا داشت برای رهایی از یوغ سعیدو، روی معشوقش پا میگذاشت و بتی را که از او ساخته بود، برای همیشه ویران میکرد. آن زمان دربارۀ «اثر پروانهای» هیچ نمیدانستم؛ اصلی که بیان میکند بال زدن یک پروانه در نقطهای از جهان، قادر است در نقطۀ دیگری از جهان طوفان به پا کند. از روابط علت و معلولی هیچ نمیدانستم؛ این که یک تصمیم، یک اقدام، میتواند پایهگذار اتفاقات بعدی باشد، اتفاقاتی که اگر آن اقدام اولیه صورت نگیرد، هرگز پیش نمیآیند. با صدایی لرزان گفتم: «آقا اجازه؟ ما میدونیم ساعت آقا معلم کجاست. خودمون دیدیم که سعیدو، یعنی سعید بختیار، یواشکی برداشت گذاشت توی کیفش.»
آقا معلم و آقای ناظم همزمان گفتند: «تو مطمئنی سنگجان؟» و من به نشانۀ تایید سر تکان دادم. آقای ناظم به سمت کلاس ما پیش رفت. من نیز خودم را در راهرو گم و گور کردم. وقتی از کلاس بیرون آمد، دست سعیدو در یک دست و ساعت آقا معلم در دست دیگرش بود. باقی اتفاقات مانند پخششدن پشت سر هم فریمهای عکس با سرعت تند، در ذهنم نقش بست. سعیدو را به دفتر بردند، با والدینش تماس گرفتند، کمی بعد پروندهاش را زیر بغلش گذاشته و از مدرسه بیرونش کردند. حتی صبر نکردند تا پدر و مادرش از راه برسند. آخرین چیزی که از آن روز به یاد دارم، چهرۀ سعیدوست که از پنجرۀ کلاس دیدم. در حیاط مدرسه بود و داشت با پروندهای زیر بغل به سمت در خروجی میرفت که سرش را برگرداند و نگاهی به پنجرۀ کلاس انداخت. با این که فاصلهمان بسیار زیاد بود، مطمئن بودم که مرا میبیند. نگاهش، شبیه نگاه کسی بود که از پشت خنجر خورده. هیچ حالتی در صورتش یافت نمیشد. نوعی ناباوری در صورتش بود و به هیچ وجه خشمگین به نظر نمیرسید. از آن روز، بارها با خودم فکر کردم که آیا این عمل من از روی شجاعت بود؟ یا مثل همیشه، سادهترین و بزدلانهترین راه را انتخاب کرده بودم؟ من، ضربۀ نهایی را بر پایۀ ناجوانمردی به او وارد کردم، مرامی که خودِ او با همۀ بچهها از جمله خودِ من داشت. پس چرا احساس پیروزی نمیکردم؟ از پیش هم سرخوردهتر شده بودم. به نحوی شرفم را پس گرفته بودم و از اسارت درآمده بودم، اما پیش وجدانم سرافکنده شده بودم. باقی بچهها اما خوشحال بودند. خوشحال از رفتن دیوِ سیاهی که با آزارهایش روزگار را به کامشان زهر کرده بود. معلمین و اولیای مدرسه هم بعد از رفتن او نفس راحتی کشیدند و طولی نکشید که همه چیز به روال سابق خود برگشت. من در ظاهر همان سنگجونِ دست و پا چلفتی شده بودم و همه ازم راضی بودند. اقتضای کودکی همین بود که خودم هم به مرور اصل ماجرا را به فراموشی بسپارم؛ اما همیشه در درون میدانستم که چیزی برای همیشه در من تغییر کرده است. سالها بعد هرکس ظن و گمانی دربارۀ سرنوشت سعیدو داشت. سرنوشتی که هیچکس نمیدانست به دست من تغییر کرده است. برایندِ گمانهزنیها از این قرار بود که احتمالا پدرِ پولدارش او را به مدرسهای غیردولتی فرستاده و پس از اتمام مدرسه، بورسیۀ تحصیلی گرفته و به آمریکایی جایی مهاجرت کرده است. لابد کسب و کار موفقی به هم زده و زن و زندگی و از این جور ماجراها. به هر حال باور داشتم که علیرغم کاری که من با او کردم، بختیار بودنش مثل همیشه به سراغش آمده و سرنوشت بهتری برایش رقم میزند.
