image

سندرم ماهی مرده

مهدیس رجب‌بیگی

می‌خواستم بروم استخر. هوا که گرم می‌شد، من ماهی می‌شدم و تمامِ ظهرهای کسلِ تابستان، اقیانوس. یک ساکِ راه‌راهِ صورتی داشتم که با حوله و مایو و یک شامپوی تخم مرغی، قلنبه‌اش می‌کردم و همان‌طور که دسته‌هایش را محکم می‌گرفتم، از زیرِ درخت‌های توت می‌گذشتم تا به استخر برسم.

می‌خواستم بروم استخر. هوا که گرم می‌شد، من ماهی می‌شدم و تمامِ ظهرهای کسلِ تابستان، اقیانوس. یک ساکِ راه‌راهِ صورتی داشتم که با حوله و مایو و یک شامپوی تخم مرغی، قلنبه‌اش می‌کردم و همان‌طور که دسته‌هایش را محکم می‌گرفتم، از زیرِ درخت‌های توت می‌گذشتم تا به استخر برسم. باید سه تا کوچه را تا ته می‌رفتم و بعد می‌پیچیدم سمتِ راست؛ استخرِ زنانه آن‌جا بود؛ سرِ یک کوچه‌ی بن‌بست، کنارِ یک خواربارفروشی که بوی نا می‌داد. پیرمرد همیشه‌ی خدا در کوچه‌ی دوم بود؛ روی یک چهارپایه‌ی پلاستیکی می‌نشست و به هرکس که از کنارش رد می‌شد، می‌گفت صبر کند تا برایش یک مُشت توت بچیند. نمی‌گفت، نمی‌توانست حرف بزند. با صداهایی که از دهانش درمی‌آورد و اشاره به توت‌ها منظورش را می‌رساند. همیشه دوست داشتم بدانم پیرمرد ظهرهای زمستانش را چگونه سرمی‌کند.

سیزده ساله بودم و می‌خواستم بروم استخر. می‌خواستم آن تابستان را زیرِ آب بگذرانم. ساکم را قلنبه کردم و دور از چشمِ مادر، که چُرتِ بعد از ناهارش را دودستی بغل کرده بود، فِرمُژه‌ی سیاه از ریمل و سرمه‌ی معطرش را به مُژه‌هایم زدم. از درِ خانه زدم بیرون و تا یک روز و نیم بعد برنگشتم، یک روز و نیمِ پُر از درد و ترس، یک روز و نیمِ آغشته به بوی عرق و کبودی، یک روز ونیمِ تاریک و پُر از گریه، یک روز و نیمی که چند سال طول کشید.

من که ندیدم، اما برادرِ کوچکم، دخترهای خاله اعظم و مادربزرگم می‌گفتند در آن یک روز و نیم، نه هیچ بیمارستانی از ضجه‌های مادرم در امان مانده بود و نه هیچ خیابانی از فریادهای پدرم. من که ندیدم، اما همسایه‌ها می‌گفتند در آن یک روز و نیم، درِ خانه‌ی ما باز مانده بود که من اگر برگشتم، پشتِ در نمانم و دستی جز دست‌های همسایه‌ها، توانِ روشن کردنِ اجاقِ خانه‌ی ما را نداشته.

گفتم زنی تنها مرا دزدیده، تنها و عصبانی. گفتم از من خواسته لباس‌هایش را بشورم و کفِ خانه‌اش را بسابم. گفتم از پنجره پریدم پایین و تا می‌توانستم دویدم. گفتم چه می‌دانم خانه‌اش کجا بود، یادم نیست! تنها چیزی که به ذهنم رسیده بود، همین بود، به یادگار از قصه‌ی سیندرلا و نامادریِ بدجنسش.