تمام چیزهایی که تعریف کردم، تا صبح همین امروز که در دهۀ چهل سالگی خود به سر میبرم، باور قلبیام بود؛ تمام آن نظریههایی که در بابِ تاثیر اسم و فامیل افراد بر اقبال و ادبارشان داشتم. همه چیز دقیقا همان جوری بود که تعریف کردم اگر امروز صبح، آن اتفاق نمیافتاد.
صبح امروز برای انجام آزمایش عدم اعتیاد – جهت استخدام در دفتر روزنامهای که همیشه آرزویش را داشتم – به آزمایشگاه مراجعه کردم. نشسته بودم تا بلندگوی آزمایشگاه نوبتم را اعلام کند. آزمایشگاه شلوغ و پر از همهمه بود. در افکار خودم غرق و از موقعیت شغلیِ پیشرویم لبریز از شادی بودم. پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه، سالهای عمرم را وقف نوشتن داستانهای کوتاه و بلند، مقالههای مختلف، ستونهای ادبی، هنری و فرهنگی در روزنامهها و مجلات غیرمشهور کردم و علیرغم این که دیگر فقیر نیستم و توانستهام آپارتمان کوچک و حقوق بخور و نمیری برای خودم دست و پا کنم، همواره به دنبال موقعیتی بودم که نقطۀ عطف زندگی حرفهایام شود و حالا آن روز فرا رسیده است. امروز صبح هم داشتم در همین احوالات سیر میکردم که ناگهان صدایی که در بلندگو پخش میشد، مانند برق سهفاز، در جا خشکم کرد: «آقای سعید بختیار به اتاق شمارۀ ۹». مگر امکان داشت؟! در یک آن خسرو سنگجونِ نه سالهای شدم که خود را بیپناه و تنها یافته است. سعیدو کابوس سالهای کودکیام بود. مدتی طولانی از ترس آزارهایش شبها تا صبح کابوس میدیدم و جایم را خیس میکردم. او گره کورِ ذهن من شده بود، گره کوری که بسیار تلاش کردم تا به فراموشی بسپارمش. زخمهایی که در کودکی بر عزت نفسم وارد کرده بود، ناجوانمردی من در برابر او، همه و همه مقابل چشمم زنده شد. سر و کلۀ کابوسم در واقعیت پیدا شده بود. ناخودآگاه چشم گرداندم تا اثری از او بیابم. چهرۀ آشنایی ندیدم. ناگهان بلندگو نوبتم را اعلام کرد. مانند خوابگردها آزمایشم را انجام دادم و موقعی که آمادۀ ترک آزمایشگاه بودم، بلندگو بار دیگر اعلام کرد: «آقای سعید بختیار، صندوق».
همان جا ایستادم تا ببینمش. باید یک بار برای همیشه این گره را باز میکردم. باید با او روبهرو میشدم. همیشه گفتهاند که بهترین راه برای از بین بردن نقاط تاریک ذهن، مواجهه با آن است. دیگر از او نمیترسیدم، بلکه نوعی خجالت و شرمندگی در وجودم بود. ناگهان دیدمش. صورتش را واضح ندیدم اما از قامت و نحوۀ راه رفتنش دریافتم که خودش است. صبر کردم تا آزمایشش را حساب کند. وقتی رو به درِ خروجی کرد تا بیرون برود، چیزی را که دیدم، باور نکردم. صورتی تکیده و رنگپریده، چشمانی گودافتاده، ابروها و مژههای ریخته و کلاهی برای پوشاندنِ سرِ بیمویش. با این که سی سال از دیدنش میگذشت، شناختمش. خودش بود. همۀ توانم را جمع کردم و به سمتش رفتم. گفتم: «سعیدو.»
در جا ایستاد. نگاهی ناباورانه به من انداخت، اما هنوز مرا نشناخته بود. ادامه دادم: «منم، سنگجون.» ناگهان چشمانش برقی زد و با صدایی گرفته گفت: «سنگجون؟ تو این جا چیکار میکنی؟»
گفتم: «منم میخواستم همینو ازت بپرسم. اومدم آزمایش عدم اعتیاد بدم. واسه استخدام.»
گفت: «آها. مبارکه. منم… میبینی که، سرطان دارم.»
این جمله را با چنان ضعفی گفت که سرم تیر کشید. گفتم: «خیلی ناراحت شدم پسر. راستش… شاید الان خندهدار باشه ولی باید بدونی اون سال، من ساعتو گذاشتم تو کیفت. ازت میترسیدم ولی زورم بهت نمیرسید. میخواستم از دستت راحت بشم. کار بدی کردم. ببخش.»
لبخند محوی زد و گفت: «میدونم کار تو بود. همون روز فهمیدم. شاید اگه منم بودم همین کارو میکردم. فکر کنم حقم بود.»
نمیدانستم چه بگویم. ادامه دادم: «تحت درمانی؟»
گفت: «آره ولی میگن فایده نداره. درمانو قطع کردم. کمتر از یه سال وقت دارم.»
بعد از کمی سکوت، خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «سعید، من…»
وسط حرفم پرید: «زیاد خودتو ناراحت نکن… اگه کارت تموم شده بریم یه قدمی بزنیم.»
پذیرفتم و از آزمایشگاه بیرون رفتیم. هنوز این تصادفِ عجیب و غریب را باور نکرده بودم. انگار ذهنم را میخواند. ناگهان گفت: «راستی… من بهتون دروغ گفته بودم. یعنی هرروز بهتون دروغ میگفتم. ما پولدار نبودیم. ننه و آقام سرایدار یه خونوادۀ پولدار بودن. تو خونه سرایداری زندگی میکردیم. خونوادۀ خوبی بودن. اسباببازیهایی که میآوردم، همه رو از همون جا کش میرفتم. بریکگیم هم همینطور. اون ماجراهای بستنی و پیتزا و این جور چیزا رو هم از خودم در میآوردم. همش چیزایی بود که از اهالی اون خونه میشنیدم. اون ماشینی هم که میآوردم مدرسه، مال همون جا بود. صاحبخونه دلش واسه آقام میسوخت، گفته بود رانندۀ خونه منو ببره و بیاره. ننهام اختلال حواس نداشت، این جوری گفته بودم که سر و وضعشو بذارید به پای دیوونگیش. بعد از اخراجم، آقام دیگه نذاشت برم مدرسه. بچۀ صاحبخونه بعضی وقتا درسای مدرسه رو یادم میدادم. رفتم سراغ کار. بنایی، دستفروشی، شاگرد مغازهای، خلاصه هرکاری که به تورم میخورد. تا ده پونزده سال پیش که یه مرد خیّری گفت شاگرد مغازش بشم، همون جا هم بهم جای خواب داد. آقام و ننهام برگشتن شهرمون. آقام ده دوازده سال پیش مُرد. منم هرچی درمیآرم میفرستم واسه ننهام. دو سه سالی هم هست که سرطان گرفتم. صاحبکارم خدا خیرش بده، اون خرج درمانمو داده.»