نگفتم، این حقیقت را که همسایه‌ی روبه‌رویی مرا سوارِ پیکان استیشنِ زردش کرده و وقتی هوا تاریک شده، در زیرزمینِ خانه‌اش وجب به وجبِ تنم را پیموده بود، نگفتم. یاسین پسرِ هفت ‌ـ‌ هشت‌‌ساله‌اش عصرها از پشتِ پنجره به کوچه خیره می شد، با دهانی نیمه باز و چشم‌هایی خالی. یاسین سندرمِ داون داشت و من که از دوـ سه سالگی‌اش می‌شناختمش، تا مدت‌ها فکر می‌کردم همه‌ی بچه‌هایی که مثل یاسین مادرشان را موقعِ به دنیا آمدنشان از دست می‌دهند، چون نمی‌توانند شیرِ مادر بخورند، سندرمِ داون می‌گیرند و شبیهِ یاسین می‌شوند. یاسین همیشه‌ی خدا خیلی تنها بود و من همیشه‌ی خدا دلم خیلی برایش می‌سوخت. می‌گفتند پدرش مردِ خیلی خوبی‌ست، مردی که بارِ فرزندی مریض را یک‌تنه به دوش می‌کِشد، مردی که کارهای بیرون و خانه را با هم انجام می‌دهد، مردی که فقط یک‌بار ازدواج کرده است، بهترین مردِ دنیا اگر نیست، پس کیست؟ می‌گفتند این پدر اگر نباشد، آن بچه هیچ‌کس را ندارد و چقدر بچاره است کسی که هیچ‌کس را ندارد.

تمامِ آن تابستان را روی تختم گذراندم، خیره به سقف یا غرق در کابوس. یک‌بار خواب دیدم هرچه شنا می‌کنم، نمی‌توانم از پدرِ یاسین فرار کنم. با دست‌های چرب و سیاهش مدام مرا می‌گرفت و من هربار به ‌سختی از میانِ انگشتانش خودم را می‌سُراندم زیرِ آب. ناگهان تمامِ آبِ استخر سیاه شد و یاسین سَرم را نگه‌داشت زیرِ آب تا پدرش بی‌دردسر شلوارم دربیاورد. از خواب که پریدم، آن‌قدر سرفه کردم که مادرم با عسل و آبلیمو به دادم رسید. در میانه‌ی پاییز که پدرم برای تعمیرِ هیلمنِ سفیدمان دست به دامنِ پدرِ یاسین شد و چشم‌های او در پارکینگِ خانه‌ی ما دوباره تنم را درنوردیدند، سرفه‌هایم خیلی زیاد شدند و مادرم نا امید از عسل و آبلیمو و دمنوشِ عناب و زنجبیل و جوشانده‌ی گُل‌ختمی، مرا بُرد پیشِ یک دکترِ ریه و برایم یک اسپریِ آبی خرید. 

سال‌هاست منجیِ من است، اسپریِ آبیِ کوچکِ من. نیمه ‌شب‌هایی که از میانه‌ی کابوسِ دست و پا زدن در استخری سیاه از خواب می‌پَرم، نفَس‌های به شماره افتاده‌ام را آرام پشتِ هم ردیف می‌کند. بعد من از پنجره‌ی اتاقم به اتاق‌خوابِ یاسین نگاه می کنم و با دیدنِ نورِ کم‌جانِ چراغ‌خوابش، خیالم راحت می‌شود.

صبح با صدای ضجه‌های مادرش از خواب پریدم. می‌گفتند می‌خواسته برود مدرسه. چشم‌هایش مثلِ چشم‌های من روشن است و پیکرش مثلِ پیکرِ من، ظریف و شکننده. پدرش را که در زلزله‌ی کرمانشاه از دست داده، با مادرش آمده پیشِ خاله‌ی پنجاه و چند ساله‌ی مجردش که همسایه‌ی کناریِ ماست، تا وقتی مادرش برای رستوران‌ها غذا می‌پَزَد و برای کافه‌ها، کیک، سقفی بالاسرشان باشد. باید سیزده ـ چهارده‌ساله باشد. شاید مثلِ آن‌سال‌های من هنوز چشم‌هایش پُر از امید باشد و دلش پُر از خوش‌خیالی. استخر می‌رود؟ تابه‌حال از دستِ پیرمردِ کوچه‌ی دوم که دیگر پشتش خَم شده، توتِ سفید گرفته است؟

بسته است، از جلوی مکانیکیِ پدرِ یاسین رد می‌شوم و می‌بینم بسته است. دستم را به دیوارِ آجر سه‌سانتیِ روبه‌رویش می‌گیرم که نیفتم. سرَم به دَوَران افتاده و قفسه‌ی سینه‌ام تیر می‌کِشد… من چه کردم؟ چشم‌هایم سیاهی می‌روند.

هوای زیرزمین دَم دارد و من سیزده‌ساله‌ام. مرا به دیوارِ داغ و سنگیِ زیرزمین چسبانده و خودش را از پشت، به من. احساس می‌کنم بندبندِ تنم دارد از هم باز می‌شود. از شدتِ درد نفَسم بالا نمی‌آید. دستِ زبر و سیاهش روی دهانم است و از شقیقه‌ام که یادم نیست کِی پاره شده، جویِ خون راه افتاده. تنها چیزی که می‌خواهم این است که زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. دلیلِ دفنِ مُرده‌ها باید همین باشد، لابد آدم وقتی که آن‌قدر مُرده که دیگر نمی‌تواند نفَس بکِشد، دلش می‌خواهد به زمین پناه ببرد.