هر قصهای یک نقطۀ حیاتی و مهم دارد. لحظهای که رستم سهراب را میکشد؛ لحظهای که درختهای باغ آلبالوی چخوف، به دستِ تبر، به زمین میافتند؛ لحظهای که مرجان، پی میبرد که داش آکُل عاشقش بوده و هزاران لحظۀ مهمِ دیگر. نقطۀ اوج داستانِ من هم دقیقا همینجاست. نقطهای که در یک آن، جهانم زیر و رو شد. نه صرفاً به دلیل دروغهای سعیدو، بلکه از این جهت که تمام آن چیزی که هویتِ کودکیام را شکل میداد، تصویری که در حافظۀ جمعیِ همۀ ما بچههای کلاس سومی از سعیدو شکل گرفته بود، همه چیز، بر پایۀ دروغ بنا شده بود. بنای تمام ترسها، حسرتها، زخمها و کابوسهای کودکیام در یک آن ویران شد. سعیدو با داشتههای عاریهای خود، ویترین خوش رنگ و لعابی ساخته بود که ذهنِ کودکانۀ همۀ ما را درگیر خود کرده بود. انگار بخت آنقدرها هم با سعیدو بختیار، یار نبوده است. همۀ ما بچههای فقیرِ آن مدرسه، در بزرگی کم و بیش به آرزوهای کوچک و بزرگ خود رسیدیم. اکثرمان توانستیم تا حدی، نداشتههای کودکیمان را جبران کنیم و در بزرگسالی، زندگی قابلقبولی برای خود دست و پا کنیم. این را میگویم چون با بیشتر بچهها در ارتباطم و در جریان کار و بارشان هستم. اما حالا متوجه شده بودم که آن کسی که در بین ما کودکان محروم، بختیارترین مینمود، کسی که حسرتهای زیادی به دل بچهها گذاشته بود، به طرز طعنهآمیزی، از همهمان بختبرگشتهتر بود. این که من، تیر خلاص را به او زده بودم و باعث اخراجش از مدرسه شده بودم، هرگز از خاطرم پاک نشده بود.
اما اصلا سنگجانِ واقعی که بود؟ خندهدار است، اما قبلاً فکر میکردم که بهحقترین و برازندهترین اسم و فامیل جهان، متعلق به سعیدو بختیار است؛ حال آن که امروز به چشم دیدم که تمام اینها، هذیان است و نه بیشتر. شاید اصلاً برعکس تصویری که همیشه از خودم داشتم، درستترین فامیل جهان متعلق به خودم است. اساساً ما آدمها، خودآگاه یا ناخودآگاه تمایل عجیبی به وارونه نشاندادن خودِ واقعیمان داریم. سعیدوی واقعی، همین سعیدوی ضعیف و تکیده است؛ نه آن تصویرِ تحریفشدهای که سی و چند سال قبل از خود به جا گذاشته بود. منِ واقعی چطور؟ منی که فکر میکردم هیچ اثری از سنگجانی در وجودم یافت نمیشود. امروز انگار این گره باز شد. حقیقتِ عریانی که سالها در بخشی از انبار در هم و برهم ذهن خودم پنهان شده بود: و این خودِ واقعیام بود. در این فکر بودم که چقدر از سرنوشتِ سعیدو بختیار، به دست من، سیاه شده است؟
بعد از کمی پیادهروی در خیابانِ آزمایشگاه، سعیدو ایستاد و کاغذ و خودکاری از جیبش درآورد. چیزی روی آن نوشت و به دستم داد. سپس گفت: «من هنوز چند ماهی وقت دارم. آدرس مغازه رو برات نوشتم. خواستی پیدام کنی، اون جا سراغم بیا.» انگار ته استخر عمیقی بودم و همۀ صداها را از بیرونِ آب میشنیدم. به زور لبخندی تحویلش دادم. سعیدو دستش را دراز کرد و با هم دست دادیم، بعد از من جدا شد و پیاده به راهش ادامه داد. کف پایم به زمین دوخته شده بود. سر جایم ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. آن قدر رفت تا کمکم تبدیل به نقطهای ریز شد و در نهایت از دیدِ من، خارج. هنوز همان جا ایستاده بودم؛ او اما محو شد، گویی هرگز نبوده است.