چشم‌هایم را باز می‌کنم و می‌دوم. بعد از یک روز و نیم عذاب، هرچه توان داشتم را برای فرار از پنجره‌ی چند وجبیِ زیرزمین جمع کرده بودم. این‌که سه روز گذشته و روژان برنگشته، یعنی هیچ توانی برایش نمانده است. در این سال‌ها، چند نفر پا به آن زیرزمین گذاشته‌اند؟ اگر همان موقع حقیقت را می‌گفتم، چند نفر را از شکنجه شدن در آن تاریکخانه نجات می دادم؟ می‌دوم. می‌دوم و اشک می ریزم. باید پلیس را خبر کنم. باید توی صورتش مشت بکوبم و نفَس‌هایش را ببُرم. باید…

می‌دویدم. می‌دویدم و اشک می‌ریختم. امان از مسافتِ ظهرِ سیزده‌سالگی… از آن طرفِ خیابان، چند هزارکیلومتر راه بود تا این طرف؟ چرا نمی‌رسیدم؟ چرا خورشید آن‌طور خیره‌خیره می‌سوزاندم؟ فکرهای جورواجور رهایم نمی‌کردند؛ اگر می‌گفتم با من چه کرده، لابد همه از من بیزار می‌شدند. اگر می‌گفتم چه کسی این‌کار را کرده، لابد باور نمی‌کردند. اگر باور می‌کردند و دستگیر می‌شد، یاسین چه می‌شد؟

فکرهای جورواجو رهایم نمی‌کنند؛ اگر حقیقت را گفته بودم، روژان از آن دیوارِ سنگی دور می‌ماند، و از عرقِ تنِ پدرِ یاسین، از شکمِ آویزانش، از چشم‌های وقیح و هرزه‌اش، از دست‌های چرب و سیاهش، از زمزمه‌های بدبو و حال‌ به هم‌زنش… روژان و خدا می‌داند چند نفرِ دیگر!

وقتی با پلیس رفتم درِ خانه‌‌اش، دهانِ مادر و پدر و برادرم از تعجب باز ماند و زیپِ شلوارِ پدرِ یاسین هم. مادرش در آغوشش کشید و ضجه زد.گردنِ روژان مثلِ کبوتری مُرده، روی شانه‌اش لق می‌زد و از کلماتِ نامفهومی که از  گلوی مادرش خارج می‌شد، فقط همین را می فهمیدم؛ آوار، آوار، آوار!

استخوان های دختری پنج‌ساله در میانِ آجرهای زیرزمین بود و بدنِ پوسیده‌ی پسری هشت‌ساله در خاکِ باغچه. انگشتری پلاستیکی در میانِ سیب‌زمینی‌ها بود و مُشتی موی خرمایی پشتِ قوطی‌های رنگ.

سَرم را با دستمالی گُل‌دار می بندم تا تکان نخورَد؛ تکان‌هایش خانه را دورِ سَرم می‌چرخانند. چشم‌هایم را می‌بندم و زیرزمینِ تاریک، پُر از آب می‌شود. دست و پا می‌زنم که خودم را به سطحِ آب برسانم، اما روژان پاهایم را محکم می‌گیرد و با چشم‌های غمگینش نگاهم می‌کند. ماهی می‌شوم و از زیرِ نگاهش سُر می‌خورم، آرواره‌های کوسه‌ مانندِ پدرِ یاسین باز می‌شوند و مرا می‌بلعند.

گفتم حالا که می‌خواهید اعدامش کنید، بگذارید قبلش سرش را چندبار در سطلی که پُر از روغنی سیاه و بدبو است، فرو کنم و در بیاورم، با تعجب نگاهم کردند. گفتم بگذارید یک آجر به پایش ببندم و بیندازمش در استخری که تهَش معلوم نیست،گفتند نمی‌شود.

نمی‌شود بچه‌های دیگر مُرده باشند و من که توانِ گزیر داشتم، لال شوم و زنده بمانم. ای‌کاش تابستان بود و پیرمرد، یک مُشت توت برایم می‌چید. ای‌ کاش یاسین هیچ‌کس را نداشت… آجر را در ساکِ صورتی می‌گذارم و به استخر می‌‌روم. 

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر